خداحافظ علی اکرمی … ای داغ بر دل نشسته
پویان فخرایی در یادداشتی با عنوان «خداحافظ علی اکرمی … ای داغ بر دل نشسته» در مجلهی صدا نوشت:
خبر رفتن علی مثل آواری بود که هنوز از زیر آن، کمر راست نشده. غم رفتنش و هجوم خاطرات سوگ سنگینی است که نوشتن به یادش را سخت میکند. اما چارهای نیست. باید نوشت تا غبار زمان روی خاطرات ننشسته. اساس این نوشتار همان خاطرات است اما دنبال خاطره بازی نخواهم بود، بلکه سعی خواهم کرد از دالان خاطرات، شخصیت علی اکرمی را ترسیم کنم تا برای هر که این سؤال پیش آمد او که بود که اینهمه محبوب بود، سؤالش بیجواب نماند. شاید هم یادگاری برای یادگارانش، شهریار و شمیم، تا وقتی بزرگ شدند، بدانند پدرشان از دریچه دوستانش چه تصویری داشت.
من اول بار اسم علی اکرمی رو شنیدم. در مراسم روز هفتم مرحوم دکتر یدالله سحابی (اردیبهشت ۸۱)، در دانشگاه تهران، بود. کسی به سراغ من و دوستانم (که کارهای اجرایی مراسم را میکردیم) آمد و پرسید علی اکرمی رو ندیدید؟ گفتم نمیشناسم. گفت امکان ندارد شما او را نشناسید. این اولین برخورد بود. او را ماهها بعد دیدم.
اولین دیدار در همین روزهای اسفند، سال ۸۱، در ستاد مرکزی نهضت آزادی در انتخابات شوراها بود. مسئولیت معاونت غرب تهران را به من ۱۹ ساله سپردند (طبیعتاً چون نیروی دیگری نبود.) علی از فرصت استفاده کرد و به سراغ من آمد و باب آشنایی را باز کرد و تلفنی ردوبدل کرد و رفت. این نمایانگر خصلت او بود. او نابغه ارتباطگیری بود. برایش فرقی نمیکرد فردی از او کم سن تر یا مسنتر است. برای ارتباط گرفتن پیشقدم میشد. من بارها شاهد این خصلتش بودم. و در قدم بعدی هرکسی را میدید، پس از اندک آشنایی در زمینه اطلاعاتی که داشت، سؤالی میکرد، اطلاعاتی میگرفت. سعی میکرد در هر زمینهای، اطلاعاتی بهدست بیاورد. تشنه یادگیری بود. این آغاز رفاقت من با علی بود.
خاطره پررنگ بعدی من از او زمانی بود که به مراسم سالگرد مهندس بازرگان در قم میرفتیم. او در راه به من خبر داد درخواست عضویتم (با معرفی مرحوم دکتر صدر حاج سید جوادی) پذیرفته شده. تصور عضویت یک جوان ۲۰ ساله در قدیمیترین حزب فعال ایران، بسیار شعفانگیز بود و علی صبر نکرده بود، این خبر از مجاری رسمی به من برسد و در خوشحال کردن من خست نورزیده بود.
خاطره دیگر مربوط بهوقتی بود که مرحوم دکتر یزدی در همان سال ۸۲ به من سپرد که مقالهای در جواب اتهام معروف نسبت دادن قتل سپهبد رحیمی به او بنویسم (این خصلت دکتر یزدی بود که به جوانان کارهایی را بسپارد که حتی تصور امکان انجامش را هم ندارند، اما او آنها را هل میداد.) من هم چنین کردم. مقالهام که تمام شد برای اکرمی فرستادم. او نه تنها مطلب مغشوش من را خواند، که اصلاح کرد و من را به عبدالرضا تاجیک معرفی کرد تا مطلب در روزنامه شرق کار بشود. او مرا هل داد تا در کاری که به من سپرده شده بود، موفق شوم. در تمام این سالها او اولین نفر مطالب من را میخواند و نظراتش را بیدریغ میگفت. بارها برای کار دیگران به سراغش رفتم تا کمکی کنیم و او بدون پرسیدن کلمهای و چونوچرایی هر چه در توانش بود، انجام میداد.
بعدازآن دو سال عازم خدمت شدم و او را کمتر دیدم. هر وقت میدیدمش اصرار میکرد که یک مدت فعالیت نکنم و هزینه بیخودی ندهم. اما نزدیکی بیشتر من به علی زمانی رخ داد که عازم سفر تحصیلی مالزی شدم. علی به همراه همسرش شقایق یک ماه بعد از من برای سفر تفریحی به مالزی آمدند و با من تماس گرفتند که برای گردش تو هم بیا. بالطبع دیدن دوستان در آن شرایط برای من بسیار روحافزا بود و او دریغ نکرد. این آغاز سفرهای او به مالزی بود. سفرهای بعدی کاری بودند و هر بار که میآمد برای من چیزی میآورد(بیشتر سیگار بهمن کوچک میآورد.) من علی را میدیدم که بی خستگی کار میکند. اگر تفریح میکند با تمام وجود تفریح میکند. در کارهایی که چه تفریح و چه کار، کمحوصلگی و رخوت نداشت.
او مرا برای کمک به او در مسئولیت کارهای رسانهای نهضت معرفی کرد و علی اولین سردبیر و مهمترین منبع اخبار من شد. رابطه من با علی، فقط رابطه سردبیر و خبرنگار نبود. صرفا رابطه عاطفی دو دوست هم نبود. او معلم من هم بود. در گذر این همکاری سعی میکرد به من بینش بدهد و بهجای غلبه احساسات، من را با تحلیل پشت وقایع آشنا کند. چگونه نوشتن را یاد من بدهد. سعی میکرد ارتباطهای من را با افراد اصلاح کند. نه از زاویه بالا که با نگاهی تحلیلی و اقناعی. در هر زمینهای که با هم بحث میکردیم و یا پیگیری میکردیم تنها خودش نمیخواند، هر اطلاعات مربوطی را که وجود داشت، برای من هم میفرستاد.
اما معلمی علی برای من تنها از گذر بحثها نبود. رفتارهای علی با دیگران هم برای من آموزنده بود. در گذر تهمتهایی که به علی زده شد و نامردمیهایی که در حقش شد، اگر دوستانی، از آنان که دوستشان داشت، پشت علی چیزی میگفتند، علی میگفت حرف آنها را به من نگو. من اصرار میکردم و او میگفت نه! من نمیخواهم بشنوم و بحث را قطع میکرد. اگر از کسی هم خوشش میآمد چنین میکرد. میگفت حرف فلان آدم را هم با من نگو. اگر خناسان و تهمت زنندگان به سراغش میرفتند، او سلامشان را علیک میگفت و با اینکه خبر داشت چه گفتهاند اما به روی آنها نمیآورد. وقتی به او انتقاد میکردم که آن بها دادنت به فلان فرد اشتباه بود، یا فلان تصمیمی که گرفتی اشتباه بود، گوش میکرد و اگر دلیلی برای آن رفتار داشت بازگو میکرد و اگر نداشت میگفت آری اشتباه کردم.
این چند روز که او فوت کرده بسیاری به من گفتند که علی رازدار ما بود، غمخوار ما بود و اینها اغراق نبود. من در او میدیدم که چقدر نگران دوستان یک دلش است. اگر بین دو دوستش دعوا میشد، مخصوصاً اگر زن و شوهر بودند، میگفت من با دو طرفم دوستم و مسائلتان را به من نگویید و سعی میکرد در این جایگاه قرار نگیرد. حفظ دوستیهایش برایش بسیار ارزشمند بود.
وقتی مادرش فوت کرد، بسیار دلشکسته بود. شبی حالش را پرسیدم. گفت آیا دوباره هم را خواهیم دید؟ گفتم حتماً جایی در این دنیا همدیگر را خواهیم دید. همان روزهای اولی که به وطن مراجعت کردم، بیآنکه به او خبر بدهم، با ترفندی آدرس دفترش را گرفتم و بیخبر سراغش رفتم. خدا را شاکرم که حسرت دیدن و آغوش کشیدنش بر دلم نماند.
ادامه نوشتن برایم ممکن نیست. شاید روز دیگر که کمی داع رفتنش کمی کمتر شده باشد، ادامه دادم.
انتهای پیام