آیا ممکن است آیندهی نامعلوم ترس نداشته باشد؟
یک دگرگونیِ احساسیِ بزرگ در پیروزی انقلاب اسلامی نقش داشته است
احساسات بخشی جداییناپذیر از حیات ما انسانها هستند، اما، در علوم انسانی، مسابقهای بیپایان برای نادیدهگرفتن آنها برپا بوده است. فیلسوفان پیدرپی مرز میان عقل و احساس را مستحکمتر کردهاند و عالمانِ علم سیاست و مورخان و اقتصاددانان احساسات را از دایرۀ تحلیلی خود بیرون کردهاند. بااینحال، نگاهی واقعگرایانه نشان میدهد، در دنیای انسانی، هیچ تحلیلی بدون درنظرگرفتن احساسات نمیتواند کامل باشد. شاید باید برگردیم و تاریخ احساسات را بنویسیم و سیاست احساسات را صورتبندی کنیم.
محمد ملاعباسی در سرمقالهی نهمین شمارهی فصلنامهی ترجمان نوشت:
بسیاری از خبرنگاران خارجیای که برای پوششِ رویدادهای انقلاب اسلامی به ایران سفر کرده بودند تصویر مشابهی را از آن روزهای پایانی روایت کردهاند: ارتشی تا دندان مسلح که بارها نشان داده بود ابایی از کشتار ندارد و مردمی که در چند قدمی این سربازان فوجفوج دست به اعتراض زده بودند. گویی ترس از این کشور رخت بربسته بود. میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، که چند روزی بعد از کشتار جمعۀ سیاه -۱۷ شهریور ۵۷- به تهران رسید، بعدها، در گفتوگو با خبرنگاری فرانسوی، آن روزها را اینطور به یاد میآورد: «به خودم میگفتم که با شهری وحشتزده روبهرو خواهم شد … نمیتوانم بگویم که در آنجا مردمانی شاد و مسرور دیدم، اما از ترس خبری نبود». اکبر خلیلی، نویسندۀ دیگری که نوشتن تجربیات خود از روزهای انقلاب را از همان ۱۷ شهریور خونین شروع کرد، معتقد است آن رویارویی، آن کشتار، نقطۀ عطفی در رفتار مردم بود: «آنچه دیدم عجیب بود، جوانهایی که از صفیر گلولهها میگریختند به عقب برگشتند، دستها را بههم دادند و دایرهوار زنها را در میان خود گرفتند و سینهها سپر مسلسلهای سربازان شد». برخلاف آنچه تصور میشد، این سرکوب بزرگ، که قرار بود مثل صاعقهای مردم را از ادامۀ مبارزه ناامید کند، خود به مرزی بازگشتناپذیر در مسیر انقلاب تبدیل شد. فوکو ادامه میدهد: «وقتی مردم خطر را بیآنکه رفع شده باشد پشت سر میگذارند، شجاعتشان بیشتر میشود». در میان گزارشهایی که از آن ماهها به دست ما رسیده یادداشتهای پرجزئیاتِ محمود گلابدرهای، از حیث اهمیتِ بیبدیلی که به روایت واقعگرایانۀ احساسات انسانی داده، نمونهای مثالزدنی است. لحظههای انقلاب پر است از توصیف پُرشور حالات روحیِ نویسنده که حالا دیگر سالهای سرخوشی جوانی را پشت سر گذاشته است، اما روح بیقرارش همچنان او را همراه آن جوانان به خیابان میکشاند. نگریستن به کتاب گلابدرهای، از منظرِ تغییر و تحولات احساسی ثبتشده در آن، سطح دقیقتری را از اتفاقی که روی داده بود روایت میکند. گلابدرهای که دربارۀ خودش مینویسد «همیشه کمی غمگین بودم و گاهی هم افسرده و دلگیر»، هنگام روایتِ حضورش در انقلاب، مداوماً میان آنچه درونش میگذرد و آنچه آن بیرون میبیند در حال رفت و برگشت است. جایی که ما احوالات گلابدرهای را در مقام یک فرد میخوانیم غالباً با پریشانحالی، اضطراب، تشویش و ترس روبهرو میشویم، اما این احساس ترس، بهمحض آنکه نویسنده از خودش و خانهاش بیرون میزند یا سر صحبت را با کسی باز میکند یا در خیابان به دستهای از مردم انقلابی میپیوندد، جای خود را به جسارت و دلگرمی و شجاعت میدهد. گویی ترس نسبت وثیقی با تنهایی و انزوا دارد یا، به تعبیر بهتر، ترس احساسی ضداجتماعی است.
چارلز کورزمن، جامعهشناس آمریکاییای که تلاش کرده انقلاب اسلامی ایران را نه از چشم رهبران و تحلیلگران و بلندپایگان، که از دریچۀ مشارکت مردم معمولیِ کوچه و خیابان بررسی کند، طی مصاحبههایی که با ایرانیان انجام داده، به این موضوع برخورده است. کورزمن میگوید بسیار شنیده بودم که مردم ایران، در فراز و نشیب انقلاب، طوری عمل میکردند که گویی هیچ ترسی نداشتند، اما وقتی دقیقتر به جزئیات داستانهای آنها گوش میدادم، میدیدم که اتفاقاً پُر است از فرارکردن و پنهانشدن و درخانهماندن برای اجتناب از خطرات مرگبار. در واقع، این شجاعتورزی تنها در مواقعی بخصوص رخ میداد. نترسیدنی از روی اراده و حسابشده بود، نه بیپروایی محض. از نظر کورزمن اینکه مردم ایران در آستانۀ انقلاب «نمیترسیدند» را باید حاصلِ تجربهای دانست که در دوران انقلاب از سر گذرانده بودند. نترسیدن نه موهبتی خدادادی بود و نه ویژگیِ سنتیِ مردم ایران، بلکه نوعی نتیجهگیری منطقی یا به تعبیر دقیقتر نوعی «تصمیم سیاسی» بود. در این تجربۀ انتقالی از ترسیدن به نترسیدن، معمولاً مشاهدۀ رویدادی تلخ یا شنیدن واقعهای دردناک دخیل است. مردی اصفهانی که در دوران انقلاب دانشآموز بوده به کورزمن میگوید: «وقتی دو نفر از مردم را شهید کردند، ترسمان ریخت». یک دانشجوی تهرانی، در توضیح اینکه چرا خودش در موج انقلاب شرکت میکرده، برای او توضیح میدهد که مهمترین دلیلش برای شرکت در راهپیماییها این بوده که همه آنجا بودهاند و این باعث میشده تا ترس را احساس نکند. حضور دیگران، در کنار هم بودن، حتی اگر به تعبیر فوکو «خطر را رفع نکند» احساس ترس را از میان میبرد. تجربۀ دقیقاً مشابهی را اهالی روستای علیآباد -در نزدیکی شیراز- که مری هگلند، انسانشناس آمریکایی، میان آنها زندگی میکرد از سر گذرانده بودند. هگلند حالوهوایی را که بینِ این روستاییان در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب فراگیر شده بود اینطور جمعبندی میکند:
به خودشان افتخار میکردند و اعتمادبهنفس داشتند، چون احساس میکردند که از آزمون سربلند بیرون آمده بودند. بر ترس غلبه کرده بودند و با آنکه میدانستند نتیجه ممکن است چه باشد، تصمیم گرفته بودند که در راهپیماییهای غیرقانونی شرکت کنند. شرکتکنندگان، در اثرِ حسِ نیرومندِ وحدتی که در طول این راهپیماییها وجود داشت، احساسِ قدرت فردی و اعتمادبهنفس به دست آورده بودند. حس میکردند که تودۀ عظیم مردم یکصدا شدهاند و هدف واحدی دارند. راهپیمایان به برادر و خواهر و دوستان صمیمی تبدیل شده بودند. خانوادۀ بزرگی بودند که همگی، با پیوندهای حمایتی و دغدغهای که برای یکدیگر داشتند، به هم متصل شده بودند.
به این معنا، در روایت هگلند، پیروزی بر ترسِ منزویسازی که هر ایرانی را وامیداشت تا محاسبه کند که نفوذ ساواک تا کجاست و گلولۀ ژ-۳ تا چند نفر را میتواند به هم بدوزد یک «آزمون جمعی» بود. و پیروزی در این آزمون، یعنی غلبه بر ترس و پیوستن به مردمِ حاضر در خیابان، نه پیروزی جوگیری بر عقل که در واقع نتیجهگیریای عقلانی بود که از دلِ گفتوگوهای شبانهروزی دربارۀ آینده حاصل میشد.
گلابدرهای بارها به این مضمون اشاره میکند: «تا دو نفر یا سه نفر با هم جمع میشدند، بحث شروع میشد و حرفها و نظرها و ارائۀ طریقها از زمین تا آسمان با هم تفاوت داشت و معلوم نبود چه خواهد شد». از خلال این گفتوگوها بود که اطلاعات مردم دربارۀ اتفاقاتی که در حال وقوع بود بهروز میشد، تصمیمات جدید اتخاذ میشد و آدمها معنای حضور خود در انقلاب را پیدا میکردند. اگرچه هر کس داستان شخصیِ خودش را از پیوستن به انقلاب داشت، اما این داستانها در یک فعالیت جمعیِ بزرگ به هم پیوند میخورد و دوشادوش یکدیگر پیش میرفت. آینده نامعلوم بود، اما ترس نداشت. ولی چطور ممکن است آیندۀ نامعلوم ترس نداشته باشد.
•••
مارتا نوسبام، فیلسوف اخلاق شناختهشدۀ آمریکایی، در دوران کاری پربار خود، تقریباً تمام جایزههای مهم دنیای فلسفه را برده است. او امسال برندۀ جایزۀ برگروئن نیز شد و حالا دیگر میشود گفت که کلکسیونش کامل است. نوسبام، که ریچل اویو جستارنویس نیویورکر به او لقب «فیلسوف احساسات» را داده، سالهاست که پروژۀ تحقیقاتی عظیمی را دربارۀ احساسات و نقش آنها در زندگی اجتماعی و سیاسی ما به پیش میبرد. برخلاف گرایش سنتی فیلسوفان برای جداکردنِ دقیقِ مرزهای عقل با احساس، نوسبام معتقد است رگههایی از اندیشهورزی در احساسات وجود دارد که شایستۀ دقت فلسفی است. به تعبیر او احساسات «ارگانهای اندیشندۀ غیرمغزی» ما هستند. احساساتْ درک ما از جهان را تکمیل میکنند و در جمعبندیای که از زندگی خودمان در دنیا داریم نقشی ایفا میکنند که منطق نمیتواند جای آن را پر کند. اگرچه قدرتِ تفکر منطقی والاترین موهبتی است که به ما انسانها اعطا شده، اما احساسات است که ما را با جهان پیوند میزند. در خشم و عشق و ترس و همدلی است که ما انسانها، در کنار دیگر حیوانات، به یکی از ساکنان این کرۀ خاکی تبدیل میشویم. بنابراین، احساسات اضافاتی باقیمانده از حیات حیوانی نیستند که لازم باشد برای پیگیری حیاتی انسانی آنها را سرکوب کرده و دور بریزیم، بلکه بخشهایی لاینفک از وجود انسانی ما هستند که باید به رسمیت شناخته شوند.
نوسبام معتقد بود فلسفۀ اخلاق، در توجه به احساسات، از رشتههای دیگری مثل روانشناسی، جامعهشناسی یا علوم عصبشناختی عقب مانده است و ازاینرو پرداخت فلسفی به این موضوع نیازمند بهرهگرفتن از دستاوردهای دیگر علوم نیز هست. او، که تجربۀ سالها کار مشترک با آمارتیا سن را دربارۀ سیاست و توسعه در کشورهای جهان سوم داشت و سفرهای متعددی به فقیرترین مناطق جهان کرده بود، آموختههای جامعهشناختی خود را نیز در تکمیل پروژۀ احساسات خود به خدمت گرفت: اگر احساسات در زندگی فردیِ ما تا این حد اثرگذارند، چرا در زندگی جمعی نباشند؟ آیا میشود از چیزی به نام «احساسات جمعی» سخن گفت؟ جامعه چطور ما را از نظر احساسی تربیت میکند یا بر احساسات ما قید و بند میزند؟ آیا باید به دنبال نوعی «سیاست احساسات» نیز بود؟ کتابهای بعدی نوسبام تلاشهایی برای جوابدادن به این دست پرسشها بودند.
او، بعد از عشق و خشم، در آخرین کتابش به «ترس» پرداخته است. سلطنت ترس۱ نیز مثل دیگر کتابهای او اگرچه کتابی فلسفی است، عمیقاً با اوضاع و احوال فعلی جهان در پیوند است. نوسبام گفته است که نطفۀ نوشتن این کتاب وقتی به ذهن او خطور کرد که در ژاپن خبر پیروزی ترامپ در انتخابات ریاستجمهوری ایالات متحده را شنید. این پیروزی ترسهای جدیدی را به ترسهای قبلیِ مردم کشور او اضافه کرد. نوسبام در گفتوگو با مجلۀ فلسفی تری.ای.ام میگوید: «اتوماسیون و تغییرات تکنولوژیک که ماهیت استخدام را تغییر داده است باعث کاهش درآمد طبقۀ متوسط روبهپایین شده و هزینۀ تحصیلات برای یقهسفیدها بیشتر از همیشه است. این فضا باعث نوعی احساس بیچارگی در میان این قشر شده بود … حالا با ترامپ نگرانیهای جدید دربارۀ نژادپرستی و تبعیض جنسیتی هم اضافه شده است…». همۀ این مسائل رویهمرفته احساس فراگیری از ترس را در جامعۀ آمریکا دامن میزد، اما نکتهای که نوسبام را گوشبهزنگ میکرد این بود که ترامپ نهتنها تلاشی برای فرونشاندن این ترسها نداشت، بلکه به نظر میرسید پایۀ سیاستورزی او بر ترس قرار گرفته است. سؤال اصلی کتاب او همینجا شکل گرفت: سیاستورزی بر اساس ترس چطور حکومتی به بار خواهد آورد؟ و آیا راهی برای مبارزه با این سیاست ترس وجود دارد؟
نوسبام در مسیر اندیشیدن به این مسئله به ایدههای جدیدی رسید. حالا اعتقاد پیدا کرده بود که ترس پایهایترین احساس آدمهاست، حسی که بهمحضِ پاگذاشتن در این دنیا تجربه میکنیم و تا آخرین لحظۀ حیات همدم ماست، حسی که نهفقط در بیداری که حتی در خواب هم ما را رها نمیکند. از این جهت، بسیاری از احساساتی که پیشازاین دربارۀ آنها نوشته بود، موضوعاتی مثلِ خشم، عصبانیت، حسادت و نفرت، همه تحتتأثیر این حسِ بسیار نیرومند قرار داشتند. او در گفتوگو با جِیاستور دیلی میگوید: «ایدۀ عام ترس این است که چیزی بد و آسیبزننده آن بیرون وجود دارد و برای من و زندگیِ من بد است و من تواناییِ کاملی برای راندنِ آن از خودم ندارم». وقتی این احساس بر ما چیره میشود، همۀ احساسات دیگرمان را هم منحرف میکند. ترس عصبانیت میآورد، نفرت را تقویت میکند، و راههای بازاندیشی ما را میبندد. محرکهای ترس نیز به اندازۀ خود آن فراگیرند. سایهای مبهم، صدایی ناآشنا یا بویی ناخوشایند ما را میترساند. در چنین مواقعی، ترس، عریان و آشکار، خودش را نشان میدهد. اما میتواند ترس از آینده یا مرگ نیز باشد. همانطور که ممکن است آدمها یا فرهنگهای ناآشنا هم باشند، کسانی که بهواسطۀ آنکه آنها را نمیشناسیم برایمان خطرناک و آسیبرسان جلوه میکنند. در این مواقع، ترس خود را در لایههای متعددی میپیچد و تبدیل به سازههای ذهنی و احساسیای میشود که هم آگاهی از آنها دشوار است و هم مبارزه با آنها. نقشآفرینی سیاسی ترس از همینجا آغاز میشود. سیاستمداری که با ترس فرمان میراند به مردمش القا میکند که آدمها یا اتفاقات بدی آن بیرون انتظارتان را میکشند، مشکلاتی که شما از پس آن برنخواهید آمد، پس همهچیز را به من بسپارید و بروید کنج خانههایتان. به همین خاطر ترامپ از نظر نوسبام، با آن توییتهای معروف و اجراهای نمایشیاش، مدرنترین سیاستمداری است که میخواهد شبیه به حاکمان باستانی حکومت کند، حاکمی که به تعبیر یکی از نمایندگان دموکرات سنا سخنرانیهایش «قرص روانگردانی است که مادۀ اصلی آن ترس است». نوسبام این سیاستِ مبتنی بر ترس را از اساس نوعی «سلطنت» میداند که ماهیتاً با دموکراسی و مشارکت فعالانۀ مردم در تضاد است: «در سلطنت مطلقه، سلطان بر سریر ترس مینشیند و معمولاً راههای بسیاری نیز برای مهندسی ترس پیدا میکند، اما دموکراسی نیازمند آن است که بهمثابۀ انسانهایی برابر به هم نگاه کنیم و برای رسیدن به خیرات جمعی با همدیگر کار کنیم». همکاری با دیگران مستلزم حد قابلقبولی از اعتماد به دیگری است، اما بزرگترین آموزۀ ترس اعتمادنکردن است. ترس بدویترین بخش از سازوکار دفاعی ما را به کار میاندازد و دوراندیشی و ارزیابی عقلانی را پس میزند. راحتتر بگوییم، ترس ما را بچه میکند. و بچهها برای بهدستآوردن آنچه میخواهند نه مذاکره میکنند، نه همکاری. به همین دلیل، درپیشگرفتنِ سیاستی پیشروانه و دموکراتیک، بدون تسکیندادنِ ترس مردم، ممکن نیست. غلبه بر این ترس در صحنۀ سیاسی بیشباهت به فرایند بزرگشدن بچهها نیست. بچهها با یادگرفتن تدریجی «اعتماد» بر ترسشان غلبه میکنند. مرحلهبهمرحله میفهمند که رفتنِ مادر به معنی رهاشدن نیست و هر وقت نیاز به مراقبت داشته باشند، نیازهایشان برطرف خواهد شد و همزمان توانایی آنها برای اینکه عاملی فعال باشند نیز افزایش پیدا میکند.
این اعتماد به آنها اجازه میدهد بر ترسِ انبوه و همهجانبهای که زندگیشان را احاطه کرده پیروز شوند. اندکاندک یاد میگیرند که در حضور مادر بهتنهایی بازی کنند و در قدم بعدی مدتزمان طولانیتری از او دور میمانند و استقلال بیشتری در انجام کارهایشان پیدا میکنند. از نظر نوسبام چیزی شبیه همین بلوغ و استقلالْ لازمۀ سیاست مردمی است، سیاستی که بر پایۀ اعتماد به دیگری و بر اساس پذیرفتن مسئولیتهای جمعی محقق میشود، نه واگذارکردن کل امور به پادشاه قدرقدرتی که وعده داده است همهچیز را حل و فصل خواهد کرد.
•••
در ماههای منتهی به پیروزی انقلاب، آینده نامعلومتر از همیشه بود، اما ترس نداشت. ترس جای خود را به احساسی داده بود بسیار مشابه، و بسیار متفاوت: امید. نوسبام که شدیداً از رواقیان متأثر است میگوید: رواقیان معتقد بودند وقتی انسانها در برابر شرایطِ نامعلوم قرار میگیرند، دو حسِ همزاد به آنها دست میدهد، که یکی ترس است و دیگری امید. هر دوِ آنها میتوانند به یک اندازه غیرواقعی و انتزاعی باشند. هر دوِ آنها ممکن است غلط از آب درآیند. اما، میان این دو، تفاوتی کوچک ولی بنیادین وجود دارد: ترس ابتکار عمل و اعتمادبهنفس مردم را میگیرد، درحالیکه امید آنها را شکوفا میکند. این اتفاق درونِ ما میافتد بیاینکه، در وهلۀ اول، تأثیری بر «آنچه آن بیرون است» بگذارد، اما وقتی جلوتر میرویم، امید، با فراخواندنِ انسانها به مشارکت و عمل، احتمال پیروزی را دوچندان میکند، حتی اگر پیش از پیروزی دلیلی برای امیدوار بودن وجود نداشته باشد.
کورزمن در انقلاب تصورناپذیر در ایران۲، با آوردن انبوهی از شواهد، ثابت میکند ارتش شاهنشاهی، حتی در آن آخرین روزها، توانایی سرکوب جنبش انقلابی را داشت، اما آنچه باعث میشد قادر به انجام چنین کاری نباشد نوعی دگرگونی بزرگِ احساسی بود، دگرگونی در تخمین اینکه «چه خواهد شد؟» حالا دیگر، بهجای آنکه مردم از سازوبرگهای حکومت بترسند و حکومت امید داشته باشد که اعتراضها را مهار خواهد کرد، حکومت میترسید و مردم امیدوار بودند.
حالا چهلسال از پیروزی انقلاب ایران گذشته است. به مناسبت این چهلسالگی، یادبودهای بسیاری به پا خواهد شد. پوسترها و بنرهای بزرگ و کوچک شهرها را خواهد انباشت و رادیو و تلویزیون برنامههای ویژه خواهند گذاشت. اما شاید آنچه بیش از همۀ اینها لازم است که به یادش بیاوریم تصمیم سیاسیای است که در آن ماهها امید را جای ترس نشاند، و جمهوری را جای سلطنت. پاسداشتن آن تصمیمْ بازی با خاطرات و غصهخوردن برای گذشتههای شیرین نیست، بلکه ضرورتی هرروزه و عاجل است. نوسبام درسلطنت ترس مفصلاً شرح میدهد که ترس احساسی نیست که بتوان از دستش خلاص شد. ترس، حتی وقتی امنیت داریم، در پسزمینۀ ذهنی ما در کمین است و فقط محرکهایی لازماند تا دوباره قدرت بگیرد. بنابراین مسئولیت و رسالتِ یک سیاست مردمی آن است که، هر جا ترس در حال فراگیری است، از امید بگوید و مردم را ترغیب کند که دوباره به هم بپیوندند و به هم اعتماد کنند. بدونِ این کار، ترس از پلههای سریر خود بالا خواهد رفت.
این روزها که دوباره پرسش «چه خواهد شد؟» به همان اندازۀ دوران انقلاب طنین یافته است، و هر جا که جمعی دور هم مینشینند، صحبت از تهدیدها و تحریمها و آیندۀ نامعلومِ پیش روست، آنچه باید از انقلاب به یاد آوریم این است که میشود به تعبیر فوکو «خطر را بیآنکه رفع شده باشد» پشت سر گذاشت و امیدوار بود. این امید هم رسالتی اخلاقی است و هم ضرورتی سیاسی.
•••
حال و هوای این شماره از فصلنامه نیز از این دست مسائل دور نیست. پروندۀ اصلی این شماره دربارۀ ترس است. در آن، ترجمۀ کامل فصل دوم کتاب نوسبام را خواهید خواند و در کنارش یکی از مصاحبههای او دربارۀ همین کتاب را. علاوهبراین، نوشتاری شاخص از فیلیپه پتی بندباز مشهور را میبینید که از طعم و صدای ترس نوشته است. «چرا مغز برخی افراد از ترسیدن لذت میبرد؟» و «درۀ وهم: ماجرای ترسهای ابهامآلود» توضیحاتی روانشناختی دربارۀ سرچشمه و دلیل ترس به شما خواهند داد و «وقتی شجاعت اینهمه خون ریخته است، چرا بزدل نباشیم؟» معرفی کتابی جالبتوجه دربارۀ تاریخ شجاعت و بزدلی است. و در نهایت، امیدواریم ترجمۀ کتاب چارلز کورزمن، انقلاب تصورناپذیر در ایران، همین روزها به بازار برسد. در همین راستا، دو کتاب ضروری دیگر دربارۀ انقلاب اسلامی ایران را نیز ترجمه کردهایم که همراه با کتاب کورزمن مجموعهای مرتبطبههم را تشکیل خواهند داد: فوکو در ایران۳، نوشتۀ بهروز قمری تبریزی و روزهای انقلاب۴ نوشتۀ مری هگلند. امیدواریم این چند کتابْ زوایای تازهای از آن رویداد را روشن کنند.
پینوشتها:
• این مطلب سرمقالۀ محمد ملاعباسی در نهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی است و وبسایتترجمان در تاریخ ۸ دی ۱۳۹۷ آن را با عنوان «آیا ممکن است آیندۀ نامعلوم ترس نداشته باشد؟» منتشر کرده است.
•• محمد ملاعباسی دانشآموختۀ دکترای جامعهشناسی در دانشگاه تربیت مدرس است. او هماکنون جانشینسردبیر سایت و فصلنامۀ ترجمان است.
[۱] The Monarchy of Fear
[۲] The Unthinkable Revolution in Iran
[۳] Foucault in Iran
[۴] Days of Revolution