خاطرهی تاکسی دههی شصت
«سپهر» یکی از کاربران انصاف نیوز در کامنتی ذیل خبر «پاسخ احمد خاتمی به انتقادات از انتصاب دامادش» نوشت:
… اجازه بده خاطرهای برات خاطرهای تعریف کنم تا بهتر بتونی با این موضوع ارتباط برقرار کنی، یادش به خیر ایامی -دهه شصت – که در تهران مشغول تحصیل بودم، روزی از روزها با یکی از رفقا تصمیم گرفتیم به میدان ولیعصر بریم سر چهار راه ولیعصر بهجز ما چندین نفر دیگه نیز منتظر تاکسی بودند، چند دقیقه بعد یک روحانی محترم هم به انتهای صف پیوست و مقصدش هم با ما یکی بود. رانندهای از میان رانندگان که اکثراً حاضر نبودند ما را سوار کنند حاجی آقا رو سوار کرد ما هم با عجله خود را به تاکسی رسانده و بهزور سوار شدیم راننده که عصبانیت را در چهره ما ملاحظه میکرد چیزی نگفت حاجی اقا که زودتر پیاده شد غر زدنهای ما هم شروع شد، وقتی به میدان رسیدیم حاضر نبودیم پیاده شیم تصمیم داشتیم به کلانتری هدایتش کنیم، دانشجوی سال اول حقوق بودن و هزاران رؤیای عدالت! بنده خدا هر چه دلیل میآورد و استدلال میکرد به خرج ما نمیرفت میگفتیم چرا ما را که در ابتدای صف بودیم سوار نکردی اما حاجی آقا رو …؟! آخر سر برگشت و بما گفت بابا جان! علت سوار کردن حاجی آقا این بود که از بستگان ما بودند! گیر دادیم اگر نسبتی با تو داشت چرا کرایه گرفتی؟! بنده خدا هاج و واج به ما نگاه میکرد و احیاناً در دلش میگفت عجب دانشجوهای خنگی! لحظاتی بعد نیمچه سکوتی حاکم شد و رفیق من یکباره به قهقهه افتاد و من را هم پیاده کرد، جوانی بود و …!
توضیح در 11 دیماه: در پی تماس یکی از مخاطبان، بخشی از متن این کامنت که برداشت مناسبی از آن نشده است حذف شد.
انتهای پیام