ترامپ چرا ترامپ است؟
متن کامل «روانشناسی دونالد ترامپ»، چاپشده در ماهنامه سپیده دانایی، شماره ۹۷/۹۸
در سال ۲۰۰۶ دونالد ترامپ قصد داشت ملکی را در منطقه «منی» نزدیک شهر «ابردین» اسکاتلند بخرد، با این هدف که آنجا را تبدیل به زمین لوکسی برای بازی گلف کند. او و صاحب ملک، «تام گریفین»، در رستورانی با نام Cock&Bull به بحث در مورد این معامله پرداختند. «گریفین» به یاد میآورد که ترامپ مذاکرهکننده سختگیری بود که تمایل داشت در مورد کوچکترین جزییات هم بحث کند. «مایکل دی انتونیو» در بیوگرافی ترامپ با عنوان «هرگز کافی نیست» در مورد این دیدار نوشته است: زندهترین خاطره «گریفین» از آن عصر صورتی تئاتری دارد. میهمانی که با موهای طلایی روبروی او نشسته بود گویی بازیگری بود که در سالن معروف تئاتر لندن مشغول بازی است. «گریفین» مشاهده میکند که این دونالد ترامپ است که نقش دونالد ترامپ را بازی میکند. به عبارت دیگر، چیزی غیرواقعی در رفتار او وجود داشت.
همین احساس، «مارک سینگر» که در اواخر دهه ۱۹۹۰، در مورد پروفایل ترامپ برای مجله نیویورکر کار میکرد، بهتزده کرد. «سینگر» از او میپرسد: موقعی که هر روز صبح جلوی آینه در حال تراشیدن ریشت هستی، به چه فکر میکنی؟ ترامپ پاسخ میدهد: به ترامپ. «سینگر» مینویسد او مردی گیجکننده است. او با این امید که بتواند از مردی که زیر ماسک یک بازیگر قرار گرفته پرده بردارد، راهی متفاوت را امتحان میکند:
از ترامپ میپرسد «خیلی خوب، میخواهم از شما بپرسم که خود را تاجر ایدهآلی میدانید؟»
ترامپ پاسخ میدهد «آیا واقعا تمایل دارید که بدانید چقدر خودم را تاجر ایدهآلی میدانم؟ کاملا».
باید سئوال «سینگر» را اینگونه تفسیر کنم که: آقای ترامپ، شما وقتی تنها هستید، واقعا چه کسی هستید؟ ولی «سینگر» هرگز نمیتواند به پاسخ دست یابد و او را با این نتیجهگیری ترک میکند که او یک غول املاک و مستغلات است که میتواند ستاره برنامههای تلویزیونی هم باشد و یک کاندیدای بالقوه برای ریاستجمهوری ایالات متحده امریکا است که برای رسیدن به اهداف بزرگش برنامهریزی میکند: «او یک وجود سرکش با روحی است که میغرد.»
آیا برآورد «سینگر» از ترامپ خیلی خشن نیست؟ شاید حداقل در جمله آخر اینطور باشد. انسان یک حیوان اجتماعی است که تکامل یافته تا برای زندهماندن و تولیدمثل بازیگر تمام و کمالی باشد. ما با این آمادگی که اصولی را اجرا کنیم و برداشتهای دیگران از خودمان را کنترل کنیم، وارد دنیا میشویم و هدف نهایی تکاملمان این است که همراه و پیشرو در گروههای اجتماعی باشیم تا از طریق آنها مشخص شود ما که هستیم.
به نظر میرسد حتی بیش از رونالد ریگان(رییسجمهور آمریکا که بازیگر هالیوود بود)، ترامپ از این واقعیت آگاه است که همیشه بازی میکند. او در زندگی مانند مردی که میداند همیشه در حال مشاهدهشدن است، حرکت میکند. اگر همه انسانها بازیگران اجتماعی هستند، دونالد ترامپ مانند یک فراانسان این حس طبیعی انسانی را دوچندان دارد.
بسیاری از سئوالاتی که در طول مبارزات انتخاباتی امریکا در مورد ترامپ پیش میآید، در مورد برنامه کاری، میزان آگاهی از موضوعات مختلف، زبان فتنهجویانه و خشونت سیاسی او است. این مقاله به برخی از اینها خواهد پرداخت. اما هدف نهایی این است که یک پرتره روانشناختی از او به دست دهیم. او واقعا کیست؟ مغزش چگونه کار میکند؟ موقعی که رییسجمهور امریکا شود چگونه تصمیم میگیرد؟ و نوع ریاستجمهوری او چگونه است؟
در ساخت این پرتره، از مفاهیم معتبر در حوزه روانشناسی شخصیت، رشد و اجتماعی استفاده خواهم کرد. از زمانی که «زیگموند فروید» زندگی و هنر «لئوناردو داوینچی» را در سال ۱۹۱۰ تحلیل کرد، دانشمندان از لنزهای روانشناختی برای بررسی زندگی افراد مشهور استفاده کردند. بسیاری از تلاشهای اولیه در این راه بر پایه ایدههای آزموننشده و غیرعلمی بود. هرچند، در سالهای اخیر، روانشناسان به طرزی فزاینده از ابزارها و مفاهیم علم روانشناسی برای نورافکنی بر زندگی افراد مشهور استفاده کردند، همانطور که من این کار را در کتاب «جرج دبلیو بوش» در سال ۲۰۱۱ انجام دادم. یک حجم عظیم و به سرعت فزایندهای از تحقیقات نشان میدهند که خلق و خو، انگیزهها و اهداف و تصورات کلی افراد از خودشان پیشبینیکنندههای قدرتمندی برای آن هستند که مشخص کنند آنها در آینده چگونه احساس و افکاری خواهند داشت و چه کاری خواهند کرد و کمک بزرگی است در تبیین چرایی آن. در حوزه سیاست، روانشناسان اخیرا نشان دادهاند که چگونه ویژگیهای بنیادین شخصیت انسان – از جمله برونگرایی و خودشیفتگی- مدلهای متفاوت رهبری و تصمیمگیری را در رؤسایجمهور سابق امریکا شکل میدهد. این درست است که گستره وسیعی از عوامل، از جمله رخدادهای جهانی و واقعیتهای سیاسی، هستند که تعیین میکنند رهبران سیاسی در کارشان چگونه عمل کنند، اما گرایشهای بنیادین شخصیت انسان است که آنها را به طرزی قابلتوجه از همدیگر متفاوت میکند.
شخصیت ترامپ قطعا از هر استانداردی دورتر است و این شخصیت بهخصوص برای یک کاندیدای ریاستجمهوری در تاریخ آمریکا نادر است؛ بسیاری از افرادی که با او مواجه شدهاند، چه در مذاکرات با او یا مناظرهها یا حتی در حد دیدن این مناظرهها در تلویزیون- او را فردی گیجکننده یافتهاند. در این مقاله، سعی خواهم کرد تا از وضعیتهای روانشناختی، مدلهای شناختی، انگیزهها و خودپنداره او که با هم ساختار روانشناختی منحصربهفرد او را تشکیل میدهند، پرده بردارم. ترامپ درخواست مصاحبه با من برای این هدف را نپذیرفت، اما تاریخچه زندگی او به خوبی در کتابها و سخنرانیهایش، منابع مربوط به بیوگرافی افراد و رسانهها ثبت شده است. هدف من ارائه یک تصویر بیطرفانه و تحلیلی از ترامپ است و برای این کار از مهمترین ایدهها و یافتههای تحقیقی در علم روانشناسی معاصر استفاده خواهم کرد.
الف. وضعیت روانشناختی او
پنجاه سال تحقیقات تجربی در روانشناسی شخصیت منجر به یک اجماع علمی حول اساسیترین ابعاد تغییرپذیری انسان شده است. راههای بیشماری وجود دارد که از طریق آنها میتوانیم انسانها را از هم تفکیک کنیم، اما عالمان علم روانشناسی این کار را با یک طبقهبندی نسبتا ساده که با عنوان پنج عامل بزرگ مشهور است، حل و فصل کردهاند. این پنج عامل عبارتند از:
- برونگرایی: جمعگرایی، تسلط اجتماعی، اشتیاق و رفتار پاداشمحور
- روانرنجوری: اضطراب، ناپایداری هیجانی، گرایشات افسردگی و هیجانات منفی
- وجدان: تلاش، نظم، ثبات قاعده و سازماندهی
- توافقپذیری: گرمی در روابط، مراقبت از دیگران، نوعدوستی، شفقت و فروتنی
- گشودگی: کنجکاوی، تعصبنداشتن، تخیل و قدرت پذیرش ایدههای جدید
بسیاری از افراد در هر بعد از ابعاد بالا تقریبا در وسط دو قطب قرار میگیرند، اما نمره برخی از افراد در هر بعد به سمت یک قطب نزدیک است. تحقیقات به طور قاطعانه نشان میدهند که نمره بالا در بعد برونگرایی با شادی بیشتر و روابط اجتماعی گستردهتر در ارتباط است، نمره بالا در وجدان موفقیت بیشتر در مدرسه و کار را پیشبینی میکند، نمره بالا در توافقپذیری با روابط عمیقتر ارتباط دارد. در مقابل، نمره بالا در روانرنجوری همیشه بد است و به اثبات رسیده است که یکی از عوامل خطر ایجاد ناخشنودی، ناکارآمدی در روابط و مشکلات در بهداشت روانی افراد است. بیشتر افراد از جوانی تا میانسالی، گرایش دارند که باوجدانتر و دلپذیرتر و کمتر عصبی باشند، اما این تغییرات سنی اصولا جزیی است: پنج بعد بزرگ شخصیت در طول عمر هر فرد بسیار باثبات هستند.
«استیون جی.روبنزر» و «توماس فاشینگ باور» روانشناسانی هستند که با کمک حدود ۱۲۰ تاریخدان و متخصص دیگر رشتهها، همه رؤسایجمهور امریکا بعد از جرج واشنگتن را در این پنج بعد شخصیتی نمرهگذاری کردند. نمره «جرج دبلیو بوش» در برونگرایی بالا و در گشودگی به تجربه پایین بود. او یک بازیگر بسیار اجتماعی بود که از لحاظ احساسی بیتفاوت و از لحاظ عقلی فردی سفت و سخت بود. «باراک اوباما» نسبتا درونگرا است و به طرز خارقالعادهای نمرهاش در روانرنجوری پایین است. بنابراین خونسرد است و بیغرض.
وضعیت دونالد ترامپ در این ابعاد چگونه است؟ او در طول عمرش صفتهایی را به نمایش گذاشته که شما از یک رییسجمهور آمریکا انتظار ندارید: برونگرایی بسیار بالا که با توافقپذیری بسیار پایین ترکیب شده است. البته این داوری من است، اما باور دارم که اکثریت قابلتوجهی از افرادی که ترامپ را دیدهاند با من موافق باشند. البته در مورد صفتهایی که به ترامپ نسبت میدهیم قطعیتی وجود ندارد. زیرا ما در اینجا از طریق بررسی فرایندهای عمیق و ناهشیار یا تشخیصهای کلینیکی در مورد او صحبت نمیکنیم.
ترامپ همانند «جورج دبلیو بوش» و «بیل کلینتون» (و «تدی روزولت» که در بین رؤسایجمهور بررسیشده، بالاترین میزان برونگرایی را داشت)، نقشش را به شیوهای برونگرایانه، پرهیجان و از لحاظ اجتماعی مسلط ایفا میکند. او فردی بیقرار است که خواب خیلی کمی دارد. در کتابش با عنوان «هنر معامله» که در سال ۱۹۸۷ نوشته است، توصیف میکند که روزهایش با دیدارها و تماسهای تلفنی پر میشود. امروز و حدود سی سال بعد نیز، او هنوز دائما در تعامل با دیگران است- با شرکت در تجمعات، مصاحبهها و شبکههای اجتماعی. به نظر نمیرسد کاندیدایی با ذوق و اشتیاقتر از ترامپ در این دوره از انتخابات باشد و به نظر نمیرسد که هیچ کاندیدای دیگری سرگرمکنندهتر از او باشد. نمونهای از توییتهایی که او در زمان نوشتن این مقاله منتشر کرده است، در ذیل به عنوان مثالی از این هیجان میآورم:
۱۳: ۳ صبح؛ ۱۲ آوریل: وای، یک نظرسنجی جدید فوقالعاده- نیویورک! ممنون برای حمایتتان!
۵:۰۳ صبح؛ ۸ آوریل: بودن در نیویورک بسیار عالی است. یادآور رسیدن به خیلی چیزها است (به یاد میآورم در حالی که در مبارزات انتخاباتی هستم هنوز یک تاجر بزرگ هستم) که من آنها را دوست دارم!
یکی از ویژگیهای اساسی برونگرایی بالا، بهطور بیامان بهدنبال پاداشبودن است. این ویژگی توسط فعالیت مدار دوپامین در مغز ایجاد میشود، بازیگران بسیار برونگرا به دنبال تجارب هیجانی مثبت هستند، خواه این در قالب حمایت اجتماعی به دست آید یا در شهرت یا ثروت. در حقیقت، برای این برونگرایان صرف دنبالکردن پاداش بیش از دستیابی واقعی به هدف، لذتبخش است. موقعی که «باربارا والترز» در سال ۱۹۸۷ از ترامپ پرسید که آیا دوست دارد به عنوان رییسجمهور امریکا منصوب شود. ترامپ پاسخ داد: این شکاری است که فکر میکنم دنبالکردن آن را دوست دارم.
به نظر میرسد توافقپذیری ترامپ افراطیتر از برونگراییاش باشد، اما در سمت متضاد آن. مسلما توافقپذیری باارزشترین صفت انسانی در سراسر جهان است که مربوط به میزانی است که یک شخص مراقب، بامحبت، مهربان و مودب باشد. قطعا ترامپ خانوادهاش را دوست داشته و دارد. گزارش شده است که او یک رییس سخاوتمند و منصف نیز هست. حتی داستان مشهوری در مورد دیدار او با پسری به نام «اپرنتایس» که به دلیل ابتلا به سرطان در حال مرگ بود وجود دارد. او برای پسر یک چک به مبلغ چندین هزار دلار صادر کرد و به او گفت: «برو و زندگی کن». اما توافقپذیری مانند برونگرایی و دیگر عوامل بزرگ شخصیتی، یک الگوی کلی از ارتباط با دیگران و دنیا است، و این استثنائات قابلتوجه در مقابل شهرت گسترده اجتماعی ترامپ که به عنوان شخص بسیار ناسازگار و از لحاظ توافقپذیری در سطح پایین کسب کرده است و بر اساس یک عمر تعاملات گسترده مشاهده شده، تعیینکننده نیستند. افراد با نمره پایین در توافقپذیری به عنوان بیعاطفه، بیادب، متکبر و فاقد همدلی توصیف میشوند. اگر دونالد ترامپ نمره پایینی در این بعد شخصیتی کسب نکند، پس احتمالا هیچ کس دیگری نیز چنین نمرهای کسب نخواهد کرد!
محققان، «ریچارد نیکسون» را به عنوان ناسازگارترین رییسجمهور امریکا رتبهبندی کردهاند. اما او در مقایسه با مردی که یکبار به «گیل کولینز»، ستوننویس روزنامه نیویورکتایمز، یک کپی از ستون او در روزنامه را به همراه عکسش که کنار آن با خطی بد نوشته بود «تصویر یک سگ»، آرامتر و بهتر است. در کتاب «هرگز کافی نیست» و توییتر با لحنی زشت و زننده و متکبرانه در مورد «چر»، آهنگساز و بازیگر آمریکایی، صحبت میکند. در رقابتهای انتخاباتی با هواداران معترض و خشن چر مواجه میشود. با فریاد به آنها میگوید: از اینجا گم شوید. خیلی دوست دارم مشتی به صورتتان بکویم. ترامپ حریفانش را چندشآور نامیده و بازنده خطاب کرده است. البته با معیارهای برنامههای زنده تلویزیونی، ناسازگاری ترامپ خیلی شوکهکننده نیست. اما کاندیداهای سیاسی که تمایل دارند مردم به آنها رای بدهند بهندرت مثل او رفتار میکنند.
همانطور که بعدا خواهیم دید گرایش ترامپ به جاهطلبی و پرخاشگری از کودکی او مشهود بوده است. (به گزارش خود او، یکبار جوری به صورت معلم موسیقیاش مشت کوبیده که چشم او سیاه شده است.) «باربارا رس»، که در اوایل دهه ۱۹۸۰ به عنوان معاون رییس ساختوساز برج ترامپ در منهتن نیویورک کار میکرده، در مصاحبه با روزنامه «دیلی بیست» در ماه فوریه امسال میگوید هسته هیجانیای که شخصیت ترامپ را شکل میدهد، خشم است: «مطمئن هستم که خشم او واقعی است و او آن را بازی نمیکند. واقعیت این است که او عصبانی است و این شخصیت اوست.» در حقیقت، خشم عامل هیجانی است که پشتسر برونگرایی بالا و نیز توافقپذیری پایین ترامپ عمل میکند. خشم میتواند سوختی مناسب برای کینهتوزی باشد و میتواند هم سلطه اجتماعی را برانگیزد و هم میل به کسب ستایش دیگران را شعلهور سازد. این نکته که خشم قلب محبوبیت ترامپ را تشکیل میدهد، طنزآمیز و در عینحال عصبانیکننده است. خشم به خطابههای سیاسی او نیز نفوذ کرده است.
حالا وقت پرسیدن یک سئوال مهم است: لحظهای دونالد ترامپ را در کاخ سفید تصور کنید. او چه تصمیماتی خواهد گرفت؟
واقعا دشوار است که بتوانیم پیشبینی کنیم او در مقام رییسجمهور امریکا چگونه عمل میکند. برای مثال، موقعی که گرد و غبار انتخابات ریاستجمهوری سال ۲۰۰۰ فرو نشست، آیا کسی بود که پیشبینی کند که «جرج دبلیو بوش» روزی یک جنگ به اصطلاح پیشگیرانه را علیه عراق راه بیندازد؟ اتفاقات جهانی همواره ریاستجمهوری را میدزدد. «اوباما» یک بحران ویرانگر را تحویل گرفت و بعد از انتخابات میاندورهای کنگره در سال ۲۰۱۰ با کنگره جمهوریخواه سرکش مبارزه کرد. او چه نوع تصمیماتی باید میگرفت تا این اتفاقات نیفتد؟ ما هیچوقت نخواهیم دانست.
