نصرت الله امینی از زبان خودش؛ فردی که جلوی تخریب تخت جمشید توسط خلخالی را گرفت
متن پیاده شده نوار اول مصاحبه مجموعه تاریخ شفاهی ایران هاروارد با نصرت الله امینی، از اعضای جبهه ملی شهردار تهران، وکیل مصدق و شهردار شیراز بعد از انقلاب بود که خیلی ها او را به دلیل جلوگیری از تخریب تخت جمشید و مقبره کورش می شناسند.
مجموعه تاریخ شفاهی شامل مصاحبه با نظامیان و دولتمردان حکومت شاه، اعضای جبهه ملی، تاریخ نگاران، اعضای دیگر اپوزیسیون مانند مسعود رجوی از «مجاهدین خلق» یا ابوالحسن بنی صدر، هنرمندان مخالف یا موافق شاه مانند هادی خرسندی و غلامحسین ساعدی و… است.
مصاحبه با جناب آقای نصرتالله امینی در شهر آناندل ـ ویرجینیا ۱۱ مه ۱۹۸۳.
س- آقای امینی قبل از اینکه بپردازیم به گفتوگو راجع به رویدادهای سیاسی ایران و خاطرات شما میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که یک شرح مختصری بفرمایید راجع به سوابق فامیلی و تحصیلی و همچنین آغاز کار سیاسی شما.
ج- امروز همانطوریکه فرمودید تاریخ میلادی را گفتید من خیلی میل دارم که چون ما ایرانی هستیم تاریخ فارسی را من مقدم بگذارم و بگویم امروز بیستویکم اردیبهشت ۱۳۶۲ است و خوشبختانه امروز مصادف با روز مبعث هم است که از نظر ما مسلمانها بسیار روز مبارکی است و این است که این مصاحبه در روز مبعث و ۲۱ اردیبهشت با جنابعالی انجام میپذیرد. من در ۱۲۹۵ در اراک که آنموقع به نام سلطانآباد نامیده میشد متولد شدم، تحصیلات ابتداییام را در همان شهر انجام دادم و تا کلاس دوم متوسطه در اراک بودم ولی بعد چون دیگر در اراک کلاسهای بالاتری نبود من به تهران آمدم و در مدرسه دارالفنون که آنموقع یکی از بهترین مدارس متوسطه ایران بود وارد شدم کلاس نهم را آنجا به پایان رساندم و بعد وارد قسمت ادبی همان دارالفنون شدم. معلمین ما بسیار دانشمند بودند که بعداً همهی آنها به استادی دانشگاه رسیدند از قبیل استاد جلالالدین همایی فاضل تونی، بهمنیار، دکترعلیاکبر سیاسی اینها معلمین ما بودند و نصرالله فلسفی، در ۱۳۱۴ من از دارالفنون فارغالتحصیل شدم و وارد دانشکدهی حقوق شدم چون مدرسه حقوق نصف روزه بود نصف روز هم بنده وارد دادگستری شدم. آنموقع رسم بود که شاگردان مدرسه حقوق میرفتند به عنوان استاژیه یا به قول آنموقع از نظر کار اداری دون اشل در دادگستری وارد میشدند که کار یاد بگیرند هم علمی را در دانشکده فرا بگیرند هم عملی را در دادگستری زیردست قضاتی که بودند و کارکشته بودند. بنده از ۱۳۱۴ هم وارد دادگستری شدم هم مدرسهی حقوق. در ۱۳۱۷ من مدرسهی حقوق را تمام کردم آنموقع رئیس مدرسهی حقوق علامه دهخدا بود که البته در مدرسه کمتر میآمد و مشغول تدوین لغتنامهاش بود، مرحوم دکتر سیدعلی شایگان دانشکده را اداره میکردند و اساتید بسیار دانشمندی هم بودند از قبیل آقای دکتر سنجابی، خود آقای دکتر شایگان و مرحوم شیخ محمد عبده بروجردی که به ما حقوق مدنی درس میداد و آیتاللهزادهی مازندرانی و اساتید دیگری که حالا اسمشان.. و بعد عدهای معلمین فرانسوی داشتیم از قبیل پرفسور فوبتاناک Loi Civile Comparée درس میداد و درهرحال مدرسه حقوق را بنده در ۱۳۱۷ تمام کردم و به نظام رفتم به دانشکدهی افسری برای خدمت نظام، دو سال هم خدمت نظام طول کشید در ۱۳۱۹ که خدمت نظام پایان یافت بنده وارد دادگستری شدم رسماً به عنوان قاضی، و مدتی در ادارهی نظارت آنموقع بودم و بعداً دادستان ثبتکل شدم که سالها این مقام را داشتم تا دادگاهی تشکیل شد به اسم دادگاه مبارزه با گرانفروشی بنده رئیس آن دادگاه شدم ولی بعداً یک مأموریت مهمی پیش آمد که من به خوزستان رفتم از طرف دیوان کیفر و بازرسی کل کشور برای کشف یک جرائمی و بعد شدم معاون ادارهی بازرسی وزارت دادگستری که سالها در این سمت بودم. بعداً رئیس ادارهی سرپرستی صغار شدم که از اینکار هم من بسیار بسیار بسیار راضی بودم چون مستقیماً میتوانستم خدمتی بکنم به اشخاص محجور و صغیر. در خلال بودن در اداره سرپرستی قانونی از مجلس گذشت به اسم قانون بند «جیم» معروف بود داستان بند «جیم» بنده را آقای سروری که به بنده علاقهای داشت و ایشان رئیس این هیئت هفت نفری شده بودند بنده را به عنوان رئیس دفتر انتخاب کردند و چون این کار خیلی خیلی محرمانه میبایست باشد آقایان آشناهای ما دوستان توقع داشتند که من اسرار آنجا را به آنها بدهم و نمیدادم این بود که مورد غضب وزیر دادگستری وقت که خودش بند «ب» شده بود و معاون او هم بند «جیم» فلان که حالا نمیخواهم اسم ببرم واقع شدم و بنده را از آن پست ادارهی سرپرستی برداشت و مستشار استیناف رئیس کتابخانهی وزارت دادگستری کرد که من خیلی از آن کار هم راضی بودم. یادم هست که وقتی رئیس اداره سرپرستی بودم من این آیهی قرآن را که «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ» این را شعار این اداره قرار داده بودم و بالای سر خودم نوشته بودم و روی قیمنامهها هم چاپ کرده بودم. و وقتی رئیس کتابخانه شدم یکی از قضات عالیمقام دادگستری آمد پهلوی من و گفت خب فلانکس اینجا چی میخواهی شعار بنویسی چون آنجا نوشته بودی «وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ». اطاق کتابخانه وزارتدادگستری در بالاترین طبقهاش بود و مشرف بود بر این پارک شهر. گفتم که اینجا میخواهم بنویسم که «خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد» برای اینکه اربابرجوعی نداشتم و فقط سروکارم با کتاب بود ولی خب دیری نپایید کابینه رزمآرا سقوط کرد با رزمآرا کشته شد و در حدود خیال میکنم ۱۵ اسفند ۲۹ بود و علاء نخستوزیر شد و آقای امیرعلایی وزیر دادگستری شد و مرحوم دکتر سمیعی معاون بود که با بنده خیلی دوست بود و بنده را دعوت کردند بهعنوان رئیس دفتر وزارتی. مدتی رئیس دفتر وزارتی بودم تا آنجا هم کارهایی پیشآمد از قبیل شورای انتخابات و باز توی شورای انتخابات من شرکت داشتم به اتفاق عدهای از قضات و باز کار دیگری بود که شورای نخستوزیری نامیده میشد که معاونین وزارتخانهها قبل از اینکه