روایت یک زورگیری تلخ از یک خانم خبرنگار
مهدیه بهارمست در روزنامه جهان صنعت نوشت:
روزی که میمیرید، حتی چند ثانیه قبل از آن هم باورتان نمیشود که دیگر زنده نخواهید ماند. روز سهشنبه ۲۱ تیرماه هم برای من یک روز عادی بود، بیآنکه بدانم چند ساعت دیگر با مرگ رخ به رخ میشوم و قرار نیست این روز عادی تمام شود. تا آن ساعت و آن روز فقط از لابهلای خبرهای روزنامه و خبرگزاریها و زیر جوهر قلمم، از کنار حوادث گذشته بودم. اما از آن روز دیوار میان من و همه اتفاقاتی که به تحریر آورده بودم، فرو ریخت و من در ساعتهای پایانی شب کنار بزرگراه باکری، تنها، گیر افتاده بودم. تنها اشتباهم این بود که مسیر هر روز خانه را طی نکرده و مجبور شدم کنار بزرگراه از تاکسی خطی پیاده شوم و برای چند دقیقهای قدم بزنم تا بتوانم با وسیله امنتری به خانه برسم. اما همانطور که صدای بوق ممتد اسنپ میان سکوت و تنهایی محض، آرامشی نسبی به من میداد که شاید زودتر برسد و بتوانم آنجا، یعنی همان نقطهای که تکهای از وجودم برای همیشه، زخم خورد را ترک کنم، همه چیز در لحظه دگرگون شد. دستهایش را اطراف خودم حس میکردم، به عقب کشیده شدم و انگار از جسم تهی، میان زمین و هوا به سمت خاکی بزرگراه همراه با او به حرکت درآمدم. کلمات در دهانم درجا میزدند و صدای فریادم در کابوس آن لحظه به گوش هیچکس نمیرسید. همه چیز در ذهنم مرور میشد؛ بدنهای تکهتکه شده دخترانی که قربانی تجاوز بودند، شاهرگهای بریده شده جوانانی که برای نگه داشتن تنها داراییشان مقاومت کرده بودند و آینده سیاه کسانی که از غائله جان سالم به در برده بودند اما روح و روانشان برای عمری آسیبدیده بود. از شکسته شدن انگشتم واهمه داشتم، از تیزی چاقویی که شاید در جیبشان بود و روی صورت من فرود میآمد. همه این افکار باعث شده بود حواسم به درد لگدهای پیاپی آنها به پا، کمر و پهلویم؛ نباشد زمانی که مرا روی زمین رها کرده بودند. دستانم را باز کردم و به امید اینکه خواسته دو نوجوان زبالهگرد که همین چند دقیقه پیش بیآنکه تصور کنم، چه اتفاقی را برایم رقم میزنند، کنار من راه رفته بودند، تنها تلفن همراهم باشد، آن را تسلیم کرده و التماس کردم که فقط مرا رها کرده و بروند. آنها رفتند، رفتنی که حتی وقتی صدها متر از من دور شده و گونیهای زباله را روی دوششان انداخته بودند برای من قابل باور نبود و همچنان منتظر بودم که بازگردند و بلای دیگری را بر سرم آوار کنند. اما آنها رفته بودند و من با لباسها و روحی پارهپاره کنار بزرگراه منتظر کمکی بودم که مرا به خانه برساند؛ خانهای که حالا لمس آرامشش برای من شبیه رویایی میماند که در خاطراتم جا خوش کرده بود.
نمیدانم چه چیزی باعث شد که بعد از رسیدن به خانه آرام و قرار نداشته باشم و برای پیدا کردن ردی از آن دو نوجوان، چشمم به قفل ردیاب گوشی باشد و میان مسیر خیابانها و کلانتری، آواره شوم. برای ماموران نیروی انتظامی، این اتفاق عادی بود، نه فقط برای اینکه روزانه هزاران مورد از زخمخوردگان اینگونه حوادث به آنها مراجعه میکردند، برای آنکه جز القای حس ترحم و تکرار این جملات که «انشالله گوشی جدید میخری»، «خوب شد زنده ماندی و به تو تجاوز نشد» و «مشکلات اقتصادی مردم را دزد کرده است»، کار دیگری از دستشان بر نمیآید. من نه علی داییام و نه وزیر ورزش؛ نذر زنده ماندنم باید کفایت تن و روح آزاردیدهام باشد. اما من ایستادهام نه برای احقاق حق خودم، بلکه برای بالا آمدن رگ غیرت مردانی که ادعای امنیت نباید فقط لقلقه زبانشان باشد.
انتهای پیام