فیلسوف فرانسوی: برکسیت، لحظهای از اروپای در حال فروپاشی است
«اتین بالیبار» فیلسوف و منتقد فرانسوی در یادداشتی در روزنامه «لیبراسیون» به ریشه ها و پیامدهای برکسیت پرداخت.
به گزارش شفقنا در این یادداشت که ترجمه انگلیسی اش را وبسایت «اپن دموکراسی» منتشر کرده است آمده است:
قصدم این نیست که پیامدهای غمبار رفراندوم اخیر در بریتانیا را دست کم بگیرم: چه پیامدهایی که دامنگیر بریتانیا خواهد شد و چه آنها که دامن اروپا را خواهد گرفت. اما متعجبم از اینکه رسانه های فرانسوی (و خارجی) چطور برای گزارش این وقایع برای ما تیتر می نویسند: «پس از برکسیت…». فارغ از برخی استثناهای نادر، انگار اغلب این رسانه ها و نویسندگانشان پذیرفته اند و شکی ندارند که واقعا خروج بریتانیا رخ داده است. در عالم واقع، قطعا در حال ورود به دوره ای متلاطم هستیم که نتیجه اش هیچ مشخص نیست. درباره ی همین ابهام و عدم قطعیت است که می خواهم اندکی جزئیات تاریخی ارائه دهم و به شرح و تفسیر بپردازم.
همه مان می دانیم که مقایسه هیچگاه قطعی نیست، اما چطور ممکن است فراموش کنیم که در تاریخ اخیر سیاست در اروپا رفراندوم های ملی و فراملی هیچگاه اجرایی نشده اند؟ سال ۲۰۰۵ در مورد رفرنداوم «قانون اساسی اروپا»، سال ۲۰۰۸ برای معاهده «لیسبون»، و از همه عیان تر سال ۲۰۱۵ در مورد قولنامه ی تحمیلی بر یونان، همگی همین اتفاق افتاد. خیلی محتمل است که این بار هم همین رخداد را مشاهده کنیم. طبقه حاکمه بریتانیا – فارغ از اختلافات شخصی که باعث اختلافات تاکتیکی شان می شود – در حال مانور است تا بلکه بتواند ضرب الاجل را به تأخیر بیاندازد و بر سر اینکه مطلوب ترین شرایط «خروج» چه باید باشد چانه بزند. برخی دولت ها (که فرانسه مهمترینشان است، و البته سخنگوی کمیسیون اروپا هم از آن جمله است) هر دم صدایشان را بالاتر می برند که «بیرون بیرون است» و «خروج یعنی خروج». اما آلمان با همان گوش نمی شنود، که یعنی اتفاق نظری وجود نخواهد داشت (مگر در یک سطح نمایشی).
وقتی یک دوره تنش به پایان برسد (که پیامدش را بیشتر نوسانات بازارهای مالی رقم می زند تا افکار عمومی)، محتمل ترین نتیجه این خواهد بود که طرحی ارائه می دهند برای ترسیم هندسه ای جدید از «سیستم» حکومت های اروپایی، که طبق آن عضویت رسمی در اتحادیه اروپا با دیگر ساختارها (منطقه پولی یورو، و ضمنا ناتو، و یک «منطقه تبادلات آزاد» برای تعیین کارکرد نیروهای اقتصادی) در هم خواهد آمیخت. ضمن آنکه، از این منظر، مقایسه بین خروج یونان (گرکسیت) و خروج بریتانیا (برکسیت) شاید آموزنده باشد. وقتی تمام آن کشورهایی که (منطقا) باید پای ادعاهای خود می ایستاند یونان را بخاطر ضعفش به حال خود رها کردند، نتیجه اش نوعی رژیم محروم سازنده ی داخلی [در اتحادیه اروپا] بود. با این وجود، قدرت نسبی بریتانیا (که می تواند روی حمایت سفت و سخت از درون اتحادیه اروپا حساب کند) بی شک منجر به نوعی پارتی بازی [اروپایی ها] نسبت به خارجی ها [که بریتانیایی ها باشند] خواهد شد.
اینها یعنی از هیچ نقطه عطفی عبور نکرده ایم؟ پاسخ قطعا منفی است. بگذارید خیلی خلاصه هم «ور بریتانیایی» و هم «ور اروپایی» ماجرا را بسنجیم، و بعد بگوییم که چرا این دو از هم جدایی ناپذیر هستند، و درعوض بازنمای دو روی یک سکه هستند.
واضح است که وقتی از ظهور یک احساس «ضد اروپایی» فراگیر حرف می زنیم، باید مشخصا تاریخ بریتانیای کبیر (یعنی گذشته ی امپریالیستی اش، آشفتگی های بیرحمانه ای که تاریخ اجتماعی اش را رقم زده است، «روابط ویژه»اش با آمریکا) را در نظر داشته باشیم. تحلیل دم دستی می گوید این احساسات ضد اروپایی مجموعه ای عجیب و غریب از انگیزه ها را در بر می گیرد، که عوامل مختلف نژادی، نسلی، ملیتی، و قومیتی در تنوع آن دخیلند. این عوامل بطور بالقوه با هم در تناقضند، و هواداران «برکسیت» برای پوشاندن همین تناقض است که یک گفتمان «استقلال طلبانه» ساخته و پرداخته اند و آلت دست خود کرده اند. خب حالا ما باید بپرسیم بریتانیای کبیر تا چه موقعی قادر خواهد بود این واقعیت را پنهان بدارد که ویرانی اقتصادی و اجتماعی فعلی (که قربانیانشان بیش از هر کس «فقرای جدید» هستند) نتیجه ی تاثیرات انباشته ی سیاست های نئولیبرالی است که اتحادیه اروپا تحمیل کرده است، و فقط هم بر بریتانیای کبیر تحمیل نکرده است، حال آنکه بریتانیای کبیر از دوران «تاچر» تا دوران حکومت جناح «کارگر نو» یکی از فعالترین هواداران اجرای این سیاست ها در سراسر اروپا بوده است. برکسیت به تنهایی – فارغ از اینکه شرایطش چه باشد – به هیچ وجه موجب اصلاح این وضعیت نخواهد شد، مگر اینکه، البته، نوعی دیگر از سیاست و سیاست ورزی جایگزین روند مسلط فعلی بشود. اما برای تحقق چنین هدفی نیازمند آن خواهد بود که (و این هم ابدا پارادوکس کم اهمیتی نیست) یک مکمل در قاره اروپا داشته باشد، چون در حال حاضر قانون رقابت بین «قلمروها» بیش از هر زمان خود را تحمیل می کند.
اینها همه ما را به ور «اروپایی» این بحران می برد. اگر تمام جزئیات و تفاوت ها را بطور مقتضی در نظر گیریم، می بینیم هیچکدام از مشکلات رویاروی بریتانیا منحصر به این کشور نیست. این یعنی پروپاگاندای «پوپولیستی» (با شعار «نه چپ نه راست») که در چهار گوشه اتحادیه اروپا افسار گسیخته است و خواستار رفراندوم هایی به سبک رفراندوم انگلیسی است، پر بیراه نمی گوید.
پیش از این وقایع هم، در سال ۲۰۰۵، «هلموت اشمیت» [صدر اعظم سابق آلمان] پی برده بود که اگر رفراندوم هایی مثل نشست های رایزنی فرانسه و هلند هرجای دیگری برگزار می شد، همان نتایج منفی را به بار می آورد. بحران مشروعیت، بازگشت ناسیونالیسم، گرایش به فرافکنی و انداختن تقصیر ناآرامی های فرهنگی و اجتماعی بر گردن یک «دشمن داخلی» (که این یکی شکار احزاب بیگانه هراس و اسلام هراس است)، این ها همگی هرجای دیگری هم که بروید سر برآورده است. دولت یونان که سخت به دنبال ریاضت اجتماعی بود از بحران اقتصادی این کشور بهره گرفت تا لولوی بدهی عمومی را عذاب جان مردم مالیات بده کند. بحران پناهجویان با دغدغه های امنیتی قروقاطی شد. به زبان ساده، آنچه در بریتانیا در قامت «جدایی طلبی» رخ می نماید، در دیگر نقاط اروپا هم خود را در گرایشی مجسم می کند که جوامع را به سمت شکاف های عمیق تر سوق می دهد و عاملش هم تشدید وخامت مشکلات داخلی و خارجی است.
نه: در فرایند فروپاشی اروپا آستانه ای را پشت سر گذاشته ایم؛ نه بخاطر رفراندوم بریتانیا، بلکه از فشار گرایشی که موجودیت اروپا و بحران سیاسی اش را (که یک بحران اخلاقی هم هست) به سمت دو قطبی شدن سوق می دهد. نه تنها همانطور که پیشتر نوشته ام در یک دوره ی برزخی قرار داریم، بلکه بعلاوه خودمان هر دم آب به آسیاب چندپارگی می ریزیم، که در حال حاضر، هیچ مکمل سازنده ای ندارد.
درماندگی؟ پرسش ما هم همین است. در کوتاه مدت بسیار بدبینم، چون گفتمان «بازسازی» اروپا در دست طبقه ای از سیاستمداران و تکنوکرات هاست که نه اندکی دغدغه تغییر در ساختاری را دارند که نعمت قدرت نهانی شان را (که از بازارهای مالی بر می خیزد) تضمین می کند، و نه اندکی به اصلاح نظام قدرتی می اندیشند که حق انحصاری شان در نمایندگی سیاسی را به ارمغان می آورد. در نتیجه، لحزاب و ایدئولوژی هایی علم اعتراض را بلند می کنند که هدفشان قطع پیوندهای بین مردمان اروپایی (یا بطور کلی تر ساکنان اروپا) است.
راهی دراز باید پیموده شود تا شهروندان اروپایی متحد شوند و برایشان یقینی شود که بین استقلال اشتراکی، دموکراسی فراملی، مبارزه با جهانی سازی، توسعه ی همگام مناطق و ملل، و ضرورت همزبانی بین فرهنگ های مختلف، همبستگی نزدیکی برقرار است. هنوز به آن نقطه نرسیده ایم و وقت هم تنگ است. اگر باوری به اروپا داریم، بیش از هر زمان ملزم هستیم که این راه را بی وقفه بپیماییم.
انتهای پیام