خرید تور تابستان

سقف معیشت بر ستون سیاست

دکتر جواد کاشی، استاد دانشگاه، در یادداشت قابل تاملی با عنوان «سقف معیشت بر ستون سیاست» در صفحه‌ی شخصی خود نوشت:

قصد داشتم تحلیلی بنویسم از تحلیل‌هایی که در باره‌ی ناآرامی‌های اخیر در ایران نوشته شده‌اند. مشغول خواندن شدم و تعداد زیادی از یادداشت‌ها را مرور کردم. به طبقه بندی‌هایی دست پیدا کرده بودم. می‌خواستم تصویری از تنوع این یادداشت‌ها ارائه کنم و به تعبیری یک فراتحلیل ارائه دهم: تحلیل تحلیل‌ها. یک یادداشت بود که در هیچ طبقه‌ای جا نمی‌گرفت. باید کنار گذاشته می‌شد. در هیچ قالب و مقوله‌ای جا نداشت. اما با همه‌ی یکی بودنش، مانع از آن بود تا بتوانم طبقه بندی خودم را عرضه کنم. گویی با همه‌ی یکی بودنش، مرا وا می‌داشت به یک طبقه بندی دوتایی تن دهم: آن یادداشت و همه‌ی یادداشت‌های دیگر. منظورم یادداشت مرتضی کریمی است با نام «جای خالی شریعتی: در دفاع از ایده مردم».

به یک پاراگراف متن اشاره می‌کنم که به نظرم گوهر این یادداشت است: «امروز می‌بینیم می‌شود تمام تئوری‌های توصیفی و تحلیلی درباره‌ی مردم را از بر بود، و حتی در دانشگاه‌ها تدریس کرد، اما در عمل، در میان مردم نبود، و حتی در مقابل آنها ایستاد. درمیان مردم بودن، به معنای تأیید و تبعیت از مردم نیست. به معنای دادن وجهه‌ای معصومانه به مردم، که منجر به مصادره، ساده‌سازی، و تکثرزدایی از این واژه می‌شود هم نیست. اما چگونه می‌شود بدون بودن در میان مردم، آن‌ها را فهمید، از آنها آموخت و در صورت نیاز، آگاه یا در مواقعی راهنمایی‌شان کرد؟ امروز کسی صدای مردم را نمی‌شنود و آنها بیش از گرسنگی از همین «ناشنوایی سازمان‌یافته» به تنگ آمده‌اند…»

چیزی که این یادداشت را متمایز می‌کند، اشاره به فاصله‌ای است که میان ساختار زبان روشنفکرانه‌ی ما و میدان رنج و آلام مردم وجود دارد. زبان روشنفکران ما، به زبان آکادمیک و کارشناسانه و علمی نزدیک شده است. این ویژگی وجه شاخص و متمایز کننده‌ی آنان از روشنفکران ایدئولوژیک ایرانی است که تا دهه‌ی شصت در ایران اعتبار داشتند. زبان روشنفکری، کارشناسانه و آکادمیک است بی آنکه این اعتبار الزاماً به معنای مرجعیت یافتن علم باشد. روشنفکران ما، به ندرت متخصصان معتبر در حوزه‌های دانش خود هستند. به جز دو سه چهره‌ی خاص، هیچ کدام‌شان آثار معتبری در فلسفه و دین و جامعه شناسی و علوم سیاسی ندارند. مثل همان روشنفکران همه چیز دانی هستند که همیشه بوده‌اند. اما زبانشان، به زبان علمی و کارشناسی نزدیک شده است. اعتبار زبان کارشناسی و علمی، از ملکات آکادمیک آنان نشات نمی‌گیرد، ناشی از جای دیگری است که می‌خواهم به آن بپردازم.

روزی روزگاری دکتر سروش به روحانیت حمله کرد از این حیث که از دین دکان ساخته‌اند و سقف معیشت بر ستون شریعت زده‌اند. به نظرم روشنفکری پس از انقلاب نیز به همین سمت رفته است. با این تفاوت که آنها سقف معیشت بر ستون سیاست زدند. روشنفکری به یک صنف تبدیل شد که هم نان داشت هم منزلت و هم امکان وصول به قدرت. اگر آن تعبیر دکتر سروش به فقدان درد دین در میان روحانیون اشاره داشت، این وضعیت به فقدان درد مردم در میان روشنفکران اشاره دارد. من خودم را در زمره‌ی همین صنف به شمار می‌آورم و پیش از همه در این یادداشت به خودم طعنه می‌زنم.

بخیل نیستم، به هر حال در این روز و روزگار که کار و کاسبی دشوار شده، بازکردن دکانی که آب باریکه‌ای داشته باشد اشکالی ندارد. در این روزگار همه چیز قابل خرید و فروش است بگذار روشنفکری نیز، نام یک کار و کاسبی پررونق باشد. اما مشکل این جاست که روشنفکران در یک جامعه‌ی رسانه‌ای شده، صاحبان زبان در عرصه‌ی عمومی‌اند. آنچه می‌گویند، آنچه نمی‌گویند، آنچه را می‌بینند، و آنچه را نادیده وامی‌نهند، بر سازنده‌ی سپهر عمومی است. تا اطلاع ثانوی آنها قدرتمندتر از همه، می‌توانند چیزی را به مساله تبدیل کنند و شانس مساله شدن را از امور دیگر بگیرند.

روشنفکران، اصحاب مطبوعات و رسانه‌ها و هنرمندان هستند که بر امور نام می‌نهند و آنها را در عرصه‌ی عمومی آویزان می‌کنند طوری که اموری در پرتو آن نام‌ها برجسته شوند و اموری به حاشیه روند. اگر روزی روزگاری دمکراسی با روایت لیبرال آن بر سر در عرصه‌ی عمومی کوبیده شد، نورافکن‌ها به سمتی متوجه شد و جایی در پرتو نور نیرومند آن در دیدرس همگان قرار گرفت. سبب شد که اموری به عنوان مشکلات اصلی دیده شود و به همان میزان که جایی روشن شد، قلمروهایی نیز در تاریکی محض فرورفت.

آنچه بیش از همه درخشید، اصلاحات نهادی، ساختارهای حقوقی و قانونی، سیستم‌های تکنوکراتیک، بهینه کردن مدیریت کلان، و خلاصه هر آن چیزی بود که به بالا ربط داشت. به عبارتی دیگر منظومه‌ی کلامی‌اش، کلان نگر و برنامه ریز و مدیر بود. به طور طبیعی هر آنچه این پایین بود، در تاریکی محض فرورفت و از دیدرس همگان خارج شد. این وضعیت به تولد روشنفکری انجامید که در نقطه‌ی مقابل روشنفکری نسل قبل قرار داشت. آن‌ها اطباء و آسیب شناسان سیتسم سیاسی بودند و کاری به کار جهان زندگی نداشتند. در جهان زندگی اموری دیگر جریان دارد: تحقیر، فقر، بی سامانی، پریشانی و گسیختگی‌های عمیق اخلاقی و انسانی.

زبان عرصه‌ی عمومی دیگر با رنج و عسرت‌ها و آلام مردم نسبتی ندارد و این درست همان کاستی بزرگ و عمیق امروز ماست.

گفته‌اند جنبش اخیر پیرامون فقر و بیکاری سامان یافت. این طور نیست که زبان کارشناسانه و شبه آکادمیک روشنفکران این نکته را نبیند. می‌بیند اما به سرعت متوجه راه‌حل‌ها می‌شود. به سرعت می‌پرسد چه کنیم از فقر بکاهیم؟ اقتصاددانان و کارشناسان جمع می‌شوند، میزگرد می‌گذارند، سخنرانی‌های کارشناسی می‌کنند و از برنامه‌های ممکن برای رفع فقر سخن می‌گویند. مشکلی نیست، حتماً باید کارشناسان و متخصصان و تصمیم گیران همین کارها را بکنند. اما روشنفکران مدیر و تصمیم‌گیر نیستند. معلوم نیست چه اهمیتی دارد اگر یک روشنفکر لیبرال، در نتیجه‌ی مشاهده‌ی فقر و بیکاری مردم کمی هم سوسیالیست شود.

