تاجیک: برخی سیاست را بردن و خوردن تعریف می کنند
به گزارش انصاف نیوز، مشروح مصاحبه آرمان با دکتر محمدرضا تاجیک استاد دانشگاه شهید بهشتی در پی می آید:
سیاست در ایران به چه معناست و آیا سیاستمداران ما تعریف درستی از سیاست ارائه میدهند. سیاستمداران ما بر چند نوع هستند؟
سیاستپیشگان امروز جامعه ما بر سه نوعند: نخستین، آنانی که زیست و کنشی گفتاری دارند. حکایت این عده بیشباهت به حکایت آن خادم داستان مولانا نیست که با گفتار بیکنشِ خود، مرکبِ صوفی را از «رفتن» و خودِ صوفی را از «رسیدن» مانع گشت. من ترجیح میدهم این بحث را برای فهم شما بهصورت گفتوگوی دونفره مطرح کنم که بهصورت گفتوگوی صوفی و خادم در آمده است. حکایت این است: یکی از صوفیان، ضمن سفری طولانی و پررنج و تعب به خانقاهی میرسد و در آنجا رحل اقامت میافکند. ابتدا چهارپای خود را در آخور میبندد و سپس به حلقه ذکر صوفیان میپیوندد. پس از پایان مجلس ذکر، خوان طعام میگسترند. چنانکه عادت صوفیان چنین است. در این هنگام، صوفی مسافر به یاد مرکوبش میافتد و خادم را صدا میکند و به او میگوید: برو برای آن حیوان زبانبسته، کاه و جو فراهم کن تا شب را گرسنه سر نکند. خادم که از این سفارش ناراحت میشود، میگوید: این دیگر چه سفارشی است؟ من در این کار سابقهای بس طولانی دارم و میدانم چه بکنم. صوفی: ای خادم، چهارپای من سالخورده و فرتوت شده و دندانهایش نیز کند و سست است، از اینرو، جو را خیس کن تا بتواند خوب بجود. خادم: تو به من یاد میدهی؟! درحالی که همه چارواداران شیوه تیمار ستوران را از من یاد میگیرند. صوفی: چهارپای من، راهی بس طولانی را طی کرده و بر اثر سایش پالان پشتش زخم شده، لطفا روی زخمهایش مرهم بگذار. خادم: این فلسفهبافیها را رها کن. برای ما تاکنون دهها هزار مهمان آمده و همگی خرسند و راضی اینجا را ترک کردهاند. صوفی: به آن حیوان زبانبسته آب هم بده، ولی مواظب باش که آبش نیمگرم و ولرم باشد، زیرا آب سرد با مزاجش سازگار نیست. خادم: حرفهای ابتدایی و بدیهی تو، مرا شرمنده میکند. صوفی: مواظب باش کاه، کمتر قاطی جو کنی. خادم: آقای من، این حرفهای زیادی را دیگر نزن، چون من همه اینها را که میگویی، میدانم. صوفی: جای حیوان را از سنگ و کثافت پاک کن، اگر هم زیرش خیس است، کمی خاک خشک بریز تا رنجور نشود. خادم: پدر من، اینقدر پرگویی نکن. صوفی شانهای بردار و پشت حیوان را قشو بزن. خادم: جانم، عزیزم، اندکی شرم کن. گفتم که من همه اینها را بلدم. خادم با چهرهای مصمم از جای برمیخیزد و به صوفی میگوید: میروم که کاه و جو را فراهم کنم. او بیرون میرود و جمعی از بیکاران و ولگردان را میبیند و با آنان به صحبت میپردازد و قول و قرارهایش را فراموش میکند و…. صوفی از فرط خستگی به خوابی سنگین فرو میرود و خوابهای پریشان و کابوسهای هولناک بر او غالب میشود. مثلا میبیند که خرش در چنگال گرگیهار گرفتار شده و آن گرگ بیامان بر او حمله میکند. صوفی، آسیمهسر از خواب میجهد و با خود میگوید: نکند مغزم پریشان شده که این خیالات واهی به سراغم آمده؟! باز میبیند که خرش هنگام راه رفتن، تلوتلو میخورد و گهگاه به چاله و گودالی میافتد…. البته این خیالات، با واقع، بیرابطه نبود، زیرا در همان وقت، چهارپای او از شدت ضعف و گرسنگی در میان خاک و سنگ دست و پا میزد و با زبان حال میگفت: از جو صرفنظر کردم. دستکم مشتی کاه به من برسان. بامداد فرا میرسد و خادم، شتابان به آخور میرود و بیدرنگ پالان را بر پشت خر مینهد و به شیوه خرفروشان حرفهای که با ضربات نیشتر، حیوان را به دویدن و چالاکی وامیدارند، خر را به حرکت و دویدن وامیدارد، تا صوفی گمان بد بدو نبرد. صوفی، سوار بر مرکب خود میشود و به راه میافتد. اما حیوان زبانبسته، نای راه رفتن ندارد. رفقا و دوستانش که متوجه حال زار حیوان میشوند، هرکدام با قیافهای کارشناسانه پیش میآیند. اظهارنظرها شروع میشود. وقتی که معاینهها بهجایی نمیرسد، نومیدانه به صوفی میگویند: این دیگر چه مرضی است. مگر تو نبودی که دیروز میگفتی این حیوان بسیار نیرومند و چالاک است؟ صوفی که از واقعیت امر آگاه است و ریشه اصلی پریشانی حیوان را میداند به آنان میگوید: هر خری که به موقع به او علوفه ندهند و استراحت کافی نکند، بامداد که میخواهند او را به کار وادارند او نا ندارد و به زمین میخورد.
برخی از افراد در جامعه ما زیست و گفتاری کنشی دارند. تعریف شما از این دسته افراد چیست؟
دو گروه را باید تشریح کنم؛ آنانی که زیست و گفتاری کنشی دارند. در نزد اینان، حق با قدرت است. قدرت موجد حق و حقوق است، سیاست در نزد اینان، یعنی بردن و خوردن به هر طریق ممکن و با هر ابزار ممکن. باز هم ترجیح میدهم به یک حکایت مراجعه کنم تا فهم رفتار آنان برای خوانندگان شما دشوار نباشد. حکایت اینان همان حکایت شتر داستان مولاناست: روزی از روزها شتری، گوسفندی و گاوی که همگی گرسنه بودند از سر اتفاق با هم همسفر شدند. آنها ناگاه به علفی رسیدند که تنها برای یکی از آنها کافی بود. تصمیم گرفتند که هرکه تاریخ وگذشتهاش بیشتر و درخشانتر است، آن علف راحتالحلقوم را نوشجان کند. لذ ا هر کدام برای خود دلیلی تراشیدند. گروه دیگر، سیاستپیشگان تازه بهدوران رسیده و مکتبندیدهای است که جز ریزهخواری دیگران نمیدانند و نمیتوانند. حکایت اینان حکایت آن جوانی است که روزی نزد مردی که او را سیاستپیشه بود رفت و گفت: سیاستمردا، زبانِ سیاست و قدرت را بهمن بیاموز، باشد که با فهم زبان آنان زندگی خود و دیگران را تدبیر کنم. سیاستپیشه به او همی گفت: دست از این هوی و هوس بدار و حد خویش بشناس. این سودای خام را از سرت بیرون کن و اسیر وسوسههای اهالی سیاست و قدرت مشو و خود را به تباهی میفکن. نیست سیاست و قدرت، هر کسی را سازوار، ای جوان. جوانِ سادهلوح دست از خواسته خطیر خود برنمیدارد و همچنان بر آن اصرار میورزد و میگوید: مر مرا محروم نکن زین مراد، لایق لطفت نباشد ای جواد. سیاستمرد به بزرگ خود رجوع کرد و شرح حال و خواسته جوانک بازمیگوید و میگوید: اگر بدو زبان سیاست و قدرت آموزیم، چون اهلیت و ظرفیت و قابلیت آن را ندارد، تباه شود و تباه کند، و اگر نیاموزیم، نژندخاطر گردد و بر ما بشورد. بزرگ سیاستمرد میگوید خواستهاش را اجابت کن: تیغ در دستش نه، از عجزش بکَن، تا که غازی گردد او یا راهزن. خواسته جوان اجابت میگردد و او زبان سیاست و قدرت را نیک میآموزد. جوان خاماندیش از آغاز صبح در میان سیاستپیشگان میرود تا دانش جدید خود را امتحان کند. در این لحظه صاحبقدرتی تهمانده قدرت خود را در زباله میاندازد و جوانک حسب آموزشی که دیده است با چستی و چالاکی برمیجهد و آن تهمانده را از پیش دیگران میرباید و میبرد. جوانک که در همان امتحان نخست خود را موفقتر از دیگران مییابد، غره میشود و با خود میگوید: اکنون مرا تدبیر و تعلیم آدمیان و عالمیان شاید و باید. مرا شایسته است که زبان سیاست و قدرت را نه به عامیمردمان که به سیاسمردان و زنان عالم بیاموزم. روز و روزهای بعد نیز، آن جوان که میپنداشت زبانِ سیاستپیشگان همه، در پی آبست و نان و دمدمه، و قدرتِ آنان، همه سرمایه سودست و مکر آنان، همه حکمت و نعمت، سعی وافر در پیشی گرفتن از دیگران در ربودن تهماندههای قدرت اربابان قدرت میکرد. روزی از همین روزها، سیاستپیشهای بر او لب گشود و گفت: مغرورِ خام چون تو بسیار دیده و شنیدهام که در طلبِ قدرت، قدرت از دست دادهاند، زیرا تعریف و تصویری باژگونه از سیاست و قدرت داشتند: تا نبیند کودکی که سیب هست، او پیازِ گَنده را ندهد ز دست. اکنون، تو ای جوان پیاز گَنده را همان سیب پنداشتهای و بر طریق ناثواب و ناصواب گام نهادهای. اندکی تامل کن و به فرجام آنچه بهنام سیاست میکنی بیندیش، چه: عاقل، اول ببیند آخِر را به دل، اندر آخِر ببیند از دانش مُقل. جوانک بیتامل گفت: این چه افزون گفتن است، از قدیم این کارها کار من است. من زبانِ سیاستپیشگان نیک آموختهام و نیک میدانم این سخن که میگویی بیطمع و بیغرض نباشد و مَکری در نهان دارد. مرا فریفتن هرکس را نشاید. سیاستپیشه گفت: این علم نه در خورد تواست، ای جوان. دریای سیاست جای مرغی همچو تو نیست، همانگونه که در خور دریا نیست جز مرغِ آب. پس زینهار که در امواج سهمگین دریای سیاست و اقیانوس قدرت غرقه نگردی، و هشدار که خویشتن بر تیغ پولادین این نوع سیاست نزنی که شرم ناید تیغِ آن از جان تو. اندکی تامل کن، اندکی از خودت فاصله بگیر و ببین قدرت تراست یا تو از آنِ قدرتی، سیاست با تو میرود یا تو با سیاست میروی. ما سیاستپیشگان خیلی وقتها شبیه به انواع خاص پرندگان شکاری کوچکی هستیم که با حرص و ولع طعمه خود را تعقیب میکنیم اما در این میان، متوجه پرندگان بزرگتری نمیشویم که بالای سرمان در پروازند تا ما را شکار کنند. اگر از من نمیپذیری، حداقل از بزرگ فیلسوف سیاست و قدرتِ بیاخلاق، یعنی ماکیاولی، بپذیر که میگوید: غرور و شهرتطلبی و سرمستی از قدرت، فرجام و پیامدهای خوشی دربر ندارد، و کارهایی که هنگام طرحریزیشان بارقهای از شهرت در خود دارند، هنگام به پایان رساندنشان همیشه به فسادی حتمی منجر میشوند. و از او بپذیر که «عناوین و سمتها به مرد، افتخاری ارزانی نمیدارند، بلکه مرد خود به عناوین و سمتها اعتبار میبخشد.» جوانکِ خام که گویی از آنچه منع شده بود گرمتر گشته بود، گفت: نه از کتاب، نه از مقال و نه از حرف و لب نتوان مرا فریفتن. من از امثال تو آموختهام که: جمله رندان چو در قدرت شوند، متقی و، زاهد و، حقخوان شوند. اکنون دیگر امتحان بس است. به من ایمان آر و نمره بیستی در پروندهام منظور دار و شرح حال و احوالم را به بزرگان بازگو. سیاستمرد گفت: آنچه از هنر و دانش سیاست داشتم به آخر رسید، اما تو در همان آغازی که بودهای. زبان سیاست من به کرانه رسید اما تو را کلامی نیاموخت و درسی نداد. پس، هیچ ترتیبی و آداب مجو و هرچه میخواهد زبان تنگت بگو و بکن. جوانک پیش خود گفت: این نیز که میگوید اقتضای سیاست است. باید رمز و راز آن بدانم و فریب صورت آن نخورم.
تعریف سیاست در ایران متفاوت از دیگر کشورهاست. میشود تعریف سیاست و سیاستپیشگی را در جامعه ایرانی را بگویید؟
بله؛ سه گروهی که گفتم در یک خصیصه مشترکند: فکر بسته و دهان باز. در فرهنگِ لغات این سیاستپیشگان، سیاست مترادف است با: «سخن گفتن، سخنِ فراوان گفتن، سخنِ بیهوده گفتن، سخن بیعمل گفتن». شعار مشترکِ اینان نیز در این گزاره خلاصه میشود: «سخن بیشتر، قدرت بیشتر». بر اساس این شعار، اینان بر خود فرض میدانند که «زیاد» و «زیاده» و «زیادی» بگویند و بگویند، و در این عرصه گوی سبقت را از رقبای خود بربایند. راست میگویند که از نعره هیچ فکر بازی نباید هراسید، اما باید از سکوت فکرهای بسته ترسید. صاحبان فکرهای بسته، صرفا دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان نیستند، بلکه شامل آن عده که همیشه در نقشی ظاهر میشوند و همواره جزئی از مشکلات (و نه راهحل مشکلات) جامعه خود هستند، و آن گروه از مردمان که فاقد استعداد و قدرت تشخیص ضرر و زیان تراوشات ذهنی و بازخوردهای کژکارکردیهای خود هستند، نیز میشود. صاحبان فکرهای بسته، همانهایی هستند که قرآن کریم در مورد آنان میفرماید: «أَفَلا یتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَام عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا». در بیان قرآنی، دل و فکر بسته لزوما مترادف با بیسوادی نیست، چه بسا انسانهایی که سوادشان قفل دلها و فکرشان میشود، چه بسا انسانهای بهظاهر عالم و دانشورزی که به تقلید از جاهلی برمیآیند و در مسیر او گام مینهند و چه بسا اربابان اندیشهای که با کتمان حقایق و واقعیتهای فراسوی دانش و علم و فهم خود، زندانبان فهم و درک خود میشوند.
جامعه ایرانی نیازمند چه نوع سیاستمدارانی است؟
جامعه امروز ما سخت درپی سیاستپیشگانی است که اگرچه بار تدبیر منزل بر دوششان توانفرساست و وجودشان گردآلود سختیهاست، ولی نمیخواهند از اعتدال و اخلاق در گفتار و رفتار دست بشویند، چون تنشان در تار و پود عشق انسانهای خوب و نازنین بسته و دلشان با صد هزاران رشته، با خلق پیوسته است. میخواهند سیاست پیشه کنند و قدرتی حاصل کنند تا دردی از جان بیمار و رنجور مردمان بردارند، محبت را به انسانها بیاموزند، عدالت را برافرازند و بیفروزند، و خرد و مهر را تا جاودان بر تخت بنشانند. برای آنان بسیار زیباست که همانگونه که خورشید بر اورنگ زر آید، خرد را بستایند و بر اورنگ زر آرند. برای آنان بسیار زیباست که با مهر، دل از کینه بشویند، با عشق، گل از خار برآرند. اگر تیغ ببارند جز از مهر نگویند. وگر تلخ بگویند، سخن از شکر آرند. اتفاقی مانند 24 خرداد و شعار اعتدال و تدبیر و امید در واقع برآمده از جامعه ایرانی و خواسته همین جوانان بود. بنابراین اعتدال در سیاست و تدبیر کاملا برگرفته از شعارهای مردم در انتخابات بود. شعار اعتدال خواسته خود مردم بود مردم از سیاستپیشگی گذشته زده شدهاند و آن تعریف را نمیپذیرند به یک معنا میتوان گفت دلیل اصلی فساد اقتصادی هم در جامعه ایران تعریف جامعه از سیاست است.
انتهای پیام