بررسی تأثیر مطالعات فلسفه ذهن در شکوفایی علوم شناختی
سایت مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی نوشت: «فلسفه ذهن زیرمجموعۀ «فلسفه تحلیلی» است و به مطالعه ماهیت، فعالیت و خصوصیات ذهن، هشیاری و رابطه آنها با بدن میپردازد. نقش فلسفه در علوم شناختی فراتر از نقشی است که فلسفه در علوم دیگر دارد. فلسفه در حوزههای مختلف معرفت بشری با طرح پرسشهای بنیادین و تهیه پاسخشان علوم مختلف را پایهریزی میکند، به طوری که پس از شکلگیری دانشی که قادر به پاسخگویی به آن سؤالات باشد، یک قدم از آن حوزه عقب مینشیند؛ اما فلسفه ذهن در علوم شناختی نقشی فراتر از پایهریزی این علم از طریق پرسشگری دارد.
بسیاری از رویکردهای بنیادی که اکنون در علوم شناختی نقش محوری دارند، محصول نظریهپردازی منطقدانان و فلاسفه است. البته فیلسوفان ذهن نیز از پیشرفت علوم شناختی برای پیشبرد نظریههای خود و ابداع نظریههای جدید بهرهبرداری میکنند. بدین ترتیب فلسفه ذهن نه تنها در پایهریزی علوم شناختی نقش بهسزایی داشته است، بلکه به عنوان یک جزء اصلی تشکیلدهنده علوم شناختی، با سایر علوم تشکیلدهندۀ این حوزه رابطهای متقابل و پویا دارد. گفتگوی زیر درباره همین موارد است.
علوم شناختی در سطح کلی به دنبال ادغام روشهای فلسفی در فلسفه ذهن و یافتههای علوم تجربی در زمینه عصبشناسی و مغز هستند. علم تجربی جدید با ورود به حوزه اعصاب، رشته عصبشناسی را بنا نهاد و مباحث و یافتهها و زمینههای پژوهشی آن تأثیر روزافزونی بر فلسفه ذهن گذاشت تا جایی که متخصصان این حوزه این یافتهها را درخور آن دیدهاند که علم جدیدی به نام «علوم شناختی» پایهگذاری شود. شما تا چه اندازه فلسفه ذهن را در ظهور علوم شناختی مؤثر میدانید و چه ویژگیهایی برایش قائلید؟
فلسفه ذهن و علوم شناختی از زمان پیدایش به لحاظ توجه به مباحث خاصی که داشتند، بسیار مورد توجه بودهاند و مشابهتهای بسیار زیادی با هم دارند و شاید نتوان در دورهای از هم تفکیک شان کرد؛ اما میتوان به برخی از نقاط افتراق این دو علم اشاره کرد. علوم شناختی دانش میانرشتهای است که غالباً از روانشناسی، عصبشناسی، علوم کامپیوتر، زبانشناسی و فلسفه تشکیل شده است؛ بنابراین ترکیبی از این علوم مختلف را در آن میبینیم و مسئله اصلی برای مثال شناخت ذهن و فرایندهای ذهنی و شناخت ادراک و حافظه و مسئله زبان و تصمیم، مواردی هستند که در علوم شناختی قابل بررسیاند. در «فلسفه ذهن» ما به دنبال پرسشها و پاسخهای مفهومی درباره ماهیت ذهن، آگاهی و حالتهای ذهنی و مخصوصاً بحث ذهن و بدن هستیم؛ اما واقعاً اینها را نمیتوان از هم جدا کرد و باید گفت که در علوم شناختی ما فرایندهای ذهنی و بدنی را میشناسیم و کارکردهایی که ذهن دارد، اما در فلسفه ذهن به دنبال پاسخ به ماهیت خود ذهن هستیم.
نکته بعدی اینکه در علوم شناختی غالباً بر اساس علوم تجربی روز و مطالعات تجربی و بر اساس دادهها، دنبال شناخت ذهنی هستیم و چندان در پی نظریۀ صرف نیستیم. در این مطالعات تجربی، شناخت آزمایشگاهی، نقشهبرداری ذهن ومحاسبات ذهن وجود دارد که به شناخت بنیادها و کارکردهای ذهنی کمک میکند و همه اینها متأثر از مطالعات تجربی هستند. به طور کلی در علوم شناختی در پی مطالعات تجربی هستیم که بتواند از تئوریهای شناخت ذهنی و فرایند ذهنی حمایت کند. در فلسفه ذهن، همانطور که از اسمش مشخص است، به دنبال یک رشته تبیینها و استدلالها برای شناخت ماهیت آگاهی و رابطه علیت هستیم.
اینها مواردی است که مطالعه تجربی شاید نتواند خیلی کمک کند که به مسئله ذهن و بدن توجه کنیم. همین «ذهن و بدن» مسئله بسیار کهنی است و به لحاظ تاریخچه فلسفه ذهن از قدمت برخوردار است. قدما آن را بررسی میکردند با اینکه مطالعات تجربی حامی نداشت و نظری محض بود. ما کمتر در فلسفه ذهن سراغ آزمایشهای تجربی میرویم و بیشتر به دنبال منطق تحلیلی و تحلیلهای مفهومی در باب آگاهی و شناخت ذهن هستیم. البته باید تأکید کرد که در علوم شناختی نیازمند مفاهیم مختلفی برای ایضاح بیشتر هستیم که بتوانیم نظریهمان را بهتر تبیین کنیم؛ لذا از سویی فیلسوفان ذهن برای شناخت علوم شناختی و از سوی دیگر متخصصان علوم شناختی نیازمند به فلسفه ذهن هستند. این رابطهای دوسویه است؛ چون در جایی که شما اطلاعات تجربی داشته باشید که علوم شناختی از آن حمایت کنند، میتوان بر برتری نظری فلسفی ذهن نسبت به تئوریهای دیگر افزود.
برخی بر آنند که علوم شناختی اصطلاحی برای «علوم ذهنشناسی» (علمهای شناخت ذهن) است که «پژوهش علمی دربارۀ ذهن و مغز» هم تعریف میشود. اگر در بحث علوم شناختی کفه سنگین و جدی را برای ذهن قائل شویم، چه رابطهای میان ذهن و مغز میتوان متصور بود؟ آیا این دو با یکدیگر همافزایی دارند یا اساساً کارکردشان مستقل از بکدیگر است؟
درباره ارتباط ذهن و مغز بحثهای زیادی شده است. به صورت کلاسیک فرایند ادراک را با مغز توضیح میدادند و مشخص است روابطی که در مغز صورت میگیرد، فرایندهای ادراکی را تبیین میکند. اینگونه نیست که ادراک و مغز با هم دیده شوند. تئوریهای جدیدی که به نام 4E مشهور است، مسئله ادراک و ذهن را فراتر از مغز میدانند؛ بنابراین باید رابطه اینها را از هم تفکیک کرد که رابطه بین ذهن و مغز در ادراک به صورت کلاسیک و سنتی با رابطه ذهن و مغز در تئوریهای جدید کاملا از هم متمایزند. در تئوریهای جدید چیزی به نام انحصار فرایندهای ادراکی در مغز نمیبینیم. مغز عضو مهمی است که در آن شکی نیست، اما ادراک و شناخت در روابط دیگری تعیین میشود؛ برای مثال در «تئوری بدنمندی»، ادراک با تقابل و زاویه و دورنمای بدن در نسبت با اشیای بیرونی تعریف میشود؛ یعنی بدن با کل فرایندهای پیکریاش ادراک را ایجاد میکند و تنها به حافظه و یادگیری منحصر نمی شود.
دیدگاههای جدید فرایند ذهنی را اعم از مغز میدانند؛ مثلا در تئوریهای بسطیافتۀ شناختی از محیط و پیرامون نه به عنوان عوامل مؤثر بر شناخت، بلکه به عنوان چیزهای ذاتی شناخت و ادراک صحبت میشود؛ بنابراین تلقی گذشته از ادراک نسبت به شناخت و مغز کاملا عوض شده است. در علوم شناختی همه اینها به صورت نسبی مطرح میشود و مطلقشان نمیپندارند.
در علوم شناختی مسئله جسمانی انگاری (فیزیکالیسم) برتری به تئوریهای فلسفی دارد که ممکن است فراتر از آن باشد. در نظریههای شناختی تمام فرایند ذهنی به گونهای کامل مرتبط به فرایندهای فیزیکی در مغز و دستگاه عصبی است. در اعصاب و روابط مغزی اینها هستند که ادراک، حافظه و تصمیمسازی در فرایندهای شناختی حاصل میکنند.
چنین نیست که فرایندهای ادراکی تقلیل پیدا کنند به اعصاب و فعالیتهای مغزی؛ ولی بخش زیادی از فرایندهای ذهنی و ادراکی به نحوی تام و کامل بر روابط مغزی و فعالیتهای شبکه اعصاب مبتنی است؛ بنابراین در علوم شناختی، عصبشناسی و علوم اعصاب (نوروساینس) محور کلی است و آزمایشهای متعددی انجام میشود که تناظر بین فعالیتهای مغزی و فرایندهای ادراکی مشخص شود. اما پرسش اینجاست که: آیا این تناظر قابل دفاع است یا نه؟ فلسفه ذهن وقتی درباره مغز و ذهن میخواهد صحبت کند، از دیدگاه تناظر بین ادراک و فعالیتهای مغزی میتواند خودش را بالاتر ببیند.
در بحث علوم شناختی و نسبتش با ذهن، میتوان به روانشناسی شناختی که به بررسی فرایندهای درونی ذهن (از قبیل حل مسئله، حافظه، ادراک، شناخت، زبان و تصمیمگیری) میپردازد هم توجه کرد. موضوعاتی از این قبیل که: انسان چگونه و با چه ساختاری به درک، تشخیص و حل مسئله میپردازد؟ و اینکه ذهن چگونه اطلاعات دریافتی از حواس را درک میکند؟ یا اینکه حافظه چگونه عمل میکند و چه ساختاری دارد؟ اینها از عمده مسائل دانشمندان این رشته است. آیا در بحث روانشناسی شناختی، ما با فلسفه ذهن سروکار داریم و به دنبال تبیین مسائل روانشناسی هستیم یا اینکه اساساً در بحث روانشناسی شناختی نقش ذهن بسیار متفاوت است؟
روانشناسی شناختی ارتباط بیشتری با علوم شناختی دارد و آن هم به دلیل بهرهگیری از دادههای تجربی تا روشمندی علوم تجربی و فلسفه ذهن است. روانشناسی شناختی بیش از آنکه زیرشاخۀ روانشناسی باشد، زیرشاخه علوم شناختی است. به این دلیل که ما در علوم شناختی به دنبال بازیافتن شواهد تجربی و تبیینهای تجربی برای اموری همچون ادراک، حافظه، حل مسئله و تصمیمگیری هستیم. به همین دلیل بیشتر، از بنیانهای تجربی استفاده میکند.
البته گفته میشود روانشناسی شناختی واکنشی انتقادی به رفتارگرایی حاکم بر روانشناسی قرن نوزدهم و بهویژه در قرن بیستم بوده و به دنبال توجه بر لایههای مختلف ادراک انسانی است. به هر حال تفاوتش با علوم شناختی روشن است. ما در علوم شناختی به صورت گستردهتر بحث میکنیم؛ مثلا مباحثی که در هوش مصنوعی مطرح میشود و یا شبیهسازی شبکه اعصاب یا بحثهای تکاملی شناختی. در روانشناسی شناختی در مورد پدیدههای نسبتاً محدودتر ذهنی از طریق تجارب آزمایشگاهی که علوم شناختی را میسازد، از تحقیقات کاملا تجربی استفاده میکنیم. در اینجا مسائل اصلی ما ادراک و حافظه و تبیین است.
فلسفه ذهن در علوم شناختی نقشی فراتر از پایهریزی این علم از طریق پرسشهای اساسی دارد. بسیاری از رویکردهای بنیادینی که اکنون در علوم شناختی نقش محوری دارند، محصول نظریهپردازی منطقدانان و فلاسفه است. البته فیلسوفان ذهن نیز از پیشرفت علوم شناختی برای پیشبرد نظریههای خود و ابداع نظریات جدید بهره میبرند. بدین ترتیب فلسفه ذهن نه تنها در پایهریزی علوم شناختی نقش بهسزایی داشته است، بلکه به عنوان یک جزء اصلی تشکیلدهنده علوم شناختی، با سایر علوم تشکیلدهنده این حوزه رابطهای متقابل و پویا دارد. شما مهمترین نقش فلسفه ذهن در پایهریزی علوم شناختی را در چه مورد یا مواردی میدانید؟
اگر مسائل فلسفه ذهن را فقط به ذهن برگردانیم، قطعاً فلسفه ذهن از قدمت بیشتری برخوردار است؛ برای مثال مقولات «ذهن»، «بدن» و حتی «نفس» که در فلسفه یونان باستان و اخلاق و فلسفه اسلامی مطرح بوده اند، همگی ذیل بحث فلسفه ذهن قرار میگیرند. اما باید توجه کرد آنچه اکنون علوم شناختی و فلسفه ذهن خوانده میشود، تا حدی از مباحث انتزاعی محض خارج شده است. من اینها را همزمان و همراه با هم میدانم. درست است که علوم شناختی در قرن بیستم رشد کرده و دادههای تجربی و علم از آن پشتیبانی میکند و آن چیزی که در فضای تعاملی این دو قرار میگیرد، قابل توجه است.
علوم شناختی از همافزایی رشتههای مختلفی مانند روانشناسی، فلسفه ذهن، عصبشناسی، زبانشناسی، انسانشناسی، علوم رایانه و هوش مصنوعی تشکیل شده است. یکی از مسائلی که علوم شناختی پیگیری میکند، بحث تبیین مقایسۀ سهعاملی ذهن، مغز و رایانه است. شما نقش رایانه را در پیوند ذهن و مغز چگونه تبیین میکنید و چه بستر معرفتی برایش قائل هستید؟
همینطور است که میگویید و به همین روست که معتقدم مطالعات مربوط به علوم شناختی و فلسفه ذهن در دوره جدید با گذشته بسیار متفاوت است و آنهم متأثر از پیشرفتهای سختافزاری و نرمافزاری علوم کامپیوتری است. یکی از مبانی علوم شناختی به مطالعات رایانهای بازمیگردد. جنبه اصلی این ایده به این نکته معطوف است که ذهن را نوعی کامپیوتر میداند که امکان شبیهسازی ذهن را دارد. نظریات مختلفی درباره مطالعات کامپیوتری وجود دارد؛ اما اصل نظریات محاسبهگرایانه بدین معناست که مغز مانند کامپیوتر عمل میکند و همانطور که سازوکار پردازش کامپیوتری وجود دارد، میتوانیم شناخت را نیز مانند آن شبیهسازی کنیم.
البته این ماجرا دوسویه شده است؛ یعنی هم از طریق فرایندهای مغزی به سراغ توسعه کارهای کامپیوتری رفتند (مثل کارهای مصنوعی اعصاب، چون ادراک و شناخت انسان مبتنی است بر اعصاب) و این الهامبخش مطالعاتی است که از آن استفاده میشود و همینطور کامپیوتر به عنوان هویتی که کار محاسباتی انجام میدهد، برای شناخت ذهن در نظر گرفته میشود.
محاسبهگرایی بیشتر از پیشرفتهای مطالعات کامپیوتری برای مطالعات ذهن استفاده کرده است؛ بنابراین گویی الگویی داشته اند که مبتنی بر الگوریتم و قواعد آن است و بر این اساس میتوانند ذهن را با آن توضیح دهند. در این محاسبهگرایی چارچوب مفهومی است که در جاهایی علوم تجربی توانسته آن را بررسی کند. اینها نظریاتی هستند که ذیل محاسبهگرایی قرار میگیرد، ولی پردازش اطلاعات را در شبکه اعصاب دنبال میکنند که چه ارتباطی بین نورونها برقرار است؛ بنابراین کاملا در شبکه اعصاب قرار میگیرد.
باید تأکید کنیم که دوران فلسفه ذهن بر اساس دوآلیسم دیگر در چرخه رقابت نیست و بیشتر نظریهای کهن است. اکنون نظریاتی در فلسفه ذهن رقیب محسوب میشوند که بتوانند اتصالی با علوم تجربی و علوم کامپیوتر برقرار کنند. نوعی درهم تنیدگی میان فلسفه ذهن، علوم اعصاب و مطالعات کامپیوتری هست که از یکدیگر حمایت میکنند و در این حمایت، محور، تکیه بر علوم تجربی و داده است؛ بنابراین دوآلیسم چون داده تجربی در آن نیست، از گردونه خارج میشود.»
منبع: سایت اطلاعات حکمت و معرفت