ضرورت بررسی عوامل ناتمام ماندن پروژه دكتر شريعتی و امام موسی صدر
عاطفه شمس در گزارشی در روزنامه ی اعتماد از سخنرانی سوسن شریعتی، فرزند دکتر علی شریعتی نوشت:
سال ١٣٥٦ با فوت دكتر شريعتي پيوندي تاريخي علاوه بر پيوندهاي فكري كه شايد پيش از آن موجود بود، بين امام موسي صدر و دكتر شريعتي برقرار ميشود. در نهايت، با تلاشهاي امام موسي صدر جسد دكتر شريعتي به سوريه منتقل ميشود. بعد از اين ماجرا مساله دكتر شريعتي براي موسي صدر در لبنان بسيار پررنگتر از قبل شده و اين امر آغازي براي معرفي فكر، انديشه و حركت دكتر شريعتي ميشود كه اين پيوند هم از جهت فكري و هم از لحاظ تاريخي قابل بررسي است. پس از عزيمت خانواده دكتر شريعتي به زينبيه دمشق، سوسن شريعتي نخستين مواجهه را با امام موسي صدر تجربه ميكند. او تبيين اين مواجهه را پيش از اين در مصاحبههاي خود بيان كرده است. اما طي روزهاي اخير، سي و هفتمين درسگفتار موسسه فرهنگي تحقيقاتي امام موسي صدر با عنوان «انديشه و عمل» نيز به سخنراني سوسن شريعتي، پژوهشگر تاريخ با عنوان «امام موسي صدر و ميدان نبردهاي چندجانبه» اختصاص پيدا كرد. شريعتي، به سخنرانيها و متنهاي امام موسي صدر مراجعه كرده و در اين نشست، دريافت و گزارش خود از اين مطالعات را بيان كرد. وي ميگويد در زمانهاي هستيم كه نوستالژيها الزاما مشروعيتي ندارند و نميتوان از موضع وفاداري به يك خاطره، براي يك پروژه يا فرد مشروعيتي قايل شد؛ چه شريعتي باشد و چه موسي صدر. بنابراين بايد از جنس ديگري سخن گفت و در نتيجه آن مواجهه عاطفي بدون پيشداوري را بايد اينبار با ارزيابي تاريخي و خوانش انتقادي نگاه كرد. وي در بخشي از سخنان خود نيز به تلاش امام موسي صدر براي برقراري تعادل بين ميدانهاي نبرد چند جانبهاي كه با آنها رو به رو است، اشاره كرده و گفت تلاش او براي ساخت و ساز يك آلترناتيو ديگر است كه در مراسم مرگ شريعتي به آن با عنوان جهان چهارم ياد كرد؛ يعني تلاش براي ساخت يك آلترناتيو جديد در جهان تكه پارهاي كه در آن قرار دارد. شريعتي همچنين معتقد است امام موسي صدر سنت جذابي است زيرا توانست و تلاش كرد كه بين دوگانههاي متعدد يك «ما»ي مشاركتي ساخته شده از منهاي متكثر و نه به قيمت حذف ديگري را بسازد و ما را اميدوار كند به اينكه هنوز ميتوان به ساخت و ساز جهان ديگري چه چهارم و چه پنجم و ششم باشد، اميدوار بود.
نوستالژي مشروعيت نميبخشد
اين دومين باري است كه امام موسي صدر بهانهاي شده تا بنده در محضر دوستان باشم. نكتهاي كه باعث عزيمت من شد، صحبت از شريعتي است و پدري كه هيچ اجماعي بر سرش نيست، در نتيجه خودِ خاكسپارياش هم مساله است و بعد، صحبت از شجاعت ميزباني است كه اين مهم را برعهده گرفته است. يعني امام موسي صدر و در نتيجه اين حس عزيز و عاطفي كه در كنار ايشان، امنيت و نگاه پدرانهاي وجود دارد، نكته دومي كه بنده متوجه شدم نيز اين بود كه بر سر خود ميزبان هم هيچ اجماعي وجود ندارد. به اين معنا كه در همان پانزده روز فهميدم لبنانيها با ايشان مشكل دارند، شيعيان با او مشكل دارند، ايرانيها، مجاهدين و همگي با امام موسي صدر مشكل دارند و نهايتا فهميدم كه دكتر شريعتي و امام موسي صدر چقدر بر سر اين موضوع، شبيه هم هستند. همه اين برداشتها نيز عاطفي و غريزي بود كه نتيجه آن مواجهه ناگهاني من با امام موسي صدر بود. ميدانم كه ديگر نوستالژي جواب نميدهد و در زمانهاي هستيم كه نوستالژيها الزاما مشروعيتي ندارند و نميتوان از موضع وفاداري به يك خاطره، براي يك پروژه يا فرد مشروعيتي قايل شد؛ چه شريعتي باشد و چه موسي صدر. بنابراين بايد از جنس ديگري سخن گفت و در نتيجه آن مواجهه عاطفي بدون پيشداوري را بايد اينبار با ارزيابي تاريخي و خوانش انتقادي به آن نگاه كرد و محك تاريخي زد و اينكه از چه كسي و چه پروژهاي صحبت ميكنيم و چقدر در آن دوران مشروعيت دارد. در نتيجه، كار سختتر ميشود و نيازمند پژوهش كه شناخت ميدان و فاصلهگيري انتقادي از ديروز است. به ويژه اينكه ما به دورهاي تعلق داريم كه از جهاني صحبت ميشود كه افسونزدايي شده است. در واقع، ما در يك جهان بيافسون و افسانهاي زندگي ميكنيم كه ازبسياري از اتوپياها، آدمها و وعدهها افسونزدايي شده از خيلي وعدهها، و به دليل اينكه اتفاقا محقق شدهاند از افسون و افسانهها افتادهاند و از خيلي آدمها نيز افسونزدايي شده است بنابراين در يك جهان بيافسون و افسانه، بازگشت به چهرههاي ديروز نه چندان دور ولي به هر حال ديروزي كه در پي آن اتفاقات بسياري افتاده، كار را سخت ميكند و توجيه آن را هم سختتر ميكند. اين پروژههايي كه از افسون و افسانه افتادهاند و به نوعي برخلاف تصور آغازين كه فكر ميكرديم اتوپيك هستند، محقق نميشوند و شعار هستند متاسفانه يا خوشبختانه محقق شدهاند و معلوم شد كه خيلي نيز دست نايافتني نيستند و اين محقق شدن، از افسون و افسانه افتادن و امروزه در معرض اتهام هستند ميدانيم اتوپياي سوسياليزيم است كه حتي وقتي محقق ميشود نوعي توتاليزم از آن بيرون ميآيد.
اتوپيايي مانند ليبراليزم حتي امروز به پرسش گرفته ميشود براي اينكه به نوعي از درون آن سرمايهداري بيرون ميآيد و تقسيمبندي جهان به اول و دوم و سوم يا شمال و جنوب يا فقر و مفهوم سلطه را از آن استخراج ميكنند. بنابراين خودِ ليبراليزم نيز در بحران سرمايهداري به پرسش گرفته ميشود اگرچه در دو دهه هشتاد ميلادي، پيروزي آن را جشن ميگرفتند اما امروزه به پرسش گرفته شده است. يا اتوپيايي مانند مدرنيته كه معلوم ميشود يك وجه ديگري نيز دارد كه شايد نام آن، وجه استعماري است يا اتوپياهايي مانند هويتگرايي، بازگشت به خويشتنهايي كه امروز ما را ميترسانند و خويشتنهايي كه معلوم ميشود دام و زندان هستند و از درون آن ميتواند فجايع يا هيولاهايي مانند داعش بيرون آيد. بنابراين در يك جهان اينچنيني كه نه نوستالژي جايي دارد نه پروژهها، چكار بايد كرد؟!شايد يكي از راهكارهاي آن اين باشد كاري كه ادبيات انجام ميدهد را انجام دهيم يعني نقطه عزيمتمان را پروژهها و حرفها نگيريم. به تعبير شريعتي در بحث آدمها و حرفها اينبار سراغ آدمها برويم و نه حرفهاي آنها. از طريق شناخت خود اين افراد به سراغ حرفها و پروژههايشان برويم. نشان ميدهد كه انسانها قابل اعتمادترهستند و شناخت زيست و روش، بينش و منششان و روشهايي كه انتخاب كردند براي تحقق رسالت خود، شايد اعتمادبرانگيزتر باشد و بنده هم فكر ميكنم از دل اين روش، ميتواند چيز خوبي بيرون آيد.
مركبي به مثابه رسالت
به تعبير شريعتي كه درباره اقبال گفته است بعضي آدمها رسالتشان، مركبشان است البته همه آدمها اينطور نيستند و الزاما همه آدمها زندگيشان شباهتي به انديشهشان ندارد ولي بعضي چهرهها، معرف رسالتشان است و بايد زندگيشان را شناخت تا معلوم شود ايدههايشان را چگونه زيست كردهاند ولي در غير اين صورت، ديدهها به هم شبيه ميشود و ما نميتوانيم متوجه تفاوتها شويم. بنابراين در بزرگداشت آدمها و حرفها ميتوانيم نه جا براي افسون ديگري باز كنيم و نه جا براي بازسازي نوعي اميد و يك نوستالژي ديگر. شايد يكي از راهها اين است كه به سراغ اين آدمها برويم نه از طريق شباهتشان به زمانه خودشان كه بعد نتيجه بگيريم اينها فرزندان زمانه خودشان بودند و به كار زمانه ما نميآيند. اتفاقا بايد سراغ اين افراد رفت به ميزان تفاوتها و اشتراكاتي كه با زمانه خودشان داشتند.
اين يكي از راههاي خوبي است كه جواب ميدهد. در نتيجه شايد بتوان به شخصيتهايي مانند شريعتي و موسي صدر كه با زمانه خودشان در تنش و در تلاش براي تغيير آن بودند و به نوعي تنها ماندند و مورد تهاجم قرار گرفتند، به گونهاي ديگر نگاه كرد و به ميزان شناسايي شكستهايي كه خوردند و نه پيروزيهايي كه داشتند توجه كرد. شايد اين آدمها شكست خوردند ولي ما بايد شكستهاي اين بزرگان را شناسايي كنيم نه الزاما پيروزيهايشان را. اينكه موسي صدر چه شكستهايي خورد، شريعتي چه شكستهايي خورد. آنها افراد شكست خوردهاي بودند چرا كه نتوانستند پروژه خود را پيش ببرند زيرا يا كشته شده يا گم شدند و به اين معنا تنها و منزوي ماندند. با اين شناسايي، شايد براي اين ادعا جايي باز شود كه مراجعه به ديروز و آشنايي با چهرهها الزاما از طريق نوستالژي نباشد.
به همين دليل سراغ كتابهاي موسسه امام موسي صدر رفتم؛ كتابهايي كه سيره و سرگذشت و خاطره بود. گرچه اين كتابها را دوستداران او نوشتهاند و ميتوان با يك خوانش انتقادي گفت كه در آنها اين چهره پاكيزهسازي و ايدهآليزه شده اما به هر حال بايد فاصله انتقادي را با كتابهايي كه از جنس خاطره و عاطفي و اي بسا اندكي هم گزينشي است و الزاما همه واقعيت را نميگويد حفظ كرد. با اين همه به تعبيري از خود امام موسي صدر درباره زنان رسيدم كه ميگويد بايد زنان در ميدان نبردهاي چندجانبه بجنگند و ميدان نبردهاي چندگانه را عليه آداب و رسوم قبيلهاي خلاصه ميكند. اما گام اول، ترسيم اين ميدان نبردهاي چند جانبه است، ميدان لبنان همچون ملت، دولت و همچون يك منطقه جغرافيايي؛ ميداني است كه در سالهاي بعد از جنگ جهاني دوم به معناي سمبليك و غير سمبليك كلمه مينگذاري شده و قبل از هر چيز ترسيم اين ميدان نبردهاي چند جانبه براي فهم اعمال امام موسي صدر، مهم است. در بخش دوم سعي ميكنم چشماندازهاي امام موسي صدر را براي انتخابها و مهمتر از همه روشهاي او روشن كنم؛ روشهايي كه براي اين جنگ در ميدانهاي چندجانبه يا نبردهاي چند جانبه انتخاب ميكند. در پايان نيز به مسالهاي ميپردازم كه امروز همه ما با آن درگير هستيم، مساله قرن بيستم بوده و همچنان مساله قرن بيست و يكم نيز هست و از اين الگوي ميداني كه امام موسي صدر در دوره زماني ٢٠ ساله انتخاب كرد، چگونه ميتوان الگوبرداري كرد كه چگونه اين نسبتها را در اين ميدانهاي چند جانبه برقرار كرده است و چگونه توانسته اين تعادل را به يك استراتژي و از همه مهمتر يك نوع جهانبيني و تاكتيك تبديل كند.
ميدانهاي نبرد چند جانبه
من بحثم را در سه بخش توضيح ميدهم؛ نخستين آن، اوضاع داخلي لبنان است. همه اينها سرخط هست چون همه بهتر از من ميدانيد ولي ترسيم سرخطي آن حداقل لازم است كه يعني چه پيش بردن يك نبرد در ميدان مستقل شدهاي به نام لبنان؟ لبنان بعد از جنگ جهاني دوم، بين دهه ٥٠ تا ٧٧ در ١٩٤٤ به لبنان بزرگ تبديل ميشود و تلاش ميكند كه خود را بسازد. لبنان بزرگي كه به فاصله مثلا ١٥- ١٠ سال بعد از آن، امام موسي ميآيد و قرار است كه نماينده بخش شيعه آن باشد و اين زماني است كه لبنان به خودش به عنوان يك ملت و به عنوان يك كشور ميانديشد و در حال رد شدن از فيلترهاي هويتي قبيلهاي و قومي و طايفهاي است. بنابراين هنوز نميتواند به خودش به عنوان يك «ما»ي لبناني بينديشد. لبناني كه تقسيم شده در اين راهحلي كه غرب تعيين كرده، قدرت سهميهبندي شده و بر اساس پورسانتاژ نمايندگان طايفهها و قبايل، نمايندگان خود را به سر قدرت مينشانند. بنابراين امام موسي صدر با لبناني سر و كار دارد كه گفتم اسمش يك ملت است ولي عمر كوتاهي دارد، قدرت ضعيف است و هنوز زعامتهاي قبيلگي و سنتي قديمي دارد در آن عمل ميكند. سهميهبندي، تعادل و عدالت در آن نيست و توسعه ناموزون. بنابراين پارادوكس اولي كه امام موسي صدر با آن روبهرو ميشود اين است كه چگونه ميتوان شيعه بود يا شيعه را به رسميت شناساند و سهم او را تاكيد كرد و تبديل به يكي از قطعات قدرتمند پازلي به نام ملت لبنان كرد و در عين حال نسبت خود را با يك «ما»يي به نام ماي لبناني از دست نداد. در حوزه منطقهاي نيز وضعيت به همين شكل است اما موسي صدر باز بايد دنبال يك نسبت ديگر و راهحل دومي باشد. در غيرحوزه منطقهاي نيز به همين شكل است.
كمي بعد يعني از سال ٦٧ به بعد در حقيقت ١٠ سال بعد از ورود امام موسي به منطقه، مساله فلسطين به وجود ميآيد و مساله آغاز مبارزه مسلحانه عليه نظام اسراييلي است و بعد از آن، جنگ عراق و اسراييل. بنابراين پرسش دوم اين است كه چه نسبتي بين منِ لبناني و ماي عرب ميتوان تصور كرد و اين دومين ميدان نبرد امام موسي ميشود. سومين نسبتي كه در اين نبرد و نبرد آگاهانه به كار برده ميشود، نه از جنس جنگ است و نه الزاما از جنش آشتي و گفتوگويي كه مدام بر آن تكيه ميشود بلكه ميدان جهاني است. جهاني كه ميگويم يعني نسبت ماي عرب در جهان اسلام و اين جهان اسلام در منطقه و تنش آن با غربي كه با سلاح و با تكنولوژي و با سلطه تعريف ميشود نه الزاما با وجه فرهنگي آنكه مدرنيته باشد اما در عين حال بايد وارد يك گفتوگوي تمدني نيز شد. در چنين وضعيتي بعد از ترسيم ميدان مينگذاري شده و تكه پاره شده كه تعريف هويت هنوز روشن نيست و هنوز تعريف دين و مناسبات بين اديان مغشوش و با جنگ قدرت قاطي شده است، بايد چه كار كرد؟ به نظر من، همين چشماندازها است كه تاكتيكها را مشروعيت ميدهد و ميتوان خيلي از انتخابهاي سياسي و فرهنگي يا اجتماعي امام موسي صدر را فهميد.
چشماندازهاي مشروعيت بخش تاكتيكها
من اين چشماندازها را در چهار دسته خلاصه كردهام. اول، به طور كلي تلاش براي ساخت و ساز يك آلترناتيو ديگري است كه امام موسي صدر در مراسم مرگ شريعتي از آن با عنوان جهان چهارم ياد كردند؛ يعني تلاش براي ساخت آلترناتيو جديدي در جهان تكه پارهاي كه در آن قرار دارد. او در اين جهان در جستوجوي ساخت يك آلترناتيوي (جهان چهارمي) است كه ما را به سوم بودن تقليل نميدهد. اين چشمانداز اصلي است. بنابراين فقط نجات شيعه سر كوچهاي در محله جنوب لبنان نيست و بحث خيلي فراگيرتر است. دوم، تلاش براي ساختن يك «ما» است. يك ماي حالا شيعي، ماي لبناني، ماي عرب، يك ماي جهاني ولي چگونه؟ ساختن ما بر اساس يك سري «من»ها. تلاش براي ساختن ما بر اساس يك سري من ها؛ يعني براي ساختن اين ما با انكار منها قرار نيست اتفاقي بيفتد؛ بلكه با به رسميت شناختن اين منهاي متكثر حالا قومي است يا قبيلهاي است، فرهنگي است، مذهبي است، ولي قرار است اين ما براساس من ساخته بشود. خيلي مهم است تكيه بر ما و در جهاني كه هنوز اين ماي ملي شكل محكمي ندارد و تازه ادعاهايي به نام «ماي» لبناني ميكند، اگرچه سعي ميكند براي آن تاريخچه بسازد. حتي خود موسي صدر از حضور اقليدوس در لبنان صحبت ميكند و ميخواهد برايش يك هويت اسطورهاي، تاريخي و آنتيك نيز لحاظ كند تا وقتي لبناني ميگويد منِ لبناني، بفهمد ناظر بر چه تاريخ، چه جغرافيايي و چه ديروزي است. سومين چشمانداز شايد اين باشد كه در حد كلانتري به آن نگاه ميكند و آن نگاه اومانيستي موسي صدر و رعايت انسان در سطح كلان است. يعني منهاي فيلترهاي هويتي، مرزهاي حقيقتي و انسان به صفت انسان است يا ايجاد تعادل بين تمام وجوه متعدد و متكثري كه انسان معاصر دستخوش آن است و به همين دليل تمام تلاش او و اين چشماندازها برقراري نسبت يا تعادل بين يكسري از دوگانههاي مداوم است، دوگانه دين و ملت.
تعبير شريعتي اين است كه دين يعني عقيده و مليت يعني شخصيت. نسبت شخصيت و عقيده نسبت دين است به مليت. بنابراين هيچ كدام بدون آن نميشود. به همين دليل ايرانياي كه دين ميورزد طبيعتا با عربي كه دين ميورزد، فرق ميكند زيرا شخصيت، به نوعي ايمان را ميزباني ميكند. بنابراين ما نبايد به قيمت انكار مليت، منكر عقيدهاي به نام دين بشويم چنانچه دين نبايد تشخص ملي ما را منتفي بكند و از همين منظر است كه شريعتي ميگويد من با سه تا امپرياليزم مشكل دارم؛ يك، امپرياليزم يا به تعبيري انترناسيونال (هر دو ترم را به كار ميبرد)، انترناسيوناليزم ديني كه ميخواهد همه را زير سقف كليسا جاي دهد و تشخصهاي ملي را منتفي بكند، انترناسيوناليزم طبقهاي كه ميخواهد همه را تحتعنوان پرولتاريا يا مليت را منتفي كند و انترناسيوناليزم سرمايه كه ميخواهد همه را تحتعنوان سلطه سرمايه يا تحتعنوان مدرنيتهاي كه امروز ميگوييم، منتفي كند. بنابراين تنش بين دين و مليت همچنان وجود دارد و يكي از تلاشهاي موسي صدر براي برقراري نسبت بين اين دو است.
دوگانه ديگر دين و سياست است. موسي صدر هميشه به اين متهم است كه تو خيلي سياسي هستي و دين را منتفي كردي در حالي كه دين، مديتيشن و خلوت است و اينها. اما اصرار موسي صدر بر اين است كه اگر دين براي اينجا و هماكنون من به كار نيايد، آخرت نيز به كاري نخواهد آمد و از اين منظر به شريعتي شبيه است؛ چرا كه دين را براي زندگي ميخواهد و امام موسي صدر جزو اين الگوهاي ايده آلي است كه توانسته نسبتي بين اين دو در هم اينجا و هماكنون لبنان برقرار كند.
به رسميت شناختن ديگري همچون خود
حال اگر بخواهيم بر اساس آن ميداني كه ترسيم شد و چشماندازها و روشها دو كليد واژه داشته باشيم؛ يكي مساله به رسميت شناخته شدگي است، همان بحثي است كه مثلا نسل جديد مكتب فرانكفورت دربارهاش صحبت ميكند. مهمتر اينكه در ذيل آن خيلي از تنشهاي امروزي در جامعه غربي را ميشود صحبت كرد. بنابراين تلاش اصلي فلسلفه اجتماعي مبارزه امروز بر سر اين است كه ديگر نزاع طبقاتي نيست، بلكه بحث بر سر به رسميت شناخته شدگي است. بنابراين سالها است بحث سر اين است كه ما بايد ديگري را همچون ديگري به رسميت بشناسيم تا امكان انتگراسيون يا زيست در جوامعي كه مثل جامعه غربي چند فرهنگي هستند، ممكن باشد. بنابراين استراتژي روش مهم امام موسي صدر همين است كه قبل از اينكه وارد گفتوگو شود بايد خودش را به يك موجوديتي تبديل كند كه همچون قدرت به رسميت شناخته شود تا بعد گفتوگو ممكن باشد. بنابراين اينجا تكيه بر هويت ميكند.
امام موسي چگونه سعي ميكند اين ماي لبناني را از طريق اعاده حيثيت از يكي از قطعات ماي لبناني كه شيعه است محقق كند و روش او چيست؟ طبيعتا گام اولش همان چيزي است كه همه ميدانيم كه شيعه را به مقام شهروند تبديل كند و ارتقا دهد. بنابراين سعي ميكند با به رخ كشيدن حقوق و حق مسلم شيعه به رخ نظام غيرناعادلانه توزيع قدرت در لبنان آن سالها از حق مسلم شيعه سخن بگويد ولي بلافاصله ميخواهد تكليف مسلم شيعه را در برابر چيزي به نام لبناني روشن كند. در نتيجه چند استراتژي را با هم پيش ميبرد؛ هم استراتژي سياسي و هم استراتژي خدماتي. هم امر خير و هم امر كلان و يكسره سعي ميكند اينها را با هم صرف كند. روش سوم كه انتخاب ميكند بسيح افكار عمومي است. نميگويد اي شيعيان و اي مسلمانان بياييد مسجدالاقصي را نجات بدهيد. ميگويد همه اديان بايد بروند آنجا را از متوليگري اسراييل دربياورند. بنابراين مساله خاص را در ذيل مساله عام ميبيند و مساله عام را مساله تكتك اجزا تركيبدهنده اين پازل لبناني ميكند. حالا تنش بعدي شروع ميشود. منافع لبنان، منافع فلسطيني. منافع لبنان در همبستگي با منافع فلسطيني. بحث بر سر اين است كه چگونه ميتوانيم هم لبناني شويم و هم فلسطيني و در نتيجه ماي عرب را در اين جهاني كه ميتواند دستهاي بالاتر را تكه پاره كند تا بهتر مسلط شود، نجات بدهد. در اينجاست كه موضوعات پر تنش و مساله ساز است، رفتار امام موسي در برخورد با اينكه گاه توسط مقامات لبناني متهم به اين ميشد كه لبنان را نسبت به فلسطين در ارجحيت قرار دهد و حتي در سركوب فلسطينيها گاه چشمش را ميبندد، چيست. در عين حال كه ميبينيم بلافاصله يكي از موارد اعتراضش به دولت مركزي لبنان اين است كه چرا شما فلسطينيها را ناديده ميگيريد. حتي ايشان در همبستگي با جنبش مسلحانه فلسطين معتقد است كه بايد لبنانيها در اين مبارزه شركت كنند.
در ميدان جهاني نيز كه روش ايشان خيلي روشن است و بارها اشاره شده است و من صحبت نميكنم. راجع به خود درگيرياش با شيعيان شروع ميشود و تلاش براي اينكه شيعيان را قانع كند كه چگونه نگاه كنند. ايشان با خود تسنن و جهان تسنن، بحث تقريب را پيش ميكشدو نهتنها وحدت اسلامي بلكه متحدالشكل كردن شعاير اسلامي را. روش او در برخورد با اديان به جز اسلام گفتوگويي است و گفتوگويي كه با مسيحيت دارد و از همه مهمتر گفتوگويي كه با مدرنيته دارد و بحثهاي نظري كه در اين باب ايشان باز كرده است.
هويتگرايي در دهكده جهاني
تمام نقدهايي كه به مدرنيتهاي كه از قرن ١٨ خودش را به عنوان يك نوع الگو مطرح كرد و آثار آن متاسفانه در قرن ٢٠ معلوم شد اين است كه تك الگويي است و ميخواهد خواست خود را تحت عنوان يونيورسل و جهان شمول تحميل كند؛ در قرن بيستم اين نوع درك از مدرنيته به پرسش گرفته شد كه به قيمت يكپارچهسازي و در حقيقت نفي تشخصات فرهنگي و جهانبيني ديگري صورت ميگيرد. اين يونيورسل به اصطلاح امپرياليستي يعني متحدالشكلساز، يكسانساز و يكپارچهساز طبيعتا در قرن بيستم زير سوال ميرود؛ به خصوص بعد از جنگ جهاني دوم و اين ترديد كه ما بايد از يونيورسلها سخن بگوييم و نه از يونيورسل! و اين انسان يونيورسلي كه ميگويد صرفا خيلي به شكل مشكوك يك انسان غربي است. انسان غربي با تجربه خاص خودش؛ نميگوييم بد يا خوب، ولي انسان غربي با توجه خاص به خودش زيادي انسان محور و زيادي حقمحور است و الگوي تك خطي از ترقي دارد. بنابراين اين به پرسش گرفته ميشود. از اينجا به بعد است كه ما راجع به چيزي به نام خردهفرهنگها، امر بومي، امر لوكال و يونيورسلها صحبت ميكنيم و ميشنويم و در ذيل اين است كه بحث خويشتنها و بازگشت به خويشتنها مطرح ميشود. ولي هرجه جلوتر ميآييم مثلا پستمدرنها، سردمداران اين نقد مدرنيته تكالگويي بودند كه از يونيورسل مشكوكي سخن ميگويد؛ ما در پايان قرن بيستم با يك معماي ديگر روبهرو شديم. اين يونيورسل تكالگويي جهان شمول امپرياليستي مدرنيته تكالگويي غربي زير سوال رفت و جا براي بومها و تشخصهاي هويتي و فرهنگي و همچنين براي خرده فرهنگها باز شد. اتفاق جالب يا پارادوكسيكالي كه ميافتد اين است كه به ميزاني كه جهان دهكدهاي ميشود هويتها سر بر ميدارند و ميترسند. ميبينند در اين جهان بيمرزي كه دهكده شده است هويت من دارد زير سوال ميرود و بنابراين تا آخر قرن بيستم جنبشهاي پوپوليستي قوميتگرايي را ميبينيم كه در اوج جهاني شدن همه يك دفعه هوس هويتهايشان را ميكنند.
در عين حال نميشود كه همه پشت هويت خود پنهان شوند و اين گفتوگو ناممكن است. چه بايد كرد. اينجاست كه موسي صدر ميتواند به عنوان يك الگو مورد توجه ما قرار بگيرد به خاطر همان تعادلي كه ميتواند ايجاد كند يا سعي ميكند ايجاد كند. اينكه موفق ميشود يا نه بحث بعدي است. در نتيجه اين گفتوگو است كه باعث ميشود بدون حذف پارتيكولاريسم فرهنگي، من ميتوانم احساس تعلق به يك ماي بشري-انساني-جهاني بكنم، بدون اينكه دچار دو خطر شوم؛ يكي خطر متحدالشكلسازي مدل مدرنيته جوان قرن هجدهمي كه همه را ميخواهد تحت عنوان مدرنيته شبيه خودش كند و ديگر بدون اينكه به يك موجود زنداني و تخته بند يك هويتي كه هنوز خودش دارد ساخته ميشود، تبديل شوم. چون يكي از جذابيتهاي پروژه موسي صدر اين است كه بر شيعهاي تكيه ميكند كه هنوز بايد ساخته شود. ايشان به مدت بيست سال در يك جهاني كه خود شيعهاش اصلا معلوم نيست چه هست، خود ملت لبنان هم هنوز خود را توضيح نداده و كل عمرش ١٥ سال است، در جستوجوي پيدا كردن يك تعادل است. بنابراين تعادلي كه يك نه با حذف تشخص ديگري، بلكه با فراخواندن ديگري ميخواهد به وجود بيايد.
اما امام موسي صدر به چه درد امروز ما ميخورد كه فراتر از نوستالژي بنده رفته باشيم؟ امام موسي صدر سنت خيلي جذابي است زيرا توانست و تلاش كرد كه بين اين دوگانهها يك ماي مشاركتي ساخته شده از منهاي متكثر و نه به قيمت حذف ديگري را بسازد و ما را اميدوار كند به اينكه هنوز ميتوان به ساخت و ساز جهان ديگري چه چهارم و چه پنجم و ششم باشد اميدوار بود.
انتهای پیام
در عجبم از دنیایی که در از بین بردن امثال چمران و شریعتی و صدر انقدر عجله دارد!