روایت سرهنگ عراقی از آزادسازی خرمشهر
ایسنا نوشت: عملیات بیتالمقدس و آزادی خرمشهر ابعاد مختلفی دارد، رزمندگان بسیاری در این عملیات شرکت کردند آزادسازی خرمشهر یکی از مهمترین عملیات تاریخ است که برای همیشه در ذهنها ماندگار شد.
درست زمانی که عراقیها تصور میکردند که پیروز میدان هستند، ورق برگشت؛ رزمندگان ایرانی باقدرت و برنامهریزی درست، در دل سربازان و افسران عراقی هراس انداختند، ترسی که باعث شد همه آنها پا به فرار بگذارند.
در این گزارش نگاهی به خاطرات سرهنگ عراقی که در آن زمان در خرمشهر بوده است میاندازیم، «عبدالعزیز قادر السامرائی» فرمانده گردان تیپ ۸۰۲ که در آن زمان در خرمشهر مستقر بوده، خاطرات خود را در کتابی با عنوان «اعترافات» منتشر کرده است، خاطراتی از روزهای تلخ خرمشهر، روزهایی که مردم با جان و دل از خرمشهر دفاع میکردند و ترس و اضطراب را به دل دشمنان میانداختند، روزهایی که بسیجیان یک تنه در برابر ارتش عظیم عراق ایستادند و به همه آنان نشان دادند که حق با آنهاست.
عبدالعزیز در این کتاب خاطرات مختلفی را بیان کرده است، خاطراتی که نشان از ناامیدی دشمن دارد، خاطراتی که نشان میدهد چه بلایی بر سر مردم مظلوم خرمشهر آمده است و چه جوانهایی جانهای خود را فدا کردند تا خرمشهر آزاد شود.
عبدالعزیز در بخشی از خاطرات خود به غارتگری و چپاول اموال مردم اشاره میکند و می نویسد: «از سربازی که خانواده ثروتمندی داشت، خواستم تا کامیون بزرگی با خود بیاورد گروهی از سربازان گردان را به همراه وی فرستادم تا یخچالها، تلویزیونها و اثاث ارزشمند مردم خرمشهر را جمع کنند و آنها را به بصره انتقال دهند، همانجا این اثاث را میفروختم، همین امر باعث شده بود که به ثروت خوبی دست پیدا کنم، گزارشهای زیادی علیه من به فرمانده تیپ ارسال شده بود اما فرمانده تیپ با گرفتن مبلغی از من مهر تاییدی بر کارهایم زد».
خاطرات این کتاب نشان میدهد که مردم خرمشهر با همه سختیها، جان و مال خود را فدا کردند؛ کشتارهای دستهجمعی خانوادههای باقیمانده، دفن دستهجمعی، تجاوز به دختران مقاوم، تبلیغات گسترده دروغین، شلیک کردن به هر جنبندهای که هنگام شب بیرون بودند، دزدیدن گاو، گوسفند، مرغ و خروس و استفاده از آنها برای تهیه غذا، از جمله خاطرات بیان شده در این کتاب است که رذالت عراقیان را به تصویر کشیده است.
عبدالعزیز در بخشی از خاطرات خود مینویسد: «ستوانیار گطان داغرالناصری از اهالی ناصریه، هر روز برای گروهان تعداد زیادی مرغ میدزدید، در یکی از روزها که طبق عادت برای غارت در اطراف خرمشهر رفته بود بازنگشت، یک گروه گشتی برای یافتنش گسیل کردیم، پس از مدتی جسد او را در یکی از نخلستانهای عراق پیدا کردند پس از تحقیقات معلوم شد که قصد تجاوز به یکی از دختران بومی را داشته و مورد اصابت گلوله قرار گرفته است، فرمانده لشکر سرهنگ ستاد حمدالمحمود خانواده آن دختر را به یکی از زندانهای بصره فرستاد».
عراقیها حتی به سنگهای قیمتی، جواهرات، در و پنجره منزل خرمشهریها رحم نکردند و آنها را میفروختند، در عرض یک ماه هر کدامشان میلیونر شده بودند، اما هیچ کدام احساس خوشبختی نمیکردند و عذاب وجدان داشتند، نمیدانستند آیا خودشان بر حق هستند! دلهایشان گواهی میداد که جوانان خرمشهری بر حق هستند، این را از مسائلی که به سرشان میآمد فهمیده بودند.
در بخشی از کتاب آمده است: «میلیونر شده بودم و چند خانه داشتم اما آرامش از من سلب شده بود، خواب بر من حرام گردید، همسرم دچار ناراحتیهای مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا گردید طوری که شبها را با گریه به صبح می.رساند، بیماریهای لاعلاجی به فرزندانم عارض شد، منزلم با تمام اثاثیه آتش گرفت بیشتر از آنچه که دزدیده بودم به من ضرر رسید، اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی ثابت هستند، کابوسهای مختلف خواب را از دیدگانم و آرامش را از من گرفته بودند احساس میکردم تمام موجودات آدم در صدد انتقام گرفتن از من هستند، یک دسته افراد را برای محافظت از شخصیت خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شبانه روز از من مراقبت میکردند».
این تنها گوشهای از رنجهای روحی و روانی است که سرهنگهای عراقی تجربه کردند، عراقیهایی که برای رفتار ظالمانه خود چیزی کم نگذاشته بودند، در همین کتاب آمده است که «به بهداری دستور داده بودند که برای مردم بومی داروهای فاسدی که تاریخ مصرفشان گذشته است تجویز کنند».
داروهای فاسد شده را به مردم میدادند، لودرها را بیرحمانه به جان منازل میانداختند، دیگر نشانی از خرمشهر نبود شهر به ویرانهای بدل شده بود، حصر آبادان شکسته بود، ایرانیها با روحیه بسیار قوی در خرمشهر به دنبال آزادسازی بودند، بسیجیان مختلف دور هم جمع میشدند و برای آزادسازی خرمشهر نقشه میکشیدند، عراقیها نیز به دنبال خروج از خرمشهر بودند و از ترس اینکه گلولههای توپخانه سنگین ایرانی آنها را هدف نگیرد، عقبنشینی را ترجیح میدادند.
سربازان عراقی میگفتند بلای عظیم بر سرمان آمد، اگر حق با آنهاست چرا سرنوشت ما اینگونه رقم میخورد، سربازان زیادی زخمی و کشته شده بودند.
عبدالعزیز در کتاب مینویسد: «بسیجیان خرمشهر را گرفته بودند، صدام با سرهنگ ستاد احمد زیدان تماس گرفته و آخرین تحولات اخیر منطقه را جویا شد، وی پاسخ داد، قربان، خرمشهر با مردانه دلاور ما پایدار است و به صورت دژ محکمی هر نیروی مهاجمی را خورد میکند».
صدام حسین خوشحال شد و خرمشهر را همچون یک دژ عراقی دانست که متجاوزان را به گور خواهد فرستاد.
سربازان عراقی میدانستند مرگ حتمی در پیش دارند بنابراین به فکر نقشههای فرار افتاده بودند و به هر قیمتی میخواستند از خرمشهر فرار کنند، سرهنگ عراقی یکی از سربازان خود را به صورت حلقه آویز در میدان شهر آویزان کرده بود و میگفت این جزای ترسوها است و هر کسی که فرار کند نتیجه این میشود.
مقابله در برابر رزمندگان ایرانی امری محال بود، اما عراقیها معتقد بودند تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر اجازه نفوذ هیچ تیراندازی را نمیدهد، در شبی از همین شبها که عراقیها خود را پیروز میدان میدانستند صدای رعد آسای «الله اکبر» تمام خرمشهر را فرا گرفته بود، فرماندهان لشکرها و تیپها تلگرافی دریافت کردند «ایرانیان آمدند…».
ایرانیان از سه محور شمال، شرق و غرب به خرمشهر آمده بودند، رزمندگان ایرانی با انگیزه مشخص و تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده عراقیها را غافلگیر کردند، عراقیها در حالی خود را گرفتار میدیدند که از لحاظ مواد غذایی و دارویی کمبودی نداشتند، یک شبه بیش از ۱۰ نفر از افسران ارشد عراقی توسط ایرانیان کشته شده بودند، سربازان گریه میکردند و دیگر از افسران مافوق خود حرف شنوی نداشتند.
سربازان با گریه و زاری میگفتند آیا اینها واقعاً کافر هستند؟مگر میشود حقایق را کتمان کرد، راه فراری وجود ندارد، بهترین سربازها کشته شده بودند.
چند میلیون دلار صرف سیستم دفاعی خرمشهر شده بود اما رزمندگان ایرانی به راحتی با ایمانی استوار این تجهیزات را در هم کوبیدند و با شکستن این موانع روحیه عراقیها پایمال و خرمشهر شد.
خاطرات عبدالعزیز قادر سامرایی با عنوان «اعترافات» با ترجمه عبدالرسول رضاگاه توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
انتهای پیام