آن‌ها کارشناس نیستند، آن‌ها در عرصه‌ی سیاسی حاضرند، آن‌ها وظیفه دارند فقر و تحقیر و رنج و آلام روزانه‌ی مردم را به مساله تبدیل کنند. آنچه در دل و درون یک بیکار حفره‌های سیاه می‌سازد، خجالتی که یک کارگر نزد فرزندش بابت دست‌های خالی‌اش می‌کشد، بغضی که یک تحقیر شده در دل انبار می‌کند، توسط یک روشنفکر تبدیل به یک مساله‌ی عمومی می‌شود. روشنفکر مسوول است که بر تب درونی یک تحقیر شده، نام نهد، آن را بر سر در عرصه‌ی عمومی بکوبد، دیگران را محاکمه کند، وجدان‌ها را برانگیزد، و دردهای فردی فردی شده را به مساله‌ی جمعی بدل کند.

کار روشنفکر تنها از این حیث مهم نیست که نظام تصمیم‌گیر را تحت فشار قرار می‌دهد تا برنامه‌های تازه بنویسد و برای محرومان فرصت‌های تازه بسازد. چیزی هست که به مراتب از این مهمتر است. او با نام نهادن و جمعی کردن آنچه به ظاهر فردی و درونی است، امکان به شمار آورده شدن و دیده شدن طبقات به حاشیه پرتاب شده را فراهم می‌کند. قطع نظر از این که کارشناسان بگویند فقر و بیکاری حل شدنی هست یا نه، نفس دیده شدن سبب می‌شود بر فشار فقر و بیکاری، آوار خرد کننده‌ی تحقیر نیز افزوده نشود. روشنفکر پیش از هر چیز با حیات سیاسی سروکار دارد و مساله‌ی مهم حیات سیاسی، تحقیر شدن و نادیده گرفته شدن است. البته به شرطی که روشنفکر به پایین نظر کند. با زبانی سخن بگوید که ناظر به فرودستان و در حاشیه ماندگان است. در آن صورت کلام و بیانش، امکانی برای رهایی آنان از فشار تحقیر و نادیده گرفته شدگی است. امکانی برای تبدیل شدن آنها به سوژه‌های قدرتمند. صاحب نیرو و سخن.

همه‌ی یادداشت‌هایی که در باره‌ی حوادث و ناآرامی‌های ایران نوشته شد، زبانی شبه کارشناسانه داشتند. بخش اعظم‌شان، تلاش کردند ماجرا را مصادره کنند به اهداف و مقاصد سیاسی‌شان. از جناح اصولگرا که این سوی طیف بود گرفته تا سلطنت طلبان که آن سوی طیف بودند. گروهی دیگر از آنها سعی کردند ماجرا را به مباحث علمی و کارشناسانه‌ی خود تبدیل کنند. تنها مرتضی کریمی بود که به یک واقعیت دیگر اشاره کرد: آن‌ها همه بیگانه‌اند با مردمی که شمرده نمی‌شوند، شنیده نمی‌شوند، دیده نمی‌شوند. انگار که نیستند. حوادثی که کمی بیش از یک هفته طول کشید، فی الواقع دنیایی از مفاهیم بیگانه با جهان حاشیه‌ها را دود کرد و به هوا برد. شاید این همه حرف که روشنفکران با عجله تولید کردند، تلاشی بود برای بازآفرینی آنچه از دست رفته بود. آنچه به کسادی بازار کلامی‌شان منجر می‌شد.

آنچه در کشور روی داد، اعلام مرگ زبانی بود که یک دهه پیش مرده بود. تنها به اعتبار اشاره به رنج‌های مردم است که زبان دوباره فرصت زندگی در عرصه‌ی عمومی پیدا خواهد کرد.


جای خالی «شریعتی» در دفاع از «ایده مردم»!

متن کامل یادداشت تلگرامی مرتضی کریمی در پی می‌آید:

🔵  کدام یک از ما حاضر است به خاطر یک گرسنه بمیرد؟ مساله این است… می‌دانم چقدر از شریعتی حرف زده شده است. لهِ و علیه‌اش. نمی‌خواهم از شریعتی حرف بزنم. آن هم در این شرایطی که ذهن روشنفکران ما از تنِ جامعه هم «ناآرام‌تر» است. شریعتی مهم نیست، اما کلمه‌ی دیگری مهم است که از قضا با حرفِ شین شروع می‌شود؛ شرف!

🔵  شریعتی یکی از افراد قبیله‌ی من است، مهم‌ترینش. من یک تعصب وفادارانه به شریعتی دارم، وفادار به خواندن و گذشتن از اندیشه‌اش! اما شریعتی چیزی داشت که قابل گذر کردن نیست، چیزی که امروز گم شده‌ی روشنفکری و آکادمی ما است.

آنچه می‌خواهم اینجا بنویسم با روش‌شناسی‌ای خوداعتراف‌گونه است. اسم فرنگی و آبرومندانه‌ای هم دارد؛ اتواتنوگرافی! خودمردم‌نگاری؛ پایین آمدن از تختِ استادی ناظر بر واقعیت، مشارکت در ساخت واقعیت اجتماعی، صرف نظر کردن از بازی با آمار و ارقام به ظاهر بی طرف و پرداختن به زندگی و تجربیات و احساسات زیسته‌ی خودِ مألف. می‌خواهم یک داستان تعریف کنم، داستانی واقعی، از منبعی دست اول. من از یک محله‌ی «جرم‌خیز» (به تعبیر همان جامعه‌شناسانِ دامن به خاک نیالوده)، و از خانواده‌ای با سرمایه‌ی اقتصادی متوسطِ رو به پایین، و سرمایه‌ی فرهنگی و اجتماعی پایین‌تر از آن توانسه‌ام امروز کسی بشوم، جز آن که قرار بود بشود. من هرگز نتوانستم نیلوفری باشم که به یمنِ ارشادهایِ شریعتی از لجن سرکشیده باشد، اما توانستم به لطفِ حضور شریعتی چند گام از لجن‌زاری که در آن غوطه‌ور بودم فاصله بگیرم، و همه‌ی زندگی‌ام را مدیون همان چند قدم کوچک هستم. شریعتی در آن دورانِ بی‌پدری معنوی و فرهنگی، تنها و تنها منادیِ نجات‌بخشِ من بود. این کلماتِ او سالها بر دیوار بالای سر من بود:

🔵 «ای جوان، تو می‌دانی و همه می‌دانند که زندگی از تحمیلِ لبخندی بر لبان من، از آوردنِ برقِ امیدی در نگاه من، از بر انگیختنِ موجِ شعفی در دل من عاجز است. تو می‌دانی و همه می‌دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو، زندانی کشیدن بخاطر تو، و رنج بردن بپای تو تنها لذتِ بزرگِ زندگی ِمن است! از شادی توست که من در دل می‌خندم، از امیدِ رهایی توست که برقِ امید در چشمانِ خسته‌ام می‌درخشد، و از خوشبختی توست که هوای پاکِ سعادت را در ریه‌هایم احساس می‌کنم. نمی‌توانم خوب حرف بزنم، نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله‌های ضعیف و افتاده پنهان کرده‌ام، دریاب! دریاب! من تو را دوست دارم. همه‌ی زندگیم و همه‌ی روزها و همه‌ی شب‌های زندگیم، هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت می‌دهند، شاهد بوده‌اند و شاهد هستند. آزادی تو مذهب من است، خوشبختی تو عشق من است، و آینده‌ی تو تنها آرزوی من…»

🔵 نه سِحرِ قلمِ شریعتی، نه جادویِ کلامش، یا استواری ایدئولوژی‌اش، نه ژست‌های روشنفکرانه و مدلِ سیگار کشیدنش، نه کچلیِ سرش و نه هیچ چیز دیگری که جوان‌های داغ و پر شور آن روزها را مجذوب و منقلب می‌کرد مرا تحت تأثیر شریعتی قرار نداده است. همچنین شریعتی میراثی باقی نگذاشته است که امثالِ من از آن منتفع شویم. اما شاید فقط باید یک بی‌پناهِ فکری، معنوی و فرهنگی باشید تا درک کنید از چه حرف می‌زنم و بدانید که چقدر حیاتی است در آن شرایط بی‌کسی و تنهاییِ ساختاریافته، کسی بی‌مزد و منت، خودش را وقف شما، آینده و خوشبختی شما کرده باشد و صمیمانه یقین‌هایش که هیچ، تردیدهایش را هم به شما در میان گذاشته باشد. چه کسی حتی هنوز بعد از چهل سال، صادقانه‌تر از شریعتی، فرازها و نشیب‌های روحی‌اش را به تمامی در اعترافاتی روسو-گونه، تو بخوان اتواتنوگرافانه! با مردم در میان گذاشته است؟

🔵 اما داستان من و شریعتی در شرایط کنونی چه اهمیتی دارد؟ شریعتی حتی برای خودش هم اهمیتی نداشت که اگر داشت، حالا حداقل یکی از آن صندلی مصلحت نظام را پر کرده بود، یا یکی از آن کرسی‌های «مصلحتِ دانشگاهی» را. پس چرا از شریعتی می‌نویسم؟ به خاطرِ «ایده‌ی مردم». می‌شود درباره‌ی درست بودن یا خطا بودن اندیشه‌ی شریعتی تا بی‌نهایت بحث کرد. اما آنچه در آن روزهای سخت، گرمابخش زندگی‌ام بود نه صرفِ اندیشه‌ی شریعتی بلکه حضور همدلانه، منش و روش او بود.

🔵 امروز می‌بینیم که می‌شود تمام تئوری‌های توصیفی و تحلیلی درباره‌ی مردم را از بر بود، و حتی در دانشگاه‌ها تدریس کرد، اما در عمل، در میان مردم نبود، و حتی در مقابل آنها ایستاد. درمیان مردم بودن، به معنای تأیید و تبعیت از مردم نیست. به معنای دادن وجهه‌ای معصومانه به مردم، که منجر به مصادره، ساده‌سازی، و تکثرزدایی از این واژه می‌شود هم نیست. اما چگونه می‌شود بدون بودن در میان مردم، آن‌ها را فهمید، از آنها آموخت و در صورت نیاز آگاه یا در مواقعی راهنمایی‌یشان کرد؟

🔵 امروز کسی صدای مردم را نمی‌شنود و آنها بیش از گرسنگی از همین «ناشنوایی سازمان‌یافته» به تنگ آمده‌اند. طبیعی است وقتی مردم از بلندگوهای رسمی بزغاله، بیگانه و حرام‌خور خوانده می‌شوند و از طرف روشنفکران رسمی سیب‌زمینی‌خور، لات، گدا و کرکس خطاب می‌شوند، شعارهایشان هم مشتی کلمات بیهوده از سر «خشمِ بی‌هدف» تعبیر می‌شود…

🔵 وظیفه و تخصصِ چه کسانی است که هدف این کلماتِ به ظاهر بی‌هدف را اکو کند؟ باید باور کنیم که روشنفکرانِ ما نظریات و تئوری‌های علوم انسانی را که در دانشگاه‌ها به خورد دانشجویانشان می‌دهند نفهمیده‌اند!؟ یا آنقدر از مردم جدا و کنده شده‌اند که گویی در جامعه‌ی خودشان زنگی نمی‌کنند و شرایط واقعی مردم خودشان را درک نمی‌کنند؟ یا منافع و شرایط خود آنهاست که اجازه نمی‌دهد با مردم و مسوولین صادقانه، دلسوزانه و فراتر از منافع جناحی‌یشان حرف بزنند؟

