سرنوشتی عمدتاً سایکو – بیولوژیک | مرتضی مردیها
«مرتضی مردیها» در یادداشتی در فیسبوک نوشت:
سالها پیش نوشتهای میخواندم که خاطرهی صاحبنظری بود از اولین بار که سوار هواپیما شده بود. میگفت وقتی طیاره اوج میگرفت نگاهم به وسعت شهر، خیابانها، اتوبانها، برجها، بازارها، در داخل شهر، و بلافاصله به کشتیها و اسکلهها، کامیونها و جادهها، مجتمعات کشت و صنعت و دامپروری، کارخانهها، در بیرون شهر، افتاد. با شگفتی بسیار به خود گفتم «چقدر بشر بزرگ است!». قدری که بر ارتفاع افزوده شد، منظره در نظرم تغییر کرد: همهچیز کوچک و کوچکتر شد. در قیاس با ابعاد آسمان و زمین، انسان و سازهها و ساختههایش بسیار کوچک و ناچیز و آسیبپذیر به نظرم آمد. با شگفتی بسیار به خود گفتم «چقدر بشر کوچک است»!
این کوچکی و بزرگی فقط در مقایسهی ابعاد سازههای مادی نیست؛ به عقل و علم و قدرت کشف و ابداع و پیشرفت آدمی هم که نگاه کنیم، دیر نیست که با شگفتی به خود بگوییم «چقدر بشر بزرگ است!»، اما وقتی نگاهمان به این بیفتد این موجود نابغه چطور در دست سلولهای سرطانی، تصادفات جادهای، فجایع طبیعی، یا سادهتر از اینها، در دست غم و رنج ناشی از ناکامی، تحقیر، فقدان، حسادت، خشم، دلهرهی وجودی، هراس از مرگ، همچون قایقی در مصاف موجهای اقیانوسی، بازیچه است، هم دیر نیست که با شگفتی به خود بگوییم «چقدر بشر کوچک است»!
اما اگر بزرگی وصف برخی انسانها و بسا که اقلیتی کوچک از آنهاست، کوچکی وصفی عام است. تصور کنید در برابر صفی ایستادهاید که متشکل است از مثلاً رئیسجمهور یک کشور بزرگ، یک کارآفرین میلیارد دلاری، یک نوبلیست شیمی، یک برندهی پولیتزر، رهبر یک ارکستر سمفونیک طراز اول، یک برندهی مدال طلای المپیک، یک تاپ مدل، و نیز البته یک کولی، یک کارتن خواب، یک پناهنده در کمپ، یک شیزوفرن، یک کودک، و (برای خاطر کسانی که به حدود میانه علاقه دارند) چرا نه یک کارمند، یک کارگر، یک استاد، یک دانشجو. به چهرهها و چشمهای اینان در عالم خیال خود خیره شوید. چه میبینید؟ دنیایی از تفاوت. بسا که از مشاهدهی بزرگی بعضی و کوچکی برخی، آن دو جمله را با هم بهکار ببریم.
حال فرض کنید که تمامی افراد این صف به یک بیماری سخت، یا یک آفت عاطفی جدی، همچون خواهش شدید، خشم شدید یا حسادت شدید، دچار شوند؛ اصلاً فرض کنید آنها دو – سه روزی از خوردن و نوشیدن محروم شوند، یا بهسادگی کسی از پشت سر آنها راه بیفتد و خاری در تن آنها فرو کند. حالا چه میبینید؟ آن بزرگی و کوچکی محو میشود. با نگاه به هرکدام آنها فقط یک قطعهی وجود بیولوژیک میبینید که رنج و درد و نارضایتی و درماندگی را از چشمانش میشود خواند. همانطور که اگر لبخندی و عطوفتی و هدیتی نثار آنان کنید، بسیار که آثار خشنودی را در چشمانشان ببینید.
بگذارید معما را کامل کنیم. به صف مزبور یک گوساله و یک بوزینه هم اضافه کنید. در شرایط نخست، که توجهمان به علایم عظمت است، منحنی بزرگی و کوچکی تکاپوی بیشتری میکند. اما در شرایط دوم چه؛ جایی که آسیبپذیری جسمی و حساسیت عاطفی بر ارتفاع عقل و دانش و مهارت، و موقعیت تسخر میزند؟ من نمیخواهم مثل آن داستاننویس معروف بگویم انسان عنتری است که لوطیاش مرده است؛ که زنجیرش باز شده، باری، تا هرجا هم که فرار کند و از درختها بالا برود و جستوخیز و شیطنت و اراده و عمل کند، صدای جیرینگ جیرینگ قلادهی سرنوشت در گوشش طنینانداز است؛ ولی میخواهم بگویم سرنوشتی عمدتاً سایکو – بیولوژیک، عمدتاً از سنخ حساسیت بدنی و عاطفی، چونان بندی به پای نبوغ و عظمت ما بسته است، که گاه میتواند از اوجها سرنگون کند؛ یا اصلاً، از نخست، روادید ارتفاع صادر نکند.
کنار آمدن با این واقعیت و هم شادکام و امیدوار ماندن کار آسانی نیست. و البته چارهای هم نیست. سختی زندگی و هم وظیفهی ما همین است.
انتهای پیام