خرید تور تابستان

به یاد هدی صابر که برای کودکان فقیر زاهدان امید آورد

«مینو مرتاضی لنگرودی» در یادداشتی در روزنامه‌ی «شرق» به یاد «هدی صابر» در سالگرد درگذشت او نوشت:

بسیاری از ما بی‌آنکه خود بخواهیم آغشته سیاست می‌شویم و چه‌بسا اگر بسیاری از سیاسیون فعلی ایرانی به جای ایران در کشورهای دیگری دنیا می‌آمدند، به جای زندگی آغشته به سیاست، زندگی از نوع دیگر را تجربه می‌کردند!

چه کسی گفته آرمان‌خواهی فقط در کنش سیاسی امکان بروز و ظهور می‌یابد؟ مثلا اگر انسانی به غایت انسان مانند هدی صابر به جای میگوئل آنخل آستوریاس در گواتمالا به دنیا می‌آمد؛ آن وقت هدی با آن نگاه آرمانی به جهان می‌توانست مثل آستوریاس که نشست و قصه چشم‌های نخفته در گور را نوشت، بنشیند و تجربه بیداری در خاکش را برایمان قصه کند. یا اگر هدی در آرژانتین به دنیا می‌آمد، می‌توانست به جای اینکه رئالیسم جادویی‌اش را صرف هزار فراز و هزار فلات برای توضیح سیاست روز کند… چه‌بسا حتی بهتر از خورخه لوئیس بورخس واقع‌بینی جادویی‌اش را صرف بیان «تفاوت ظریف میان نگاه‌داشتن یک دست و…» می‌کرد! یا در کنار خورخه می‌سرود. «کم‌کم یاد می‌گیری که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری» یا در گوش هوادارانش به نجوا زمزمه می‌کرد: «با هر خداحافظی چیزی یاد می‌گیری». ای کاش هدی آنجا که سیاست به معنای قدرت بی‌معنی است، سراغی از خورخه بگیرد.

می‌دانم که با او از احساس خوش دوستی سرشار و سرمست خواهد شد. می‌بیند که چه شباهت‌های غریبی با او دارد. می‌بیند که او هم مثل خودش از جادوی واقعیت‌ها حظ می‌کند. چون هدی حتی همین جا یعنی جایی که امر سیاسی بر قدرت سیاسی پیشی گرفته نیز فهمیده بود «همیشه خودش باید به تنهایی مدافع زخم‌هایش باشد و هیچ‌گاه از هیچ‌کس شفا نطلبد». حالا که هدی جایی است که مثل اینجا نیست، من هر وقت این شعر خورخه را می‌خوانم، یاد هدی می‌افتم. «خورخه شاعر بوده؛ همیشه خودش به تنهایی مدافع زخم‌هایش بوده و هیچ‌گاه از هیچ‌کس شفا نطلبیده». شاید اگر هدی ایتالیایی بود، می‌توانست به جای ایتالیو کالوینو کتاب «بارون درخت‌نشین» را بنویسد چون هدی خیلی راحت می‌توانست مثل ایتالیویی که زندگی‌اش مثل زندگی هدی سرشار از واقعیت‌های جادویی بود، داستان بارونی را بنویسد که بی‌خیال ثروت‌هایی که اغلب آدم‌ها روی زمین دنبالش هستند مثل خانه، ویلا، اتومبیل، سهام، سفر و… می‌شود و یک درخت برای خودش پیدا می‌کند و با او دوست و هم‌خانه می‌شود و به جای اینکه روی زمین خانه بسازد، می‌رود بالای درخت و لابه‌لای شاخ و برگ‌های دوستش برای خودش زندگی می‌کند. من مطمئنم ایتالیو هم مثل هدی فهمیده بود برای حل یا حتی برای فهم مسائل و مشکلات گاهی لازم است خودت را از معرکه درگیری‌ها بیرون بکشی و از بالا به آنها نگاه کنی و آن‌گاه خواهی دید که مثلا مشکلات چقدر ریزتر از آن چیزی که روی زمین‌اند، به نظر می‌رسند! شاید اگر هدی بارون درخت‌نشین را نوشته بود حالا ما بدون دردسر‌های زبان و ویزا و اقامت می‌توانستیم میهمان خانه درختی‌اش شویم و گهگاه از آن بالا راحت گرفتاری‌هایمان را ریزتر از آنچه هستند، ببینیم. شاید در کنار غم نان و معیشت خودمان و اطرافیان‌مان و در خلال گرفتاری‌های مکرر؛ ما هم می‌توانستیم کمی تفریح کنیم. آهان؛ یک واقع‌گرای جادویی دیگر یادم آمد. گابریل گارسیا مارکز!

اگر هدی به جای ایران، مثل مارکز در سانتاماریای کلمبیا به دنیا می‌آمد، شاید می‌توانست مانند مارکز که هم فعال سیاسی و روشنفکر و هم نویسنده رمان و هم فیلسوف بود، جرئت پیدا کند و مثل مارکز که شجاعانه اعتراف ‌می‌کند: من چون اهل آمریکای لاتین بودم و با ناپدیدشدن افراد، فقر و جهل روبه‌رو شدم، ناگزیر مثل دیگر روشنفکران به سیاست روی آوردم. اگر اهل آمریکای لاتین نبودم هرگز گرد سیاست نمی‌گشتم؛ هدی هم اعتراف می‌کرد: اگر گرد سیاست گشتم، به خاطر این بود که من هم مثل مارکز نمی‌توانستم فلاکت‌ها و بدبختی‌های اطرافم را ببینم و بی‌خیال آنها شوم. اما تفاوت سیاسی‌شدن در اینجا و جایی که مارکز به دنیا آمده، این است که گابریل گارسیا مارکز توانست هم فعال سیاسی شود و هم کتاب‌هایش را بنویسد و چاپ کند و کلی جوایز ببرد و با وجودی‌ که سرطان داشت بالای ٩٠ سال عمر کند و فرصت داشته باشد وصیت‌نامه به آن خوبی بنویسد و در آن از افسوس‌هایش برای اینکه اگر دوباره به دنیا بیاید چقدر آسان‌تر خواهد گرفت، بگوید. اما یقینا هدی این استعداد را داشت که مثل مارکز صد سال تنهایی خودش را بنویسد. اصلا حالا که دست طبیعت چه می‌دانم شاید قضا و قدر می‌خواست هدی در ایران دنیا بیاید؛ ای کاش سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۱۰ شمسی به دنیا می‌آمد. شاید آن‌وقت مثل غلامحسین ساعدی از مردم همیشه عزادار ده بیل می‌نوشت. خوب هم می‌توانست بنویسد چون او که تقریبا هم‌سن‌وسال بچه غلامحسین خان ساعدی بود، خوب می‌دانست که دهکده بیل اسم مستعار است. همان جایی که اغلب مردمانش خودشان را روشنفکر و همه‌فن‌حریف می‌دانند اما همیشه عزادارند!» و شوربختانه همواره در انتظار دو چیز هستند؛ «وقوع حادثه» و «ظهور قهرمان». حالا هدی که زمان به‌دنیاآمدن و کجا به‌دنیا‌آمدنش دست خودش نبود ولی ای کاش شروع و پایان داستان زندگی‌اش این اندازه کوتاه نبود. او که تازه با بچه‌های آفتاب‌سوخته شیرآباد و بابایی در زاهدان آشنا شده بود، شاید اگر عمر طولانی‌تری داشت می‌توانست مثل گابریل و خورخه و میگوئل و ایتالیو کالوینو از وقایع روزمره و روزانه زندگی زن و مرد و کودکان تنهای تنهای تنهای شیرآبادی با چشم‌های سیاه پر از تمنا و آرزو و پوست‌های گداخته زیر آفتاب کویر، داستان‌های جادویی بنویسد. به گمانم او با دیدن بچه‌های شیرآباد نیک در یافته بود اگر قلم را به دست کودکان و نوجوانان شیرآباد بدهد، شاید بتوانند در همین جایی که مثل هیچ جا نیست، از واقعیت‌های زندگی آغشته به فقر و سیاست فاصله بگیرند؛ چه‌بسا همین کودکان و نوجوانان معصوم، افسونگران عرصه هنر، ادبیات، فلسفه، علم و اندیشه فردا شوند.

همان بچه‌های شیرآبادی که عاشق هدی بودند. همان‌ها که بر سینه‌شان در هر دو تیم فوتبال آبی و قرمز؛ یک نام را نوشته‌اند؛ «صابر». به چشم خود دیدم هر تیم گل می‌کاشت، هلهله و شادی و کف و سوت بود که برای صابر می‌زدند!!!! هدی برادرم تعجب نکن آنها ایتالیو کالویند و سبک نگارش واقعیت‌گرای جادویی‌اش را از فرط آشنایی با تو تشخیص خواهند داد، آنجا که می‌گوید: این زندگی اگر برای تو پولاد از آب درآمد و دلت جماعتی خشمگین که در سینه‌ات ازدحام کرد، باشد که عدل خداوندی/ بر تو سعادت آورد/ نامیرایی همه با تو باد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا