از خاطرات سلطان صاحب تومان | کرونا
[«ناصرالدین شاخ قاجاز» امضای «شهاب الدین علیشاهی» در ستون طنز «از خاطرات سلطان صاحبتومان» در انصاف نیوز است.]
بسم الله
الحق والانصاف که مرد میخواهد بداند در این مملکت چه خبر است، آنوقت شازده مُخَنَّث نرسیده به آستان از ما میپرسد چه خبر؟ درجا پاسُخیدیم همش خطر! و با ملیجک حسابی خندیدیم، لب و لوچه شازده هم آویزان. فرمودیم بتمرگ کتابت کن روزنامه امروزمان را:
«عزیزسلطنه در کلاس دین و اخلاق و بهداشت نمره بیست آورده، حسابی شارژیم، میخواهیم در تاریخ هم ثبت شود».
آمد جلو، ولی دیدیم به رسم قدیمه و حجّاریهای پارسه، دست دستکش پوشش را گرفت جلوی دهان و دماغ و عرض کرد اجازت دهید تا مهیا شوم و بعد ثبت کنم. یکهو سیخکی شدیم از این حرکت. یعنی چه؟ نکند بخاطر بوی پیازی که با آبگوشت ظهر بر بدن زدیم است؟ ولی چرا با دستکش؟ نکند او هم به جماعت فراماسون داخل شده الدنگ؟ قاط زدیم. فرمودیم های اوغلان! دودمانت در این درگاه و دولت کارتنخوابِ صَیف و سگ بغلکنِ شِتا بوده زمانی، حال دست جلوی گارِ ماشین دودیات میگیری در حضور ما!؟ آنهم با دستکش!؟ شمشیر نادری را بکِشیم بکُشیم تو و خاندانت را!؟ عرض کرد همین است دیگر. سلطانِ بیخبر بهتر از این نمیشود که همش خطر نثار جان نثاران کند. پیشگیریست قربانت گردم، پیشگیری.
اینبار ملیجک هم سیخکی شد. پِلکمان پرید. سبیل مبارکِمان لرزید. رعشه به دستمان افتاد. فرمودیم مگر وبا داریم پدرسوخته!؟ آمدیم دست ببریم به قبضه که ادامه داد هول نشوید قربان سبیل مبارکتان. وقت برای اعدام هست. اول شما ماسک بزنید و این چاکر هم دستها را حسابی بشورم و ضدعفونی کنم، بعد کتابت کنیم تا در مکتوب ثبت نشود سیروس”کرونا”ی احتمالی شما و ما و اندرونی.
کف فرمودیم. این همان شازده ماست؟ اما منظورش از آن کلمه چه بود؟ ملیجک آرام گفت نکند زار گرفته و جنّی شده! فرمودیم یحتمل هم عربیست. “کُر” که معلوم است، باضافه ضمیرِ “نا”. شاید میخواهد جفتمان را کُر دهد ابله. شمایل خودش هم که به مفعولٌبه مضارع میخورد.
دونفری پرسیدیم، کرو چی چی؟ گستاخ گستاخ آمد و یک ماسک پزشکی بر صورت ما نشاند. عرض کرد کرونا فدایت گردم. عربی هم نیست و از چین و ماچین است. از زیر جبّه یک ماسک پینوکیو هم درآورد و زد به صورت ملیجک و گفت این به تو بیشتر میآید و هارهار خندید. خودمان هم خندهمان گرفت ولی بروز ندادیم. دستهایش را حسابی با آب و تیزآب سلطانی سابید، دفتر دستک را باز کرد و قلم به دست گرفت که خوب، چه بنگارم سلطان بن سلطان؟
ماتَش بودیم. آخرالزمان است؟ نگران آرام فرمودیم شازده جان چیزی شده؟ دیوانه شدی؟ خبری هست؟ نگاهی و شروع کرد به شاهنامه خواندن که،
بفرمود عهد قم و اصفهان، نهاد بر بزرگان و جای مهان،
نوشتند از مشک و عنبر دبیر، یکی نامه از پادشاه بر حریر
ما و ملیجک هاج و واج به هم نگاه میکردیم. دیگر صبرمان لبریز شد. فرمودیم دِ بنال ببینیم چه شده!؟ ولایات قم و اصفهان به دست افغانها افتاده باز!؟ عرض کرد صد رحمت به محمود افغان! حتی برادر کوچیکه، منصورشان!
پس افتادیم. فرمودیم مملکت از دست رفت باز؟ اینبار کجا را باید تقدیم اجانب کنیم؟ پدرسوخته زهرخندی زد و سری تکان داد و عرض کرد هنوز کار به آنجا نکشیده که پایشان به اینجا کشیده شود. اما آثار الباقیهشان همهجا مشهود است و از جابلسا تا بابلسای ممالک محروسه تپّهای نیست که گلکاری نکرده باشند. فرمودیم حتی در تهران؟ عرض کرد حتی در دیوان!
دیگر جامه دریدیم و از جان نعره کشدیم که کیا؟ عرض کرد نه فدایت گردم. کیا که از جانب جزیره کُره است. آنها آدمند و صناعتشان هم مشهود و ممدوح. دوباره نعره کشدیم پس کجا؟ عرض کرد آنطرفتر. و شروع کرد به خواندن که حمومی آی حمومی، لُنگ و قَطیفهم رو بردن… ملیجک هم که منتظر یک رِنگ است، شروع کرد به رقصیدن.
دیگر به حالت غش افتادیم. فرمودیم مَلی، آب قند پیلیز! به خود آمدند و ملیجک سریع انگشتر طلایش را در آب قند انداخت و هورتی سرکشیدیم پیاله را. شازده سریع ادامه داد، البته عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد. علیرغم کشتاری که به رعایای ممالک محروسه وارد شده به سبب همین سیروس بی مأنوس، هم دستبوسیها کم شده، هم رعیت جماعت تمیزتر شدهاند و مدام در حال استحمام و شست و شو، هم از رژه رفتن بیکاران و علافان در معابر خبری نیست و هم اکثر اشخاص و رجالِ دجّال که دوازده ماه از سال مدام بر آستانِ قبله عالم یاوه سرایی میکردند و ژآژخایی، هریک به گور و دخمهای پناه برده، دوگانه به درگاه یگانه به جای میآورند تا برهند از این مهلکه. همین عزیزسلطان شما، فکر میکنید چرا در کلاس دین و اخلاق و بهداشت بیست گرفته؟ چون هم مکتبش را از همجواری با طلاب یعجوج معجوج همهچیخوار جدا کردیم و هم بعد سالها مجبور به استحمام شده. خبر ندارید که در اندرونی چراغان کردهاند این حرکت را! آرام به خود آمدیم. فرمودیم مگر طلاب یعجوج معجوج هم در این مُلک داریم؟ عرض کرد اوووه! کجای کارید قربانت گردم؟ سبوی در دست مبارکتان ماچینیست! عنقریب است دیگر در گورستان هم آنان نماز میّت بر مسلمین و مسلمات بخوانند! حتی بعید نیست دفاتر ازدواج و طلاق دایر کنند، مکتبخانه غیرانتفاعی دنگ ژیائو پینگ پونگی راه بیندازند و انجمنهای ولایتیِ چو ان-لایِ ایالتی و کارخانهجات مائو تسه تُنگِ شیشهای و پلاستیکی! کجای کارید سلطان بن سلطان بن سلطان!؟
فرمودیم شازده دیگر بس است! نفسِمان بالا نمیآید. احساس تب داریم و کوفتگی. شازده با چشمانی گشاد پرسید سلفه هم دارید!؟ گیج و ویج فرمودیم نمیدانیم… فعلاً نه. ناگهان بلند شد به فرار و فریاد که کور شوید! دور شوید! سلطانِ بنِ سلطان سیروسی شده است! سلطان کرونایی شده است! مات و مبهوت بودیم. به مَلی فرمودیم بیا کمک کن بلند شویم. الدنگ او هم از آنطرف فلنگ را بست.
عجب وضعی شده. ولی کور خواندهاند. ما تا تک تک رعایا و چاکران را به لقاءالله نفرستیم مگر میگذاریم این سیروس دستش به ما برسد؟ زهی خیال باطل. خودمان خط آخر را مینویسیم انشاالله:
دیگر امری نداریم
تامام
ناصرالدین شاخ قاجاز
یوم شنبه ۲ فروردین ماه سنه ۱۳۹۹
انتهای پیام