تصویبنامهها به مرحلهی تصویب در هیئت برسد آنجا مطرح میکردند. مرحوم آقای دکتر مصدق که نخستوزیر شدند من اولش همان رئیس دفتر وزارت دادگستری بودم و کارهایی که مربوط به این شوراها بود به نظر ایشان میرساندم. من به مرحوم آقای دکتر مصدق از سالیان دراز ارادت میورزیدم و عشق میورزیدم، اولینبار من ایشان را از طریق مطبوعات و مخصوصاً مجلهی آینده و نطقهای ایشان در مجلس مؤسسان که مخالف با تغییر رژیم بودند با اینکه خودشان مرد آزادیخواهی بودند میگفتند که من همچنانکه همه میدانند فکر میکنم که این تغییر رژیم به نفع مملکت نباشد زیرا سردارسپه میخواهد هم نخستوزیر باشد هم بعد پادشاه باشد و قدرت دست بگیرد و این صلاح مملکت نیست. به خاندان قاجار هم علاقهای نداشت با اینکه مادر او از قاجاریه بود همیشه مخالف بود و در تمام موارد نشان داد که ایشان در عقیدهی خودش راسخ است و علت مخالفتش با رضاشاه مسئلهی حمایت از قاجاریه نبود حتی در نطقش هم گفته بود که من هنوز در این قاجاریه هم فرد صالحی نمیبینم ولی آمدن رضاشاه را هم به عنوان شاه صلاح و مصلحت مملکت نمیدانم. درهرحال من ایشان را از طریق مطبوعات میشناختم تا بعد از شهریور ۲۰ که ایشان از احمدآباد به تهران آمدند من در همانموقع که دادستان ثبت کل بودم به زیارت ایشان در شمیران که منزل ایشان در باغ فردوس بود در آنجا به زیارت ایشان رفتم و برای انتخابات ایشان که البته احتیاجی به فعالیت فردی مثل من نداشت چون همهی مردم به ایشان معتقد بودند ولی همانموقع هم من و مرحوم آقای ارسلان خلعتبری فعالیت میکردیم از آنموقع من به ایشان آشنایی حضوری هم پیدا کردم غیر از اینکه از طریق مطبوعات آشنا بودم. و مضافاً به اینکه من استادی داشتم مرحوم میرزا طاهر تنکابنی که بزرگترین فیلسوف قرن اخیر بود و سالها در تبعید و زندان در زمان رضاشاه او علاقهی عجیبی به مرحوم آقای دکتر مصدق داشت و همیشه با احترام مصدقالسلطنه او را میگفت به مناسبت ایشان هم من مربوط بودم. تا ایشان وقتی نخستوزیر بودند روزی بنده را احضار فرمودند و گفتند که تو از این تاریخ رئیس بازرسی نخستوزیری هستی. و من با ابلاغ ایشان و امر ایشان رفتم بازرسی نخستوزیر را تحویل گرفتم. بودم تا سیام تیر، قضایای سیام تیر که خیلی وقتی که دکتر مصدق سقوط کرد و قوامالسلطنه نخستوزیر شد من از نظر مملکتی نه از نظر مقام خودم که اصلاً روی این عناوین معتقد نبودم و چیزی نداشتم بهقدری ناراحت بودم که اصلاً خواب پریشان میدیدم که مملکت چه میشود. ولی خب همان ایام هم که هیچکس با ایشان، یعنی کمتر کسی با ایشان تماس داشت، قبول نمیکردند. من خدمت ایشان میرسیدم تا ایشان مجدداً در اثر قیام ملی و قیام مردم در سیتیر مجدداً نخستوزیر شدند و مرا به عنوان شهردار انتخاب کردند. امر فرمودند. خب در آنموقع البته من علاوه بر اینکه شهردار بودم تماسم دائما با ایشان بود و مطالبی را که شاید ایشان به کس دیگری نمیگفتند به من میگفتند و حتی یک روز ایشان به خنده و شوخی فرمودند که تو Bureau de renseignements من هستی چون من اتفاقاً روی حافظهای که دارم و علم انساب رجالی که دارم و اشخاص را میشناسم خیلی به محیط ایران آشنایی دارم و اشخاص را میشناسم و ارتباطات نسبها… ایشان گاهی وقتها مطالبی که میخواستند محرمانه از من میپرسیدند. حتی یادم هست که یک روزی ایشان فرمودند آقا من پنجتا آدم خوب میخواهم تو معرفی کن، من عرض کردم برای چه کاری میخواهید؟ فرمودند که نه نمیگویم. گفتم بنده هم عرض نمیکنم. گفتند چرا؟ گفتم که شما پنجتا آدم خوب برای میرغضبی میخواهید یا برای پیشنمازی؟ اینها فرق میکند. ایشان خندید گفت حق با تواست من برای فرمانداری میخواهم. بنده فوری پنج نفر را نوشتم که بعد آنهم داستان درازی دارد بعداً. درهرحال من با ایشان بودم تا شهرداری را اداره میکردم. بعداً من رئیس سازمان بیمههای اجتماعی شد.
س- شما چند وقت در شهرداری بودید آقای امینی، یعنی به عنوان شهردار تهران از چه تاریخی تا چه تاریخی؟
ج- بنده از همان بعد از سیتیر بلافاصله شهرداری را تحویل گرفتم که قبل از من آقای محمد مهران بود و من جای او رفته بودم در ۳۰ تیر ۱۳۳۰ تا تقریباً حدود خیال میکنم خرداد یا تیر باز دومرتبه سال بعدش ۳۲ بنده در شهرداری بودم بعد ایشان فرمودند که این سازمان بیمههای اجتماعی آنجا شنیدم خیلی نادرستی در آنجا شده است و جای خیلی عجیبی است و من میل دارم که تو بروی آنجا و بعد برای تو کار دیگری و مهمتری در نظر میگیرم من البته چون مطیع اوامر ایشان بودم رفتم به سازمان بیمههای اجتماعی رئیس هیئت مدیره سازمان بیمههای اجتماعی شدم که خیلی هم همانجور که فرمودند خیلی وضع ناهنجاری داشت. در همان حدود مرداد ۳۲ که بعد قضایای ۲۸ مرداد پیشآمد و…
س- شما پس در ۲۸ مرداد در سازمان بیمههای اجتماعی کار میکردید.
ج- بنده در سازمان بیمههای اجتماعی بودم ولی خب دائماً ارتباطم با ایشان محفوظ بود و واقعاً این ۲۸ مرداد اصلاً یک شوکی بود که بر من وارد شد و بر هر مرد وطنخواهی هر فردی.
س- معذرت میخواهم که حرف شما را قطع میکنم
ج- استدعا میکنم، خواهش میکنم.
س- چون میخواهم از نظر تاریخی برگردیم کاملا بهعقب که بعد به تدریج من بتوانم دربارهی جزئیات این مسئله با شما صحبت بکنم. شما راجع به تغییر رژیم صحبت کردید که منظورتان تغییر سلطنت از قاجاریه به پهلوی…
ج- از قاجاریه بله بله بله.
س- از نظر دکتر مصدق که مخالف بود اما یک مسئلهای را من میخواستم از شما سؤال کنم. اینکه در آن زمان یک زمزمهی جمهوری هم بود میخواستم ببینم که شما اطلاع دارید که نظر دکتر مصدق دربارهی جمهوری آنموقع چه بوده؟
ج- من آن را درست نمیدانم چون نمیدانم چیست و الان یادم نیست. عرض کنم من آن را درست نمیدانم و باید دوباره مراجعه کنم به آثار و نوشتههای ایشان و آن را بدانم. ولی اینکه میدانم اصولاً با آمدن سردارسپه وقتی مجلس مؤسسان تشکیل شد ایشان در مجلس مؤسسان بودند و از افراد نادری که مخالفت کردند با آن مجلس مؤسسان و آن تغییر قانون اساسی، مرحوم آقای دکتر محمد مصدق بودند.
س- با ایشان مرحوم مدرس هم بود که مخالفت میکرد با سلطنت رضاشاه؟
ج- بله بله. عدهای بودند که بله.
س- پس ناچاریم که یک مقداری بیاییم جلوتر سؤالی که من دارم مربوط میشود به روی کار آمدن رزمآرا و اوائل زمزمهی ملی شدن صنعت نفت
ج- بله درست است.
س- شما راجع به قتل رزمآرا میدانید که شایعات زیادی هست یک عده معتقدند که خب ظاهر قضیه این بود که فدائیان اسلام کشتند و قاتل هم خلیل طهماسبی بوده اما عدهای را عقیده بر این است که قاتل اصلی خلیل طهماسبی نبوده و شاه در این جریان دست داشته آیا شما راجع به این موضوع اطلاعی دارید؟
ج- بنده تا اندازهای که اطلاع دارم این است که شاه از اینکار مسلماً بدش نیامد و چون رزمآرا علیالتحقیق بر علیه شاه قصد کودتا داشت و این مطلب مثل روز برای من روشن است. مردی که الان اسم او را شاید درست ندانم من در آنموقع در زمان رزمآرا با دکتر مظفر بقایی که بعداً به کلی از او جدا شدم و بریدم چون او متأسفانه بر علیه دکتر مصدق اقداماتی کرد و میکرد و میکند من با او خیلی خیلی آنموقع نزدیک بودم حتی یادم هست که وقتی که دکتر مظفر بقایی میخواست بر علیه رزمآرا بیاید و اقداماتی بکند وقتی رئیس ستاد ارتش بود بهجای اینکه منزل خودش برود منزل من وارد شده بود من شب که منزل آمدم دیدم چمدانی توی منزل هست گفتم کیست؟ گفتند مال دکتر بقائی. گفتند گفته که کسی نفهمد که من اینجا آمدم. صبح به اتفاق، بعد آمد گفتم چی؟ گفت بله منزلم تحتنظر است و من میخواهم بر علیه رزمآرا کارهایی بکنم و صبح اتفاقاً به اتفاق رفتیم منزل سیدمحمدصادق دیدیم که آقای سیدمحمدصادق مشغول تدوین آییننامهی مجلس مؤسسان است که فوری بقایی گفت که من آمدم با این صحبت کنم حالا میبینم که نخیر ایشان خودش دستاندرکار تدوین این قانون اساسی است. آنموقعی بود که این تصمیم گرفته شده بود. و بقایی رفت و در مجلس متحصن شد و شروع کرد به مبارزه بر علیه رزمآرا و مردی که از نزدیکان رزمآرا بود این روزی منزل دکتر بقایی نقل کرد که سهشنبه رزمآرا در منزلش معمولاً عصر یک جلسهای یا به قول امروزیها میتینگ خانوادگی داشت که از بستگانش و نزدیکانش جمع میشدند و تصمیماتی میخواستند بگیرند آنجا میگرفتند و البته خیلی این جلسات محرمانه بود من چون خیلی با این آدم نزدیک بودم سرزده وارد شدم دیدم که اینها صحبت است که روز پنجشنبه عدهای از جنوبشهر از میدان و اینها بیایند در جلوی مجلس و آنها به عنوانی که نان نیست و گندم نیست و ارزاق در دست مردم نیست تظاهراتی راه بیندازند و یک عده از کردها را هم که رزمآرا آورده بود در قسمتهای ارتش نگهداری کرده بود. چون رزمآرا با عشایر خیلی مربوط و نزدیک بود و اینجا ناچارم به یک پاراگراف چیز عرض کنم که یک آقایی یک روزی به منزل من آمد گفت که وقتی که بعد از اینکه رزمآرا را کشتند گفت رزمآرا ایران را خوب میشناخت ولی تهران را نمیشناخت، گفتم آقا این حرف مال تو نیست از دهان تو بزرگتر است مال کی هست؟ گفت بله مال دکتر طاهری است، دکتر طاهری گفته است او خوب مرد پهلوان سیاست در کار خودش بود. درهرحال این با عشایر خیلی مربوط بود عدهای از اینها را آورده بود نگه داشته بود و قرار بود آنها هم مسلحانه بیایند جلوی مجلس و بهمجردی که سروصدا میشود فوراً بریزند توی مجلس و عدهای از وکلا را بگیرند و بکشند منجمله بقایی را و سیمهای ارتباطات شهرها را هم قطع کنند و ژاندارمری هم چون گیلانشاه رئیس ژاندارمری بود و از بستگان نزدیک رزمآرا بود اینها همه اقداماتی بکنند و بعد هم شاه را بگیرند. این آدم میگفت که من تصمیم گرفتم و هر چی که یک کاری بکنم بلکه به دکتر بقایی میگفت که من تو را مطلع کنم دیدم که این خلاف مروت و اخلاق است که من اسراری را که میدانم فاش کنم بالاخره به نظر خودم آمد که بیایم روز چهارشنبه صبح که شده بود بیایم و تو را توی منزلت به بهانهای که کار لازمی با تو دارم و محرمانه ببرم توی خانهی خودم و توی خانه درب را قفل کنم توی یک اطاقی و تو را نگذارم بیرون بیایی تا پنجشنبه که این حادثه پنجشنبه تمام بشود بعد تو آزاد بشوی یا بیرون بیایی از منزل. همینجور که پیاده آمدم به طرف منزل تو که، منزل او در کوی معاون سلطان بود. از سرچشمه که رد شدم جلوی مسجد میرزا محمود وزیر نرسیده به کوچه میرزا محمود و زیر یک مسجدی هست آنجا مسجد محمودیه منزل پدر رزمآرا هم آقا میرزا محمد رزمآرا هم آن بغل بود. آنجا که رسیدم دیدم روزنامهها فریاد میکنند قتل رزمآرا آن فوقالعاده را گرفتم و از همانجا برگشتم دیگر نرفتم دیدم رزمآرا کشته شده موضوع منتفی شده. و درهرحال همانموقع هم صحبت بود که علم میآید به شاه میگوید که چون میگوید که رزمآرا هم کشته شد و چون شاه مشغول تنیسبازی بود شاه اصلاً هیچ مثل اینکه قضیهای واقع نشده.
س- اینجا یک صحبتی هم هست یک شایعهای که خود آقای علم آمدند و رزمآرا را بردند آنوقت.
ج- این بله همانوقت که آن علم آمد و رزمآرا را برداشت برد یک ختمی بود مال مرحوم فیض
س- آیتالله فیض.
ج- آیتالله فیض اگر حافظهام درست… و در مسجدشاه آن روز که آن البته از نظر چیز اسمش مسجدسلطانی است اسم رسمی آن که حالا عوض کردند. و اصرار میکند او را برمیدارد میبرد آنجا که بعد آن حادثه رخ داده بود. بنده خیال میکنم کار خلیل طهماسبی البته آنموقع هم معروف بود که اینها بیارتباط نبودند یکی دوبار ملاقات نمیدانم خود نوابصفوی با شاه داشته است تا اینحد من نمیدانم تا چه حد درست باشد چون با حدس و تقریب نباید به ضرس قاطع صحبت کرد، مگر اینکه آدم علم داشته باشد. این است که بنده آن را نمیتوانم بگویم، ولی این شهرتهایی که بود و اینها… ولی مسلماً رزمآرا چنین قصدی داشت. خب او ارتش هم که دستش بود شهربانی را خودش رئیس شهربانی انتخاب کرده بود دفتری را کرده بود رئیس شهربانی که از عواملش بود و قدرت داشت. این کار را میخواست بکند. شاه هم آنموقع معمولاً در مقابل قدرتها همیشه خاضع میشد زمان قوامالسلطنه زمان آقای دکتر مصدق ولی وقتی بهمجردی که آن فشار برداشته میشد آنوقت دومرتبه میگفت که بله من شیر بیشه مازندرانم.
س- یک صحبتی هست که میگفتند آقای رزمآرا علاوه بر مسئلهی قصد کودتا و اینحرفها یک توافقی هم دربارهی نفت با انگلیسها انجام داده بود میگویند که میخواست آن قرارداد را بیاورد به مجلس.
ج- اینکه مسلم بود، حتی وقتی که جنازهاش را گویا در همان بیمارستانی که برده بودند آن چیزی را که میخواست اعلام کند از جیبش درآورده بودند که این به ۵۰-۵۰ معروف است که فیفتی فیفتی ایشان در جیبش بوده و میخواسته به خیال خودش این کار را تمام بکند. و بعد هم آن نطق عجیبی که کرد که خیلی به ضررش تمام شد که ما یک لوله هنگ هم نمیتوانیم بسازیم چطور میتوانیم که نفت را خودمان اداره بکنیم. این مطلبی بود که رزمآرا گفته بود و قرار را با انگلیسها تمام کرده بود که ۵۰-۵۰ باشد که دکتر مصدق و جبهه ملی آنموقع بههیچوجه موافق با این امر نبودند.
س- من میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مطالبی راجع به چگونگی روی کار آمدن حکومت مصدق برای ما توضیح بدهید اگر شما خاطرهای از آنموقع دارید پیشنهاد مثلاً جمال امامی.
ج- جمال امامی بله بله مسلم است.
س- به نظر شما روی چه اصلی بوده که جمال امامی همچین پیشنهادی به آقای دکتر مصدق کرده بود؟
ج- جمال امامی بدون تردید قصد انشایی[نامفهوم] نداشته است. چون جمال امامی تکلیفش معلوم بود یک آدمی بود کثیف و نادرست و هیچوقت هم او نمیتوانست در خط و راه، مرحوم دکتر مصدق باشد. مسلماً شاه آنموقع اصرار داشت که سیدضیاءالدین را بیاورد و سیدضیاء هم شناخته شده بود در همان موقع هم که در کودتای ۱۲۹۹ آمد عدهای از افراد را گرفت و زندانی کرد و بستگی او به انگلستان دیگر هیچجایی برای شک و شبههای نیست. حتی اخیراً یادم هست که در مجله آینده در تهران که بودم خاطراتی از استاد سید محمدعلی جمالزاده بود که مطالبی که سیدضیاء در سوئیس به او گفته بود اینها را همه را نوشته بود در مجله چاپ شد. او با انگلیسها کاملا مربوط بود و انگلیسها به او تکلیف کرده بودند و او آمد شاه اصرار داشت که بعد از رزمآرا که یادم هست که بعد از رزمآرا موقتاً فهیم الملک کفالت نخستوزیری را به عهده داشته باشد تا تکلیف معلوم بشود آنموقع هم باز رسم این بود که در مجلس رأی تمایل میگرفتند برای انتخاب… البته بعداً شاه اینکار را دیگر از بین برد و خودش انتخاب میکرد حتی نخستوزیر شاید هنوز خیال میکرد نخستوزیر است ولی نخستوزیری دیگر را معرفی میکردند تا این حد بیاعتنا به این مقررات و اصول بود که هیچ خودش را محتاج نمیدانست که نخستوزیر یا وزراء استعفا بدهند که جایشان انتخاب بشوند. چهبسا وزیری یادم هست که مجلسی در مجلس داشت از یک لایحهای دفاع میکرد به عنوان وزیردادگستری یا کفیل وزارتدادگستری دکتر هدایتی را در مجلس سنا به عنوان وزیر معرفی کردند او آنجا بود اینجا اصلاً خبر نداشت. یا مثلاً وزیر دیگری که در وقتی میرفت به منزل از رادیو شنیده که جای او وزیری انتخاب شده. اینکار را بعداً میکردند که بیاعتنا به این مقررات باشند. که یعنی شاه همهکاره باشد که بعد معلوم شد که هیچکاره است. بعد از کشته شدن رزمآرا البته یک حال عجیبی در مملکت بود و این قتل او و ترور او خیلی اثر خوبی کرده بود و آنوقت هم مجلس مؤسسان نبود مجلس، معذرت میخواهم، سنا نبود.
س- مجلس سنا بود.
ج- مجلس سنا بود. معذرت میخواهم. بله و آنجا که صحبت سیدضیاء میشود خب بعضی از این افراد فکر میکنند سیدضیاء بیاید میگیرند توقیف میکنند فلان میکنند شروع میکنند انقلت کردن. جمال امامی به طور مسخره نه به طور قطعی و جذبی که نسبت… میگوید چه لزومی دارد او را خب همین آقای دکتر مصدق که بعد وکلا دست میزنند و او هم قصد انشاء نداشته رأی اعتماد به دکتر مصدق میدهند. که هیچ خیالی نداشته که جمال امامی که مثلاً نسبت به ایشان ارادتی داشته باشد و بگوید و این بود که بعد سنا هم یادم هست که سنا هم که بود سنا هم رأی داد و دکتر مصدق آمد نخستوزیر شد. خیلی آنموقع مردم خوشحال شدند خیلی خیلی و ایشان نخستوزیر شدند بعد چون فکر میکردند که، چون هنوز اگر خاطرتان باشد وقتی که دکتر مصدق به نخستوزیری انتخاب شد هنوز قانون ملی شدن صنعت نفت را شاه توشیح نکرده بود.
س- ولی تصویب شده بود.
ج- تصویب شده بود بله تصویب شده بود در بیستونهم اسفند سال قبلش تصویب شده بود ولی شاه امضاء نکرده بود. و این بود که دکتر مصدق گفت که شرط قبولی من این است که اول شاه این قانون را توشیح کند تا من قبول نخستوزیری بکنم. این بود که شاه هم مجبور شد توشیح کرد و قانون این شد و بعد آقای دکتر مصدق هم رفت در مجلس شورا آنجا متحصن شد ماند تا افراد کابینهاش را انتخاب کند رأی اعتماد بگیرد وقتی رأی اعتماد گرفت آنوقت مشغول به کار شد.
س- آیا فکر نمیکنید که این پیشنهاد را به دکتر مصدق کرده بودند برای اینکه خب فکر میکردند که دکتر مصدق میآید و برایش امکان ندارد که بتواند با شرکت نفت مبارزه بکند و در نتیجه در اثر استیضاح یا عدم موفقیت به یک طریقی حکومتش ساقط میشود و از شرش در مجلس راحت میشوند؟
ج- مسلماً این فکر را داشتند حتی در موارد دیگری هم بنده میدانم که تحریکات خیلی شدیدی بود که دکتر مصدق را از صحنه خارج کنند. بنده دو مطلب را که شاید کمترکسی الان از این معاصرین بداند نقل میکنم که تأیید این سؤال شما است. یکی که شما میدانید که یکی از شما میدانید که یکی از افرادی که خیلی در آن زمان مؤثر بود این اشرف بود خواهر توأمان شاه. شبی در قصر اشرف عدهای از وکلا جمع بودند و اشرف یک طرحی را تهیه کرده بود برای ساقط کردن حکومت دکتر مصدق و رأی عدم اعتماد. عدهای از وکلا بودند…
س- این گردهمایی وکلای مجلس در منزل اشرف پهلوی در چه سالی بوده آقای امینی؟
ج- الان به ضرس قاطع نمیدانم که عرض کنم اواخر ۳۱ یا اوایل ۳۲، در هر حال مسلم در این موقع بوده. و اشرف اصرار داشته که این وکلا، عدهای از وکلا امضا میکنند در این موقع دکتر طاهری وارد میشود این را بنده مثل روز…
س- اسم کوچک آقای دکتر طاهری چی بود آقای امینی؟
ج- الان یادم نمیآید بله. دکتر طاهری
س- ایشان چهکاره بودند؟
ج- ایشان از لیدرهای مجلس بودند. یزدی بود و چند نفری بودند که مجلس گردان بودند. اتفاقاً اغلب هم یزدی بودند آن جلیلی مثلاً بود که با اینکه اصلاً هیچ سوادی نداشت ولی خیلی…
س- به خاطر میآورید که آقای طاهری نماینده کجا بودند؟
ج- نماینده یزد بود. نماینده یزد بود بله
س- نماینده یزد، اسم کوچکشان را بعد میتوانیم پیدا کنیم.
ج- دکتر طاهری که وارد میشود آقایان وکلا عنوان میکنند که حالا که دکتر طاهری آمده است اول باید ایشان امضا کنند. دکتر طاهری با آن لهجهی یزدی میگوید چی هست فلان فلان، میگویند این. میگوید حالا آقایان دیگر امضا کنند و امضا نمیکند. بعد خود اشرف پا میشود ورقه را میآورد جلو و میگوید آقای دکتر من از تو خواهش میکنم که حتماً امضا کنید ایشان میگویند حقیقتش این است که کلهی من از بوی باروت بدش میآید و همین حرف باعث میشود همه بخندند و اصلاً موضوع منتفی میشود. این مطلب را بعد من بودم که کسی آمد و به آقای دکتر مصدق گفت همانموقع هم اتفاقاً از آن تاریخ آقای دکتر مصدق به دکتر طاهری علاقهای پیدا کرد و به او نزدیک شدند. و این یکی. یکی دیگر اینکه باز یادم هست که آقای دکتر مهدی مجتهدی که مدتی دادستان تهران بود و صاحب تألیفاتی است راجع به آذربایجان یکی راجع به اسم رجال آذربایجان و یکی شرح حال تقیزاده، روزی من، منزل یکی از دوستان مشترکمان بودم آقای دکتر مهدی مجتهدی ظهر آنجا آمدند و گفتند که این دوست شما، البته دوست که باید میگفت این مراد شما، عجب شانسی دارد. گفتم کی؟ گفت آقای دکتر مصدق، گفتم چطور؟ گفت من امروز پهلوی تقیزاده بودم چون با او میروم مصاحبههایی انجام میدهم راجع به شرح حال او که در این کتاب تاریخ رجال آذربایجان شرح حال او را مفصلتر و صحیحتر بنویسم. آنجا بودم که دو نفر آمدند البته آنموقع او اصرار داشت که اسم این دو نفر را نگوید ولی چون هر دو نفر فوت کردند من بعداً از مجتهدی پرسیدم یعنی وقتی که تصادفاً بهم برخوردیم گفت حالا من میتوانم بگویم که آن دو نفر کی بودند، جمال امامی بود و احمد فرامرزی اینها آمدند پهلوی تقیزاده و گفتند آقا ما یک مطلب محرمانهای با شما داریم. مجتهدی گفت من بلند شدم که از اطاق خارج بشوم آقای تقیزاده گفتند بنشینید و گفتند من از این آدم هیچ چیزی پنهان ندارم و بگویید. گفتند نه ما نمیتوانیم در حضور ایشان. مطلب بهقدری محرمانه است که بههیچوجه جایز نیست که در حضور دیگری گفته بشود. باز مجتهدی گفت من برخاستم بروم تقیزاده گفت که خب شما تشریف میبرید در اطاق دیگر یا پهلوی خانم من آنجا مینشینید ولی آقایان بدانید که من الان به شما اینجا میگویم که هر مطلبی که به من بگویید من بعداً تمام و کمال برای این شخص خواهم گفت حالا میخواهید به من بگویید میخواهید نگویید. آنها گفتند حالا که اینطور است پس ایشان باشد چه لزومی دارد که خارج بشوند. من نشستم گفتند که آقا ما به این نتیجه رسیدیم که در مجلس نمیتوانیم بر علیه دکتر مصدق اقدامی بکنیم و عدهای را در خارج جمع کردیم که برعلیه ایشان جمعیتی تشکیل بدهیم و اقداماتی بکنیم و دنبال یک زعیم و لیدر میگردیم به اتفاق آرای گفته شد که شما و آمدیم به شما تکلیف کنیم و پیشنهاد کنیم. تقیزاده گفت نه من اینکار را قبول نمیکنم. گفتند آقا دکتر مصدق سنا را منحل کرد و تو را خانهنشین کرد و در مجلس هم گفت مادر دهر خیانتپیشهتری از تو نزاییده است. بنابراین خب شما باید این کار را قبول کنید. ایشان گفتند معهذا باز هم من قبول نمیکنم. گفتند آقا نگران نباشید ما عده و عُده هم داریم گفت نمیفهمم یعنی چه؟ بیشتر توضیح بدهید. گفتند آقا شاه در اختیار ما هم عده گذاشته هم عُده و او گفته است که ما بیاییم و به شما این را تکلیف کنیم. تقیزاده گفت صحیح است آقای دکتر مصدق… البته همیشه تقیزاده نام دکتر مصدق را با احترام میبرد حتی در مجلس گفت که چرا به ایشان لعن میفرستید و گفت که، یادم هست در جواب همین جمال امامی این حرف را زد که یک روزی گفت دکتر مصدق ملعون، لعن نفرستید ایشان خدماتی به مملکت کرده، وقتی تقیزاده رئیس مجلس سنا بود. گفت که بله شاه گفته است ولی اذعان کنید که بعد از شهریور ۲۰ هیچ دولت صالحی سر کار نیامد مگر دولت حکیمالملک که مرد درست و شریفی بود. دربار با انگشت هژیر آن دولت را ساقط کرد. الان تنها کسی که در مقابل دربار و کثافتکاریهای دربار ایستاده است و مقاومت میکند شخص مصدقالسلطنه است و من بههیچوجه حاضر نیستم با این آدم مبارزه کنم و برعلیه او تشکیلاتی جمع کنم. من از همان مجلس ناهار که خوردیم یک سر رفتم خدمت آقای دکتر مصدق و این جریان را عرض کردم ایشان فقط فرمودند بله تقیزاده مرد عاقلی است، مرد عاقلی است با همان لهجه که میفرمودند. این است که برعلیه ایشان مشغول بودند و مرتباً شاه دست از چیزهای خودش برنمیداشت حتی این که دیگر در کتاب ایدن خاطرات ایدن هست که چه اقداماتی میکردند بعد اشرف تعزیهگردان این کار بود آنجا همین سقوط دکتر مصدق آن جریان سوئیس و شوارتسکف و آلن دالاس و جان فاستر دالاس و این اقدامات با پسر روزولت که این کار، کارهایی کردند که دیگر اینها در کتابهای اینجا منعکس است و احتیاج به گفتن بنده ندارد.
س- آقای امینی میخواستم از حضورتان خواهش کنم که لطفاً یک مقدار خاطراتتان را راجع به تشکیل جبهه ملی اول در سال ۱۳۲۸ تحصن دکتر مصدق در دربار، و گردآوری اشخاصی که دکتر مصدق از آنها استفاده کرد و یا از همکاری آنها استفاده کرد برای تشکیل جبهه ملی اول برای ما شرحی بفرمایید.
ج- جبهه ملی اول به آنصورتی که واقعاً بشود جبهه ملی حسابی نامید نمیشود اسمش را گذاشت. چون افراد مختلف البته مختلف العقیدهای که مثلاً فقط برای منظور شخصی جمع شده بودند، چون اگر خاطرتان باشد آقای دکتر مصدق در آنموقع برای موضوع انتخابات رفت در دربار متحصن شد چون مجلسی هم نبود والا در مجلس متحصن میشد. رفت در دربار و اگر خاطرم باشد هژیر وزیر دربار بود.
س- بله.
ج- که مرد بسیار مرموز نادرست ناپاکی بود. از عوامل مسلم انگلیسها و بسیار خطرناک بود و قبلاً هم معین کرده بود و میدانست که چه اشخاصی قرار است از صندوق سردربیاورند. آقای دکتر مصدق آنجا در دربار متحصن شده بود و حتی یادم هست که یک روزی ایشان جلوی چادر آمدند و گفتند هیچکس حق ندارد که شعار بدهد، چون او یقین داشت که عدهای از مأمورین از طرف دربار میآیند یک شعاری برای شاه میدهند که بعد شلوغ بشود بریزند و بگیرند و چه بکنند.
س- منظور شما این چادر رأیگیری؟
ج- نخیر نخیر چادر رأیگیری که همانجا که چادری که جلوی چیز زده بودند که برای همین کاری که بود.
س- برای تحصن؟
ج- برای تحصن که رفتند که توی دربار ولی باز چادر دیگری هم بود که آمدند بیرون که صحبت بکنند. بعد یکی فریاد کرد مرگ بر شاه که دکتر مصدق گفت خفهاش کنید چون میدانست که این از طرف خود دربار است که آمده این را میگوید نه اینکه واقعاً مرد ملی است. که ساکت شدند و بعد این البته پایهای شد والا افرادی بودند که بعداً کاملاً رویهشان با رویهی دکتر مصدق مخالف بود مثل آن احمد ملکی مدیر روزنامه ستاره که خب آدم خوشنامی نبود، مثل عمیدی نوری اینها خب شناخته شده بودند، که حتی عمیدی نوری مدتی هم معاون زاهدی شد و افراد مختلفی که البته دکتر بقایی این آقایان بودند. ولی بعداً همین باعث همین بهاصطلاح منشأ این افکار شد که عدهای از افراد علاقهمند به آقای دکتر مصدق و به تمام معنا ملی اینها دور آقای دکتر مصدق جمع شدند و فراکسیون جبهه ملی را در مجلس تشکیل دادند که آنها دیگر بودند جز دکتر بقاییشان که جدا شد. و آن هم داستان طولانی دارد که چرا جدا شد همهی اینها را بنده اتفاقاً میدانم.
س- بله ما وارد آن مبحث میشویم بنابراین در آن جبهه ملی اول یکی از احزاب اصلی که شرکت کرد حزب ایران بود.
ج- بله حزب ایران بود بله مسلم حزب ایران بود.
س- من میخواستم از حضورتان تقاضا کنم که شما اگر اطلاعاتی راجع به حزب ایران دارید و فعالیتهایش بالاخص از آن زمانی که حزب ایران مورد اتهام است که با پیشهوری پیمان همکاری بست یا ائتلاف کردند این مسئله را برای ما توضیح بفرمایید؟
ج- این به آن صورت همکاری و پیمان نبود. آنموقع الهیار صالح، دکتر مهندس فریور مهندس زنگنه دکتر سنجابی اینهایی که در حزب ایران بودند به این فکر رسیده بودند که افکار آزادیخواهانه را جمع کنند و مطلقاً با رویه و روال پیشهوری هم موافق نبودند. بنده آنموقع در حزب ایران نبودم ولی علاقهمند به آقای دکتر مصدق بودم و اینها هیچ ائتلاف آنچنانی حتی این اتهاماتی که میزنند که آقای الهیار صالح به سلامتی پیشهوری باده نوشیده بنده میتوانم به شما قول قطعی بدهم که نه اینکه حالا بخواهم بنده جانماز آب بکشم و بخواهم حالا مثلاً مذهبی بشوم ولی آقای صالح در عمرش مشروب نخورده بود و معتقد بود و مقید بود. در تمام مدتی هم که ما با هم در زندان هم بودیم ایشان نمازش را میخواند تا اندازهای که میتوانست و مزاجش اجازه میداد روزه هم میگرفت و مطلقاً ایشان مشروب نخورد که حتی بگویند بهسلامتی ایشان گیلاس به قول روزنامههای آنوقت بالا انداخت بهاصطلاح فلان کرده. و این یک چیزی بود و هیچوقت به این عنوان که با پیشهوری همپیمانی کرده باشند حزب ایران نکرده است بنده این را به شما قول میدهم در جراید آنوقت هم منعکس است. منتها جواب مخالفین همانموقع از طرف حزب ایران به این جریان داده شد. و تازه بعد از مدتها معلوم شد که پیشهوری هم آن پیشهوری که آنموقع خیال میکردند… چون بعداً میدانید او با این رویه و روالی که در این کتاب آقای دکتر فریدون کشاورز که نوشتند که «من متهم میکنم» صریحاً ذکر شده است که پیشه وری را چه شکلی روسها کشتند در آن ماشینی که به اتفاق غلام یحیی دانشیان بود. چون یکی از رویه و کارهایی که روسها دارند این تصادف کردن است، تصادف دستی چیزی که من اخیراً که در ایران بودم معروف بود که این آقای ربانی شیرازی که نمایندهی آقای خمینی در شیراز بود و بعد هم عضو شورای نگهبان بود و آدم بدی هم نبود تا اندازهای که من میدانستم او چون راه افتاده بود در شهرهای مختلف بر علیه حزب توده صحبتهایی میکرد او را هم بین راه دلیجان و قم ماشین به او زدند و وقتی که پیاده شد و فلان این افرادی که بودند گفتند نه آقا نخیر شما مریض هستید بروید مریضخانه و بعد گفتند کشته شده مرده است و پرونده هم چیز شد و این بدون تردید باز کار همین حضرات بود که حالا گرفتار شدند.
س- بله من الان میخواستم از حضورتان تقاضا کنم راجع به مطالبی برای ما صحبت بفرمایید که من مطمئن هستم که شما صالحترین شخصی هستید و دقیقترین اطلاعات را راجع به این موضوع دارید و آن مسئلهی اینکه چگونه بین دکتر مصدق و آیتالله سیدابوالقاسم کاشانی ارتباط برقرار شد؟
ج- ارتباط اینها کاشانی در همانموقع اگر شما خاطرتان باشد واقعاً لیدر مذهبی بود و مردم به او اعتقاد داشتند. چون اصولاً در خون او این مبارزهجویی که در موقعی که در عراق بود به اتفاق پدرش مرحوم آسیدمصطفی اینها بر علیه انگلیسها حتی جنگیدند. بنده آقای دکتر از سال ۱۳۲۰ بعد از شهریور ۲۰ با آیتالله کاشانی در تماس بودم و یادم هست که جلساتی داشتیم آقای دکتر سنجابی بودند و عدهای از دوستان من که از شاگردان مرحوم آقا میرزا تقیخان تنکابنی بودند و فارغالتحصیل دانشکده معقول و منقول آنوقت مثل این یوسفشیرازی آقای امین، آقا کمال نوربخش که بعد اینها اغلب آن کمال نوری آقای امین عراقی بود ربانی بود محمدعلی ربانی، که املشی البته غیر از این ربانی املشی که بعداً شد دادستان کل کشور پسرعموی او. اینها جلساتی با آقای کاشانی داشتیم و تشکیلات تقریباً به عنوان یک جمعیت، به صورت جمعیت سیاسی میخواستیم تشکیل بدهیم هرعده عدهای را جمع کند دور خودش ده نفر را بعد ده نفر با یک نفر تماس و ارتباط داشته باشد کاشانی خیلی مبارز بود ولی متأسفانه یک نقص بزرگ عیب نمیتوان گفت نقص بزرگ و آن این جاهطلبیاش بود ولی از نظر فضل بسیار فاضل بود کاشانی با اغلب این علمای زمان از نظر فضل قابل مقایسه نبود ولی خیلی تحت تأثیر متأسفانه بچههایش واقع بود و بچههایش بچههای سالمی نبودند. آن بچههایی که آن روز ایشان داشت این کوچکه را آنوقت هنوز به چیزی نرسیده بودند آن آقا محمدش که خب به قول خودشان آقازاده میگفتند در ثبت اسناد یک سمتی در ثبت شمیران داشت که بعداً نیمهکلاهی یک عمامه میگذاشت با کتوشلوار و بعد از شهریور ۲۰ یک عبایی هم رویش میانداخت. در ساوه ملکی داشت و کاری، ولی خب دومیش که خیلی موردعلاقهی ایشان بود مرحوم مصطفی بود که خب حالا خدا رحمتش کند ولی بسیار فاسد بود پول میگرفت دو سه بار من به آقای کاشانی گفتم آقا این از مردم پول میگیرد واسطه میشود فلان میشود ایشان گفتند حقالجعاله میگیرد چیزی نیست حقالجعاله میگیرد. بعد هم دیگر خیلی آنموقع هم که نشان داده شد که اینقدر این مشروب خورده بود که و همان در اثر خوردن مشروب زیاد فوت کرد که پزشک قانونی هم در گزارش گفتند مقدار الکلی که در خون این بوده فلان مقدار بوده. خیلی از این لحاظ… بعد از ۲۸ مرداد از طالش وکیلش کردند که کاشانی را به این طریق راضی کنند. ولی اصولاً کاشانی یک مرد مبارزی بود و هیچ یادم نمیرود که وقتیکه رزمآرا کشته شده بود مصاحبهای با کاشانی کرده بودند که من این مصاحبه را حتی در ایران دارم که از او پرسیده بودند که خب شما راجع به شاه نظرتان چیست اگر این بخواهد قدرتنمایی کند گفت: «او را هم به سرنوشت رزمآرا دچار میکنیم.» این حرف را صریحاً با این طرز در زمانی که شاه هنوز سر کار بود این را زد و خیلی آنموقع گفتن این حرف… و با آقای دکتر مصدق هم خوب بود ولی متأسفانه بعد میخواست در تمام امور دخالت بکند.
س- ایشان چهجوری با آقای دکتر مصدق آشنا شدند؟ آشنایی ایشان با شخص دکتر مصدق و نهضت ملی و آغاز این همکاری چگونه شد؟ از کجا شروع شد؟
ج- آغاز این همکاری، همانموقع عرض کردم این چون مردم میدانید اصولاً مردم احتیاج داشتند به اینکه یک مرد مذهبی در کارها باشد و او چون واقعاً مبارزه میکرد و برخلاف اینکه شهرت دارد ایشان با انگلیسها نه بههیچوجه ایشان مخالف بود البته بعداً تحتتأثیر واقع شد و عواملی رفتند ایشان را روی همین جاهطلبی خریدند نه به عنوانی که مثلاً پول به او دادند فلان نه چیز کردند که این دکتر مصدق اینکارها را میکند و این هم شروع کرد و اصلاً با دکتر مصدق از قدیم مربوط بود ارتباط داشت و در این امر نهضت هم او خیلی اعلامیههایی میداد برای ملی شدن نفت برای کار که البته ملی شدن و جبهه ملی و شخص آقای دکتر مصدق علمدار بودند او هم از کنار حمایت میکرد اما متأسفانه وقتی که دکتر مصدق در رأس کار آمد ایشان شروع کردند دخالتهایی کردن و توصیهها اولاً برای ایشان توصیه خیلی عادی بود و نهتنها خودش بلکه عدهای بودند که امضاء و خط ایشان را جعل میکردند. حالا در مثل یک چیزی را خدمتتان عرض کنم یک روزی یادم هست که آقای مهندس نجم که رئیس ادارهی برق بودند. در شهرداری در دفتر من بودند. در این موقع رئیس دفتر آمد گفت: «آقای سلیمی با تو کاری دارند.» من مخصوصاً برای خاطر اینکه یک مسئلهای را نشان آقای مهندس نجم بدهم خواهش کردم که آقای سلیمی بیاید توی اطاق. اجازه دادم که ایشان… آمدند. وقتی آمد نشست گفتم: «آقای سلیمی آقای مهندس نجم هستند که رئیس برق هستند تو دستور بده که یک شعله برقی به یکی از بستگان شما بدهند.» ایشان روی کاغذ مارک شهرداری برداشت کاغذی نوشت به آقای مهندس نجم و در زیرش سید ابوالقاسم کاشانی امضا کرد. وقتی کاغذ را دادم به مهندس نجم یکدفعه تکان خورد گفت اه این کاغذ را شما کجا داشتید؟ گفت من الان این را نوشتم روی کاغذ مارک شهرداری است. بهقدری این آدم شبیه خط کاشانی و شبیه امضای او امضا میکرد و شبیه خط او مینوشت که کمتر کسی میتوانست تشخیص بدهد که این خط کاشانی هست یا نیست، یا خود آقا محمد پسر بزرگ کاشانی. و در تمام مدت هر کسی میرفت سراغ ایشان خب آن رویهای که این آقایان روحانیون داشتند نمیخواستند کسی را از خودشان برنجانند این توصیه و سفارشها را میکردند. و شروع مخالفت مرحوم کاشانی با آقای دکتر مصدق از اینجا شروع شد که عرض کردم همین ایشان میخواست در تمام شئون دخالت بکند و اشخاصی را منصوب کند اشخاصی را بردارد. یادم هست که وقتی ایشان رفته بودند در یک باغی در گردنه قوچک آنجا بودند مرا خواستند که پیغامی برای آقای دکتر مصدق بدهند. من آنوقت رئیس بازرسی نخستوزیری بودم. و رفتم و آقای کاشانی بنده رفتم به اتفاق ،خدا رحمت کند، مرحوم دکتر طرفه که از بستگان مرحوم کاشانی بود و رئیس بیمارستان وزارت راه بود که بعداً همان بیمارستان به نام دکتر طرفه نامیده شد، پیش آقای کاشانی ما رفتیم در همان دهی که ایشان بودند در گردنه قوچک بالای اقدسیه و بین اقدسیه و گردنه قوچک آنجا آقای کاشانی با یک طرز عجیبی گفتند که بله این فرماندار کی است که برای سبزوار انتخاب کردند این خیلی آدم مزخرفی است فلان گفتم آقا این از عوامل و از ارادتمندان شما بوده است که انتخاب شده اتفاقاً اسم او را من داده بودم. گفت نه این حالا با من بد شده، گفتم که کی میتواند با شما بد باشد شما مقامی دارید و حالا منظور چیست فرماندار سبزوار که اینقدر مهم نیست، گفتند این، به قول خودشان، آقا معال میخواهد از آنجا وکیل بشود باید وکیل بشود این ممکن است مخالفت کند. منظور از آقا معال آقای سیدابوالمعالی پسر ایشان بود که بعد از مصطفی بود. بعد از آن آقا مصطفی بود. یعنی کوچکتر از آقا مصطفی بود و سن او هنوز از بیست و خردهای سال تجاوز نمیکرد که بتواند وکیل بشود من گفتم آقا اهالی سبزهوار که ابوالمعالی را نمیشناسند مضافاً به اینکه سن ایشان وافی نیست و کافی نیست. با رسمی که معمولاً این آقای کاشانی داشت و در محاوره رعایت ادب و نزاکت اخلاقی را نمیکرد فرمودند که خیلی من معذرت میخواهم از اینکه این عبارت را من در مصاحبه میگویم «برین توسن برین توسن، این حرفها چیست. نخیر این باید وکیل بشود و در سبزهوار هم وکیل بشود. و بعد هم این خود الهیار صالح آدم بدی نیست ولی این جارویی که به دمش بسته و به جای دیگرش بسته فلان این چیز بیربطی است.» گفتم منظور؟ گفتند سرتیپ شیبانی این هم بیربط است نباید او وکیل بشود باید مصطفی بشود وکیل دوم کاشان. من گفتم آقا مردم باید رأی بدهند رئیس دولت که در اینکار دخالتی ندارد. گفت نه باید شما با ایشان بگویید که باید مصطفی از کاشان وکیل بشود و ابوالمعالی از سبزهوار بشود و آقا محمد هم به قول خودش آقازاده هم از ساوه. گفتم من تا اندازهای که میدانم مردم ساوه زیاد از ایشان دل خوشی ندارند و دائماً توی دادگستری عدهای با این دعوا دارند گفت نخیر باید ایشان وکیل بشود. گفتم آقا جنابعالی با رویهای که دارید همهی افراد ملت وکیل شما هستند و احتیاج نیست که این آقازادههاتان وکیل بشوند. گفت نه من باید این بچههایم در مجلس وکیل باشند و اگر نشوند من تنبان را از چیز دکتر مصدق، با آن عبارتی که معمول ایشان بود، میکشم. من آمدم و به آقای دکتر مصدق خب و «مَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ» گفتم ایشان فرمودند که بروید به ایشان بگویید که اگر میل دارند من استعفا میدهم خود ایشان بیایند دولت تشکیل دهند. من این کار را نمیکنم، اصلاً من نمیتوانم دخالت بکنم الان شورای انتخابات تشکیل شده، شورای انتخابات چون همانموقع شورای انتخاباتی بود از عدهای از قضات عالیمقام دیوان کشور از قبیل جمال اخوی ،اگر خاطرم باشد، جمال اخوی بود، ویشکایی بود آقای مهدی اعتمادمقدم بود مستشار دیوان کشور آقای میرزا قوامالدین مجیدی نایبرئیس کانون وکلا و خودم که رئیس بازرسی نخستوزیری بودم و چندنفری که اینها دکتر سنگ بود دکتر سنگ که مدتها وکیل مجلس بود و آن دکتر عالمی که بعد وزیر کار شد اینها را هم از دانشگاه انتخاب کرده بودند اینها شورای انتخابات بود که رسیدگی میکردند به امر انتخابات. گفتند یک شورایی است اینکار را میکند این اصلاً شأن آقای دکتر مصدق نیست که ایشان دخالت بکند. از اینجاها شروع شد به مخالفت و در صورتیکه تا سیام تیر بین آقای دکتر مصدق و کاشانی اتفاق کامل بود و با هم خوب بودند ولی از آن تاریخ شروع شد این اختلاف بالاگرفتن بعد از سیام تیر و مخصوصاً اینکه دربار تحریک میکرد که در مقابل کاندیدهای ریاست مجلس از طرف جبهه ملی که یکی آقای دکتر عبدالله معظمی بود یکی آقای دکتر شایگان. دربار بهوسیله ایادی و حتی من میدانم که خدابیامرز مرحوم آقا ضیاء حاج سیدجوادی یکی از این عوامل دربار که آقای سیدمهدی پیراسته باشد میآورد پهلوی ایشان که دربار حاضر است که به تو دههزار تومان پول بدهد قرضات را بدهد و خانه هم برایت بگیرد به شرط اینکه رأی فقط به کاشانی بدهی برای ریاست مجلس. او میگوید رأی من در اختیار جبهه ملی است و هرکس را جبهه ملی بگوید من به او رأی میدهم. این را صریحاً آقای حاجسیدجوادی به من آنموقع گفت که فوت کرد. و دربار مخصوصاً برای خاطر اینکه یکی از این افراد جبهه ملی رئیس نشود اول که قبل از سیام تیر دکتر امامی را رئیس مجلس کردند و اصولاً وکیل شدن او هم خیلی عجیب بود و یک مردی که امامجمعهی تهران بود از مهاباد که یک ناحیهی سنی نشین است این را تحمیل کردند که وکیل بشوند و بعد هم رئیس مجلس کردند. که بعد در سیتیر که او چیز شد و بعد استعفا داد. و بعد کاشانی را رئیس مجلس کردند که کاشانی تا آخر بود. و کاشانی بعد شروع کرد به همین طرز خرد خرد مخالف آقای دکتر مصدق شد. یادم هست یک روزی من منزل آقای کاشانی رفته بودم و دیدم که عدهای از این سردمداران مخالفین دکتر مصدق از قبیل آن فتحاللهپور سرتیپ مرحوم صفایی ،که وکیل قزوین شده بود، سید احمد صفایی اینها از منزل کاشانی بیرون آمدند و فتحاللهپور سرتیپ روی آن سادگی لری که هست گفت بله خب حالا پس میخواهید شاه را از مملکت بیرون کنید؟ قبل از نهم اسفند بود که کسی نمیدانست که چنین صحبتهایی هست همانموقع این زمزمه بود که میخواهند مثلاً شاه را از مملکت، دکتر مصدق شاه را از مملکت بیرون کند و گفتند بله ما مبارزه میکنیم که تمام اینها و حتی ایدن در خاطراتش نوشته است که حتماً جنابعالی خواندید که ما میخواستیم که معذرت میخواهم هی حرف در حرف میآید و این…
س- تمنا میکنم.
ج- که ما و دولت انگلیس تصمیم گرفته که بالاخره در مقابل دکتر مصدق تسلیم بشود و یک میسیونی را از طریق بغداد مأمور کردند که برود با دکتر مصدق صحبت کند و در موضوع ملی شدن نفت تسلیم بشود. که سفیر ایران که از دوستان ما بود از دوستان قدیمی ما بود که البته در کتاب اسم را نبرده ولی خب همانموقع سهیلی بوده که معروف بود او به ملاقات من آمد و به من گفت که این مطلب را به چرچیل که نخستوزیر بود عنوان کنید که شاه پیغام داده است که اگر شما این میسیون را بفرستید دیگر من نمیتوانم دکتر مصدق را ساقط کنم.
نصرتالله امینی، نوار ۱
روایتکننده: آقای نصرتالله امینی
تاریخ مصاحبه: ۱۱ مه ۱۹۸۳
محلمصاحبه: شهر آناندل ـ ویرجینیا
مصاحبهکننده: ضیاءالله صدقی
نوار شماره: ۱
انتهای پیام