خرید تور تابستان ایران بوم گردی

زیبایی و هنر در تفکر شوپنهاور

شوپنهاور «تجارب زیبایی شناسی را، نوعی دریافت بی اراده می‌داند و در دستگاه فلسفی خود برای هنر، ارزش بسیار بالایی برخوردار است.»

محسن موسوی، دکترای حکمت هنرهای دینی در پریمان آرت نوشت: «غنای روح تنها ثروت حقیقی است، باقی ثروت ها، همه بیشتر موجب زیانند تا سود» (شوپنهاور، ۱۳۸۹، ۵۶)

نظرات شوپنهاور (۱۷۸۸ – ۱۸۶۰) در باب هنر و زیبایی، فارغ از دیدگاه بدبینانه او به زندگی، نظریاتی قابل تأمل است و نباید در ابتدا، گزاره های او را در باب اخلاق در زندگی و هنر، با یکدیگر خلط نمود. فلسفه شوپنهاور ترکیبی از شور و تغزل و حزن و بدبینی است که تنها از طریق بررسی آراء و اندیشه‌های او در باب زیبایی، می‌توان تعریف او را از حقیقت، دریافت. زبدهی اندیشه او بر محور اراده و خواست، بنا شده است. شوپنهاور به عنوان فیلسوفی غیر متعارف، از مجموعه‌ی اندیشه‌های بدبینانه‌ی خود نسبت به زندگی، که بر اساس مبارزه با خواست و اراده، بیان می‌گردد، فلسفه‌ای تا حدودی ناهمگون، ارائه کرد.

اگر چه او ارتباطی را میان هنر و زندگی برقرار می کند و معتقد است که هنر راهی موقت برای گریز از دردها و رنج های زندگی است، اما این مطلب را فقط به طور کلی بیان می نماید و جزئیات چنین درمانگری ای را در مباحث هنری خود، دقیقاً مطرح نمی‌کند، و اکثر مباحث او در باب هنر و زیبایی شناسی، ناظر به بررسی هنرهای تجسمی و هنرهای زیبا، مطرح شده است؛ فقط با این تفاوت که تجارب زیبایی شناسی را، نوعی دریافت بی اراده می‌داند و در دستگاه فلسفی خود برای هنر، ارزش بسیار بالایی برخوردار است. اوج این مطلب، در نظرات تخصصی او در مورد موسیقی قابل دریافت است. شوپنهاور از معدود فیلسوفانی است که علاوه بر نقل اندیشه‌های فلسفی، به مسائل و دغدغه های روزمره انسان نیز توجه داشته است؛ اما گزاره های اخلاقی و اجتماعی او از جمله نظراتش در مورد خدا، زنان و خودکشی، تا حد زیادی مورد مناقشه است. شناخت فلسفه شوپنهاور، مقدمه‌ای مؤثر در شناخت نظرات او در باب هنر و زیبایی است، لذا در این نوشتار، ابتدا به معرفی اجمالی اصول فلسفه او پرداخته شده و سپس نظرات او در باب هنر، مورد مداقه قرار گرفته است.

مقدمه

آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸ – ۱۸۶۰) از فیلسوفان آلمانی پسا کانتی است. اگر چه او سخت منتقد ایده باوران بود، اما در فلسفه او، همانندی‌هایی نه چندان کامل با تفکر فیلسوفان ایده‌آلیست آلمان به چشم می‌خورد. او زندگی را معمایی بزرگ می‌دانست و زندگی خود را صرف اندیشه در باره این معما کرد. او خود را جهان – میهن (cosmopolitan) می‌دانست و هرگز یک ملت باور (ناسیونالیست) آلمانی نشد. شوپنهاور، فرهنگی پهناور داشت و نویسنده‌ای زبر‌دست بود. او خودخواه و زمخت بود و از دل بهره‌ای نداشت. در مورد بانوان، نظرات منفی داشت و ناشران مطالب او را در مورد بانوان حذف می‌کردند. شوپنهاور، رساله دکتری خود را با عنوان ” در بارهی ریشهی چهار تویِ اصلِ جهت کافی” در سال ۱۸۱۳ میلادی منتشر کرد. او این کتاب را علی‌رغم اینکه مورد بی‌توجهی قرار گرفت، مقدمه‌ای بر فلسفه خود می‌دانست. اما اصلی‌ترین کتاب فلسفی خود را با عنوان “جهان همچون اراده و تصور” از مه ۱۸۱۴ تا سپتامبر ۱۸۱۸ در درسدن آلمان تألیف کرد. او سخت ستایشگر کانت و مخالف فیشته، شلینگ و هگل بود. (نک، کاپلستون، 1375، ۲۶۰ – ۲۶۱)

برای بررسی نظرات شوپنهاور در مورد هنر، ابتدا نگاهی اجمالی به مبانی فلسفه او می‌اندازیم. شوپنهاور معتقد است که “هیچ امری بدون دلیل نیست که هست.” او بین دلایل حیطه شناخت و دلایل حیطه واقعیت تفاوت قائل است و این دلایل را اساس اثر اصلی خود، یعنی جهان به صورت اراده و تصور، که شامل چهار کتاب می‌باشد، قرار داده است. او در این اثر به دغدغه اصلی خود، یعنی حل معمای هستی می‌پردازد و زندگی را از دو جنبهی اراده و تصور، تفسیر می‌کند. ابتدای کتاب اول از چهارگانهٔ “جهان به صورت اراده و تصور” با این جمله آغاز می‌گردد: ” جهان تصور من است” او در این گزاره، پیرو کانت است، یعنی معتقد است، عقل نظری نمی‌تواند به حقیقت فی‌نفسه اشیاء پی ببرد و تمام امورِ موجود، می‌بایست تحتِ شرطِ تصور، قرار گیرند تا قابل فهم گردند. کانت نیز معتقد است جهان برای ما ضرورتاً به صورت جلوه‌ای است که صورتِ مشاهده و مفهوم یافته است.

شوپنهاور از جدول مقولات کانت، فقط مقولات علّی را باقی ‌می‌گذارد، شامل بر علت و معلول و تأثیر متقابل، سپس صور مشاهداتی مکان و زمان را نیز در آن جای می‌دهد. او معتقد است از مجموع این صور تصوری، یعنی زمان، مکان و مقولات علّی، هستنده، یعنی امری که هست، طوری به صورت شیء در می‌آید، که گویی واقعاً وجود دارد. او معتقد است اتفاقاً، واقعیت اصلی در معرض تصور علمی، قرار نمی‌گیرد و از طریق تصور، نمی‌توان به اصل واقعیت جهان، پی برد. اینجاست که نظر اصلی خود را در مورد اراده و خواست بیان می‌کند و معتقد است، ” جهان از اراده و تصور تشکیل شده است و تحت قضیهٔ دلیل قرار نگرفته است. او معتقد است که جهان را باید تعبیر کرد و آن را با ملاحظهی امر دیگری درک کنیم که برای ما که جهان را تصور می‌کنیم به صورت شیء فی نفسه جلوه می‌نماید، لذا اراده، شالوده جهان است و امور و اشیائی که به تصور ما در می‌آیند، جلوه‌های این اراده‌اند. از نظر او اساس جلوه‌های طبیعی عاری از دلیل است و نهایتاً اینکه، “هستی‌ای که بدون دلیل است، اراده می‌باشد.” او معتقد است، تنها زبان هنر، زبان ناب است، زیرا تحت قضیهٔ دلیل قرار ندارد. او معتقد است، هنر می‌تواند ما را از تنگنای زندگی برهاند، زیرا سبب می‌شود واقعیت را فراموش کنیم. اما آزادی از طریق هنر، موقت و گذرا می‌باشد، زیرا هر اثر هنری به صورت قطعه‌ای ناتمام است و پس از پایان هر قطعه‌ای، زندگی دوباره ما را در بر می‌گیرد.

از این رو، هنر باید مسئله رنج زندگی را به فلسفه واگذار کند. او معتقد است با ریاضت می‌توان تا حدودی از رنج زندگی کاست اگر چه را حل نهایی نیست. او اولین فیلسوفی است که اذعان می کند که هستی هیچ است، یعنی نیستی است. این تفکر او موجب ایجاد نظریه هیچگرایی (Nihilisem) در قرن نوزدهم شد. او معتقد است، چیزی که پس از نفی اراده برای کسانی که از زندگی سیر شده‌اند، باقی می‌ماند، هیچی است. (نک، ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۲۱ – ۲۵ ) او معتقد است، لذتی که از بدست آوردن یک خواسته و میل دست می‌دهد، چیزی نیست مگر توقف موقتِ آن میل و خواسته برای مدتی کوتاه، لذا بر اساس اعتقاد به نظریه عدمی (privative)، بیان می‌دارد که لذت، چیزی غیر از نبود درد نیست. «شوپنهاور در میان فیلسوفان بزرگ غربی، هم اولین کسی بود که پیوند‌های میان تفکر شرق و غرب را مطرح کرد.

شوپنهاور بر این باور بود که دنیای تجربی هیچ معنا و مقصدی ندارد و نهایتاً به خودی خود، پوچ است. از آنجا که جهان کاملاً به ذهن شناسنده بستگی دارد و در عین حال، این تمایل ذاتی در ما هست که جهان را چیزی بپنداریم که مستقل از خود ما وجود دارد، پس به تعبیری اینها تماماً وهم و خیال است.» (مگی، ۱۳۸۸، ۱۴۳) کاپلستون معتقد است، او وحدت وجود، تجلی و خداباوری را چیزی کودکانه می‌داند که ذهن پخته را خرسند نمی‌کند؛ زیرا نمی‌توان جهان آکنده از رنج و شر و ستم را با الوهیت یکی دانست، یا آن را به معنای دقیق کلمه، تجلی خدا دانست.

فلسفه شوپنهاور تا حدودی تحت تأثیر اندیشه‌های شرقی خصوصاً بوداست و با آموزه‌های مکتب بودیسم مشابهت‌هایی نیز دارد. او شور و شوق خویش برای فلسفهی مایا اندیشِ هندو را با شیفتگی به بودا درآمیخت و با اخلاق بودایی، بیشتر از مفاهیم نوع دوستی غربی، همدلی داشت. شوپنهاور از دنیا بسیار نفرت داشت و آن را بسان قلمرو حیوانات می‌دانست که در هر لحظه حیوانی در آن دریده می‌شود. او معتقد بود زندگی فردی هر کس مصیبت نامه‌ای بی معنی است که با مرگ او به پایان می‌رسد. انسان در پی خواهش‌های پی در پی است و دائماً در نارضایتی به سر می‌برد و وجود انسان خود سرچشمه رنج و درد اوست. او بزرگ ترین فیلسوف بدبین است که سیاهترین نگاه را به هستی انسان داشت. او از این نوع نگاه، لذتی بیمارگونه و تلخ می‌برد. (نک، مگی، ۱۳۸۸، ۱۴۳)

او معتقد است زندگی تسلسل آرزوهاست و بسان رقاصک ساعت، نوسانی میان آرزو و ملال دارد. آدمی در پی رهایی از این چمبره تکراری است، لذا انسان خردمند نمی‌خواهد در این دایره محصور بماند. در فلسفه شوپنهاور، مؤثر‌ترین وسیله برای نیل به این آزادی، نفی اراده و اعراض از دنیاست. او این عامل را پایدار تر از دو عمل ژرف اندیشی هنری و اخلاق که روشهایی موقت برای رویارویی با درد و رنج زندگی است، می‌داند. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۷)

شوپنهاور ریشه تمام شرها را، بندگیِ خواست و فرمانبرداری از خواستِ زندگی می‌داند. او برای گریز از بندگی خواست، دو راه پیشنهاد می‌کند؛ راه نخستین، ژرف اندیشی هنری و راه هنر، و راه دوم، طریق پارسا منشی و راه رستگاری است. در این نوشتار سعی بر آن است که دیدگاه شوپنهاور در مورد هنر، به عنوان راهی برای مواجهه با درد و رنج زندگی، بیان شود. (نک، کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۷۴)

او معتقد است که اگر انسان از اراده چیزی نخواهد و فقط به نظاره و تماشای آن فارغ از هوس‌ها، اکتفا کند، این نظارهی صرفا شهودی، خود به نوعی آزادی از اراده است، یعنی عبور از صفت بازیگر با صفت تماشاگر، و رسیدن به این آزادی را از روشِ نظارهی هنری و زیباشناسی، اخلاق و ترک دنیا می‌داند. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۷)

اخلاق مورد نظر شوپنهاور، قرارداد معین اجتماعی یا دینی نیست، بلکه نوعی احساس همدردی است که موجب حل شدن اراده‌های فردی در اراده اصلی است. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۷)
– هستی شناسی در تفکر شوپنهاور

قبل از هر چیز برای شناخت دیدگاه شوپنهاور در مورد هنر، می‌بایست مبنای هستی شناسی اندیشه او را بررسی کنیم. شوپنهاور مثل هر فیلسوف دیگر از میان شناخت سه امر متافیزیکی مهم، یعنی انسان، جهان و خدا، محوریت مباحث خود را بر شناخت جهان، بنا نموده است و جهان فلسفی او از سه مرتبهی اراده ، ایده و پدیدارها شکل گرفته است.

« در نظر شوپنهاور، پشت سر محسوسات، یک حقیقت باطنی و مرموز وجود دارد که دنیای بازنمود، تماماً فرع و تابع آن است. او آن را اراده می‌خواند و تأکید می‌کند که این حقیقت، در افکارش مقام خاصی دارد و در واقع، یگانه اندیشهی فلسفه اوست.» ( شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۱)

اراده در نظر شوپنهاور، همان شیء فی نفسه (Chose en soi) ای است که جهان را شکل می‌دهد و از اصول و قواعدی که بر جهان پدیدار‌ها حاکم است، به کلی متفاوت است. اراده از طریق علوم عقلی و انتزاعی قابل شناخت نیست و مافوق همه اینهاست. شوپنهاور بر اساس اصلِ جهت کافی، معتقد است که اراده چون در این چارچوب قرار نمی‌گیرد، پس قابل شناخت نیست. او معتقد است مبنای اصلی هستی شناسی بر اساس اراده است.

شوپنهاور معتقد است که مفهوم اراده فقط مختص موجودات ذی روح نیست بلکه همه کائنات، اعم از جاندار و بی‌جان را شامل می‌گردد. اراده عبارت است از مجموع نیروهای خودآگاه و ناخودآگاه که در طبیعت ظاهر می‌شوند و نیرو‌های ناخودآگاه بر خودآگاه می‌چربد و هدفی جز ادامه زندگی ندارد. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۶) او اراده را ذاتاً شر می‌پندارد.

«اراده به عنوان شیء فی نفسه با جلوهی خود کاملاً اختلاف دارد و عاری از صور جلوه‌هایی می‌باشد که هنگام متجلی شدن وارد آنها می‌گردد. بنابراین، این صورت ها مربوط به عینیت او می باشند و برای خود او، اموری بیگانه هستند.حتی کلی‌ترین صورت تصور، یعنی عینیت داشتن یا موضوع بودن برای یک فاعل مربوط به اراده نیست. اراده تحت صوری که تحت صورت کلی فوق قرار دارند و مشمول قضیهی دلیل می‌گردند، جای ندارد؛ مکان و زمان در شمار این صور می باشند. » ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۶۹) « کاربرد واژه اراده به سوء تفاهم‌های زیادی منجر شده است زیرا برای مردم مشکل است اراده‌ای را تصور کنند که نه شخصیت دارد و نه هیچ نوعی از ذهن یا شعور و نه هدف یا غایتی؛ اما شوپنهاوربه روشنی می گوید، این همان معمای مورد نظر اوست.» (مگی، ۱۳۸۸، ۱۴۱) او معتقد است، خواست و اراده در روان آدمی با همان قدرتی کار می‌کند که کهکشانها را به حرکت در می‌آورد، این نیرویی هراس آور و ویرانگر است. آدمی بندهی خواست است و برای گریز از آن باید از عالم روی برکند. (نک، احمدی، ۱۳۹۵، ۱۴۶)

اما ایده‌ها، واسطهی میان اراده و پدیدار‌ها هستند. « شوپنهاور عقیدهی افلاطون در باره ایده‌ها را اقتباس می‌کند، ولی بر خلاف او ایده‌ها را عینیت یافتهی ارادهی فی نفسه به شمار می‌آورد که صورت کلی اشیاء و موجودات منفرد را تشکیل می‌دهند و ثابت و تغییر ناپذیرند. نیروهای کلی‌ای که مطابق قانون طبیعت آشکار می‌گردند نیز در زمره این ایده‌ها قرار دارند. ایده‌ها، تصور شیء فی نفسه می‌باشند ولی همانطور که گفته شد ، این قبیل تصورات با کمک مکان و زمان ایجاد نمی‌شوند اگر چه در اشیاء منفرد بیشماری نمایان می‌گردند به طوری که آن اشیاء منفرد تصویر ایده‌ها هستند… به این ترتیب ایده‌ها در سلسله مراتب هستنده‌ها یعنی اموری که دارای هستی هستند، میان شیء فی نفسه، که همان اراده فی نفسه است، و اشیاء محسوس و منفرد قرار می‌گیرند. بنابر این ایده، اولین عینیتی است که اراده فی نفسه که ذاتاً صورت تصور ندارد، بدست می‌آورد و به صورت ایده، متصور می‌شود. » ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۳۰)

شوپنهاور برای ایده‌ها جایگاه مستقلی مثل عالم مثال افلاطونی قائل نمی‌باشد و اساساً معتقد به صفات زمان، مکان و علّی برای آنها نیست؛ لذا فلسفه شوپنهاور همیشه با این سوال روبروست که پس جایگاه ایده‌ها کجاست؟ او ایده را ناب‌ترین تصویرِ شیء فی نفسه می‌داند. ایده ها از نظر او فقط با نگرش ناب، که جذب ابژه شود، قابل درکند؛ لذا شوپنهاور برای پاسخ به این سوال اساسی که از سوی منتقدین او مطرح می‌گردد که جایگاه ایده‌ها کجاست؟ و اساساً آنها چه و چگونه هستند؟ دریافت ایده ها را فقط توسط نابغه، میسر می‌داند. نابغه این توان را دارد که در حالت ادراک ناب و عبور از ادراک بیرونی خود، به نظاره ایده‌ها نائل آید و این مقام هنرمند، قدیس و دانشمند است.

اما پدیدارها در نظر او تجلی و عینیت یافتگی مرتبه دوم اراده است. یعنی ابتدا اراده موجد ایده‌هاست و سپس به واسطه ایده‌ها، پدیدارها، عینیت می‌یابند. شوپنهاور معتقد است، ذهن برای شناخت عین، باید از اصل جهت کافی که شامل زمان، مکان و علیّت استِ استفاده کند، از طرف دیگر شناخت نسبت میان پدیدار‌ها را نیز بر اساس آگاهی پیشینی می‌داند که دقیقا مبتنی بر شناخت‌شناسی فلسفه کانت است. پس نهایتا شوپنهاور معتقد است که جهان از دو منظر اراده و تصور فاعل شناسا، به جلوه رسیده است. شوپنهاور را نمی‌توان دوآلیست صد در صد در تفکیک ذهن از عین دانست، او نیز بسان هگل قائل به این تفکیک کامل نیست اما هر دوی آنها را لازم و ملزوم یکدیگر می‌داند، یعنی ذهن برای شناخت، به عین محتاج است و عین نیز باید توسط ذهن‌، شناسایی شود.

معنای هنر و هدف اثر هنری از نظر شوپنهاور

اکنون با خلاصه‌ای که از فلسفه شوپنهاور بیان گردید، شاید راحت‌تر بتوان نظرات او را در مورد هنر مورد مداقه قرار داد. شوپنهاور به دنبال نوعی از شناخت است که موضوع آن خارج از نسبت‌ها و علت‌ها باشد؛ یعنی جوهر عالم و حقیقت پدیده‌ها که هیچ تغییری در آن راه ندارد. او می‌خواهد بداند که آیا علم به مثل، شیء فی نفسه و اراده ، قابل حصول است؟ از نظر او هنر و نبوغِ نابغه که از آن به ژن یاد می‌کند، چنین توانایی را دارد. از نظر او هنر، نظاره در امر مجرد را در عالم پدیدار‌ها باز سازی می‌کند و نام هایی چون هنر پیکر‌تراشی، نقاشی و موسیقی را بر آنها می‌نهد. یگانه منبع هنر، مثل و یگانه هدف آن، تفهیم آن شناخت، به دیگران است. علم با شناخت جریان بی پایان علت و معلول، هیچگاه به هدف نمی‌رسد، اما هنر همه جا با هدف قرین است، چون موضوعش را از جریان وقفه ناپذیر پدیده‌های جهان، بیرون می‌آورد و پاک و مجرد در برابر خود می‌گذارد. هنر، روی چنین شیء ای توقف می‌کند و چرخ زمان را از گردش وا می‌دارد و نسبت را فراموش کرده و تنها موضوعی که باقی می‌ماند، همان جوهر ذاتی یا مثال است. بنابر این هنر عبارت از نظارهی اشیاء، به صورت مستقل از اصل علت کافی است. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۳۷)

شوپنهاور معتقد است که تنها هنر است که رجوع به یک حقیقتِ سابق بر اراده می‌کند و با وجود آنکه به یک معنی، تکرار‌ها را مجسم می‌کند، ولی تنها فعالیت بشری است که خود تکراری نیست. از نظر شوپنهاور هنر نه خواست و نه بیانگری است.

شوپنهاور معتقد است هنر نیز بسان فلسفه در صدد حل مسئله وجود می‌باشد. از آنجا که روح انسانی به شناخت ذات اشیاء و اندیشه محض علاقه مند است، لذا توجه چنین فاعلی فقط معطوف به اراده است و نه معطوف به جلوه‌های آن، پس ملاحظات هنری نیز بیشتر متوجه ذات زندگی و پاسخ به این سوال است که زندگی چیست؟

آثار هنری چون زبان جدی اندیشه و تفکر انتزاعی نیستند و تنها قطعه ای ناتمامند، پاسخ آنها نیز به این سؤال، پاسخی شناختی و جاویدان نیست، بلکه پاسخی موقتی است که انسان را به طور کامل راضی نمی‌کند. اینجاست که پاسخ فلسفه کافی و ماندگار است. در حقیقت هر اثر هنری در پی آن است که از میان همه امور عینی و ذهنی گذشته، به ما نشان دهد که زندگی و اشیاء به طور حقیقی چگونه می باشند… آنها سخنان حکمت آمیز طبیعت اشیاء را از طریق نمایان ساختن و تکرار محض آنها ترجمه می‌کنند… نسبت فلسفه و هنر در پاسخ دادن به معمای هستی مثل نسبت شراب با انگور است؛ امری را که فلسفه ارائه می‌دهد، دارای جنبه واقعی است؛ در صورتی که اثر هنری باید هر بار از نو ایجاد گردد. شوپنهاور معتقد است اثر هنری از کسی که از آن لذت می‌برد، طلب همکاری می کند؛ زیرا تأثیر هنر در خیال است. لذا توسط آثار هنری، تمام امر به حواس ارائه نمی‌گردد، بلکه فقط به اندازه ای ارائه می‌گردد که لازم است تا خیال را به راهی درست هدایت کند. پس هنرمند همیشه باید امری را برای مشارکت دادن تخیلِ مخاطبین باقی بگذارد. هنر باید در خیال مشاهده کننده متولد گردد؛ به قول ولتر، هنر کسل کننده آن است که همه چیز را بگوید. از این رو یک اثر هنری که طرح آن حاصل یک سری از مفاهیم واضح یا روشن است، یک اثر هنری واقعی نیست. نتیجه نظر شوپنهاور در مورد هنر این است که هدف هنر، آسان نمودن شناخت ایده‌های جهان است. (نک، ذاکرزاده،۱۳۹۲، ۱۳۹–۱۴۳)

هنر در نظر شوپنهاور فقط وسیله ای برای شناخت مسئله وجود است و اصالتاً خود ارزشی ندارد. او به تکنیک و فن بودن هنر اعتقادی ندارد. شوپنهاور هنر را به عنوان بیان عواطف و احساسات، نمی‌ستاید بلکه برای آن کارکردی شناختی قائل است. همانطور که در ابتدا نیز گذشت او غایت هنر واقعی را برای مشاهده امر کلی و اراده، مد نظر دارد ولی توجه به ایده‌ها را نیز ـ که از نظر او امور جزئی هستند ـ از اهداف ابتدایی هنر می‌داند. در حقیقت از نظر او، سیر هنر از امور جزئی به امور کلی است. اما هنر ناب که فقط در نابغه‌ها دیده می‌شود، متوجه مثال است و به وحدت قبل از کثرت توجه دارد و این نوعی جهش است، زیرا ما وحدت بعد از کثرت هم داریم که از نظر شوپنهاور نوعی توجه مفهومی و عقلی به موضوع وحدت است و از اهمیت کمتری نسبت به توجه هنری به وحدت قبل از کثرت برخوردار است. مفهوم را می‌توان وحدت بعد از شیء، و مثال را وحدت قبل از شیء دانست. شوپنهاور معتقد است این جهش در کسی رخ داده که از مفاهیم اولیه و ظاهری اشیاء عبور کرده باشد و به حقیقت آنها رسیده باشد. چنانچه از مفهوم آب، به جای توجه به موج و رطوبت و گرداب به معنایی چون شفافیت، پاکی و زلالی، توجه می‌توان کرد. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۱۱۴)

شوپنهاور می‌گوید که هدف اصلی هنرمند، جدا کردن ایده است از واقعیت و طبیعت. همبستگی ایده و واقعیت در بنیان خواست جای دارد، و از نقص و کمبود، و در نتیجه از رنج بر می‌خیزد. از این رو خواست، پایان ناپذیر است، و با ارضاء هر خواست، خواستنی تازه سر بر می‌آورد. هنرمند می‌کوشد تا عمق رها از خواست را موجب شود. از این رو، هنر از رنج و درد نیز رهاست، چون هیچ هراسی از عدم تحقق ندارد… برای زیبا خواندن چیزی، باید آن چیز از بهره و سود رها باشد، و مهمتر باید بتوان ایده را در آن تشخیص داد. هنرمند ایده را به گونه‌ای پیشا تجربی و ناآگاهانه، تشخیص می‌دهد، اما مخاطب آن را به صورتی تجربی و تا حدودی آگاهانه می‌شناسد… افلاطون هنرمند را دو بار از ایده دور می یافت، و شوپنهاور هنرمند را یگانه شناسندهٔ ایده می‌داند.» ( احمدی، ۱۳۹۵، ۱۴۹) از همینجاست که نظر خود را در مورد نابغه مطرح می‌کند. حال که هنر از هر بهره و سودی رهاست، پس از هر وابستگی و خواست نیز رهاست؛ لذا این سؤال مطرح می‌گردد که اگر هنر زاده خواست نباشد، پس نتیجه چیست؟ او پاسخ میدهد که هنر کار نبوغ است و نبوغ را با خواست و اراده، هیچ ارتباطی ندارد. نبوغ بارها فراتر از استعداد می‌رود. (نک، احمدی، ۱۳۹۵، ۱۴۸)

زیبایی و هنر در تفکر شوپنهاور
زیبایی و هنر در تفکر شوپنهاور

شوپنهاور مطالبی نیز در مورد نابغه دارد. او معتقد است که گرانیگاه انسان روزمره و معمولی در خارج از اوست یعنی با توجه به بیرون از خویش، هدایت می یابد اما نوابغ گرانیگاهشان در درون است و از آن طریق هدایت می ‌شوند. روح های برجسته مانند شاهین در بلندی آشیانه دارند. (نک، ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۲۰۳ ) « فقط در بارهی چنین کسی می‌توان گفت که مرکز ثقلش تماماً در خود اوست. این نشان می‌دهد که این نوع افراد بسیار نادر، حتی اگر بهترین شخصیت را داشته باشند، واجد آن وابستگی عمیق و بی حد و حصری که دیگران به دوستان، خانواده و آمیزش اجتماعی دارند،‌نیستند، زیرا فقدان هر چیز را با داشتن خود، جبران می‌کنند… کسی که طبیعت به او ذهنی سرشار بخشیده است، سعادتمند‌ترین فرد است، زیرا ذهنیت، بی شک به ما نزدیک‌تر از عینیت است، که تأثیرش هرگونه باشد، همواره نخست از طریق ذهنیت به ما انتقال می‌یابد.» ( شوپنهاور، ۱۳۸۹، ۵۶)

آثار هنری و شعر و فلسفه‌‌ی یک ملت، ثمرهی هوش مازاد موجود در آن ملت هستند. در نظر کسی که می‌تواند رابطهٔ میان نابغه و انسان معمولی را دریابد، بهترین وصف این است که : نابغه را خردی مضائف است، یکی مربو ط به خود او و اراده‌اش و دیگری مربوط به جهانی که وی با بصیرت بی آلایشش، آیینهی آن می‌گردد. اثر هنری یا فلسفیِ مخلوقِ نبوغ، تنها ثمره یا عصارهٔ این گرایش به تفکر موشکافانه و باریکبینانه به جهان است. (نک، شوپنهاور، ۱۳۸۶، ۲۱۴)

توجه و تکریم شوپنهاور از شخصیت نابغه، با روح رومانتیک مطابقت دارد. او نبوغ هنری را نه تنها در ارتباط با درک ایده، بلکه توانایی در بیان اثر هنری می‌داند. گاهی نیز نبوغ را تنها قوهی شهود ایده‌ها می‌داند و توانایی بیان هنری را فقط یک فن می‌داند که قابل آموزش است. از این منظر کسی که نمی‌تواند خود، آثار هنری بیافریند، می‌تواند تا مرحله شهود ایده‌ها در تظاهر بیرونی آنها و از راه آنها از نبوغ، بهره ور شود… آدمی با توجه به زیبایی و وجود، چند لحظه‌ای از خواست، رهایی یافته و ذهنش به جای اینکه ابزاری در خدمت شهوت باشد، از آرامش برخوردار شده و بی تعلق می‌گردد. (نک، کاپلسون، ۱۳۸۸، ۲۷۶) شوپنهاور فرقی بین استعداد خلاقیت هنری و استعداد نظاره و لذت بردن از هنر، قائل نیست و معتقد است، تفاوت فقط در درجه است و استعداد نظاره در همه نفوس وجود دارد، منتها به درجات مختلف، هر کس از شخصیت فردی فراتر رود، می‌تواند صورت مثالی اشیاء را درک کند. استعداد نابغه در این است که این استعداد را به درجه بالا و مداوم دارد. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۱۲) « گویی وقتی ژنی در یک فرد بروز می‌کند، سهمی از نیروی معرفت، به مراتب بزرگ‌تر از آنکه برای خدمت به یک ارادهی فردی لازم است، نصیبش می‌شود و این معرفت زائد بر احتیاج، چون آزاد می‌شود، به صورت ذهنی مجرد از اراده و آینهی روشنِ حقیقت جهان در می‌آید.» ( شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۳۸)

« در ژرف اندیشی هنری، انسان به مشاهده گری بی تعلق بدل می‌شود. اما مقصود این نیست که ژرف اندیشی هنری چیزی دل انگیز نیست. برای مثال اگر من به یک شیء (ابژه) همچون شیء هوس خیز یا هوس انگیز بنگرم، دیدگاه من دیدگاه ژرف اندیشی هنری نیست؛ در این صورت من نگرنده‌ای دلبسته‌ام و در واقع، بنده و ابزار خواست‌ام. اما من می‌توانم به شیء زیبا نه همچون چیزی هوس‌خیز یا هوس‌انگیز، که تنها و تنها به ارزش هنریش بنگرم، آنگاه من مشاهده‌گری بی تعلق خواهم بود نه بی علاقه و دست کم چند گاهی از بندگی خواست آزاد شده‌ام.» ( کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۷۴) کاپلستون معتقد است، نظریه ژرف اندیشی هنری که می‌تواند انسان را از شهوت دور کند، در اصل متعلق به افلاطون است و شوپنهاور این نظر و حتی دیدگاهش در مورد ایده‌ها را از افلاطون گرفته است اگر چه نظریه ایده‌های او، هیچ پیوند روشنی با خواست و اراده ندارد، آنهم خواست و اراده‌ای که به قول شوپنهاور، کوششی کور و خودآزار توصیف شده است. (نک، کاپلسون، ۱۳۸۸، ۲۷۵)

شوپنهاور بین زیبایی و قشنگی نیز تفاوت قائل است. او سعی نقاشان را در ایجاد موضوعات قشنگ، مذموم می‌داند و معتقد است این نوع تابلو‌ها که بیشتر اشتهای ما را تهیج می‌کنند، وسوسه کننده اراده هستند و در چنین مواقعی مثل دیدن میوه‌های زیبا در یک تابلو، قوای زیباشناسی ما از بین می‌رود. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۶۹) از طرف دیگر وقتی اذعان می‌کنیم که چیزی زیباست، در حقیقت آن چیز برای ما موضوع نظاره زیبایی است… و ما آن را به صورت یک مثال درک می‌کنیم. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۷۲) تقسیم‌بندی هنرها از نظر شوپنهاور، استوار است به میزان خودآشکارگی ایده در ابژه. او معتقد است معماری هنری است که از ایده دور مانده، گل‌آرایی و باغبانی، مرتبه بالاتری از معماری است و به ترتیب، پیکر سازی، نقاشی، شعر ( درام نویسی) و موسیقی مراتب بالاتری دارند، و دو هنر کامل، یکی تراژدی است و دیگری موسیقی، تراژدی به موسیقی که والاترین هنرهاست، نزدیک است. او معتقد است در موسیقی آوای ژرفا به گوش می‌رسد، و خبر از دنیای پنهان می‌آید. (نک، احمدی، ۱۳۹۵، ۱۵۰)

شوپنهاور، هنر معماری را هنری مفید می‌داند اما هنر معماری از نظر او، تنها ارائه دهنده برخی از مُثلِ نازلِ مرتبهی تعیّن اراده است. نبردی میان نیروی جاذبه و ایستایی که تلاش و نبرد این دو نیرو پایان ناپذیر است… لذا اولین شرط فهم یک اثر معماری و لذت بردن از آن، شناخت مستقیم و عینی مادهی آن از لحاظ ثقل، مقاومت و چسبندگی‌است. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۷۹) «بین معماری از یک سو و هنر‌های پیکره سازی و شعر از سوی دیگر، این تفاوت وجود دارد که معماری عین شیء را مجسم می‌کند نه نسخهٔ آن را، معماری بر خلاف هنر‌های دیگر شبیه سازی مثال نیست که در آن هنرمند، چشم خود را به تماشاگر وام می‌دهد، بلکه در معماری، هنرمند، فقط شیء را در معرض دید تماشاگر می‌گذارد و درک مثال را برای او آسان می‌کند… آثار معماری، برخلاف آثار سایر هنرهای زیبا، خیلی به ندرت منظور و هدف صرفاً زیبایی شناسی دارند آنها تابع شرایط دیگری هستند که از مقولهی هنر به کلی خارج و ناظر به فایده عملی هستند.» ( شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۸۲)

شوپنهاور در تفاوت میان هنر شاعری و هنر نقاشی و مجسمه سازی می‌گوید: « ساده‌ترین تعریف هنر شعر این است که هنری است که توسط سخن، قوه خیال را به بازی در می‌آورد. قوه خیالِ خواننده، ماده‌ایست که هنر شاعری بر آن تصاویر خویش را به نمایش در می‌آورد… در صورتی که هنر نقاشی و مجسمه سازی، انسان را به تحرک در نمی‌آورد. زیباترین نقاشی و مجسمه نیز قادر نمی‌باشد احساس انسان را مانند شعر به تحرک درآورد؛ زیرا نقاشی یا مجسمه تنها یک تصویر است و این تصویر، فردیت هنرمند و یا فردیت مدل را در خود حمل می‌کند. بنابر‌این آن تصویر، حالت شخصی دارد و تصادفی می‌باشد، در صورتی که هنر واقعی، ذات کلی اراده را نمایان می‌سازد.» ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۴۸)

شوپنهاور معتقد است شعر می‌تواند تمامی درجات ایده را باز‌نماید، زیرا شعر بدون میانجی‌گری این کار را انجام می‌دهد، اگر چه شاعر با به کار بردن انواع استعاره‌ها در صدد آن است که مفاهیم تجریدی را به سطح دریافت حسی نزدیک کند و به شنونده این امکان را بدهد که ایده‌ها را در شیء محسوس درک کند. عالیترین هنر شاعرانه در نظر شوپنهاور، تراژدی است؛ زیرا در تراژدی سرشت حقیقی زندگی بشری را می‌بینیم که به قالب هنر ریخته شده و به شکل درام عرضه شده است و حکایت آن درد ناگفتنی و رنج و شری است که پاکان و راستان را از پای درآورده. (نک، کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۷۷) شاید توجه و تکریم شوپنهاور از تراژدی، ناشی از تفکر افراطی بدبینانه او به زندگی است که می‌تواند این عقده و عقیدهٔ خود را در داستانهای پر غم و اندوه در تراژدی، به تأیید برساند.

اما شوپنهاور، از آنجا که موسیقی از اهمیت بالاتری در میان دیگر هنرها برخوردار است، آرای خود را در مورد آن پس از بیان نظرات خود در مورد زیبایی شناسی و هنر بیان نمود. او بر خلاف هگل که موسیقی را پست‌تر از ادبیات می‌شمرد، موسیقی را هنری والا می‌دانست که مستقیماً سرشت اراده‌ای را که در بُن جهان قرر دارد، جلوه‌گر می‌سازد. فیلسوفان معمولاً توجه چندانی به موسیقی نداشته‌اند، اما شوپنهاور، نیچه و ویتکنشتاین، در مطالب خود توجه بیشتری به موسیقی نشان داده‌اند. شوپنهاور معتقد است هنرهای دیگر همگی با واسطه، مراحل عینیت یافتن اراده را ایجاد می‌کنند، اما موسیقی بی واسطه، نمایانگر اراده است و با همین بی واسطه‌ای بر اراده انسان یعنی بر احساسات، هوس‌ها و احساس شور انگیز شنونده تأثیر می‌گذارد. (نک، ذاکرزاده،۱۳۹۲، ۱۵۱ ) او معتقد است که « موسیقی به کلی از حدود هنرهای دیگر خارج است.

ما در آن هیچگونه تقلید و شبیه سازی مثالی از ماهیت دنیا نمی‌یابیم، از طرف دیگر، این هنری است عالی، شگفت انگیز، قادر به بر انگیختن لطیف‌ترین احساسات انسان و نوعی است که عمیقاً و کاملاً درک می‌شود و مانند یک زبان دنیایی است که از شهود عینی هم روشن تر است.» ( شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۱۵۰) اگر مثل را به مفهوم افلاطونی آن در نظر بگیریم، دقیقاً تعیّن درست اراده است. هدف همه هنرها تشویق و تحریک انسان به شناخت مثل است. اما موسیقی از مثل فراتر می‌رود و از دنیای پدیدارها به کلی مستقل است و این دنیا را مطلقاً نادیده می‌انگارد، گویا موسیقی بدون وجود دنیا نیز می‌تواند باقی بماند و این را نمی توان در مورد هنرهای دیگر گفت، پس موسیقی مثل بقیه هنرها، شبیه سازی مثل نیست، بلکه شبیه سازی خود اراده است؛ لذا نفوذش تواناتر و نافذتر از هنرهای دیگر است. (نک، شوپنهاور، ۱۳۷۵، ۱۵۲)

«او موسیقی را نوعی فوق هنر می‌دانست که در ارزش متافیزیکی، از همه هنرهای دیگر فراتر می‌رود. بعضی از آهنگ سازان بسیار بزرگ بعد از او، مثل واگنر و مالر، نوشته‌های او در ارتباط با موسیقی را، عمیق‌ترین آثار در نوع خود دانسته اند.» (مگی، ۱۳۸۸، ۱۴۴) به عقیده شوپنهاور، موسیقی امری تجریدی است و دنیای پدیدار‌ها را انعکاس نمی‌دهد و از طریق آن می‌توانیم از تجربهٔ هستی در خارج از زمان و مکان برخوردار شویم. (نک، مگی، ۱۳۸۸، ۱۴۴) بنابراین، انسان با گوش فرا دادن به موسیقی، از آن حقیقت نهفته که در زیر پدیدارها پنهان شده، به طریقی خارج از سیطره خواست، آگاه می‌گردد. اگر آدمی می‌توانست همه آنچه را که موسیقی، بدون مفاهیم بیان می‌کند را با مفاهیم بیان می‌کرد، می‌توانست به فلسفه راستین برسد. (نک، کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۷۸) کاپلستون معتقد است نظرات شوپنهاور در مورد والایی موسیقی به جهت خوشایندی واگنر بیان شده و واگنر نیز خود را مظهر زندهی برداشت شوپنهاور از نابغه می‌دانست. (نک، کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۸۵)

شوپنهاور معتقد است موسیقی بدون آنکه با مکان در ارتباط باشد، فقط در زمان تکوین می‌یابد، درست بر خلاف معماری که هیچ رابطای با زمان ندارد و در مکان تکوین می یابد. او معتقد است تنها شباهت هنر معماری و موسیقی در این است که قرینه سازی در معماری عامل پیوند دهنده است و در موسیقی تکرار منظم این وظیفه را به عهده دارد. او معتقد است این وجه اشتراک تنها مربوط به شکل این دو هنر است و در کل، موسیقی و معماری دو ذات کاملاً متفاوتند. (نک، ذاکرزاده،۱۳۹۲، ۱۶۳) مایکل تنر در کتاب متافیزیک و هنر معتقد است که نظر شوپنهاور در مورد موسیقی با ذات فلسفهی او مبتنی بر هولناک بودن و نفرت برانگیز بودن حقیقت، منافات دارد. چنانکه او از یک طرف اراده را امری شر می‌داند، اما از طرف دیگر موسیقی، به جهت آنکه مستقیماً و بی واسطه، معرف اراده است را به عنوان هنری والا می‌ستاید و این خود تناقضی آشکار است. (نک، تنر، ۱۳۸۷، نسخه الکترونیک)

زیبایی طبیعت از منظر شوپنهاور

شوپنهاور با عنایت به اهمیت مسئله اراده در عالم، زیبایی طبیعت را نیز با مثالی در مورد باغهای انگلیسی و فرانسوی بدین گونه توضیح می‌دهد: « تفاوت بزرگی که بین باغ‌های انگلیسی ـ در واقع باغ‌های چینی که به مرور تقلیل می‌یابند و فقط نمونه های باشکوهی از آن موجود است ـ و باغهای فرانسوی وجود دارد، این است که باغ‌های انگلیسی به صورت عینی درست شده‌اند، در حالیکه باغ‌های فرانسوی به صورت ذهنی بنیان گردیده‌اند. در باغ‌های انگلیسی، ارادهی طبیعت به شکل گل و سبزه، کوه و آب، عینیت می‌یابد و تا حد ممکن بیانگر محض این گونه ایده‌های خود، یعنی بیانگر ذات خود می‌باشد؛ در صورتی که در باغهای فرانسوی، برعکس، فقط اراده صاحب باغ، که طبیعت را زیر یوغ خود می‌برد، متجلی می‌شود، نه ایده‌های طبیعت آزاد. گیاه و گلهای این باغ به صورت شکل‌هایی رشد می‌کنند که مطابق خواست صاحب باغ می باشد؛ از این رو بیانگر برده داری می باشند.» ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۳۷)

نظر شوپنهاور در مورد تاریخ

شوپنهاور در مقایسه تاریخ و فلسفه می‌گوید: « فلسفه سعی می‌کند که به ما تفهیم کند که در تمام زمانها یک امر یکسان وجود داشته و وجود خواهد داشت. ذات زندگی انسانی و همینطور ذات طبیعت همیشه و در هر زمانی به طور یکسان موجود است. برای شناخت کامل آن تنها درکی عمیق لازم است. اما تاریخ امید دارد که طول و عرض را جایگزین عمق نماید. برای او هر زمان حالی تنها یک پاره زمانی است که باید توسط گذشته که طولش بی نهایت است و به آن آینده‌ای بی نهایت پیوسته است کامل گردد. در این نکته فکر فلسفی با فکر تاریخی تضاد پیدا می‌کند. فکر فلسفی خواهان یافتن دلیل است. در صورتی که فکر تاریخی می‌خواهد تا آخر بشمرد.» ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۷۵)

شوپنهاور تاریخ را خودآگاهی خردمندانه نسل بشر می‌داند و تاریخ را برای نسل بشر در حکم آگاهی پیوسته و هوشیارانه‌ای می‌داند که بر مبنای خرد بوجود آمده است. از این رو هر محل خالی در تاریخ، مانند محلی خالی در خودآگاهی انسان است.

شوپنهاور در تبیین موضوع تاریخ، از مخالفان فلسفه تاریخ هگل است و ادبیات تندی را در تعریضات خود به کار برده است. او می‌گوید: « در باره کسانی که در پیروی از فلسفه تباه کننده فکر و حماقت بار هگل در جهت شناخت کل تاریخی که به زعم آنها مطابق تقشه منظم در جریان است می کوشند، باید گفت که اساس کار آنها نظریه واقعگرایانه‌ای سطحی و خام می‌باشد که جلوه را به جای ذات فی نفسهی جهان می‌گیرد و گمان می‌کند که مهم، جلوه‌ها و صور می‌باشند، نه ذات فی نفسه آنها.» ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۷۷)

او معتقد است که « باید پیروان هگل را، که در نظرشان فلسفه تاریخ شاخه اصلی فلسفه است، به افلاطون ارجاع داد که بدون خستگی تکرار می کند که موضوع فلسفه امری تغییر ناپذیر و پایدار است، نه امری که گاهی چنین و چنان باشد. تمام کسانی که مانند هگل چنین جریانی را برای جهان بنا نموده‌اند یا به قول خودشان تاریخ را بنا نموده اند، حقیقت اصلی تاریخ را که در تمام طول اعصار یکسان است، درک نکرده‌اند…» ( ذاکرزاده، ۱۳۹۲، ۱۷۸)

هگل معتقد است که روح مطلق با شعور است، ولی شوپنهاور معتقد است که در جهان یک اراده سرکش یا بی ارادگی و بی نظمی وجود دارد که بدون نقشه و هدف پیش می‌رود و موجب ایجاد پدیده‌های تصادفی است.

اخلاق و پارسایی

شوپنهاور، در کنار راهکارِ موقتیِ ژرف اندیشیِ هنری، برای گریز از رنج‌ها و دردهای زندگی، شیوهی تأسی به اخلاق و فضیلت و نفی اراده را نیز به عنوان روش‌هایی پایدار، معرفی می‌کند. اگر چه بدبینی او مانع از آن می‌شود که الگویی خالص از اخلاق را برای معرفی این راهکار به ما معرفی کند. او معتقد است در اندرون هر یک از ما به راستی حیوان درنده‌ای است که در کمین فرصت است تا برای زخم زدن بر دیگران، نعره برآورد و بخروشد و اگر او را باز ندارند، سرِ نابودیشان را داشته باشد. به همین دلیل معتقد است اگر اخلاقی را باید معرفی کرد، همان اخلاقی است که بر اساس مقابله با نفس و خواست، شکل گرفته است. پس در جهت انکار خواست ـ که از نظر او ریشه همه گناهان است ـ باید از خواست به طور کلی صرف نظر کرد.

زیرا او معتقد است اگر می توانستیم تمامی نکبت جهان را در یک کفهی ترازو نهیم و تمامی گناهان جهان را در ترازوی دیگر، شاهین ترازو بی گمان در میانه می‌ایستاد، گویی خواست، گنهکار است و خود باید تاوان آن را بپردازد، زیرا خواست، به خود عینیت می‌بخشد و از این عینیت یافتگی در عذاب است. ـ البته که این یک تناقض است. ـ حال برای گذشتن از چنین جنایت بزرگی، فقط می‌توان آن را نفی و انکار کرد؛ لذا ناخواسته، نتیجه این می‌شود که عالیترین عمل اخلاقی، خودکشی است. اما به نظر می‌رسد شوپنهاور خودکشی را تسلیم مطلق در برابر خواست می‌داند نه انکار آن، زیر خودکشی به نوعی فرار از شر است و اگر راه دیگری برای این فرار وجود داشت، انسان خودکشی نمی‌کرد. (نک، کاپلستون، ۱۳۷۵، ۲۷۸)

موضوعات ملموس زندگی، برای شوپنهاور از اهمیت بیشتری برخوردار بود. او به مسائلی می‌پرداخت که مسئله روزمره زندگی انسان است. از شور زندگی تا نوای مرگ در آثار او به چشم می‌خورد. شاید بتوان فلسفه شوپنهاور را با توجه به نگاه بدبینانه او به زندگی، نوعی تفکر آزمایشگاهی دانست، که با توجه به این فرض که زندگی یکپارچه رنج و درد است و غایتی برای هستی متصور نیست، پیام‌ها و راهکارهای متناسبی با این نوع نگاه، در آن به چشم می‌خورد.

برایمثالدربابشورزندگی،شوپنهاور،درستبرعکسفلاسفهایکهاصلاًبهموضوععشقعلاقه‌اینداشتند،عشقرامی‌ستود. به نظر فلاسفه، بلاها و مصیبت‌های عشق بیش از حد بچه‌گانه است و شایسته تحقیق نیست و بهتر است این موضوع را به شاعران و مجنونان واگذارند. او می‌گفت « باید تعجب کنیم که چگونه موضوعی که معمولاً چنان نقش مهمی در زندگی بشر بازی می‌کند، تا کنون تقریباً به کلی مورد بی اعتنایی فلاسفه بوده، و به صورت ماده‌ای خام و ناپرورده در برابر ما قرار دارد. » (دوباتن، ۱۳۹۰، ۲۲۱) از طرف دیگر در فرار از تن دادن به اراده و خواست بی غایت، خودکشی را هم خالی از لطف نمی‌داند.

نتیجه‌گیری

۱– در ابتدا باید متذکر شد که بازشناخت اندیشهی‌ فیلسوفان ملحدی مثل شوپنهاور، به هیچ وجه نباید بدون نقد و بررسی، فقط با بیان گزاره‌ها، کوتاه نوشته‌ها و تک مضراب‌های خوش آب و رنگِ آنها بیان گردد، بلکه نظام فکری هر فیلسوف مجموعه‌ای از عقاید و نظرات او در مورد خدا، جهان و انسان است که هیچکدام از آنها بدون در نظر گرفتن دیگری، عیار حقیقتش روشن نمی‌گردد.

۲–شوپنهاور را می‌توان جزو معدود فیلسوفانی دانست که به نظریه فلسفه به مثابه راهکاری برای حل مسائل روزمرهی زندگی، پرداخته است و فقط از مسائل فلسفی برای بیان اندیشه ورزی عقلانی و انتزاعی بهره نگرفته‌؛ لذا این نوع نگرش، مزایا و معایب خاص خود را دارد. اشکال این نوع نگرش، دقیقا از آنجا آغاز می‌گردد که فیلسوف، از فکر محض که هیچ سنخیتی با منش و سلوک انسان ندارد ـ مثل احکام ریاضی ـ خارج شده و اقدام به ارایهی راهکارهای سعادت در زندگی می‌کند. به عبارتی حکم صادر می‌کند. اینجاست که تناقض آغاز می‌گردد و شناخت سلوک و منش افراد، در تشخیص گزاره‌های آنها از موضوع اخلاق، سعادت و غایت در زندگی، موضوعیت می‌یابد. اگرچه مسائل فلسفی باید در بستر فلسفه، بررسی و ارزش‌گذاری شود، اما وقتی بحث اخلاق، سعادت بشر، غایت هستی و خالق به میان می‌آید، ورود به تقابل‌های نظری، اجتناب ناپذیر است.

۳– با مهندسی معکوسِ نظرات شوپنهاور و یافتن سرچشمه‌های بدبینی‌او نسبت به زندگی، درخواهیم یافت که تفکرات او، صرفا از عقلی پاک و فطری منشعب نمی‌شود، بلکه زمینه‌های اجتماعی، تاثیر بسیار زیادی در شکل گیری چارچوب فکری او دارند. پیش فرضهایی غیر اثبات شده و غیر متقیّن، گاهی مبنای احکامی است که در سطور تألیفی ایشان به چشم می‌خورد و متأسفانه گویا این احکام، امروزه راهکاری برای فرار از حقیقت زندگی تلقی می‌گردد.

۴–هنر از نظر شوپنهاور راهکاری موقت برای فرار از رنج‌ها و درد‌های زندگی‌است. این گزاره در ظاهر درست است، اما سؤال اساسی این است که برای فرار از کدام درد و رنج؟ تا ما ابتدا تعریف دقیقی از درد و رنج در زندگی ندهیم، هرگز نمی‌توانیم این نظر شوپنهاور را به طور کامل بپذیریم. برای مثال دردمندی در نظر اهل معنا، دو وجه ممدوح و مذموم دارد. اگر آدمی به واقع، به درد دورافتادگی از اصل خویش و غم با شکوه هجران (درد برین) دچار باشد، البته که همچون نابغه‌ای راه یافته، به هزار زبان، از جمله زبان هنر، به بیان این شکوه و شکایت خواهد پرداخت، و هیچگاه از هنر برای فرار و عقب گرد از حیرانی و سرگشتگی در اندیشه مطلق، استفاده نخواهد کرد. هنر در این مقام، پناهگاه نیست، بلکه نوعی زبان فرا رفته از زمان است. اما اگر درد انسان، از سر سرخوردگیهای اجتماعی، ندانم کاری و غم معیشت (درد فرودین) باشد، پناه بردن به هنر نوعی فرار به عقب است. درست مثل مسکن یا مسکری که از هوشیاری و حس قوی شما می‌کاهد، این هنر نه تنها درمان نیست بلکه خود نوعی درد است که از آن به بی دردی یاد می‌کنند. که جامعه هنری امروز ما تا حدودی تبلور این بیدردی است.

۵– موسیقی نیز از نظر شوپنهاور جزو بالاترین هنرهاست، اگر چه بر خلاف نظر او، هنرها در حوزه معنا و نه تکنیک، به هیچ وجه بالا و پایین و مراتب طولی ندارند. نسبت هنرها فقط با هنرمند، مخاطب و حقیقت، قابل بررسی است. با هر شیوه‌ای که بخواهیم هنر را بررسی کنیم، آدمی و موضوع حقیقت، جزو لاینفک آن است. هر هنری، فارغ از اینکه چه نام و چه تکنیکی دارد، والایی‌اش وابسته به سطحِ معنا و مفهومی است که از اندیشه آدمی در رابطه با حقیقت، صادر شده‌است. لذا گاهی یک اثر تجسمی ‌‌ می‌توانددر زایش معنا در ذهن، از یک اثر موسیقایی پیشی بگیرد.

فهرست منابع

احمدی، بابک (۱۳۹۵)، حقیقت و زیبایی، چاپ سی و یکم ، تهران: نشر مرکز
تَنِر، مایکل (13۸۷)، شوپنهاور،متافیزیک و هنر، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نسخه دیجیتال فیدیبو، تهران: نشر آگه
دوباتن، الن (۱۳۹۰)، تسلی بخشی‌های فلسفی، ترجمه عرفان ثابتی، چاپ هفتم، تهران: انتشارات ققنوس
دورانت، ویل (۱۳۷۳)، تاریخ فلسفه، ترجمه عباس زریاب، چاپ هفتم، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی
ذاکرزاده، ابوالقاسم (139۲)، فلسفه شوپنهاور، چاپ دوم، تهران: انتشارات الهام
شوپنهاور، آرتور (13۷۵)، هنر و زیبایی، ترجمه دکتر فؤاد روحانی، چاپ اول، تهران: انتشارات زریاب
شوپنهاور، آرتور (13۸۶)، جهان و تأملات فیلسوف، ترجمه رضا ولی یاری، چاپ اول، تهران: نشر مرکز
شوپنهاور، آرتور (13۸۹)، در باب حکمت زندگی، ترجمه محمد مبشّری، چاپ دوم، تهران: انتشارات نیلوفر
کاپلستون، فردریک (13۷۵)، تاریخ فلسفه از فیشته تا نیچه، ترجمه داریوش آشوری، چاپ دوم، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی و سروش
مگی، برایان (13۸۸)، داستان فلسفه،، ترجمه مانی صالحی علامه، چاپ اول ، تهران: انتشارات کتاب آمه

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا