خرید تور نوروزی

هنر و فلسفه از منظر هگل

حسن بلخاری، استاد دانشگاه در روزنامه اطلاعات نوشت:

گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۷۷۰ـ۱۸۳۱) یکی از مهمترین فلاسفه دو سه قرن اخیر غرب محسوب می‌شود. فیلسوفی بسیار مؤثر در سیر فلسفی و فکری غرب که فلسفه را مکانتی متعالی بخشید و بر بسیاری متفکران مابعد خود تأثیر گذاشت.

الف) گئورگ ویلهلم فریدریش هگل (۱۷۷۰ـ۱۸۳۱) یکی از مهمترین فلاسفه دو سه قرن اخیر غرب محسوب می‌شود. فیلسوفی بسیار مؤثر در سیر فلسفی و فکری غرب که فلسفه را مکانتی متعالی بخشید و بر بسیاری متفکران مابعد خود تأثیر گذاشت. درباب هگل و ایدئالیسم قدرتمند او، که بسیاری ایدئالیسم عینی می‌دانند (زیرا جهان را بستر تحوّل و تکامل ایدۀ عینی بر بستر زندگی انسان می‌داند و این بدان معناست که ایده، مجرد از انسان، تحول و تکامل ندارد) بسیار گفته و نوشته‌اند و قصد، بحث در این باب یا در باب ماهیّت نظام فلسفی او و به دلیل آنچه گفته شد، تأثیر بر فلسفۀ خاص امثال مارکس که فلسفه را عامل تغییر جهان می‌دانستند نه تفسیر آن نیست، بلکه تأمل بر این معناست که این فیلسوف بزرگ، آرای بسیار جالب توجهی در باب هنر و زیبایی و البته قابل تأمل و نقد دارد.

درس‌گفتارهای او که دانشجویانش در سالهای ۱۸۲۷ الی ۱۸۳۰ جمع‌آوری و با حجمی در حدود ۱۰۰۰ صفحه منتشر کردند، یکی از مهمترین آثار اوست که به همت دکتر محمود عبادیان به جامعه ایران شناسانده شد.

از سوی دیگر، تقسیم جلوه‌های روح مطلق به فلسفه، دین و هنر یکی از مهمترین کارهای هگل در نظام فلسفی اوست. به عبارتی هگل معتقد بود روح یا ایدۀ مطلق اگر در پیکر مفاهیم دانسته شود، «فلسفه» و اگر در متن شهودی دانسته شود که در اظهار خود از مفاهیم نیز بهره می‌جوید، «دین» و اگر از طریق شهودی که زاده ادراک حسی و نوعی جلوه حسی ‌باشد، «هنر» است.

به تعبیر هگل، «هنر» نخستین وسیله یا رسانه در زندگی انسان محسوب می‌شود که در صدر تاریخ عمدتاً عامل وصول به حقیقت است؛ اما در مسیر حیات انسان این عامل (یعنی هنر) که ظهور روح یا ایده در قالب تجسم و تجلّی حسی است، جای خود را به دین و سپس فلسفه می‌دهد. این معنا را مرحوم عبادیان در کتاب زیبایی‌شناسی به زبان ساده چنین بیان می‌کند: «حرکت آگاهی و حقیقت‌گرایی ذهن آدمی از حقیقت تجسمی (هنر) به حقیقت تصوری (دین) و سرانجام حقیقت انتزاعی (فلسفه) به معنای حذف مرحله‌های زیرین نیست بلکه مرحله‌های قبلی رسالت عمدۀ خود را از دست می‌دهند و به جنبه‌ای از مرحله برتر تبدیل می‌شوند.»۱

این جایگزینی فلسفه و دین به جای هنر، بدان صورت که گفته آمد، البته می‌توانست کاملا شائبۀ مرگ هنر یا گذشتن از هنر و یا دقیق‌تر بازماندگی هنر در مسیر تحول و تکامل روح را متأثر از این رأی هگل بیافریند؛ همان مفهومی که آرتور دانتو از آن چنین می‌گریزد: «در اواسط سال ۱۹۸۴ بود که من مقاله‌ای با عنوان «پایان هنر» منتشر کردم. در اکتبر همان سال هم فعالیت خود را به عنوان منتقد هنری آغاز کردم و نخستین نوشته خود را در مجله نیشن به چاپ رساندم. از آن پس هر از گاهی این موضوع مطرح شده است که اگر به‌راستی هنر به پایان رسیده، قاعدتاً نقد هنری نیز حرفی برای گفتن نخواهد داشت؛ از این رو به نظر می‌رسید حوزۀ جدید فعالیت من با نظریه‌ام در مقالۀ مذکور تعارض داشته باشد. اما من در هیچ بخش از نظریه خود نگفته بودم که آفرینش هنر متوقف خواهد شد؛ به واقع من «مرگ هنر» را اعلام نکرده بودم.

«پایان هنر» به مسیری که می‌شد برای تاریخ هنر متصور گردید، ناظر بود. همچون سکانسی از صحنه‌های یک روایت که در مرحلۀ گره‌گشایی است. به نظر من این روایت به پایان رسیده بود، از این رو هر هنری که از این پس آفریده می‌شد، لاجرم پساتاریخی بود… . البته من نخستین فیلسوفی نبودم که از یک سو پایان هنر را اعلام دارد و از طرف دیگر به نگاشتن نقد هنری بپردازد. فیلسوف متافیزیک بزرگ آلمانی، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در سال ۱۸۲۸ در اولین درس‌گفتارهایی دربارۀ زیباشناسی خود در برلین مدعی شد که هنر «در بالاترین جایگاه خود همواره چیزی بازمانده از روزگار گذشته است.»۲

تعبیر دانتو دقیق است. هگل مرگ هنر را اعلام نکرد؛ اما توانمندی آن را در پاسخگویی به حوائج روح، آن‌هم در عصری که فلسفه تمام قد و کامل، میدان‌دار وصول انسان به حقیقت شده است، به نقد کشید. به عبارتی گرچه هگل هنر را در عرض فلسفه و دین قرار داد، اما معتقد بود در سیر تکاملی روح، چون انسان به دوران مدرن می‌رسد، دیگر امکان رفع نیازهای روح توسط هنر امکان ندارد. اینک فلسفه میدان‌دار است و پاسخگوی تمام و کامل حوائج روح. چنانچه گفتیم این معنا در تاریخ فلسفه هنر و زیبایی‌شناسی به اعلام مرگ هنر توسط هگل تعبیر شد.

هنر و فلسفه

دکتر عبادیان در اثر گزیده‌ی زیباشناسی هگل، ترجمه شیوا و دقیقی از این رویکرد هگل دارد: «ما با آنکه مقام والایی برای هنر قایلیم، ضمناً نباید فراموش کنیم که هنر، نه به لحاظ مضمون و نه به اعتبار شکل، می‌تواند برترین نحوه انتقال تمایلات راستین روح به آگاهی انسان باشد. شکل هنر ایجاب می‌کند که فعالیت هنری در محدوده‌ای خاص باقی بماند. هنر تنها قادر است جلوه‌ای خاص و مرتبت معینی از حقیقت را در هیئت پدیده هنری تجسم بخشد. طبیعت هنر ایجاب می‌کند که اندیشه هنری به رخسار محسوسات درآید و در آنها بیان برازنده یابد تا به مضمون واقعی هنر مبدل شود؛ خدایان یونان، مثال از این رهگذرند.

البته رسانه رساتری برای دستیابی به حقیقت وجود دارد که وارسته از پایبندی به امر محسوس بوده و برای ابراز خود نیازمند دست‌یازی به شکل‌های مادی نیست. درک مسیحانه حقیقت این‌گونه شیوه است. اصولا روح در دنیای امروز یا به عبارتی آیین دینی یا نیروی عقل از مرحله‌ای که در آن آثار هنری والاتری وسیله وصول امر مطلق بودند، فرا رفته است. دیگر روش آفرینش خاص هنری و خود آثار هنر در مقامی نیستند که نیازهای والای ما را برآورده کنند. اینکه ما پخته‌تر از آنیم که آثار هنری را همچون خدایان ستایش کنیم. اثری که آنها بر ما می‌گذارند، فروکاستی یافته و پیامی که به ما می‌دهند، خود نیازمند محکی برتر و گذار از کوره آزمایش دیگر است؛ اندیشه و غور بر هنر زیبا پیشی جسته است.

می‌توان به گلایه و خرده‌گیری برخاست. ممکن است چنین پدیده‌ای را گونه‌ای تباهی دانست و آن را به نیروی هوس، رغبت و علایق تنگ‌نظرانه نسبت داد که بر امر جد و شاداب چیرگی یافته‌اند؛ یا اینکه می‌توان کم‌مایگی زمان و شرایط بغرنج زندگانی شهروندی و سیاسی را سرزنش کرد که احساس و عاطفه آدمی را گرفتار و مجذوب امور کوته‌بینانه کرده‌اند و امکان نمی‌دهند با روی‌آوردن به مقاصد ارج‌دارتری مانند هنر، امید آزادی داشته باشد؛ چه، نیروی ذکاوت به حکم بی‌مایگی زمان و علایقش سر به خدمت دانش‌هایی نهاده است که تنها به واسطه ارضای چنان علایقی مصداق دارند، لذا نیروی ذکاوت به اغوا کشانده می‌شود تا پایبند چنان بیهوده‌گی‌ها شود.

باری، هر برداشتی هم که در میان باشد، واقعیت این است که هنر دیگر آن انتظارهای روح را برنمی‌آورد که پیشینیان و گذشتگان در آن می‌جستند و آن را تنها در هنر می‌یافتند، ارضایی که دست‌کم از دیدگاه دینی با هنر پیوند نزدیک داشت. روزهای طلایی هنر یونان باستان سالهای آخر سده‌های میانه سپری شده‌اند. پرورش فکری روزگار ما ایجاب می‌کند که خواه در قلمرو اراده و چه در داوری، به مقتضای ضرورت پایبند دیدگاه‌های کلی (عام) بمانیم و موارد خاص را با توجه به آنها تنظیم کنیم تا بدین‌وسیله اشکال، قوانین، حقوق و روشهای عام‌زدگانی به‌عنوان مبانی تعیین‌کننده اعتباردار شوند و در کل حاکم شوند.

اما در مورد تمایلات آفرینش هنری در اساس، خواهان شادابی و پویایی بیشتر هستیم؛ برای آنکه عنصر کلی در آن به صورت قانون و دستورعمل جلوه نکند، بلکه چونان چیزی باشد که بر عاطفه و دریافت توأمان تأثیرگذار باشد همان‌سان که نیروی انگار (تخیل) نیز به‌عنوان عنصر کلی و عقلانی به صورت پدیده محسوس و انضمامی تجسم می‌یابد. درنتیجه، زمان ما به حکم ناموس عام خود برای رشد هنر مساعد نیست. نه تنها هنرمند خود را در اثر فکرت‌پذیری روزافزون شرایط زندگی و تحت تأثیر رسوم کلی تصور و داوری نسبت به هنر به کج‌راه کشانده شده و گرفتار آن شده که در فعالیت هنری خویش بیشتر اندیشه به کار گیرد (تا تخیل و احساس)، بلکه پرورش معنوی در مجموع خود چنان است که خود بخشی از این جهان اندیشه‌ور مقتضیات آن شده است و توان آن را ندارد که با توسل به اراده و تصمیم، خود را از این جریان برکنار بدارد یا اینکه بتواند تحت تربیتی خاص یا اینکه کناره‌گیری محتمل از مناسبات موجود، رو به بازآفرینی دروغین و گوشه‌نشینی آورد و بخواهد آنچه را سپری شده است دگربار برپا بدارد.

با توجه به این ملاحظات است که باید گفت هنر از نظر رسالت والایی که داشته، برای ما یک امر تاریخی شده است، چنین نیز می‌ماند. از این ‌نظر، هنر حقیقت راستین و شادابی خود را از دست داده است و بیشتر به تصور مبدل شده است تا آنکه برخوردار از آن توانایی باشد که ضرورت پیشین خود را مدلل کند و مقام برجسته گذشته خود را دریابد. آنچه آثار هنری اکنون در ما برمی‌انگیزد، علاوه بر تمتع بی‌واسطه، همانا داوری ما نسبت به مضمون، نسبت به وسایل پردازش اثر هنری و تناسب یا بی‌تناسبی این دو نظر‌گاه فکری ماست. از این‌رو، در زمان ما نیاز به معرفت علمی از هنر به مراتب بیش از دورانی است که هنر نیازهای مردم را کاملاً ارضا می‌کرد. امروز هنر ما را به بررسی فکری فرامی‌خواند. این نه برای آنکه هنر را از نو تحلیل کنیم، بلکه برای آنکه نسبت به کمبود آن شناخت علمی حاصل کنیم.»۳

ب) با دکتر محمود عبادیان در گروه فلسفۀ هنر واحد علوم و تحقیقات تهران همکار بودم. این حقیر حکمت و فلسفه هنر در تمدن‌های شرقی را تدریس می‌کردم و جناب ایشان فلسفۀ هنر و زیبایی‌شناسی در فرهنگ و تمدن غرب را، به‌ویژه بر بنیاد آرای هگل که الحق ‌و ‌الانصاف در این حوزه منحصر به ‌فرد بود و همچنین زمانی که مسئولیت پژوهشکدۀ فرهنگستان هنر را داشتم، ایشان عضو گروه فلسفه هنر فرهنگستان بودند. از اندیشمندان برجسته و مهمتر انسان‌های والایی که به دلیل اطلاعات و قدرت تحلیل وسیع و نیز تسلط همزمان در حوزه‌ی فلسفی غرب و اندیشه ایرانی من‌جمله در نگارش آثاری چون:

ـ فردوسی و سنّت و نوآوری در حماسه‌سرایی

ـ آنچه خوبان همه دارند (اعتلای ابعاد شعر کلاسیک در غزل حافظ)

ـ درآمدی بر ادبیات معاصر ایران

ـ تکوین غزل و نقش سعدی (مقدمه‌ای بر مبانی جامعه‌شناختی و زیباشناختی غزل فارسی و غزلیات سعدی)

و نیز قدرت و تسلط او در حوزه زبا‌‌ن‌شناسی و تسلط بر چند زبان رشک برانگیز بودند.

پی‌نوشت‌ها:

۱ـ زیبایی‌شناسی به زبان ساده، ص۳۰٫

۲ـ مقالۀ «نقد هنری پس از پایان هنر»، نویسنده: آرتور سی. دانتو مترجم: ابوالفضل توکلی شاندیز، روزنامۀ اعتماد، ش۱۱۳۷٫

۳ ـ گزیده زیباشناسی هگل، ص۹۹ـ۱۰۲٫

منبع: مرکز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامی

درباره‌ی «فلسفه هنر | منظور از بیان یک اثر هنری» از اینجا بخوانید.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا