زنانِ غریب
سرویس سیاسی انصاف نیوز: ماریه ، هانیه، مریم، زهرا و حلیمه همگی دخترانی هستند که در ازای 30 تا 200 هزار تومان در سنین کودکی و نوجوانی فروخته شدند، یکی برای بستی تریاک و دیگری برای تعمیر سقف درحال ریزش خانه؛ یکی را پدر فروخته و دیگری را مادربزرگ و ناپدری و عمو و…؛ در کودکی به مردانی خارجی [افغان] شوهر داده شدند و بعد هم معمولا با زور، حیله و یا عدم آگاهی از جایی که به آن کوچ میکنند، کوچانده شدند به کابل و هرات و دیگر شهرها و روستاهای افغانستان. حالا ساکن کشوری دیگرند و هریک قصهای دارند.
نمایش اولین قسمت مستند گفتوگو با این زنان در نشستی تحلیلی با حضور دکتر الهام اقراری –یکی از روانشناسانی که با تعداد قابل توجهی از این زنها گفتوگو و مصاحبه کرده بود- مینو مرتاضی لنگرودی –جامعه شناس و فعال حقوق زنان- و همچنین شفیق شرق -وابستهی فرهنگی سفارت افغانستان در ایران- رونمایی شد.
وابستهی فرهنگی افغانستان در لایو و ویدئوی این برنامه شرکت نداشته است و اظهارات او در این برنامه بدلیل ملاحظات و پروتکلهای دیپلماتیک آقای شفیق ضبط ویدئویی نشده است. گزارش کامل این نشست بزودی منتشر خواهد شد.
ماریه: 30 هزار تومان
چشمان ماریه خالی است، هیچ شبیه سن و سال واقعیاش نیست، بیش از زنی 35 ساله به زنی مسن میماند که زندگی شیرهی وجودش را کشیده. فرزند شهید است و میگوید پدرش را در «جنگ صدام» از دست داده، بعد از آنکه نامادری او را به پرورشگاه میبرد و مادربزرگ بدنبالش میرود، اما این خوشبختی بسیار کوتاه و اندک است؛ 14 سال داشته که در ازای تعمیر خانه و البته 30 هزار تومان وجه رایج مملکت به مردی افغان فروخته میشود و حالا ساکن این کشور، صاحب 4 فرزند و ترک شده از سوی همسرش است. خودش تعریف میکند «نمیفهمیدم دارم عروسی میکنم. مرده با یک عالمه ریشو اومد. نمیدونستم افغانیاند. زندونیم میکرد.»
زندانی میشده چون روزهای اول، از هراس تکرار تجربهی همبالینی با مردی همسن پدر، مدام در تکاپوی فرار بوده است. خودش از روزهای اول ازدواجش میگوید: «یه روز مادربزرگم گفت میخوام ببرمت جایی، با تاکسی رفتیم بیرون دیدیم گز درآوردند، بعد چند روز دیدم حنا آوردند. من نمیفهمیدم دارم عروسی میکنم. زندونیم میکرد.
اوایل هراسان میرفتم پیش مامان بزرگم که چهارراه […] بساط داشت. مامان بزرگم عصبانی میشد. من رو برمیگردوند به اون مرده بعد اون من رو میبرد خونه و کتکم میزد. تا 6 ماه زندانی بودم؛ من رو با جارو و مشت و لگد میزد؛ یک بار هم با پاچاقو زد به ابروم. داشتم با قاشق در رو باز میکردم، اومد گفت میخواهی فرار کنی. هولم داد. دوبار هم دماغم رو شکست و با همون چاقو من را زخمی کرد. بعد من رو آورد هرات.»
با حیله و به بهانهی زیارت مشهد با خود همراهش کرده، ماریه تعریف میکند که «یهروز گفت میریم امام رضا، بعد دیدم یه جایی من رو آورده بیابون بود و پر از اسب و گاری و بعدا فهمیدم افغانستانه.»
نخستین فرزندش را در 17 سالگی بهدنیا آورده و میگوید نمیدانسته اصلا حاملگی چیست: «دو بار سقط کردم؛ اصلا نمی دونستم حاملهام. خونریزی که میکردم مادر شوهرم میگفت بچه سقط کردی. از حاملگی و رابطه نمیدونستم. هیچکی به من در مورد رابطه و حاملگی نمیگفت.»
از رابطهی زناشوییاش که پرسیده میشود اما پاسخش تندتر است «چیزی حالیش نبود مثل گرگ میموند. وحشی بود، انسان نبود»!
حالا همین مردی که دخترک را خریده، بزور و حیله به افغانستان آورده و چهار فرزند در دامنش گذاشته، ترکش کرده و متواری است، مدتی بازداشت میشود و ماریه با قرض پولی برای بیرون آوردنش میگذارد و در نهایت خودش هم در همین گیرودار و بواسطهی همین قرضها بعد از بیرون آمدن و فراری شدن شوهرش به زندان میافتد، دختر 17 سالهاش بخاطر بیرون آوردنش ازدواج میکند و شخصی که طلبکار بوده هم پسرش را برای بیگاری میبرد؛ حالا ماریه غیر از غم برای دخترک 17 سالهاش، برای اینکه نزدیک پسرش باشد مجبور شده به جایی برود که او به کار اجباری گرفته شده؛ خودش میگوید: «پهلوی کسی که بچهی من رو برده کشاورزی میکنم تا بدهیام رو بدم و بچم رو خلاص کنم. روزی صد افغانی مزدمونه و من باید چهار سال کار کنم تا بدهی بدم.»
میگوید از شوهرش هیچ خبری ندارد و او تا خبردار شده که ماریه در زندان است ترسیده و فرار کرده است. اما مشکلات ماریه تنها مشکلاتی خانوادگی نیست، او بهلحاظ فرهنگی و مذهبی هم با مسائل فراوانی درگیر است؛ ار ناراحتی خانوادهی همسرش برای شیعه بودن او تا آنجا که حتی میگوید: «مرتب برای من مینویسند مرگ بر… چون می فهمیدند من شیعه هستم.»
هانیه حتی «بله» هم نگفت
هانیه، سه سالی کمتر از ماریه ساکن افغانستان است، چیزی حدود 10-11 سال. میگوید ازدواجش اجباری بوده و پدرش او را در ازای 100 هزار تومان فروخته است. میگوید که عروسی و عقدش در یک روز بوده؛ هانیه این روز را اینگونه بخاطر میآورد: «کسی از من چیزی نپرسید. یه آخوند آوردند خونه و بعدش من رو بردند خونه شوهرم. آخوند که آوردند من حتی بله هم نگفتم. شب بعدش عروسی گرفتند که همونجا دعوا شد، دوستای شوهرم با شمشیر دست بابام رو قطع کردند. دستهای بابای من قطع شد. به من حتی اجازه ندادند برم بابام رو ببینم. ارتباطم با خانوادهام قطع شد. سه سال بعد تو کوچه پدرم رو دیدم بی اجازه.»
هنوز در اینکه باید چه حسی به پدر داشته باشد مردد است، پدری که با باقی خواهرانش هم همین کار را کرده است؛ میگوید: «ناراحتم این بلا سر پدرم اومد اما با بقیه خواهرام هم این کار رو کرد، خواهرم هم ازدواجش اجباری بود، دست و پاهاش رو شب عروسی بسته بودند. اون رو هم به یه افغانی دادند تو گرمسار. اما من جرئت اعتراض نداشتم. دو سال بعد از عروسی من خواهر 13 سالهام رو دادند.
بابام من رو به زور برای صد هزار تومن به همسایه داد. از پدر شوهرم پول قرض کرده بود برای دوا و درمون و من رو در ازای قرضش داد به اینا. پدرم هم تلاشی نکرد که قرض رو پس بده.
خیلی گریه می کردم. بابام هم خیلی کتکم زد با مشت و لگد. زمستون بود ما گاز نداشتیم. انگشترم افتاد تو بخاری. بابام با چوب کوبید تو سرم، با چوب من رو خیلی زد. فردای اون شب عقدم کردند. شب بعدش هم عروسی بود. پسره رو بعضی وقتا دیده بودم. شوهرم ظاهرش بد نبود. چون همسایه ما بودند، می دونستم خانواده خیلی بدی هستن. بهش گفتم دوسش ندارم. تا سه ماه نگذاشتم به من دست بزنند. من رو بردند معاینه برای دختری. الان 12 ساله که باهاش نمیخوابم، پیش بچههام میخوابم. رابطهمون معمولا بزور و با کتک بود. موهام رو میگرفت و خواستههای بد هم داشت. موهام رو میکشید. بزور بود همه چی. هیچ وقت دلم نمی خواست باهاش باشم. وقتی با من رابطه داشت حتی نگاهم نمیکرد. پول های من رو می گرفت و من رو دوباره می فرستاد سر کار.»
میگوید شوهر و خانوادهی همسرش تمام این مدت، تا زمان سکته کردن و از کارافتادگی همسر او را میزدند؛ ترس از خانوادهی همسرش و البته تنفر از مردی که پدر 5 فرزندش است هنوز هم مشهود است. میگوید: «من رو از شب اول کتک میزد. من زن همه بودم. باید برای همه، همه کاری میکردم. مثلا دمپایی میپوشیدم میزدند و از پای من درمیآوردند.
13 نفر تو یه خونه بودن. شوهرم، پدر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر کتک میزدند. فحش میدادند. یک بار با چاقو زدند تو سر من. سرم بارها شکسته. تشنج میکنم و قرص اعصاب میخورم. دائم سردرد دارم. تا قبل از سکتهی شوهرم هر روز و هر شب کتک میخوردم. پارسال خودمو انداختم روی شیشه تا بمیرم، خسته شده بودم. هر روز و هر شب با چوب میزد. رگ دستم که برید، کتک زدنش رو ادامه داد، دکتر هم نبرد. صبح همسایهها من رو بردند دکتر. خانواده شوهرم هم میزدند. اذیتهای هرروزهی من ایران و افغانستان نداشت. میزدند. برای نون خوردن برای گریهی بچه، برای دمپایی، برای غذا، دسته جمعی هم میزدند با چوب و بعضی وقتا با چاقو. شیعه بودم و به خاطر شیعه بودن کتک خوردنم مجاز بود. کتکم میزدند و میگفتند ، تو شیعهای بعد توهین میکردند و میزدند. شکستن سر و دست و پا، چاقو خورد و با چوب زدن هر روزه و هر شب سهم من بود. وقتی حامله بودم خواهراش فلاکس آب جوش رو ریختند روی من. روسری خواهرش رو شسته بودم چون پیدا نکردند آب جوش رو ریختند روی من. به مادرم فحاشی میکردند.»
ایران که بودهاند وضعیتش بهتر بوده و بقول خودش شوهرش «از ترس کمتر کتک میزده»، اما بعد از مهاجرتش اوضاع بسیار بدتر میشود. بعد از سکتهی شوهرش -4 سال پیش- و از کارافتادگی او، خانوادهی همسر آنها را از خانه بیرون میکنند. حالا با نظافت خانههای مردم امرار معاش میکند که خود خالی از استرس و خطر برایش نیست؛ میگوید «یه بار رفتم نظافت نزدیک بود بهم تجاوز کنند به زور فرار کردم و به شوهرم هم نگفتم.»
حالا وضعیت روانی پایداری ندارد، به خودکشی فکر میکند، کنترلی روی خود ندارد و فرزندانش را کتک میزند، میگوید صداهایی میشنود و نمیتواند جلوی لرزش بدنش و تشنجهایش را بگیرد.
زخمهای زهرا
زهرا زخمیاست؛ میپرسیم روی بدنت جای زخم داری؟ جواب میهد «چشمم پاره شده شوهرم با کفش زده تو چشمم. شوهرم بچهها رو هم کتک میزنه، تازه شوهرم از بابام بهتره!»
مادرش ایرانی است و فریب مردی افغان را خورده؛ مردی که پدر زهرا و خواهر برادرهای تنی و ناتنی دیگرش است و یکی از راههای پول درآوردنش دخترانش هستند. شوهر میدهد، پولی میگیرد طلاقشان را میگیرد و دوباره شوهرشان میدهد. داستان مادرِ زهرا در قسمت دوم این گزارش منتشر خواهد شد، اما حکایت زهرا هم خود حکایتی دردآور است. سه بار فروخته شده؛ میگوید پدرش وضع مالی خوبی دارد ولی با این وجود دخترانش را در ازای پول به مردان دیگر میدهد و یا با خواهران و دختران دیگر مردان معاوضه میکند. بار اول پدرش به بهانهی از دست دادن بکارت شوهرش میهد، بکارتی که زیر مشت و لگد پدر از بین رفته: «بابام چند بار طوری من رو کتک زده که به خونریزی افتادم. یک بار بابام با پاهاش زد به من دیگه دختر نبودم ؛ ناحیه تناسلیم آسیب دید. برای همین شوهرم داد. شوهرم فهمید من دختری ندارم، به شوهرم گفتم ولی طعنه بهم میزد.»
نگرانیهای زهرا تمامی ندارد؛ بارها میگوید که برای مادرش، برادرانش، خواهرانش و فرزندان خودش نگران است. از شکنجههایش میگوید و در آخر اما همیشه میرسد به نگرانی برای عزیزانش. مادرش را بیرون کردهاند و در مقاطعی به ایران رفته و بعد بخاطر فرزندانش بازگشته است؛ زهرا میگوید نگران است که بلایی سر مادرش بیاورند.
از شکنجههای خود جسته و گریخته تنها به برخی اشاره میکند و میگوید: «پدرم شناسنامهام رو گرو گرفته. چند بار من رو شوهر داده و پس گرفته، من دیگه نخواستم ادامه بدم شناسنامهام رو گرفت و بعد من رو بیرون کرد. هم پدرم من رو میزنه و هم شوهرم….شوهرم میگه میبرمت بیرون تو بیابون میکشمت… من رو با چاقو و شلنگ و چوب میزد، به تختخواب میبست و با کابل میزد. یه بار هم همسایهها رفتن شکایت کردن. میگم بیا بریم ایران… میگه تو میخوای بری ایران با یکی فرار کنی.
پدرم مادرم رو فریب داده و مامانم رو گرفته، دوتا زن ایرانی دیگه هم بعد از مامانم گرفته. بعدش هم دو تا زن افغانی می گیره و مامانم رو ول می کنه. دختراش رو هم همش شوهر میده.»
اشارهاش به گرو کرفتن شناسنامه2اش توسط پدر و پس ندادن آن به اینجا رسیده که هنوز هم بارها او را تهدید به طلاق دوباره میکند و میگوید طلاقت را بگیر تا به کسی دیگر بدهمت؛ تعریف میکند که با اینحال ماندن نزد شوهرش با همین وضعیت را به بودن با پدرش ترجیح میدهد و میگوید: سه بار من رو فروخته و سه بار طلاقم رو گرفته. من شوهر بدی دارم، کتک میخورم ولی از ترس اینکه به بابام برمنگردونه هیچی نمیگم. با خواهرای دیگم هم میخواد اینکار رو بکنه. بابام بد چیزیه، برادرام هم میترسند، از پدرم میترسم، من یک بار فرار کردم رفتم ولی برادرام جرات ندارند، میترسند…».
گوشوارههای مریم
«چون دیده بودمش عجیب نبود. وقتی گفتند نامزدته وحشت کرده بودم. یه روز مامانم من رو تنها گذاشت تو خونه تا اون بیاد. وقتی اومد وحشت کرده بودم. بهش گفتم چرا اومدی خونهی ما مامانم نیست. 9 سالم بود. چادرم سرم بود می خواستم فرار کنم. دستام رو گرفت و یکی کوبید تو صورتم. میگفت نامزدتم. ریشش رو تراشیده بود». اینها را گریه میکند و تعریف میکند؛ مریم را هم در 9 سالگی عقد مردی افغانستانی کردهاند، بی که خود بخواهد یا حتی بفهمد: «مامانم گفت برو نون بخر، تا بیام دیدم مهمون زیاد داریم. نفهمیدم میخوان عقدم کنند. نونها رو گذاشتم. مامانم لباس پوشوند تنم. خوشحال بودم برای لباس. مهمون ها هم اومدند، خودشون می گند خجالت کشیدیم.(زن عموم میگفت از روستایی های دیگه خجالت کشیدیم. من رو قایم کردند که کسی نگه به دولت نگند که چرا بچه گرفتید.) من با خواهر و خواهرزادهام بازی میکردم. همش لباسهام رو نگاه میکردم و خوشحال بودم. اون طرف هم داشتند عقدم رو میخوندند و من نمیدونستم» و بعد گریه و گریه.
مریم شوهرش را که همسایهشان بودهاند پیش از ازدواج دیده بوده، میگوید چندباری به خانهشان رفته بوده و وقتی مریم پرسیده بوده این کیست، پاسخ این بوده «پسر خواهرته» مادرش میگفته که مادر پسرک دخترش است و خواهر مریم؛ بعد از ازدواج همین ماسهی تمسخر بچههای دیگر میشود، مریم میگوید «بچهها من رو مسخره میکردن که شوهرت پسر خواهرته»!
9 سالگی که عقد میکند تا 4 سال نامزد بودهاند و همهاش برای مریم زجر و تب بوده از هراس دیدن مرد: «وقتی میومد من نمیرفتم پیشش. روزی که میگفتند اومده تب میکردم مریض میشدم. بازی میکردم ؛ وقتی می گفتن فلانی اومد تب شدید می کردم. من اصلا کنار نیومدم. مرتب گریه میکردم. بابام می گفت «نمیشه دیگه. من پول رو میخوام». بابام معتاد بود….گریه. مادرم پول رو صرف مواد کرد. پدرم خیلی پولکی بود مادرم هم مثل من بود سرنوشتش. مادرم آخرا دیگه بهش گفت نیا بچه من زجر میکشه. به خواهرم و مامانم یک بار گفتم من نمیزارم شب بیاد پیشم. رفتم در رو قفل کردم. بابام خیلی خشن بود. ازش میترسیدیم. مامان گفت بابات بفهمه دعوا میکنه. من بازم نرفتم. از گریه خوابم برده بود. بلند شدم دیدم صدای پا میاد. گفتم به خدا نمیذارم بیاد تو….بلند شدم نشستم پشت در. تا صبح از ترسش بیدار بود.»
با اینحال برای دخترکی که حالا 13 ساله بوده عروسی میگیرند؛ شبی سخت را در اتاقی بدون در میگذارند و هنوز هم با انزجار از آن میگوید: «یه روز خانه خواهرم بودند. گفتند عروسیه. خواهرم گفت «اگه نری میان بزور تو رو میبرن، برو!». مامانم میگفت «یوقت فرار نری». من تو عروسیم فقط گریه میکردم. رسم بود داماد عروس رو نبینه. فامیلای خودم از مشهد اومده بود لباس عروس تنم کرد. آرایشم کرد. عروسی تو یه روستای دیگه بود. شب عروسی مردم دنبال من بودند. من مثل مهمونا بودم. لباسا رو که پوشیدم. اومدند من رو بردند. غذا نخوردم. گریه میکردم. همه که رفتند ساعت یک و دو شب داماد و فامیلا اومدند من رو بردند. تو خونههایی که در نداشت. خونههاشون خیلی بد بود. مرده همون شب اذیتم کرد. من زورم بهش نمیرسید. چاره ای نبود. صب که شد ، مامان و برادرا و خواهرش اومدند اتاقی که من بودم که حتی در نداشت. گوشواره هام رو درآوردم دادم بهش برو شهر یه در بخر. رفتند فروختند و در خریدند.»
در همان اتاقک زندگی کرده تا که گفتهاند به افغانستان میرویم؛ چون «خجالت» میکشیده خوشحال میشود از اینکه به جایی دیگر بنام افغانستان میرود و دیگر مادر و همسایهها را نمیبیند. 14 سالگی اولین فرزندش را بدنیا میآورد و میگوید: «بچه رو می دادم دست عمه شوهرم که بغلش نکنم. می گفتم به کسی نگو این بچه منه من خجالت میکشم.»
مریم هم دوست دارد به ایران بازگردد، دوست دارد فرزندانش در ایران تحصیل کنند، آرزوهایش را در فرزندانش پی گرفته میگوید سختی کشیده تا شوهرش را راضی کند دخترها را شوهر ندهد و بگذارد درس بخواند: نذاشتم دخترم رو به بی سواد شوهر بدن. گذاشتم دخترام به سختی درس بخونند. خانواده شوهرم به خاطر پول راحت دختر می دهند. من خودم کار می کردم. ،گوسفنداری کردم ، خیاطی ، تمیز کاری ولی کار کردم تا بچه هام رو شوهر نده و بذاره درس بخونن. دخترای بزرگم رو وقتی کوچیک بودند، داده بود از بچگی به پسر عمو هاش….از دو سه سالگی. من دعوا می کردم. می گفتم من پول در میارم که تو دخترام رو شوهر ندی. دخترا که بزرگتر شدند، من دختراهام رو با جنگ نگه داشتم. معصومه 12 ساله بود ناراحت بود باباش میخواست شوهرش بده. بعد من رفتم به مامان بزرگ پسره گفتم یه کاری کن این وصلت نشه. الکی بگو من شیر دادم بهشون. مامان بزرگه اومد گفت من به اینا شیر دادم. شوهرم هم می گفت دختر من بزرگ شده….اما مادر بزرگه گفت من به این بچه ها و خودت هم شیر دادم….این نوه ام را هم خودم شیر دادم. رفتند پیش ملا و ملا هم گفت نمیشه ازدواج کنند.»
حلیمه 12 ساله را به تریاک فروختند
حلیمه 12 ساله را هم پدر معتادش در ازای مقداری پول و بستی تریاک به مردی 70 ساله فروخته است. اما الان از حلیمه 12 ساله خبری نیست، زنی پابهسن گذاشته مینماید که حتی فارسی را بهسختی حرف میزند.
میگوید شوهرش از کار افتاده است و پیش از آن هم اهل کار نبوده، خودش هم بخاطر بیماری توان کار ندارد. پسرهایش کارگری میکنند و دخترها درخانهاند. خودش میگوید بیماریاش بخاطر کتکهایی است که خورده از همسر و خواهر شوهر و فرزند خواهر شوهرش: «بچه خواهر شوهرم با یه چیزی زده تو سرم نمی تونم کار کنم..پول نداشتم برم مشهد دکتر. دعوا با شوهرم زیاد داریم اون موقع ها که جوون بودم خیلی من رو می زدند. خواهرش خیلی من رو می زد. یک بار انقدر زده بودند که خونم لخته شد. خواهر شوهر خیلی بد بود قدیما اما الان بهتر شده. زمانی که اومدم افغانستان اما تو این سال ها خشونت هاکمتر شد. کتک کاری زیاد داشتم. کتک می زدند طوری که آسیب می دیدم.» و ادامه میدهد الان راضی است چون همسرش از کارافتاده و خواهر امسرش هم مرده است. اما این رضایت ارتباطی با علاقهای که او میگوید از ابتدا به شوهرش نداشته، ندارد: الانم دوسش ندارم به خاطر بچه ها زندگی کردم هیچ وقت دوسش نداشتم. رابطه ام هم با رضایت نبوده و ما جدا بودیم .. و بعضی وقتا میومد سراغم. ولی هیچ وقت دوسش نداشتم .من مشکل اعصاب دارم ولی به خاطر پول نمی تونم برم به دکتر.»
حلیمه را سال 67 به همسر فعلیاش دادهاند، آنهم بدون اینکه خود بداند: «سال 67 بابام من رو داد دست یه افغانی. 12 ساله بودم. 69 اولین زایمان رو کردم. یه بار ازدواج کردم. همسرم زن دیگه ای نداره. ثبت ازدواج رو ملا انجام داد. الان اومدیم کنسولگری ثبت کردیم. شیر بهای من یک لک افغانی بود . که باهاش خونه خریدم.
بابام معتاد بود و در ازای پول من رو داد. در ازای من تریاک هم گرفت ولی نمی دونم چقدر گرفت ازشون. من حتی نمی دونستم من را شوهر دادند. من گریه می کردم…دعوا می کرد من رو . ناراحتیم به خاطر این بود که میخواست من رو ببره افغانستان و خیلی کوچیک بودم. الان دیگه پیره ولی خودش و خانواده اش اذیتم می کردند. تازه الان یه ذره خوب شده زندگی برام.»
اما قصهی حلیمه پایان قصهی زنان ایرانی ساکن افغانستان نیست؛ بخش دوم این گزارش بزودی منتشر خواهد شد.
پایان بخش نخست
خیلی تکان دهنده و متاثر کننده بود