با این وجود، صفات شخصیتی در مورد الگوی تصمیمگیری یک رییسجمهور سرنخهایی را در این مورد به ما میدهد. تحقیقات نشان میدهند که برونگرایان تمایل به انجام رفتارهای مخاطرهانگیز دارند و افراد با میزان کم گشودگی به تجربه به ندرت عقاید عمیقشان را مورد بررسی قرار میدهند. ورود «بوش» به کاخ سفید با میزان بالای برونگرایی و گشودگی به تجربه بسیار پایین او را ترغیب کرد که تصمیماتی بگیرد تا در رسیدن به پاداشهای بزرگ به او یاری رسانند و به دلیل وجود همین ویژگیها مطمئن بود که اشتباه نمیکند. همانطور که در بیوگرافی روانشناختی «بوش» نوشتهام تصمیم به تغییر بازی برای حمله به عراق نوعی از تصمیماتی است که او میگرفت. علاوه بر اتفاقات جهانی که یک فرصت را برای حمله توسط «بوش» فراهم کرد، از لحاظ روانشناسی نیز عواملی برای حمله به عراق موثر بود: او هم تمایل داشت که به مبارزه با دشمنان (مثلا «صدام حسین») بپردازد (چند بار این میل را قبل از اینکه رییسجمهور شود، نشان داده بود) و هم خودش را قهرمانی آزادیبخش در برابر نیروهای اهریمنی میدانست.
ترامپ نیز همانند «بوش»، در شعارهای انتخاباتیاش مطرح کرده است که در صورت رییسجمهورشدن تلاش خواهد کرد برای برگرداندن آمریکا به قدرت قبلیاش از بین موانع عبور کند. او به عنوان یک توسعهدهنده املاک و مستغلات قطعا خطرات بزرگی در کارش کرده است، البته بعد از شکستهایی که در دهه ۱۹۹۰ داشته یک تاجر نسبتا محافظهکار شده است. نتیجه خطراتی که کرده است، می توان به برجهای لوکس، زمینهای گلف و ثروت شخصی که بنایر برخی برآوردها چندین میلیارد دلار است، اشاره کرد که همه آنها به وضوح به او پاداشهای روانی بزرگی داده است. تصمیمات مخاطرهآمیز او، البته، منجر به ورشکستگی مالی او نیز شد که مجبور به فروختن کازینوها و پاتوقهایش به بانک شد. به دلیل اینکه گشودگی به تجربه او به اندازه «بوش» پایین نیست (روانشناسان، گشودگی به تجربه «بوش» را در پایینترین رتبه در میان رؤسایجمهور امریکا برآورد کردهاند)، بنابراین تصمیمگیرنده منعطفتر و عملیاتیتری است، در این مورد بیشتر شبیه «بیل کلینتون» است تا «بوش». به همین دلیل ممکن است قبل از اینکه برای کاری جهش کند فرایندی طولانیتر و سختتر از «بوش» را طی کند. و به دلیل اینکه به طرز قابلتوجهی نسبت به اکثر کاندیداهای ریاستجمهوری کمتر ایدئولوژیک بهنظر میرسد (تحلیلگران سیاسی تأکید کردهاند که او در برخی از موضوعات محافظهکار به نظر میرسد و در برخی دیگر لیبرال و در برخی دیگر حتی غیرقابل طبقه بندی.)
ترامپ قادر است به راحتی مواضعش را تغییر دهد یا برای مانور در مذاکرات با کنگره و رهبران خارجی حتی اتاق را ترک کند. اما در مجموع، او احتمالا از تصمیمات خطرناکی که باید بگیرد نمیترسد و گرفتن این تصمیمات به او هیجان مثبتی میدهد.
هرچند، در مورد توافقپذیری میتوان گفت که هرگز یک رییسجمهور آمریکا تا این حد پیوسته و آشکار در منظر عمومی ناسازگار دیده نشده است. اگر «نیکسون» در این زمینه نزدیکترین فرد به او است، میتوانیم پیشبینی کنیم که مدل تصمیمگیری ترامپ، سیاستی خشن و بدون احساس است که «نیکسون» و وزیرخارجه او، «هنری کیسینجر»، در سیاستهای بینالمللی در دهه ۱۹۷۰ با نگاه یکطرفانه و تسلیمکننده آن را به نمایش گذاشتند. البته این سیاست ممکن است کاملا بد نباشد، مشروط بر آنکه دورنمای فرد مشخص شود. با احساسات گرم یا بشردوستانه به آسانی نمیتوان فرد یا دولتی را تحتتأثیر قرار داد. «نیکسون» که توافقپذیریاش پایین است موقعی که میخواسته است بین علایقش یا در چانهزنی با دشمن، تصمیم بگیرد، مزیتهای مشخصی نسبت به دیگران دارد. او در روابط بینالملل، سرسخت، عملگرا و منطقی بود. بهنظر میرسد ترامپ نیز در سرسختی و عملگرایی راهبردی میتواند مشابه نیکسون عمل کند. اگرچه به نظر نمیرسد منطقگرایی بیاحساس همیشه در ترامپ وجود داشته باشد، اما توافقپذیری ترامپ بهشدت تحتتأثیر خشم او است.
«نیکسون» در سیاست داخلی و حتی با معیارهای سیاستمداران امریکایی، فردی بهشدت حیلهگر، بیعاطفه، بدبین و معتقد به عقاید ماکیاولی شناخته شده بود. همدلی در سیاست او جایی نداشت. این ویژگیها اکنون در ترامپ مشاهده میشود، بهجز آنکه شما باید به این ویژگیها، برونگرایی پرهیجان و نمایشگری بیامان را هم اضافه کنید. نیکسون هرگز نمی توانست مثل ترامپ پر سر و صدا باشد.
تحقیقات نشان میدهند که افراد با میزان پایین توافقپذیری اصولا غیرقابل اعتماد هستند. به همین دلیل، بیصداقتی و فریب، جایگاه نیکسون را پایین آورد و به مقام ریاستجمهوری آسیب زد. البته امروزه عموما باور بر این است که همه سیاستمداران دروغ میگویند یا حداقل چیزی را پنهان میکنند، اما وضعیت ترامپ در این موضوع به نظر میرسد خیلی حاد باشد. موسسه Politi Fact اخیرا در برآوردی که از میزان صداقت در اظهارات کاندیداهای ریاستجمهوری داشته، دریافته است که فقط دو درصد از ادعاهای ترامپ کاملا صحیح است، هفت درصد از آن نسبتا صحیح، پانزده درصد نیمی صحیح و نیمی غلط، پانزده درصد اغلب غلط، چهل و دو درصد کاملا غلط و هجده درصد فقط برای آتش زدن دیگران است. جمع درصدهای سه گزینه آخر (از اغلب غلط تا بسیار وقیحانه) برای او هفتاد و پنج درصد است. اما مجموع درصدهای این سه گزینه برای کاندیداهای دیگر؛ «تد کروز»، «جان کاسیچ»، «برنی سندرز» و «هیلاری کلینتون» به ترتیب ۶۶، ۳۲، ۳۱ و ۲۹ درصد است.
در مجموع، صفات شخصیتی دونالد ترامپ نشان می دهد که دوران ریاست جمهوری او ملتهب خواهد بود. البته ممکن است او یک رییسجمهور فعال و پرانرژی باشد که با صداقت رابطه دوستانهای ندارد. او میتواند یک تصمیمگیرنده جسور و بهطرز بیرحمانهای پرخاشگر باشد که به شدت تمایل به گرفتن قویترین، پایدارترین، زیباترین و عالیترین نتیجه دارد و فردی است که هرگز دوبار در مورد عواقب تصمیماتی که پشتسر خواهد گذاشت، فکر نمیکند.
در رقابتهای ریاستجمهوری سال ۱۸۲۴، «اندرو جکسون» بیشتر آرای الکترال را برد و «جان کویینسی آدامز»، «هنری کلای» و «ویلیام کرافورد» را از دور خارج کرد. هرچند، به این دلیل که «جکسون» به رأی اکثریت دست نیافت، نتیجه انتخابات در مجلس نمایندگان تعیین شد که «آدامز» انتخاب شد. «آدامز» سپس «کلای» را به عنوان معاون خود برگزید. حامیان «جکسون» به دلیل اینکه این کار را معامله فاسدانهای بین «آدامز» و «کلای» میدانستند، خشمگین شدند. باور داشتند که حکومت مستقر در واشنگتن به آنها اعلام جنگ کرده است. «جکسون» با سوارشدن بر موج خشم عمومی برای چهار سال آینده، قهرمان مردم و در نتیجه رییسجمهور شد و یک نقطه دراماتیک در سیاست امریکا رقم خورد. «جکسون» قهرمان محبوب کشاورزان و حاشیهنشینان غربی بود و نخستین فردی بود که از طبقه غیراشرافی به عنوان ریاستجمهوری رسید. او نخستین رییسجمهوری بود که هر روز عموم مردم را به دفتر کارش میپذیرفت. برای وحشت نخبگان سیاسی، آهنگهای عوامپسند از کاخ سفید پخش میشد و ظرفها و اشیای تزیینی این کاخ نیز شکسته شد. ساکنان واشنگتن نیز جکسون را آزار میدادند. آنها به او افراطی، مبتذل و احمق میگفتند. رقبایش با استفاده از تغییر تلفظ اسمش او را خر نر (jackass) مینامیدند که سمبل حزب دموکرات شد. «توماس جفرسون» در سال ۱۸۲۴ در گفتوگو با «دانیل وبستر»، «جکسون» را «یکی از نامناسبترین آدمهایی که تاکنون برای ریاستجمهوری امریکا شناختهام» توصیف کرد و به او لقب «مرد خطرناک» داد که نمیتواند به شیوه متمدنانه صحبت کند، چون از فرط خشم خفه میشود و مردی است که از احساسات و وحشت پر است. «جفرسون» میترسید که کوچکترین توهینی از سوی رهبر یک کشور خارجی «جکسون» را وادار به جنگ کند. حتی دوستان و همکاران «جکسون» هم از این خلق و خوی آتشفشانی او میترسیدند. «جکسون» حداقل در ۱۴ دوئل واقعی در زندگیاش مبارزه کرده بود و گلولههای زیادی از بدنش بیرون کشیده شده بود. در آخرین روز ریاستجمهوریاش پذیرفت که تنها از دو چیز پشیمان است: یکی اینکه هرگز نتوانست گلولهای به سوی «هنری کلای» شلیک کند و دومی آنکه نتوانست «جان سی. کالهون» را به دار بیاویزد.
شباهتهای «اندرو جکسون» و دونالد ترامپ در خلقوخوی پرخاشگرانه و مواضعشان نیست. شباهتهای بین این دو در رابطه پویای بین این بازیگران سرکوبگر اجتماعی و مخاطبان ستایشگر آنها هم هست، بهطوری که حریفان سیاسی «جکسون» پیوسته از این رابطه پویا میترسیدند. آنها «جکسون» را به دلیل عوامفریبیاش، پادشاه اراذل و اوباش خواندند. باور داشتند او یک پوپولیست خشمگین است، یک مرد کوهستان که احساسات خام عامه را هدایت میکند. مخالفان «جکسون» از اینکه یک شخصیت قدرتمند مردمی با خشم اراذل و اوباش تشویق شود، میترسیدند.
دانشمندان علوم اجتماعی بیش از ۱۰۰ سال قبل مفهوم شخصیت اقتدارطلب را برای توصیف افرادی به کار بردند که به سوی رهبران مستبد کشیده میشوند. در طول جنگ جهانی دوم و بعد از آن نیز، روانشناسان، شخصیت اقتدارطلب را به صورت الگویی از نگرشها و ارزشهایی تعریف کردند که حول محور پذیرش هنجارهای سنتی اجتماعی، تسلیمشدن به قدرتهایی که این هنجارها را تقویت میکنند و انزجار نسبت به آنهایی که یا با این هنجارها چالش میکنند یا خودشان را بیرون از این مدار قرار میدهند، هستند. امروزه، در بین آمریکاییهای سفیدپوست، افراد با نمرات بالا در اقتدارطلبی، بیشتر از بقیه در مقابل دامنه وسیعی از افرادی که خارج از گروه آنها نیستند (از جمله آمریکاییآفریقاییتبارها، مهاجران و مسلمانان) پیشداوری منفی دارند. اقتدارگرایی با بدگمانی به بشریت و هنر، جمود فکری، تمایلات نظامیگری و بنیادگرایی نیز ارتباط دارد.
هنگامی که افراد با تمایلات اقتدارگرایی میترسند که سبک زندگیشان مورد تهدید واقع شود، به رهبران قویای روی میآورند که به آنها قول امنیت میدهند- رهبرانی مانند دونالد ترامپ. در یک نظرسنجی ملی که اخیرا توسط «ماتیو مک ویلیامز»، دانشمند علوم سیاسی، انجام گرفته، مشخص شده است که میزان بالای اقتدارگرایی تنها عامل قوی پیشبینیکننده برای ابراز حمایت سیاسی از دونالد ترامپ است. ترامپ قول داده است که یک دیوار در مرز با مکزیک بسازد تا از ورود مهاجران غیرقانونی جلوگیری کند و مسلمانان و دیگر غیرخودیها را محدود کند تا این رابطه پویا با طرفدارانش را تغذیه کند.
همانطور که «جسی گراهام»، روانشناس اجتماعی گفته است، او از ترس دیرین امریکاییها از شیوع بیماریهای واگیر را به این صورت استفاده کرده که افراد غیرخودی را به انگل، سم و دیگر ناخالصیها تعبیر کرده است. نفرت یک پاسخ ذاتی به ناخالصی است. ترامپ هر روز نسبت به افراد دیگر تنفر زیادی را تجربه میکند یا حداقل چنین بیان میدارد.
تعهد یک اقتدارگرا، تضمین امنیت و حفظ خلوص اعضای گروه، از طریق حفظ چیزهای خوب و بیرون انداختن چیزهای بد، است. در دهه ۱۸۲۰ مهاجران سفیدپوست در «جورجیا» و دیگر مناطق مرزی، پیوسته از قبایل هندیآمریکایی میترسیدند و از حکومت مرکزی عصبانی بودند که از به اصطلاح تهدیدات مرگبار و سرایت فساد، آنها را محفوظ نمیدارد. در واکنش به این ترسها، جکسون، رییسجمهور وقت آمریکا، را مجبور به تصویب قانون اقدام برای حذف هندیتبارها کرد که سرانجام منجر به جابجایی اجباری ۴۵ هزار آمریکایی هندیتبار شد. حداقل چهار هزار نفر از آنها که با نام «چروکی» شناخته میشدند در مسیر جابجایی که «مسیر اشک» نامیده شد (از «جورجیا» تا «اوکلاهما») مردند.
اکنون همین اقتدارگرایی آمریکایی است که به ما کمک میکند که بفهمیم چرا دونالد ترامپ بدزبان که سه بار ازدواج کرده برای پروتستانهای انجیلی سفیدپوست فردی جذاب است. همانطور که «جری فالول جی. آر» در ماه فوریه امسال به روزنامه نیویورکتایمز گفته است «اگر داعش شهرهایمان را منفجر کند یا مرزهایمان مستحکم نباشد، همه موضوعات اجتماعی از جمله ارزشهای سنتی خانوادگی و سقط جنین قابل بحث هستند.» محفوظماندن (محفوظماندن از گناه و لعنشدن و نیز محفوظماندن از تهدیدات و ناخالصیهای یک جهان فاسد و خطرناک) جایگاه خاصی در بین پروتستانهای انجیلی دارد.
موقعی که من و همکارانم در تحقیقاتمان از مسیحیان محافظهکار که نمره بالایی در اقتدارگرایی داشتند، خواستیم که تصور کنند اگر مذهب وجود نداشت، زندگی (و دنیای پیرامونشان) چگونه بود. بسیاری آن را به صورت هرجومرج مطلق نشان دادند- خانوادههای دور از هم، شیوع خیانت و نفرت، شهرها در آتش و جهنم. در مقابل، لیبرالهای مسیحی، که به همان اندازه مذهبی بودند ولی در صفت اقتدارگرایی نمره پایینی داشتند، در مواجهه با این سئوال یک جهان تهی از منابع، تاریک و غمافزا مانند ظاهر سرد ماه توصیف کردند. برای مسیحیان اقتدارگرا یک رهبر قوی مانند یک باور قوی میتواند آنها را از هرجومرج حفظ کند و ترسها و تعارضات درونیشان را حل کند. برای آنها دونالد ترامپ یک ناجی است، حتی اگر فحش بدهد و در موضوع سقط جنین موضعش با آنها متفاوت باشد.
برای مثال، او در ماه دسامبر، در مبارزات انتخاباتی در کارولینای شمالی با تکرار این جمله که «اتفاق بدی افتاده است» و «اتفاق واقعا خطرناکی در حال رخ دادن است» ترس را در مخاطبانش ایجاد کرد. یک دختر ۱۲ ساله اهل ویرجینیا از او پرسید: «من می ترسم، شما چه کاری می توانید برای حفاظت از این کشور انجام دهید؟»
ترامپ پاسخ داد: «تو دیگر نباید بترسی عزیزم، آنها باید بترسند.»
ب. عادت های روانی او
ترامپ در کتاب «هنر معامله» به مدیران اجرایی مشاوره میدهد که «بزرگ فکر کنند»، «از اهرمهای خودشان استفاده کنند» و همیشه «با گذشته مبارزه کنند». او در این مورد نوشته است «موقعی که وارد مذاکره میشوید، باید از موضع قدرت غیرقابل بحث، جلسه را شروع کنید. باید هدفتان را بزرگ طراحی کنید»، «هدفی که من تعیین میکنم بسیار بالا است، آنقدر هل میدهم و هل میدهم و هل میدهم تا به آنچه میخواهم برسم».
برای ترامپ، مفهوم «معامله» نشاندهنده آنچیزی است که روانشناسان «طرحواره روانی» مینامند – یک راه برای شناخت دنیایی که در افکار ما راه مییابد. تحقیقات علوم شناختی نشان میدهند که افراد وابسته به طرحوارههای شخصی، اطلاعات اجتماعی جدید را مؤثرتر و سودمندتر مورد پردازش قرار میدهند. هرچند، به علت وضعیت طبیعی طرحوارهها تمرکز شخص عمدتا بر رویکردهای قدیمی محدود خواهد شد که در گذشته برایش سودمند بوده است، اما لزوما به این معنا نیست که این رویکردها با شرایط متفاوتی که او اکنون با آن مواجه است، منطبق است. یک عامل کلیدی در تصمیمگیری، شناخت طرحواره است، در این صورت است که میتوانید موقع نیاز آن را تغییر دهید.
ترامپ در مذاکرات خود برای خرید منطقه «منی» در اسکاتلند با «تام گریفین» با ارائه درخواستهای عجیب و غریب پشت سرهم و چانهزنی سخت بر بدیهیترین موضوعات اختلافی، او را فرسوده کرد. او هرگز مستقیم با کسی مبارزه نمیکند. در جایی می نویسد: گاهی اوقات، بخشی از یک معامله بدنامکردن خودتان در رقابت است. موقعی که ساکنان محلی در منطقه «منی» که ترامپ برای پایانیافتن ساخت زمین گلف به زمینهای آنها نیاز داشت، فروش املاکشان را قبول نکردند، آنها را در مصاحبه با برنامه Late Show With David Letterman و روزنامهها به تمسخر گرفت و آنها را دهاتیهایی دانست که در کلبههای لکنتی چندشآور زندگی میکنند.
آنطور که «دی آنتونیو» در کتاب «هرگز کافی نیست» تعریف میکند، حملات ترامپ موجب دشمنی میلیونها نفر در بریتانیا با او شد که همین حملات الهامبخش ساخت یک مستند بسیار انتقادی از ترامپ (به نام «تو ساختگی هستی») بود که جوایزی نیز گرفت، و یک کشاورز محلی و ماهی گیر به نام «مایکل فوربس» را به قهرمان ملی تبدیل کرد. بدین طریق که او جمله «زمین گلف اینجا نیست» را در طویلهاش نوشت و به ترامپ گفت که پولت را بردار و به سوی الاغت بینداز. به دلیل همین کار، جایزه افتخار اسکاتلند در سال ۲۰۱۲ را دریافت کرد. (با این وجود، در همین سال زمین گلف ترامپ تکمیل شد و او وعده داد که این مجموعه ۱۲۰۰ شغل ثابت در منطقه «آبردین» ایجاد میکند که تا این تاریخ، تنها در حدود ۲۰۰ شغل ثبت شده است.)
توصیههای ترامپ برای یک معامله موفق شامل راهبردهای کمتر خصمانهای است: «از ضرر بپرهیزید و آنچه میتواند اشتباه باشد، پیشبینی کنید»، «تعداد انتخابهایتان را بالا ببرید»، «بازارتان را بشناسید» و «تفریح داشته باشید». او میگوید بهعنوان رییسجمهور، در مذاکره بازرگانی با چین مذاکرات بهتری خواهد داشت و تضمین میکند که با معامله با شرکتهای داروسازی و بیمارستانها، سیستم مراقبت بهداشتی بهتری در کشور ایجاد شود و نیز مکزیک را وادار میکند که با یک معامله برای ساخت دیوار مرزی موافقت کند. او اغلب در مبارزات انتخاباتی خود گفته است که بعد از انتخاب به عنوان رییسجمهور صرفا تلفن را برمیدارد و با افراد تماس میگیرد تا معاملههای مناسبی برای مردم آمریکا انجام دهد.
تمرکز ترامپ بر روابط شخصی و مذاکرات فرد به فرد احترام به یک سنت سیاسی قابلاحترام است. برای مثال، علت موفقیت «لیندون بی. جانسون» در جاانداختن قانون حقوق مدنی و برنامههای اجتماعی دیگر در دهه ۱۹۶۰ تخصص بینظیرش در چربزبانی با قانونگذاران بود. در مقابل، اوباما متهم به عدم تلاش شخصی مورد نیاز برای ایجاد روابط سازنده و نزدیک با اعضای کنگره شده است.
با این حال، معامله توصیف مناسبی برای برخی فعالیتهای یک رییسجمهور است و ریاستجمهوری مدرن بسیار پیچیدهتر از این است که عمدتا به روابط شخصی وابسته باشد. کار ریاستجمهوری در چهارچوبهای نهادی است که بر روابط ویژه بین افراد خاص که ممکن است رؤسای دولتها، وزیران کابینه یا اعضای کنگره باشند، برتری دارد. رهبران موثرتر قادر هستند مقداری فاصله با ترس هیجانی و اجتماعی از سیاستهای روزمره داشته باشد. آنها با وجود داشتن یک تصویر بزرگ در ذهن و تلاش برای برقراری تعادل بین هزاران مصلحت متضاد، نمیتوانند از عهده سرمایهگذاری خیلی زیاد در روابط خاص بربیایند. برای رؤسایجمهور آمریکا، سیاست به ندرت شخصی است.
ترامپ به روشهای دیگری که او باید توسط آنها مشکلات پایدار و پیچیدهای که یک رییسجمهور با آنها مواجه میشود، حل کند، اشاره کرده است. او در مقاله «آمریکای فلج شده: چگونه دوباره آمریکا قدرتمند میشود»، که به عنوان مانیفست مبارزات انتخاباتیاش در اواخر سال ۲۰۱۵ منتشر شد، نوشت «این روش من کار من است که افرادی را بیابم که در دنیا برای آنچه نیاز داریم بهترین باشند، آنها را به کار خواهم گرفت و به آنها اجازه خواهم داد که کاری که به عهدهشان میگذارم انجام دهند… من نیز بر آنها نظارت خواهم کرد.» ترامپ میداند که این کار را نمیتواند به تنهایی انجام دهد:
«بسیاری از مشکلات ما با سالها تصمیمات احمقانه یا در کل، تصمیمنگرفتن ایجاد شده است که امروز منجر به یک آشفتگی بزرگ شده است. اگر من بتوانم موجی از سحر و جادو برای حل آنها تشکیل دهم، این کار را خواهم کرد. اما در اینجا مقدار زیادی صداها و علایق متفاوت وجود دارد که موقعی که به سوی راهحل قدم برمیداریم باید در نظر بگیریم.»
در میان جنگ لفظی انتخابات سال ۲۰۱۶ اینکه از یک کاندیدا پیام توافق صادر میشود و او اعتراف میکند که نیاز است صداهای دیگر هم شنیده شوند، روح را تازه میکند. اما هنوز تصویر ترامپ از توافق یک فرایند جامع و آراسته در واقعیت سیاسی نیست. ممکن است ترامپ ادعا کند که مدیر ماهری برای یک حکومت بزرگ است که عملکردش وسیعتر از معامله است، اما این کار نیاز به مجموعهای از طرحوارهها و مهارتها دارد که بیرون از روش حل مسئلهای است که او به آن خو گرفته است.
ب. عادت های روانی او
ترامپ در کتاب «هنر معامله» به مدیران اجرایی مشاوره میدهد که «بزرگ فکر کنند»، «از اهرمهای خودشان استفاده کنند» و همیشه «با گذشته مبارزه کنند». او در این مورد نوشته است «موقعی که وارد مذاکره میشوید، باید از موضع قدرت غیرقابل بحث، جلسه را شروع کنید. باید هدفتان را بزرگ طراحی کنید»، «هدفی که من تعیین میکنم بسیار بالا است، آنقدر هل میدهم و هل میدهم و هل میدهم تا به آنچه میخواهم برسم».
برای ترامپ، مفهوم «معامله» نشاندهنده آنچیزی است که روانشناسان «طرحواره روانی» مینامند – یک راه برای شناخت دنیایی که در افکار ما راه مییابد. تحقیقات علوم شناختی نشان میدهند که افراد وابسته به طرحوارههای شخصی، اطلاعات اجتماعی جدید را مؤثرتر و سودمندتر مورد پردازش قرار میدهند. هرچند، به علت وضعیت طبیعی طرحوارهها تمرکز شخص عمدتا بر رویکردهای قدیمی محدود خواهد شد که در گذشته برایش سودمند بوده است، اما لزوما به این معنا نیست که این رویکردها با شرایط متفاوتی که او اکنون با آن مواجه است، منطبق است. یک عامل کلیدی در تصمیمگیری، شناخت طرحواره است، در این صورت است که میتوانید موقع نیاز آن را تغییر دهید.
ترامپ در مذاکرات خود برای خرید منطقه «منی» در اسکاتلند با «تام گریفین» با ارائه درخواستهای عجیب و غریب پشت سرهم و چانهزنی سخت بر بدیهیترین موضوعات اختلافی، او را فرسوده کرد. او هرگز مستقیم با کسی مبارزه نمیکند. در جایی می نویسد: گاهی اوقات، بخشی از یک معامله بدنامکردن خودتان در رقابت است. موقعی که ساکنان محلی در منطقه «منی» که ترامپ برای پایانیافتن ساخت زمین گلف به زمینهای آنها نیاز داشت، فروش املاکشان را قبول نکردند، آنها را در مصاحبه با برنامه Late Show With David Letterman و روزنامهها به تمسخر گرفت و آنها را دهاتیهایی دانست که در کلبههای لکنتی چندشآور زندگی میکنند.
آنطور که «دی آنتونیو» در کتاب «هرگز کافی نیست» تعریف میکند، حملات ترامپ موجب دشمنی میلیونها نفر در بریتانیا با او شد که همین حملات الهامبخش ساخت یک مستند بسیار انتقادی از ترامپ (به نام «تو ساختگی هستی») بود که جوایزی نیز گرفت، و یک کشاورز محلی و ماهی گیر به نام «مایکل فوربس» را به قهرمان ملی تبدیل کرد. بدین طریق که او جمله «زمین گلف اینجا نیست» را در طویلهاش نوشت و به ترامپ گفت که پولت را بردار و به سوی الاغت بینداز. به دلیل همین کار، جایزه افتخار اسکاتلند در سال ۲۰۱۲ را دریافت کرد. (با این وجود، در همین سال زمین گلف ترامپ تکمیل شد و او وعده داد که این مجموعه ۱۲۰۰ شغل ثابت در منطقه «آبردین» ایجاد میکند که تا این تاریخ، تنها در حدود ۲۰۰ شغل ثبت شده است.)
توصیههای ترامپ برای یک معامله موفق شامل راهبردهای کمتر خصمانهای است: «از ضرر بپرهیزید و آنچه میتواند اشتباه باشد، پیشبینی کنید»، «تعداد انتخابهایتان را بالا ببرید»، «بازارتان را بشناسید» و «تفریح داشته باشید». او میگوید بهعنوان رییسجمهور، در مذاکره بازرگانی با چین مذاکرات بهتری خواهد داشت و تضمین میکند که با معامله با شرکتهای داروسازی و بیمارستانها، سیستم مراقبت بهداشتی بهتری در کشور ایجاد شود و نیز مکزیک را وادار میکند که با یک معامله برای ساخت دیوار مرزی موافقت کند. او اغلب در مبارزات انتخاباتی خود گفته است که بعد از انتخاب به عنوان رییسجمهور صرفا تلفن را برمیدارد و با افراد تماس میگیرد تا معاملههای مناسبی برای مردم آمریکا انجام دهد.
تمرکز ترامپ بر روابط شخصی و مذاکرات فرد به فرد احترام به یک سنت سیاسی قابلاحترام است. برای مثال، علت موفقیت «لیندون بی. جانسون» در جاانداختن قانون حقوق مدنی و برنامههای اجتماعی دیگر در دهه ۱۹۶۰ تخصص بینظیرش در چربزبانی با قانونگذاران بود. در مقابل، اوباما متهم به عدم تلاش شخصی مورد نیاز برای ایجاد روابط سازنده و نزدیک با اعضای کنگره شده است.
با این حال، معامله توصیف مناسبی برای برخی فعالیتهای یک رییسجمهور است و ریاستجمهوری مدرن بسیار پیچیدهتر از این است که عمدتا به روابط شخصی وابسته باشد. کار ریاستجمهوری در چهارچوبهای نهادی است که بر روابط ویژه بین افراد خاص که ممکن است رؤسای دولتها، وزیران کابینه یا اعضای کنگره باشند، برتری دارد. رهبران موثرتر قادر هستند مقداری فاصله با ترس هیجانی و اجتماعی از سیاستهای روزمره داشته باشد. آنها با وجود داشتن یک تصویر بزرگ در ذهن و تلاش برای برقراری تعادل بین هزاران مصلحت متضاد، نمیتوانند از عهده سرمایهگذاری خیلی زیاد در روابط خاص بربیایند. برای رؤسایجمهور آمریکا، سیاست به ندرت شخصی است.
ترامپ به روشهای دیگری که او باید توسط آنها مشکلات پایدار و پیچیدهای که یک رییسجمهور با آنها مواجه میشود، حل کند، اشاره کرده است. او در مقاله «آمریکای فلج شده: چگونه دوباره آمریکا قدرتمند میشود»، که به عنوان مانیفست مبارزات انتخاباتیاش در اواخر سال ۲۰۱۵ منتشر شد، نوشت «این روش من کار من است که افرادی را بیابم که در دنیا برای آنچه نیاز داریم بهترین باشند، آنها را به کار خواهم گرفت و به آنها اجازه خواهم داد که کاری که به عهدهشان میگذارم انجام دهند… من نیز بر آنها نظارت خواهم کرد.» ترامپ میداند که این کار را نمیتواند به تنهایی انجام دهد:
«بسیاری از مشکلات ما با سالها تصمیمات احمقانه یا در کل، تصمیمنگرفتن ایجاد شده است که امروز منجر به یک آشفتگی بزرگ شده است. اگر من بتوانم موجی از سحر و جادو برای حل آنها تشکیل دهم، این کار را خواهم کرد. اما در اینجا مقدار زیادی صداها و علایق متفاوت وجود دارد که موقعی که به سوی راهحل قدم برمیداریم باید در نظر بگیریم.»
در میان جنگ لفظی انتخابات سال ۲۰۱۶ اینکه از یک کاندیدا پیام توافق صادر میشود و او اعتراف میکند که نیاز است صداهای دیگر هم شنیده شوند، روح را تازه میکند. اما هنوز تصویر ترامپ از توافق یک فرایند جامع و آراسته در واقعیت سیاسی نیست. ممکن است ترامپ ادعا کند که مدیر ماهری برای یک حکومت بزرگ است که عملکردش وسیعتر از معامله است، اما این کار نیاز به مجموعهای از طرحوارهها و مهارتها دارد که بیرون از روش حل مسئلهای است که او به آن خو گرفته است..
د- خودپنداره او
رییسجمهور ایالات متحده آمریکا تنها یک مدیر اجرایی نیست. او یک سمبل برای ملت و جهان و هر آنچیزی است که معنای یک آمریکایی میدهد. سهم عمده قدرت رییسجمهور نیز از این روایت ناشی میشود. این قدرت از طریق بحثهایی شکل میگیرد که او مطرح میکند یا در مورد او گفته میشود و یک رییسجمهور در این نگاه اجراکننده قدرت اخلاقی و روشهایی است که میراث برساخته ملت است.
همانند همه ما، رؤسایجمهور نیز در ذهنشان موضوعاتی در مورد زندگی شخصیشان دارند. این موضوعات که روانشناسان به آن هویتهای روایی میگویند، تببین میکنند که آنها چگونه عمل میکنند و چه کسی هستند. این فرایند اغلب ناهشیار است و شامل تفسیر مجدد انتخابی از گذشته و تخیل در مورد آینده است. حجم عظیم و فزایندهای از تحقیقات در روانشناسی شخصیت، رشد و اجتماعی وجود دارد که نشان میدهند روایت زندگی در طول زمان به بزرگسالان حس انسجام، هدف و تداوم میدهد. روایتهای رؤسایجمهور در مورد خودشان میتواند شکلدهنده دیدگاهشان در مورد هویت ملی نیز باشد و بر فهمشان از اولویتها و پیشرفتهای ملی تأثیر بگذارد.
«جرج دبلیو بوش» در سنین میانسالی داستان زندگیاش را بیان کرد که نشان میداد چگونه از یک مرد مست بیکاره به یک مرد مذهبی منظم و فعال تبدیل شده است. اتفاقات کلیدی در این داستان «تصمیم به ازدواج با یک کتابدار منظم» در سن ۳۱ سالگی، «تغییر مذهب به مسیحیت انجیلی» در اواخر دهه چهارم زندگی و «ترک الکل برای همیشه» یک روز بعد از جشن تولد چهلسالگیاش بود. «بوش» با جبران گناهان و ترک اعتیادش به الکل احساس کنترل و آزادیاش را دوباره به دست آورد. او با چسباندن این روایت به داستان کشورش، اعتقاد داشت که جامعه آمریکا با در آغوشگرفتن یکجور محافظهکاری دلسوزانه دوباره ارزشهای سالم خانوادگی و نجابت گذشتهاش را بهدست خواهد آورد. او اعتقاد داشت که در منظر بینالمللی افراد مظلوم باید بتوانند از نوع یکسانی از حقوق خدادادی، از جمله تعیین سرنوشت و آزادی، بهرهمند شوند، اگر بتوانند از دست ظالمان رها شوند. داستان رستگاریبخش او به ذیحقدانستن خود در تشخیص بهتر و بدتر کمک کرد و باعث برپاکردن یک جنگ برای سرنگونی ظالمان شد.
«باراک اوباما» در کتاب «رویاهای پدرم» نیز داستان رستگاریبخش زندگی خود را گفته است، که در آن از بردگی به آزادی رسید. البته، او وحشتهای دوران بردگی یا تبعیضهای شدید آن را تجربه نکرده است. اما آنطور که او در این داستان تصویرسازی میکند، میراثبری از «مارتین لوترکینگ» و دیگر مدافعان حقوق انسانی است که راه را برای او روشن کردند. داستان او یک روایت از صعودی است که در مسیر ملی به سوی برابری و آزادی منعکس شده است. به مانند «لوترکینگ»، اوباما نیز معتقد است که قوس تاریخ به سوی عدالت است. «اوباما» از زمانی که با «میشل رابینسون» در سن ۳۱ سالگی ازدواج کرد، در این روایت بزرگ نقش پیشرو را برای خود در نظر گرفت.
اما روایتی که دونالد ترامپ در مورد چگونگی رسیدنش به امروز در ذهن دارد، چیست؟ و آیا میتوانیم از روایت او برای یک داستان مسحورکننده آمریکایی الهام بگیریم؟
هویتهای روایی ما اصولا با خاطرات اولیهمان از کودکی شروع میشوند. این خاطرات دور بیش از آنکه بخواهد، به صورتی که واقعا بوده، دوباره زنده شود، شبیه تفسیر اسطورهای از آن چیزی است که ما در مورد دنیا تصویر میکنیم. خاطرات اولیه «بوش» در مورد بیگناهی، آزادی و زمانهای خوبی بود که او در دوران رشدش در دشتهای تگزاس غربی داشت. این خاطرات برای «اوباما»، حس حیرت بود که در مورد صلح در دنیا نیز دچار یک گیجی نیز بود.
دونالد ترامپ در یک خانواده ثروتمند در دهه ۱۹۵۰ زندگی کرد، با مادری که خودش را وقف بچههایش و پدری که خودش را وقف کار کرد. عمارتشان در ابتدای املاک «جامائیکا» در منطقه «کویینز» قرار داشت. مادرش یک کادیلاک و پدرش یک رولزرویس داشت. همه پنج فرزند خانواده ترامپ – دونالد چهارمین فرزند بود – از یک محیط خانوادگی که در آن والدینشان به آنها عشق میورزیدند و همدیگر را دوست داشتند، بهرهمند بودند. اما در این نخستین فصل داستان دونالد ترامپ چیزی شبیه نوستالژی نجابت بوش یا حیرت اوباما وجود ندارد. در عوض، او با حس خطر و نیاز به سختگیری اشباع شده است: دنیا نمیتواند مورد اعتماد باشد.
«فرد ترامپ»، پدر دونالد، سازنده ساختمانهای زیبا و لوکس بود و مجموعههای آپارتمانی در منطقه «کویینز» و «بروکلین» را مدیریت میکرد. در تعطیلات آخر هفته، یک یا دو فرزندش را به همراه خود برای بازرسی از ساختمانها میبرد. دونالد در مصاحبه با Crippled America به یاد میآورد که «او من را همراه خود برای جمعکردن اجاره از ساختمانهای بروکلین همراه خود میبرد». صاحبخانهبودن برای پدر ترامپ یک سرگرمی نبود و سختیهای خاص خودش را نیز داشت. دونالد در یکی از همراهیهایش با پدرش از او میپرسد چرا همیشه بعد از زدن زنگ، مقابل درب اضطراری میایستد. پدرش پاسخ میدهد چون آنها برخی اوقات از این درب برای نپرداختن اجاره فرار میکنند. در حالی که ممکن است در پاسخ «فرد ترامپ» یک نوع اغراقگویی نهفته باشد، اما به هر حال، این پاسخ جهانبینیاش را نشان میدهد. او پسرانش را برای رقابتهای سخت آموزش میداد، زیرا تجربه به او آموخته بود که اگر هوشیار و سختگیر نباشی، هرگز در تجارت زنده نمیمانی. درسهای او در مورد سختگیری با خلقوخوی پرخاشگرانه ذاتی ترامپ جفتوجور بود. ترامپ نوشته است: در منطقه «کویینز» یک بچه کاملا سرسخت تربیت شدم و میخواستم سرسختترین بچه محله باشم.
«فرد» سرسختی ترامپ را تحسین میکرد و او را تشویق میکرد که جلاد باشد، اما چشماندازی از اینکه این نوع نوجوانان معمولا بزهکار میشوند، نداشت. در سیزده سالگی، بعد از اینکه دونالد به همراه دوستش یک چاقوی ضامندار خرید، پدرش تصمیم گرفت او را به یک مدرسه نظامی بفرستد تا پرخاشگریاش را با نظم و انضباط ترکیب کند. همانطور که ترامپ در دهههای بعد میگوید: آکادمی علوم نظامی نیویورک یک مکان بسیار سختگیر و دشوار بود. گروهبانها همهجا از تمرینهای نظامی قدیمی استفاده میکردند. مدرسان از ضربوشتم استفاده میکردند تا بچهها خشن شوند.
مدرسه نظامی آموزه کار سخت و نظمی که ترامپ از پدرش آموخته بود، تقویت کرد. به او یاد داده شد که چگونه با افراد پرخاشگر رفتار کند.
ترامپ هرگز درسهایی که از پدرش و معلمانش در آکادمی آموخته است، از یاد نخواهد برد: دنیا جای خطرناکی است و شما باید برای جنگیدن آماده باشید. این درس در بزرگترین تراژدی زندگیاش – مرگ برادر بزرگترش در سن ۴۳ سالگی- تقویت شد. «فردی ترامپ»، برادر او، هرگز قادر نبود که در محیط رقابتی که پدرش فراهم کرده بود، رشد کند. او در کتاب «ترامپها» توسط «بلر» بهعنوان «فردی بیش از حد شل» توصیف شده است، یک بازنده کسلکننده، اما دوستداشتنی.
«فِردی» موفق نشد که پدرش را در کسب و کار خانوادگی تحتتأثیر قرار دهد و سرانجام خلبان شد. اما اعتیاد به الکل سهمی بزرگ در مرگ زودهنگام او داشت. دونالد که مشروب نمیخورد، برادرش را دوست داشت و وقتی او مُرد، بسیار غصهدار شد. ترامپ در جایی گفته است «فِردی فقط یک جلاد نبود».
در مصاحبه با مجله People در سال ۱۹۸۱ پسزمینه اساسی روایت زندگی را فاش کرده است: انسان شرورترین موجود عالم است و زندگی مجموعهای از جنگها است که یا به پیروزی ختم میشود یا به شکست. آنچه ترامپ در این جمله گفته است شبیه به آنچیزی است که دانشمند و روانکاو بزرگ قرن بیستم، «کارل گوستاو یونگ»، در مورد اسطوره فرهنگی عامه به نام «کهنالگوی جنگجو» گفته است. بهگفته «یونگ»، بزرگترین جنگجو شجاعت، نظم و مهارت را هدیه میدهد؛ تکلیف اصلی زندگی او جنگ برای چیزهای مهم است؛ پاسخ معمول او به مسئله، ذبحکردن آن یا شکستدادن آن است؛ بزرگترین ترس آن نیز ضعف و ناتوانی جسمی است. بزرگترین خطر برای جنگجو این است که بیدلیل تحریک به خشونت بر علیه دیگران شود.
ترامپ، بوکس و فوتبال را دوست دارد و زمانی خودش یک تیم حرفهای فوتبال نیز داشته است. در آغاز برنامه The Apprentice با این جملات که خوی وحشیانه دارد به بینندگان تلویزیونی خوشآمد میگوید:
نیویورک، شهر من. جایی که چرخهای اقتصاد جهان در آن هرگز از چرخش نمیایستد. یک کلانشهر بینظیر در پیوند قدرت و هدف که اقتصاد جهان را هدایت میکند. منهتن جای استواری است. این جزیره یک جنگل واقعی است. اگر مراقب نباشید جویده و به سیخ کشیده میشوید. اما اگر سخت کار کنید میتوانید شکار بزرگی کنید، واقعا بزرگ.
داستان ترامپ خیلی به پول ربطی ندارد. همانطور که او نوشته است «پول هرگز یک انگیزه بزرگ برای من نبوده است، بهجز موقعی که بتوان از طریق آن امتیاز به دست آورد». در عوض، این داستان در مورد رسیدن به صدر است.
دونالد ترامپ وعده داده است که بهعنوان رییسجمهور دوباره عظمت آمریکا را بهدست بیاورد. در Crippled America گفته است که نخستین گام به سمت پیروزی، درستکردن نیروهای نظامی است: «هر چیزی با یک قدرت نظامی شروع میشود. هر چیزی. دشمنان ایالات متحده آمریکا وحشتزدهتر از آنهایی هستند که در کویینز و منهتن با آنها روبرو میشویم. بنابراین هرگز وضعیت سختتری در مقابل آنها نخواهیم داشت. اعضای داعش وحشیهای قرون وسطی هستند که باید بهطور خستگیناپذیر و بدونتوقف همه آنها را تعقیب کرد تا کشته شوند. شاید رقیبان اقتصادی ما از جمله چین نیز کمتر از داعش ترسناک باشند، اما کمتر از آنها متخاصم نیستند. به ما ضربه میزنند، ما هم باید به آنها ضربه بزنیم.»
اما پیروزی اقتصادی یک چیز است، شروع و برندهشدن در جنگ واقعی یک چیز کاملا متفاوت دیگر. البته ترامپ، از برخی جهات بهنظر میرسد نسبت به برخی کاندیداهای دیگر کمتر به اقدام نظامی متکی است. او از تصمیم «جرج دبلیو بوش» برای راهاندازی جنگ عراق در سال ۲۰۰۳ به شدت انتقاد میکند و در مقابل فرستادن نیروی نظامی به سوریه اخطار میدهد.
اما همانطور که گفته شد، اعتقاد دارم که دلیل خوبی برای ترس از زبان آتشافروزانه ترامپ در مقابل دشمنان آمریکا وجود دارد. «دیوید وینتر»، روانشناس و استاد دانشگاه میشیگان، که سخنرانی افتتاحیه رؤسایجمهور آمریکا را تحلیل کرده است، دریافته است رؤسایجمهوری که سخنرانیشان با تشبیهات پرخاشگرانه و قدرتمحور پیوند خورده است، از آنهایی که در سخنرانیشان از این تشبیهات استفاده نمیکنند، بیشتر احتمال دارد که کشور را به سوی یک جنگ رهنمون کنند. سخنان ترامپ هم در بخش داستان زندگیاش و هم در بخش نگرشش نسبت به دشمنان آمریکا قطعا پرخاشگرانه است. و همانطور که ملاحظه کردید، برونگرایی و خودشیفتگی بالای او تمایل او به انجام رفتارهای پرخطر را نیز نشان میدهد– اعمالی که تاریخ به یاد خواهد سپرد. البته صحبتهای خشن گاهی اوقات میتواند از تعارض نظامی جلوگیری کند، از جمله موقعی که یک دشمن بالقوه میترسد. اما زبان متخاصم خشم ملیگرایانه را در بین طرفداران ترامپ تحریک میکند و ملتهای رقیب، که مورد حمله ترامپ واقع میشوند، برمیانگیزاند.
در بین فرهنگهای جهان، روایت جنگجو – که شرح آن رفت – بهطور سنتی در مورد مردان جوان است. اما ترامپ همین روایت را در طول زندگیاش حفظ کرده است. حتی اکنون که او به سن ۷۰ سالگی نزدیک میشود، هنوز جنگجو است. اگر به زمانهای باستانی برگردیم، مبارزان پیروز جوان از غنیمتهای جنگی بهرهمند میشدند – از جمله انعام و زنان زیبا. ترامپ تا اینجا همیشه یک برنده بزرگ بوده است. داستان زندگیاش به صورت تمام و کمال در مانور راهبردیاش در دهه ۱۹۷۰، پیروزیهای تماشاییاش در دهه ۱۹۸۰(ساخت هتل Grand Hyatt و برج ترامپ)، شکستهایش در اوایل دهه ۱۹۹۰، بازگشتش به عرصه در اواخر همین دهه و توسعه نام و شهرتش تاکنون نشان داده میشود. در سراسر این همه سال او به یاد داشته که باید مبارز وحشیای باشد که برای برندهشدن مبارزه میکند.
اما هدف گستردهتری که او برای برندهشدن در آن مبارزه کرده است، چیست؟ قهرمانی چه جایزه بالاتری به او میدهد؟ به نظر میرسد داستان زندگی او در اینجا ساکت است. شما میتوانید به فیلمهای دونالد ترامپ در مبارزات انتخاباتی هر روز گوش کنید، کتابهایش را بخوانید و مصاحبههایش را ببینید و به ندرت، شاهد لحظهای عقبنشستن او از جنگیدن باشید. هدف جنگیدن برای او بردن است؛ خواه در زندگی شخصیاش یا کشور آمریکا.
شخصیت ترامپ به عنوان یک جنگجو به برخی آمریکاییها القا کرده است که باور کنند او در واقع قادر به بازگشت عظمت آمریکا است، خواه به هر روشی که بلد است. اما روایت او در قیاس با روایتهای رؤسایجمهور گذشته و رقیبانش عقبافتادهتر است. «مارکو روبیو» یک روایت الهامبخش راجعبه موضوع مهاجرت و چندگانگی اخلاقی گفته است. «تد کروز» روایت Horatio Alger اش را به رخ کشیده است، که از لحاظ ایدئولوژیکی یک نگاه عمیقا محافظهکارانه به آمریکا است. داستان مسیر زندگی «هیلاری کلینتون» از دختر Goldwater تا وزیر خارجه از پیشرفت یک زن میگوید – انتخاب او به عنوان رییسجمهور تاریخی خواهد بود. «برنی سندرز» یک روایت از سیاست پیشرفته لیبرالی ارائه میکند که دموکراتها از دهه ۱۹۶۰ میلادی تاکنون داشتهاند. این روایتها هم در بیوگرافی و هم در مرامنامه انتخاباتی آنها مشهود است. با یقین میتوان گفت همه این کاندیداها جنگجویانی هستند که میخواهند ببرند و دوباره آمریکا را به عظمت گذشته خود برگردانند. اما داستان زندگیشان است که به آمریکاییها میگوید آنها برای چه میجنگند و پیروزی در نظرگاه آنها به چه معنایی است.
قهرمانان زندگی ترامپ نظم و ترتیب و هدف است. و میخواهد از مشاهده یک برد بزرگ دیگر لذت ببرد. اما چه اصولی برای حکومتداری میتوان از روایت او داشت؟ بعد از انتخاب او و شکلگیری یک چالش چه راهنماییهایی میتوان برای حل آن از چنین روایتی گرفت؟
داستان ترامپ از خودش و آمریکا به ما اطلاعات کمی در مورد آنچه او باید بهعنوان رییسجمهور انجام دهد، فلسفه حکومتداری او و طرحی که برای ملت آمریکا و جهان دارد و اینکه انرژی و خشمش را به چه سمتی هدایت میکند، به ما میدهد. مهمتر از آن، داستان دونالد ترامپ در مورد همین چیزها اطلاعات بسیار کمی به خود او هم میدهد.
نزدیک دو قرن پیش، «اندرو جکسون»، رییسجمهور وقت آمریکا، بسیاری از همین ویژگیهای روانشناختی؛ برونگرایی و تسلط اجتماعی، خلقوخوی انفجاری، خودشیفتگی، جذبه اقتدارگرایانه مردمگرا که ما اکنون در دونالد ترامپ میبینیم، نشان داد. «جکسون» یک شخصیت بحثبرانگیز در تاریخ آمریکا بود و باقی ماند. با این وجود، این توصیف «توماس جفرسون» از «جکسون» بهعنوان یک شخصیت کاملا نامناسب برای ریاستجمهوری و یک مرد خطرناک خشمگین، غلط است. در حقیقت، موفقیت شایان توجه «جکسون» در گسترش چشمگیر قدرت رییسجمهور بود که در توانایی او برای تنظیم خشمش و استفاده از آن به صورت راهبردی برای پیشبرد برنامههایش نهفته بود.
دیگر اینکه، «جکسون» روایتی را به تصویر درآورد که بخشهای بزرگی از آمریکا را تحتتأثیر قرار داد و برنامههای ریاستجمهوریاش را در قالب آن به اطلاع مردم رسانید. داستان زندگی او برای مردمان عادی جذبه داشت، چون «جکسون» خودش نیز یک فرد عادی بود؛ فردی که از فقر و محرومیت به عالیترین موقعیت سیاسی در سرزمین آمریکا رسید. او در میان غرشهای جدایی ایالات جنوبی، آمریکاییها را بسیج کرد تا به مفهوم ملت باور داشته باشند و برای آن سخت کار کنند. پوپولیسمی که مخالفانش میترسیدند به حکومت اوباش منجر شود، به یک ایالات متحده با اقتدار منتهی شد که به دموکراسی متعهد است.
«میشل شوالیه فرانسوی»، شاهدی بر زندگی آمریکایی در دهه ۱۸۳۰ بود که نوشته است جمعیتهای کثیری از مردم هر روز «جکسون» را تحسین میکردند و مواردی از آن را برای داستان زندگی خودشان مییافتند؛ تعلق به تاریخ، سهیمشدن در عظمت و اپیزودهایی از یک حماسه شگرف که در آن یک خاطره پایدار از شروع دموکراسی را برای آیندگان به یادگار میگذاشت.
اکنون در پایان این مقاله باید دوباره به این سئوال فکر کرد؛ واقعا دونالد ترامپ کیست؟ چه کسی زیر آن ماسک بازیگر است؟ من توانستم کمی بیش از انگیزههای خودشیفتگی و روایت شخصی مکمل آن در مورد بردن به هر قیمتی را در او تشخیص دهم. دونالد ترامپ همیشه نقش دونالد ترامپ را بازی می کند تا بتواند برای بردن بجنگد، اما هرگز نمی داند چرا.