🔵 از نظر شخص من مردم این روزها اشتباه می‌کنند. هر گونه آشوبی در نهایت به زیان آنها خواهد بود. مردمِ به جان آمده، کمترین «سرمایه» برای جاخالی دادن را دارند. بیشتر اصلاح‌طب‌ها، کرکس‌وار جا را به زیان آنها خالی خواهند کرد و همه‌ی بار و آوار ناشی از این آشوب‌ها بر شانه‌های ناتوان خودِ آنها تحمیل خواهد شد. خاصه آنکه دشمنانِ تمامیتِ ارضی ایران، از رجوی‌ها و سلطنت‌طلبان گرفته تا جاهلان آمریکایی و مرتجعین سعودی مترصد کوچکترین فرصت برای عرض اندام هستند. اما چه رفته است بر روشنفکرانی که یک عمر در ویترین لفاظی‌هایشان، کلمه‌ی «مردم» زینتِ زبان و لقلقه‌ی اندیشه‌یشان بود؟

🔵 دولت باید از گم شدن حلقه‌های اتصالِ خود و مردم، از اینکه مردم حاضر نیستند به حرف هیچ شخصیت سیاسی‌ای در شرایط فعلی اعتماد کنند و با رضایت قلبی به خانه‌ها برگردند متأسف باشد. دولت‌مردان، باید توضیح دهند بودجه‌های را که می‌بایست صرف مشروعیت‌سازی نظام جمهوری اسلامی و دفاع از ارزش‌ها و هویتِ ملی می‌کرده‌اند کجا خرج نموده‌اند که یک کانالِ تلگرامی با این سطحِ نازل خبرسازی و دروغ‌پراکنی توانسته است امنیت ملی کشور را تهدید کند. اما روشنفکران ما هم باید توضیح بدهند که بودجه‌های کلانی را که صرف مطالعه‌ی فرهنگ و هویت و ارزش‌های ایرانیان کرده‌اند، مقالاتِ داخلی و خارجی که خود به رشته‌ی قلم درآورده یا کتاب‌هایی که با بودجه‌های عمومی منتشر کرده‌اند چه تأثیر واقعی، ملموس، مستقیم و مثبتی بر زندگی مردم داشته است.

🔵 امروز بیش از هر وقتی نیاز به روشنفکران فراجناحی که بدون منفعت‌طلبی سیاسی به مسوولان بفهمانند زبان گفت و شنودِ با مردم در شرایط آشوب، استیصال، و طغیانِ جمعی خشونت نیست احساس می‌شود. کسانی که به مردم بیاموزند که خشونت، خود آنها را بدل به چیزی می‌کند که از آن متنفراند. امروز بیش از همیشه، به کسانی نیاز داریم که همچون شریعتی، مردم را بفهمند، خودشان را قسمتی از مردم، و مردم را قسمتی از خودشان بدانند، به رازها و نیازهای روحی و معیشتی آنها آشنا باشند و بتوانند به زبان مردم حرف بزنند و اعتماد آنها را جلب کنند. مردم در حال حاضر در حال تمرین مطالبه‌گری هستند. متاسفانه این تمرین با روش‌های مقطعی و زودگذر، پرهزینه و خطا، و در غیاب احزاب یا روشنفکرانِ صادق و فداکار با جهت‌بخشی بیگانگان و معاندان همراه شده و کشور را به لبه‌ی پرتگاه برده است. امیدوارم روشنفکران ما نیز دست از این آشوب و هرج و مرج، از نوشتن مقالات صرفاً علمی و بی‌خاصیت برداشته و به جای نوشتنِ بی‌هدف برای هیچ کس، به جای خودارضایی‌هایِ علمی در دانشگاها، از پشت میزهای تحقیقاتی اتاق‌های شخصی‌یشان بیرون آمده و شروع به تمرین کنند. تمرین حضور صادقانه، درک، فهم وحرف زدن به زبان و برای مردم؛ تمرین خوردنِ نانِ شریف.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا