خرید تور نوروزی

مردمی که نمی‌توانند گوشت بخورند

فاطمه بهروزفخر، نویسنده، در کانال تلگرامی خود نوشت: «راننده اسنپی که ساعت ۱۰:۳۰ شب، بعد از تمام شدن آخرین جلسه کلاس، با او همراه شدم؛ زن پابه‌سن‌گذاشته‌ی خوش‌رو و مهربانی است. می‌پرسد این ساعت از محلِ کار برمی‌گردم. جواب می‌دهم که کلاس داشتم و همه ما باید ارائه می‌دادیم و برای همین به‌درازا کشید.

می‌گوید خسته نباشی مامان‌جان. خوشم می‌آید. توی آن ساعت، مسیر پرترافیک نیست. نیم‌ساعته باید برسیم. مثل هر مکالمه در این روزها و همه روزهای قبل از این، می‌رسد به قیمت دلار و دغدغه معیشتی و ناامیدی از آینده و شکلِ کریه بلاتکلیفی و استیصال که چشم‌درچشم ما دهن‌کجی می‌کند.

این صحبت شاید در حد ۳-۴ دقیقه طول می‌کشد. بعد بدون هیچ مقدمه‌ای، زن با لحن مادرانه‌ای برایم توضیح می‌دهد که چطور می‌شود توی یک ماه از یک مرغ یخی استفاده کنم تا لازم نباشد گوشت بخرم: توی ماکارانی لازم نیست گوشت‌چرخ‌کرده بریزی حتما. مرغ رو ریزریز کن مامان جان. من ۷-۸ ماهه که توی قرمه‌سبزی هم مرغ می‌ریزم. ناگت گرونه. به جاش همین مرغ رو فیله کن، آرد و تخم‌مرغ بزن. کم درست کن. گوجه و پیازش رو زیاد کن عوضش.
بعد دوباره همان‌طور مادرانه و دلسوزانه می‌گوید، حالا آدم گوشت هم نخوره یه مدت چیزی نمی‌شه. مرغ بخورید به‌جاش مامان جان.

من از این مهربانی خوشم آمده، اما نمی‌فهمم چرا دارد از درست‌کردن غذا با یک مرغ در طول یک ماه می‌گوید. حرفش که تمام می‌شود، می‌گوید مامان جان، همه این‌ها رو به خانمی هم که قبل از شما از بیمارستان سوارش کردم، گفتم.
بهم گفت حدود یک ساله که رنگِ گوشت رو ندیدیم. بهش گفتم عیبی نداره مامان جان. همه‌مون این‌طوری شدیم. براش همه اینا رو گفتم. گفتم مرغ رو قشنگ تیکه‌تیکه کنی، هر دفعه می‌تونی یه چیزی بپزی که بچه‌ت هم خوشش بیاد. الان برای شما هم گفتم. چه می‌شه کرد. درست می‌شه بالاخره.

برای من می‌گوید و احتمالا برای زنِ جوان بعدی که سوار ماشین قدیمی‌اش می‌شود.

من چیزی نگفته‌ام از خودم. نه گفته‌ام که «حالا خداروشکر چیزی هست که می‌خوریم» و نه به‌دروغ گفته‌ام که «نداریم». زن اما احتمالا بعد از دیدنِ این همه آدم، فهمیده که «نداری» شده است لباسِ تنِ همگی. برای همین برای کم‌کردن این رنج، نسخه پختن چندجور غذا با مرغ را برای همه شرح می‌دهد.

من دارم به نظر ۴ استادی که درباره پروژه‌مان حرف زده‌اند، فکر می‌کنم. زن راننده دارد با تلاشی کوچک، غم «نداری» مسافرش را تلطیف می‌کند؛ با «عیبی‌نداره مامان جان» گفتن‌ها و دستورِ پخت چندغذا با مرغِ یخی تنظیم بازاری.

شرمم می‌آید از خودم. می‌خواهم روسری را بکشم روی صورتم و طوری فرو بروم توی صندلی پشت ماشین که دیده نشوم که زن از توی آینه, من را ببیند که دارم از کلاس برمی گردم و دغدغهام در آن ساعت هیچ نسبتی با او و آدم‌های شبیه به او ندارد که تا آن ساعت کار می‌کنند.

محکمه‌ای اگر باشد، هر کدام از ما چیزهایی زیادی داریم که آن را روی دست بگیریم و ببریم. از پرواز شماره ۱۷۵ گرفته تا گلوله‌ها و قرص‌‌های اعصاب، از رقم‌های اختلاسی که تیتر روزنامه‌ها شدند تا عزتی که هر بار اینجا خدشه‌دار می‌شود و…؛ من اما دیشب را می‌گذارم روی دست‌هایم و می‌برم. می‌گویم شبِ ۲۳ بهمن بود. من بابت مهربانی زن راننده‌ای -که به‌خاطر درد زانو مجبور بود شب‌های کم‌ترافیک را برای کارکردن انتخاب کند و می‌گفت آخرین باری را که گوشت نخورده‌اند یادش نمی‌آیند- از خودم و همه‌چیز منزجر شدم.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا