خرید تور تابستان

اگر به‌دنبال آرامش بدوید، شاید خود واقعی‌تان از دست برود

ترجمه‌ی مقاله‌ی ساهانیکا راتنایاکه در ایان که در وبسایت ترجمان با عنوان «اگر به‌دنبال آرامش بدوید، شاید خود واقعی‌تان از دست برود» منتشر شده می‌خوانید:

سه سال پیش، زمانی‌که در مقطع کارشناسی ارشدِ رشتۀ فلسفه در دانشگاه کمبریج درس می‌خواندم، حال‌آگاهی مثل هوا انگار همه‌جا را گرفته بود. بخش روان‌پزشکی، با همکاریِ خدمات مشاورۀ دانشگاه، پژوهش گسترده‌ای دربارۀ تأثیرات حال‌آگاهی به راه انداخته بود. به نظر می‌رسید هرکسی که می‌شناختم به‌نوعی درگیر قضیه بود: آن‌ها یا مرتب در کلاس‌های حال‌آگاهی شرکت می‌کردند و با وظیفه‌شناسی برگه‌های نظرسنجی را پر می‌کردند یا، مثل من، بخشی از یک گروه کنترل بودند که گرچه در کلاس‌ها شرکت نمی‌کردند، خود را در این جنون گرفتار می‌یافتند. ما در خانۀ غریبه‌ها جمع می‌شدیم تا در ساعات نامعمول مراقبه کنیم و با اشتیاق دربارۀ تجربیات مراقبه‌ای خود بحث کنیم. زمانۀ عجیبی بود.

من که در نیوزیلند و سری‌لانکا بودایی بار آمده‌ام، با مراقبه سرگذشتی طولانی دارم. هرچند همچون بسیاری از «کاتولیک‌های فرهنگی»۱، مشارکت من اغلب سطحی بود. در کودکی، هرگاه والدینم مرا به معبد می‌کشاندند حوصله‌ام به‌نحو تحمل‌ناپذیری سر می‌رفت. اما در دانشگاه به روان‌درمانی روی آوردم تا بتوانم با استرسِ محیط دانشگاهی کنار بیایم. همان‌طور که انتظارش می‌رفت جذب مکاتب و رویکردهایی می‌شدم که نشانی از تأثیرات فلسفه و مراقبۀ بودایی دارند و یکی از آن‌ها حال‌آگاهی۲ بود. طی سال‌های پیش و طی مصیبت کمبریج، درمانگرها به من زرادخانه‌ای از فنون مرتبط با حال‌آگاهی آموخته‌اند. به من یاد داده بودند تا تنفسم را مشاهده کنم، در بدنم مداقه و به دامنۀ حواس آن توجه کنم، و بازی افکار و احساسات را در ذهنم مشاهده کنم. تمرین اخیر اغلب شامل نوعی تصویرپردازی است که در آن از فرد خواسته می‌شود تا به افکار و احساساتش همچون ابرهایی در آسمان یا برگ‌هایی شناور بر یک رودخانه بنگرد. یک فعالیت محبوب (هرچند من خود هرگز آن را امتحان نکردم) شامل خوردنِ حال‌آگاهانۀ دانه‌ای کشمش است، به‌نحوی که شما به‌دقت تجربۀ حسیِ آن را مشاهده کنید، از آغاز تا پایان: تغییراتِ بافت، مزه‌ها و بوهای متفاوت.

در پایان پژوهش کمبریج، متوجه شدم که آرام‌تر و آسوده‌ترم و توانایی بیشتری برای کناره‌گرفتن از احساسات طاقت‌فرسا دارم. یافته‌های پژوهشْ تجربۀ من را منعکس می‌کرد؛ نتیجۀ یافته‌ها این بود که مراقبۀ منظمِ حال‌آگاهی سطوح استرس را کاهش می‌دهد و موجب انعطاف‌پذیری می‌شود. اما از طرفی نیز به‌وسیلۀ خوشه‌ای از احساساتی که نمی‌توانستم به‌درستی آن‌ها را شناسایی کنم، به دردسر افتادم. مثل این بود که انگار دیگر نمی‌توانستم عواطف و افکار خودم را بفهمم. آیا فکر می‌کردم مقاله‌ای که به‌تازگی نوشته‌ام بد است چون استدلال آن معیوب است، یا اینکه صرفاً از بابت ضرب‌الاجل نزدیک‌شوندۀ آن مضطرب بودم؟ چرا این‌قدر احساس ناکافی‌بودن می‌کردم؟ سندروم دغل‌بازی بود یا افسردگی، یا اینکه من برای این نوع از پژوهش مهرۀ مناسبی نبودم؟ نمی‌توانستم بفهمم آیا افکار و احساسات مشخصی که داشتم صرفاً به‌دلیل استرس‌داشتنم و تمایل به تسلیم‌شدن به افکاری نمایشی‌اند، یا به این خاطرند که دلیل خوبی برای فکرکردن و احساس‌کردنشان وجود دارد. در تمرین حال‌آگاهی که [آموخته و] پرورانده بودم، و شیوه‌اش در ترغیب من به درگیرشدن با احساساتم، چیزی وجود داشت که باعث می‌شد به‌طرز فزاینده‌ای با خودم و زندگی‌ام احساس بیگانگی کنم.

طی سال‌های بینابین، دربارۀ این تجربه وسواسی شده بودم، تاآنجاکه تحصیل در مقطع دکترا در گرایشی کاملاً مجزا در فلسفه را رها کردم و خود را توی دردسر فرایند جان‌فرسای پذیرش در مقاطع پایین‌تر انداختم تا فقط بتوانم بفهمم چه اتفاقی افتاده است. دنبال‌کردن سرنخی از متون کهن بودایی تا کتاب‌های تازه‌تر دربارۀ مراقبه را آغاز کردم تا ببینم ایده‌ها چگونه به جنبش معاصر حال‌آگاهی کوچیده‌اند. آنچه کشف کرده‌ام دلالت‌های نگران‌کننده‌ای در رابطه با نحوۀ ترغیب ما توسط حال‌آگاهی برای برقراری ارتباط با افکار، احساسات و اساساً درکمان از خویشتن دارد.

زمانی اهالی اروپا و آمریکای شمالی برای فهم خویشتن به دین یا فلسفه رجوع می‌کردند و اینک به‌نحو فزاینده‌ای از روان‌درمانی و خویشاوندان آن استقبال می‌کنند. جنبش حال‌آگاهی نمونۀ بارزی از این تغییر در عادات فرهنگیِ بررسی و تعمق در خویشتن است. آنچه در فنون حال‌آگاهی مشترک است، به‌جای تعمق در خویشتن، شیوه‌ای به‌خصوص است برای پرداختن به رویدادهای زمان حال که اغلب چنین توصیف می‌شود: «آگاهی از زمان حال بدون قضاوت». رهروان از درگیرشدنِ انتقادی یا ارزیابانه با تجربه‌هایشان دلسرد می‌شوند و اغلب آشکارا به آن‌ها آموخته می‌شود تا به محتوای افکار خود بی‌اعتنایی کنند.

مثلاً در هنگام خوردن کشمش تمرکز، به‌جای اینکه بر تأمل دربارۀ این باشد که شما کشمش دوست دارید یا نه -‌یا به‌خاطرآوردن جعبه‌های قرمزرنگ کوچک کشمش که در وعده‌های ناهار مدرسه به شما می‌دادند و از این قبیل‌-، بر فرایند مصرف آن است. به‌همین‌ترتیب، هنگام تمرکز بر تنفستان یا مداقه در بدنتان، باید روی آن فعالیت تمرکز کنید نه اینکه جریان افکارتان را دنبال کنید یا تسلیم احساسات ملال و استیصال شوید. هدف این نیست که درنهایت هیچ فکر یا احساسی نداشته باشید، بلکه این است که به هر آنچه از راه می‌رسد توجه کنید و با همان سبُکی اجازۀ گذشتن به آن بدهید.

یکی از دلایلی که ذهن‌آگاهی چنین مخاطبان مشتاقی یافته این است که خود را به ردایی از خنثاییِ ارزشی۳ آراسته است. جان کابات‌زین، یکی از نیاکان بنیان‌گذار جنبش ذهن‌آگاهی معاصر، در کتابش، هرجا که می‌روی۴ (۱۹۹۴)، ادعا می‌کند ذهن‌آگاهی «نه با هیچ باوری تداخل دارد… -چه باور مذهبی چه علمی- و نه در تلاش است تا به شما چیزی قالب کند، به‌خصوص یک نظام اعتقادی یا ایدئولوژیک». کابات‌زین و پیروان او مدعی‌اند که، در کنار کاهش استرس، تمرین‌های ذهن‌آگاهی می‌توانند کمکی باشد برای تسکین دردهای جسمانی، درمان بیماری‌های روانی، افزایش بازدهی و خلاقیت و فهم ما از خویشتن «حقیقی» خود. ذهن‌آگاهی به پاسخی قوارۀ تن همه برای مجموعه‌ای از امراض مدرن تبدیل شده است: چیزی ازلحاظ ایدئولوژیک معصوم، که به‌سادگی در زندگی همه، بدون توجه به زمینه و سابقه و باورها و ارزش‌های فرد، می‌گنجد.

بااین‌وجود ذهن‌آگاهی نیز بدون منتقد نمانده است. نحوۀ پیوند آن با آیین بودایی، به‌خصوص تمرین‌های مراقبۀ آن، ماجرای جنجالیِ ادامه‌داری است. محققین آیین بوداییْ جنبش معاصر ذهن‌آگاهی را به هر چیزی، از بازنمایی نادرست این آیین گرفته تا اقتباس فرهنگی آن، متهم کرده‌اند. کابات‌زین، با ادعای اینکه ذهن‌آگاهی حقیقت آموزه‌های اساسی آیین بودایی را نمایش می‌دهد، آب را بیش‌ازپیش گل‌آلود کرده است. اما منتقدین می‌گویند که جنبه‌های بدون قضاوت ذهن‌آگاهی درحقیقت در تضاد با مراقبۀ بودایی قرار دارند، مراقبه‌ای که در آن به افراد آموخته می‌شود تا فعالانه تجربه‌های خود را ارزیابی کرده و با آن‌ها در سایۀ آموزه‌های بودایی درگیر شوند.

دیگران به این اشاره می‌کنند که اهداف روان‌درمانی و ذهن‌آگاهی قابل مقایسه با انگاره‌های مرکزی آیین بودایی نیستند: مثلاً، بااینکه روان‌درمانی ممکن است بکوشد تا از رنج بکاهد، آیین بودایی رنج را مفروضی چنان ژرف و جای‌گرفته می‌داند که هدف انسان باید به‌کل فرار از چرخۀ محنت‌بار تولد دوباره باشد. جبهۀ سومی از حمله می‌تواند در لقب «مَک‌ذهن‌آگاهی»۵ خلاصه شود. منتقدینی همچون دیوید فوربز که نویسنده است و رونالد پرسر، استاد رشتۀ مدیریت، استدلال می‌کنند که همزمان بااینکه ذهن‌آگاهی از حوزۀ درمان به حیطۀ مُدِ روز حرکت کرده است، کالایی‌سازی و بازاریابی، نسخه‌های آبکی، و فاسدی از آن تولید شده است؛ این نسخه‌ها ازطریق برنامه‌های موبایلی مثل هِداسپیس و کام در دسترس‌اند و به‌عنوان موضوع درسی در مدارس، دانشگاه‌ها و دفاتر کاری تدریس می‌شوند.

گله‌های من از ذهن‌آگاهی از قسمی دیگر، هرچند مرتبط است. ذهن‌آگاهی با این مدعا که علاجی چندمنظوره و چندکاربره برای تمام موقعیت‌هاست، امر دشوار فهم خویشتن را زیادی ساده‌سازی می‌کند. ذهن‌آگاهی بسیار بی‌دردسر در فرهنگ راه‌حل‌های فناورانه، جواب‌های ساده و هک‌کردنِ خود می‌گنجد، فرهنگی که در آن همۀ ما می‌توانیم به‌جای اینکه ببینیم اصلاً چرا این‌قدر از زندگی‌هایمان ناخشنودیم، صرفاً با محتویات ذهنمان کلنجار برویم تا مشکلات را حل کنیم. هرچند، همان‌طور که من از تجربۀ خودم دریافتم، صرفاً تماشای افکار و احساسات خود کافی نیست. برای فهم اینکه چرا ذهن‌آگاهی به‌طور یگانه‌ای برای پروژۀ فهم واقعیِ خویشتن نامناسب است، باید مفروضات سرکوب‌شده دربارۀ خویشتن را که در بنیان‌های آن ریشه دوانده‌اند را وارسی کنیم.

برخلاف مدعیات غرورآمیزتر کابات‌زین مبنی‌بر جهان‌شمولی، ذهن‌آگاهی درواقع «انباشته از متافیزیک» است: وابسته به این است که رهروان مواضعی را اتخاذ کنند که ممکن است به‌راحتی نپذیرند. به‌ویژه ذهن‌آگاهی ریشه در دکترین بودایی آناتا یا «بی‌خویشتنی» دارد. آناتا انکار متافیزیکی خویشتن است و از این ایده پشتیبانی می‌کند که چیزی مثل روح، روان یا هر بنیان فردیِ مداومی برای هویت وجود ندارد. این دیدگاه منکر این است که هر کدام از ما سوژۀ بنیادین تجربۀ خود هستیم. در مقایسه، متافیزیک غربی معمولاً معتقد است -علاوه‌بر موجودیت هر فکر، احساس یا حس جسمانی- موجودیتی وجود دارد که تمام این تجربیات برای او رخ می‌دهند و منطقی است اگر به این موجودیت «من» یا «خودم» اطلاق شود. بااین‌وجود، براساس فلسفۀ بودایی، هیچ «خویشتن» یا «خودم»ی وجود ندارد که چنین پدیده‌هایی به آن تعلق داشته باشند.

زمین مشترک موجود میان راهبردهای مورداستفادۀ بودایی‌ها برای آشکارساختن «حقیقت» آناتا و تمرین‌های رهروان ذهن‌آگاهی چشمگیر است. مثلاً یکی از تکنیک‌های آیین بودایی شامل بررسی افکار، احساسات و حواس جسمانی است و توجه به اینکه آن‌ها، هم از بُعد فردی و هم جمعی، گذرا هستند. افکار و احساسات ما به‌سرعت تغییر می‌یابند و حواس جسمانی در واکنش به محرک‌ها می‌آیند و می‌روند. به معنای دقیق (فرضیه چنین است)، آن‌ها نمی‌توانند آن موجودیتی باشند که طی یک عمر پایدار می‌ماند؛ و خویشتن هرچه باشد، نمی‌تواند به‌اندازۀ این پدیده‌ها اثیری و موقتی باشد. خویشتن همچنین نمی‌تواند این پدیده‌ها به‌صورت جمعی‌اش باشد، زیرا همگی آن‌ها به‌یکسان گذرا هستند. سپس اما، بودایی‌ها متذکر می‌شوند که چیزی به غیر از این پدیده‌ها وجود ندارد که بتواند خویشتن باشد. درنتیجه، خویشتنی وجود ندارد. شما از رهگذر تشخیص گذرابودن، به این بینش اضافی نیز دست می‌یابید که این پدیده‌ها غیرشخصی‌اند؛ اگر چیزی به اسم «خودم» وجود نداشته باشد تا بتوان پدیده‌های زودگذری همچون افکار را به آن نسبت داد، پس هیچ منطقی وجود ندارد که ازطریق آن این افکار «از آن من» باشند.

رهروان معاصر ذهن‌آگاهی، همچون نیاکان بودایی‌شان، بر این ویژگی‌های زودگذری و غیرشخصی‌بودن تأکید می‌کنند. تمرین‌ها مکرراً توجه را به ماهیت زودگذرِ آنچه در لحظۀ حال مشاهده می‌شود معطوف می‌کنند. تعلیمات صریح («ببین افکار چطور انگار به‌سادگی برمی‌خیزند و می‌میرند») و تصویرپردازی («فکر کن افکارت ابرهایی در آسمان‌اند که از هم می‌پراکنند») ایده‌های گذار را تقویت می‌کنند و ما را تشویق می‌کنند به اینکه خود را از گرفتاری زیاد در تجربۀ شخصی‌مان منفک سازیم («تو افکارت نیستی؛ تو دردت نیستی» ذکرهای شایعی هستند).

من احساس ازخودبیگانگی و سرگشتگی پیشینم را به رابطۀ تنگاتنگ ذهن‌آگاهی با آناتا نسبت می‌دهم. با آموزۀ بی‌خویشتنی، ما نه‌تنها انواع آشناتر فهم از خویشتن را کنار می‌نهیم، بلکه این ایده را نیز رها می‌کنیم که پدیده‌های ذهنی همچون افکار و احساسات از آنِ خودمان هستند. ما با این کار فهمیدن چگونگیِ فکر و احساسمان و تعریف‌کردن داستانی وسیع‌تر دربارۀ خود و زندگی‌هایمان را دشوارتر می‌کنیم. در اشتیاق به فهم خویشتن این تمایل وجود دارد تا به این باور گره بخورد که چیزی برای فهمیدن وجود دارد؛ نه ضرورتاً نوعی جوهر متافیزیکی، بلکه موجودیتی معمولی‌تر و باثبات از قبیل فردیت یا شخصیت انسان. ما گرایشی به این تفکر نداریم که افکار و احساسات، رویدادهایی منفصل، و گذرا هستند که تصادفاً در اذهان ما رخ می‌دهند. درعوض، ما آن‌ها را متعلق به خود می‌بینیم زیرا کمابیش بازتابی از ما هستند. مثلاً افرادی که نگران‌اند روان‌پریش باشند، احتمالاً براساس احساسات مکرر عدم امنیت و اضطراب، و تمایلشان به عیب‌جویی این نگرانی را خواهند داشت. آن‌ها این احساسات را به‌مثابۀ جریانی از این واقعیت تشخیص خواهند داد که احتمال دارد شخصیت یا ویژگی شخصیتی بخصوصی داشته باشند.

البته، اغلب از جنبۀ عملگرایانه، کناره‌گرفتن از افکار و عواطف پریشان مفید است. دیدن آن‌ها همچون برگ‌های شناور می‌تواند به ما کمک کند تا از حرارت احساساتمان فاصلۀ مشخصی بگیریم تا بتوانیم الگوها را تشخیص دهیم و محرک‌ها را شناسایی کنیم. اما از جایی به بعد، ذهن‌آگاهی به شما اجازه نمی‌دهد تا مسئولیت چنین احساساتی را بر عهده بگیرید و آن‌ها را تحلیل کنید. ذهن‌آگاهی در بررسی و گزینش توضیحاتِ مخالف دربارۀ چرایی نوع خاص فکر یا احساسِ شما کمکی نمی‌کند. و همچنین نمی‌تواند روشن سازد که این افکار و احساسات ممکن است چه چیزی را دربارۀ شخصیت شما آشکار کند. ذهن‌آگاهی ، که ریشه در آناتا دارد، تنها می‌تواند این کلیشه را عرضه کند: «من احساساتم نیستم». جعبه‌ابزار مفهومی آن اجازۀ اظهارات جدلی‌تری همچون «احساس عدم امنیت می‌کنم»، «این‌ها احساسات پریشان من‌اند»، یا حتی «من ممکن است فردی روان‌پریش باشم» را نمی‌دهد. بدون میزانی از مالکیت بر احساسات و افکار، بر عهده‌گرفتن مسئولیت آن‌ها دشوار است. رابطۀ میان افراد و پدیده‌های ذهنی ایشان رابطه‌ای وزین است و دربرگیرندۀ پرسش‌هایی از مسئولیت شخصی و تاریخ. این مسائل نباید به‌راحتی به یک‌سو انداخته شوند.

ذهن‌آگاهی ، به‌جز قطع‌کردن رابطۀ شما و افکار و احساساتتان، به نوع دیگری نیز فهم خویشتن را دشوار می‌کند. با ازدست‌نهادن خویشتن، ما آن را از محیطش و درنتیجه از زمینۀ توضیحی خاصش جدا می‌کنیم. من در حالی این متن را می‌نویسم که ماه گذشته را در بدبختی به سر برده‌ام. اگر ذهن‌آگاه می‌بودم، متوجه می‌شدم که احساس اندوه و درماندگی و نیز افکار پریشان وجود دارند. بااینکه ذهن‌آگاهی ممکن است به‌صورت غیرمستقیم به من کمک کند تا چیزی دربارۀ محتوای تکرارشوندۀ افکارم دریابم، بدون نوعی ایده از خویشتن، جدا اما جای‌گرفته در زمینۀ اجتماعی، نمی‌توانستم بینش بیشتری به دست آورم. رد فکر و احساس به‌خودی‌خود راهی پیش پای ما نمی‌گذارد تا تشخیص دهیم آیا داریم به رویداد کم‌اهمیتی در زندگی‌مان واکنش نامتناسب نشان می‌دهیم یا، مثل مورد من، پاسخی مناسب به رویدادهای تراژیک اخیر می‌دهیم.

شما برای جُستن توضیحاتی غنی‌تر دربارۀ چرایی و چگونگیِ فکر و احساستان، نیاز دارید تا خود را به‌مثابۀ فردی مجزا ببینید که درون زمینه‌ای مشخص عمل می‌کند. شما باید شرحی از خویشتن داشته باشید، زیرا این شرح آنچه که پاسخی به زمینۀ شماست و آنچه از درون شما می‌تراود را از هم متمایز می‌کند. من می‌دانم که میلی باطنی به نگرانی روان‌پریشانه و تفکر وسواس‌گونه دارم. اندیشیدن به خودم در مقام یک فرد در زمینه‌ای مشخص همان چیزی است که به من اجازه می‌دهد تا بفهمم که آیا منبع این نگرانی‌ها ریشه در ویژگی‌های شخصی درونی‌ام دارد یا صرفاً به وضعیتی بیرونی واکنش نشان می‌دهم. اغلب پاسخ آن ترکیبی از هر دو است، اما حتی این ابهام نیاز به بررسی دقیق دارد، نه‌فقط افکار و احساسات، بلکه بافت خاصی که مسبب آن‌ها شده است.

گرایش متضادِ ذهن‌آگاهی به کنارنهادن زمینه فقط فهم خویشتن را محدود نمی‌کند. این گرایش همچنین چالش‌های ذهنی ما را به‌نحو خطرناکی غیرسیاسی می‌کند. علی‌رغم متون فزاینده‌ای که دلایل ریشه‌ای مسائل سلامت روان را بررسی می‌کنند، سیاست‌گذاران میل دارند تا برای پایگاه وسیعی از مشتریان -که ظاهراً همگان را در بر می‌گیرند- به راه‌حل‌های کم‌هزینه تکیه کنند. گرایش بر این است که تمرکز، به‌جای‌آنکه بر وارسی وضعیت‌های عمیق‌تر اجتماعی-اقتصادی و سیاسی‌ای باشد که در وهلۀ نخست مسبب رنج‌اند، بر ذهن فردی و تخفیف رنج آن باشد. مثلاً افراد مسن‌تر از نرخ بالای افسردگی رنج می‌برند، اما پرداختن به آن معمولاً ازطریق ابزارهای دارویی یا درمانی است، نه درنظرگرفتن مثلاً انزوای اجتماعی یا فشارهای اقتصادی. حال‌آگاهی از روند باب روز سادگی و فردیت‌دهی پیروی می‌کند. مفروضات ریشه‌ای آن دربارۀ خویشتن آن را به‌ویژه مستعد بی‌اعتنایی به تأملات وسیع‌تر می‌کند، زیرا این مفروضات به این اندیشه که افرادْ گیرافتاده در، و متأثر از کل جامعه هستند اجازۀ بروز نمی‌دهد.

قصد ندارم بگویم هرکسی که ذهن‌آگاهی را تمرین می‌کند درست مثل من بیگانگی با افکارش را تجربه خواهد کرد، یا حتی بگویم که ذهن‌آگاهی درنهایت استعداد آن‌ها برای فهمِ خویشتنشان را محدود خواهد کرد. ذهن‌آگاهی می‌تواند برای کمک به ما برای فاصله‌گرفتن از غوغای تجربۀ درونی‌مان ابزار مفیدی باشد. مشکلِ این گرایش فعلی به بازنمایی ذهن‌آگاهی به‌مثابۀ درمان همۀ دردها نوش‌دارویی است برای تمام انواع امراض مدرن.

من هنوز با ذهن‌آگاهی کلنجار می‌روم، اما این روزها میل دارم از آن کمک کمتری بگیرم. به‌جای تمرین منظم، ممکن است اگر روز کاری سختی داشته‌ام، یا برای خوابیدن مشکل دارم، مراقبۀ ذهن‌آگاهی انجام دهم. اشتباه جنبش ذهن‌آگاهی که وعدۀ کمک به همه‌کس در مواجهه با هر چیز و همه‌چیز را می‌دهد، بازنمایی شیوۀ آگاهی غیرشخصی‌اش به‌عنوان آگاهیِ برتر با فایده‌ای جهان‌شمول است. ریشه‌های آنکه در آموزۀ بودایی آناتاست به این معناست که نوع خاصی از تأمل عمیق و آگاهانه را کنار می‌گذارد که لازمۀ تحلیل دقیق این نکته است که کدام‌یک از افکار و احساسات ما بازتابی از خودمان است، کدام‌یک پاسخی به محیط است و سخت‌ترین پرسش: باید درباره‌اش چه کار کنیم؟

پی‌نوشت‌ها:

• این مطلب را ساهانیکا راتنایاکه نوشته است و در تاریخ ۲۵ جولای ۲۰۱۹ با عنوان «The problem of mindfulness» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۸ با عنوان «اگر به‌دنبال آرامش بدوید، شاید خود واقعی‌تان از دست برود» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.
•• ساهانیکا راتنایاکه (Sahanika Ratnayake) دانشجوی فلسفه در دانشگاه کمبریج است. پروژۀ دکترای او تاریخ و فلسفۀ روان‌درمانی معاصر است.

[۱] کاتولیک فرهنگی کسی است که خود را یک کاتولیک می‌داند اما به شعائر دین عمل نمی‌کند [مترجم].
[۲] mindfulness
[۳] Value-neutral
[۴] Wherever You Go
[۵] McMindfulness: کنایه‌ای است به تجاری‌شدن این جنبش با تشبیه آن به مک‌دونالد [مترجم].

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا