خرید تور تابستان

اخلاق در زمانهٔ نیهیلیسم نقابدار

محمد زارع شیرین کندی، پژوهشگر فلسفه، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

اگر فلسفهٔ جدید (مدرن) به مثابه نگاه و نگرش بشر نوظهور به خویشتن و عالَم و هستی، در ژرفای ریشه‌های خود بی خدا (آته‌ایست) است پس فرهنگ جدید در تمام عرصه‌ها و جلوه‌هایش از جمله اخلاق و سیاست و اقتصاد و علم و فناوری بی خدا (آته‌ایست) است. اگر چنین باشد می‌توان پرسید که حرمت انسان، ارزش، کرامت، برابری و همبستگی افراد انسانی بر چه اصل و اساسی استوار است؟ اگر شالوده و بنیادی جزخود بشر و ذهن و علم و ارادهٔ او (سوژه) نیست پس اخلاق، فضیلت، حیثیت، شرافت و وجدان بر چه پایه‌ای استوار است؟ اگرهیچ حقیقت عینی وجود ندارد و اومانیسم به نیهیلیسم انجامیده است معنا و مدلول اخلاق و اخلاقی زیستن چیست و جایگاه اخلاق درکجاست؟

مارکس و نیچه و فروید، “استادان بدگمانی”، به تعبیر پل ریکور، کل اخلاق سنتی و جدید را با چالشی جدی مواجه می‌دیدند. آن سه، به‌رغم اندیشه‌هایی نو و یافته‌هایی تازه، راهکارهای مسلم اخلاقی برای بشر جدید نمی‌شناختند و توصیه و عرضه نکرده‌اند اما به شدت نگرانِ آیندهٔ تمدن و فروپاشی و فاجعهٔ اخلاقی آن بودند. به نوشتهٔ ج. پ. استرن، “از بازی‌های روزگار یکی این که هرسه متفکر بخشی از برنامهٔ کار خویش را عبارت از این می‌دانستند که ثابت کنند اخلاقیات امری پوچ و موهوم است. اگر کسی به ایشان گفته بود که تفکرشان ملهم و ناشی ازدلمشغولی‌های ژرف اخلاقی است، واکنشی جز تحقیر (از مارکس) و بی اعتنایی (از نیچه) و لبخندی تمسخرآمیز (از فروید) دریافت نمی‌کرد.

با این همه، وجه مشترک هر سه، نهایتاً احساس اضطراب و هراس از تجزیه و پریشانی زندگی آدمیان و غمخواری اخلاقی به حال آیندهٔ بشر بود. نقد مارکس از پیامدهای تقسیم کار و وحشت نیچه از اینکه تاریخ قتلگاهی بی پایان پر از پیمان‌شکنی‌ها و خیانت‌ها و کین‌خواهی‌های زاییدهٔ خشم و حسد در نظر آید و تحلیل بدبینانهٔ فروید از اسباب و علل تمدن، همه نشانه‌های دل‌نگرانی مشترک ایشان دربارهٔ موجودی بود که روزگاری درگذشته “انسان یکپارچه و تمام عیار” نامیده شده بود”. مصائب و فجایع اخلاقی قرن بیستم نشان داد که آنان “استادان بدگمانی” نبوده‌اند بلکه درخشت خام دیده بودند آنچه را که دیگران درآینه هم نمی‌توانستند ببینند.

پرسش آن است که اگر انسان دردورهٔ جدید تاریخ‌اش جای خدا را گرفته است و دیگرهیچ مبنا و معیار ثابتی جز خود انسان و خواست و سود و پسند او وجود ندارد اخلاق، خاصه اخلاق فضیلت‌مدار، در کجا قرار می‌گیرد؟ آیا نیهیلیسم فلسفی در نهایت به نیهیلیسم اخلاقی منجر نمی‌شود با نظر به برخی اشارات و تنبیهاتِ نیچه و داستایفسکی، از جمله آن که اگر خدا نباشد همه چیز رواست؟ چند سال پیش این سؤال را با لحن و الفاظ و عبارات مشابه‌ای طرح کرده بودم دروجیزه ای باعنوان “حرمت انسان و نیست‌انگاری”، که به مناسبت زادروزگرامی استاد مصطفی ملکیان نوشته بودم و در روزنامهٔ “اعتماد” منتشرشده بود.

اخیراً آن پرسش دوباره با توجه به نوعی نیهیلیسم نقابدار در جوامع توسعهٔ نیافته به سراغ و سر وقت‌ام آمد و این بار برای این دغدغهٔ فکری و مبالات اخلاقی‌ام توجیهی به نظرم رسید. توجیهی که یافته‌ام آن است که اگر انسان جدید فاقد هر گونه حقیقت ناب وآشکار و منکر هرگونه موجود اعلا است و اگر مبنا و معیاری جز خودش نیست، به اقتضای صیانت نفس و بقا و منافع حیاتی‌اش با دیگران قراردادی نوشته/ نانوشته بسته است که باهم زندگی خوب و سودمندی داشته باشند و اخلاق عمومی و حقوق و آزادی‌های همگانی را مراعات کنند.

در جهانی که صرفاً انسان وجود و حقیقت است و مثال و معیارِ بود و نبود و ملاک خیر و شر فقط انسان است برای زیستن و حیات و بقا چاره‌ای نیست جز همزیستی با دیگران بر اساس میثاقی عام که مظهر بارزش دولت‌های مدرن است. لازمهٔ بقای آدمیان و منافع و مصالح حیاتی آنها، توجه و عمل به قوانین و قواعد اخلاقِ عمومی و مدنی، اعم از نوشته یا نانوشته، در زیر حاکمیت دولت‌های مدرن یا “لویاتان” به تعبیر هابز است که وظیفهٔ اصلی‌اش حفاظت از جان، مال، ناموس، نظم و امنیت همگان است. انسان جدید چون عاری از هر حقیقت بنیادی و عینی است مجبور است به احکام و قوانینی که فیلسوفان و انسان‌شناسان و حقوقدانان جدید به سود همگان وضع کرده‌اند تن بدهد تا زنده بماند، بقا داشته باشد و با دیگران زندگی کند.

بنابراین در فرهنگ بی خدا و لائیک که شامل اخلاق و سیاست و اقتصاد و خانواده است زندگی انسان‌ها برطبق معیارهایی اداره می‌شود که موسسان بی خدا و لائیک ساخته‌اند. البته تردیدی نیست که معیارها و قواعد حیات مدرن از دل فرهنگ دینی (یهودی – مسیحی) غرب برخاسته است اما آن سنت کهن دراین صورت مدرن صرفاً همچون ماده‌ای شکل پذیر ومنفعل باقی مانده است نه امری زنده و اثرگذار.

اخلاق فیلسوفی مانند اسپینوزا که دئیست به شمارمی آید اخلاقی است، برخاسته از اصالت عقل محض و آزاد انسانی. خدای دئیست‌هایی نظیر اسپینوزا خدای شرایع و احکام و امر و نهی و قضاوت، و در یک کلام خدای متشخص و انسان‌وار، نیست از این‌رو همهٔ احکام و بایدها و نبایدها و خیر و شرهای اخلاقی را خود انسان از برایِ صیانت نفس و حفظ جان‌اش وضع می‌کند وخود نیز به آن عمل می‌کند. انسان مدرن مجبور است با همهٔ انسان‌های دیگر تعامل و داد و ستدی به سود حیات همگان داشته باشد. انسان مدرن مجبور است از برایِ صیانت نفس و حفظ جان‌اش و مراعات نفع خود و دیگران، در چارچوب ضوابط دولت‌های مدرن، با بقیهٔ انسان‌ها تفاهم عقلانی و کنش ارتباطی داشته باشد.

شاید یکی از متفکران معاصر که در این باره در آثارش بحث‌وفحص‌هایی خردپسند داشته است ریچارد رورتی است. او که به تبع نیچه و پست مدرن‌های متأثر از او، به هیچ حقیقت عینی و دینی و به هیچ بنیاد و معیاری قائل نیست به آزادی و همبستگی و حقوق و رفاه انسان‌ها سخت باور دارد. رورتی که در درون فلسفه و فرهنگ پراگماتیستی و لیبرالیستی آمریکا زندگی کرده و اندیشیده برآن است که باورها و قوانین و ارزش‌های کنونی جوامع غربی نیازی به هیچ حقیقت مابعدالطبیعی و دینی ندارد.

دموکراسی‌های غربی نه نیازی به مبانی فلسفی دارند و نه نیازی به هیچ توجیه و تبیین مابعدالطبیعی و دینی. مقصود اصلی جوامع دموکراتیک غربی صرفاً کاستن از درد و رنجهای شهروندان وایجاد کار و آسایش و رفاه بیشتر است. به گمان رورتی، از قضا، انسان‌ها در فرهنگ بی خدا و سکولار غرب بهتر می‌توانند به مقاصدشان برسند و زندگی خوب و راحت و موفقی داشته باشند زیرا از هر نوع قدرت سنتی و سلطه اسطوره‌ای و اتوریتهٔ پیشامدرن آزادند.

در جامعه‌ای که اصل و معیار عبارت است از منفعت و مصلحت همهٔ شهروندان، نیازی به حقیقت بنیادی و فرابشری نیست. صرفاً آزادی و حقوق شهروندان را باید پاس داشت چرا که حقیقت خود را پاس می‌دارد. رورتی با ترکیب آموزه‌های پراگماتیسم و ارزش‌های روشنگری (لیبرالیسم و سوسیالیسم) با عناصر و مؤلفه‌هایی از اندیشهٔ پست مدرن به فلسفه‌ای رسیده است خاص و در خور تامل.

بی تردید تمام آرای رورتی درجامعهٔ معاصر آمریکا شکل و پیکر گرفته و ناظر به جوامع کنونی غرب است. او و دیگر فیلسوفان معاصر غربی برای جامعه‌های توسعه نیافته سخن نگفته‌اند و نظریه‌پردازی نکرده‌اند اگرچه می‌توان و باید اندیشه‌های آنان را فراگرفت و در نظر و عمل آزمود. اما نکته در این است که نیهیلیسم موجود درجامعه‌های توسعه نیافته نیز نیهیلیسم ویژه‌ای است. گاه چنین پنداشته می‌شود که چون نیهیلیسم درتاریخ و فرهنگ غرب پیدا شده، پس محدود و محصور به همان جاست.

اما این توهمی است بی اساس. زیرا نیهیلیسم از بدو پیدایی‌اش فراگیر و جهانشمول بوده و مدت‌های مدیدی است که نیهیلیسم جامعه‌های عقب مانده بسیارشدیدتر و غلیظ‌تر از نیهیلیسم غربی است. زیرا در نیهیلیسم جامعه‌های توسعه نیافته آن دگرگونی و جایگزینی بنیادی که پیشتر ذکرش رفت به‌درستی صورت نگرفته است، یعنی نه عقل و تجربهٔ بشری و دستاوردهای آنها اعتبار و اهمیتی درخور دارند و نه باورها و اخلاق و ارزش‌های سنتی.

در این نوع از نیهیلیسم شگفت‌انگیز هم بشر و عقل و دستاوردهایش هیچ و پوچ انگاشته می‌شود و هم ماوراء و اقوال و ماثر و ارزش‌های ماورائی، هم سخن و قانون اینجایی نیست انگاشته می‌شود و هم سخن و قانون آنجایی. نیهیلیسم غربی یک چهره دارد و ساده و شفاف است اما نیهلیسم توسعه نیافته هزارچهره دارد و بسیار پیچیده و غامض است. اولی را می‌توان در درازمدت فهمید چنانکه متفکران هوشمند و تیزبین غربی فهمیده‌اند اما دومی را به سهولت نمی‌توان، و به همین سبب آیندهٔ این دومی بسیار مبهم و خطرناک است.

می‌توان گفت که درقیاس با نیهیلیسم خبیث و حقیر و در عین حال پرمدعای توسعه نیافتگی، نیهیلیسم غربی راه دشواری در پیش ندارد. به نظر می‌رسد تفکر ملکیان دربارهٔ جایگاه اخلاق در جامعهٔ بی خدا و لائیک معاصر بیشتر از هر فلسفه‌ای به اندیشهٔ فیلسوف آمریکایی می‌تواند نزدیک یا مشابه باشد. البته ملکیان در جامعهٔ توسعه نیافته زندگی می‌کند و طبیعی است که با نیهیلیسم آلوده به هزار رنگ و فریب و تزویر و دروغ مواجه است و همین مسئله کارهای او را درحوزهٔ اخلاق دوچندان دشوار کرده است. برخلاف نیهیلیسم غربی، نیهیلیسم توسعه نیافتگی به شدت نقابدار است.

ملکیان گفته است که فضیلت‌گراست، اما فضیلت‌گرایی که به خدای نامتشخص معتقد است و درعین حال هیچ واهمه‌ای از التقاطی بودن تفکرش ندارد. گفتار، کردار، بینش و کنش اخلاقی ملکیان به روشنایی یک شمع در میانهٔ ظلمت این برهوت نیهیلیسم نقابدار می‌مانَد که می‌کوشد تسلیم سیاهی نشود. در این خرداد که ماه تولد استاد ملکیان و برخی دیگر از مشاهیر معاصر است برای ایشان عمری بلند، توام با عزت و مسرت و خلاقیت، آرزو می‌کنم.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

  1. “….در جامعه‌ای که اصل و معیار عبارت است از منفعت و مصلحت همهٔ شهروندان، نیازی به حقیقت بنیادی و فرابشری نیست. صرفاً آزادی و حقوق شهروندان را باید پاس داشت چرا که حقیقت خود را پاس می‌دارد. …”

    اما به حقیقت بنیادی و “درون بشری” نیاز است…در غیر این صورت چگونه ایده هایی همچون “سوسیالیسم” و حقوق شهروندان و سود آنها را باید رعایت کرد؟

    آیا رقابت های شدید موجود را نادیده بگیریم؟ وضعیت حقوق شهروندی در جوامع مرفه را در همه جا نمی بینیم…باید کشاکش بین کشورها را نیز لحاظ کرد…

    نمیتوانیم غیب کوچک درون خود انسان را نادیده بگیریم…

    اگر در ادامه به اتصال پدیده های دیگر نیز بیاندیشیم و در پی حفظ آنها باشیم از جمله پایبندی به اینکه کلام خالق هستی (بفرض اینکه در دست ماست) نیز باید اتصال داشته باشد ، با هدایت کلام الهی به باور به غیب بزرگ نیز میرسیم…

    مشکل اینجاست که آنچنانکه باید به پیوند ادعایی بین انسانها عمل نمیشود که سهل است ، به پیوند بین آیات الهی و پدیده های طبیعی و محیط زیست هم پایبندی نداریم…

    1
    1

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا