اِماِس؛ «آه! ای واژه شوم!»
«مریم پیمان» در روزنامه ی شرق نوشت:
شب اول؛ ١٨:٢٥ پاییز زمستانی است؛ پاییزی که از هجوم زمستان، قربانی گرفته و میگیرد. شهر «دلتنگ غروبی خفه بود، مثل امروز که تنگ است دلم». این شعر رهایم نمیکند. از مقابل داروخانه ١٣ آبان عبور میکنم. «فوقتخصصی شاید باز باشد». از درونم این صدا را میشنوم. به نبش خیابان میرسم و با در باز داروخانه، لبهایم به خنده باز میشوند. پیروزمندانه وارد صحنه نبردی میشوم که از هیچ رقیبی در آن خبری نیست. «دارویتان چی هست؟» میگویم که برای «اماس» است. دفترچه را ندیده، میبندد و برمیگرداند. «اگر پروندهتان فعال است، داروهای «اماس» را از این بهبعد بروید داروخانه ایثار بگیرید». خیره نگاهش میکنم.
شب دوم؛ ٢٠:٤٥ پاییز زمستانی است. از سرما جرئت ندارم برای هیچ ماشینی دستی تکان بدهم. نمیدانم با دو درجه تب چرا میلرزم. رانندهای رحم میکند و من را از درگیری درونیام با مسئله بیماری و ماشیننداشتن بیرون میکشد. به داروخانه میرسم. صدای گریه بچهای در فضا میپیچد. «دستش با بخاری سوخت». نمیتوانم سکوت کنم؛ «این کنار، درمانگاه است، اول به دکتر نشان بدهید». مادرش میگوید: «پماد کافی نیست؟» میگویم: «بدون نظر دکتر پماد نزن». انگار یک آشنا یافته است. لباس بافتنی بچه را با وجود فریادها و گریه او درمیآورد. «ببین!» زخم خونین دست کودک دوسالهای را در برابر چشمانم به نمایش میگذارد. «کاش! نمیدیدم». بغلش میکنم و او جیغ میزند. تا درمانگاه و اتاق دکتر راهی نیست. همه اسمهای دانسته خدا را بر زبان میآورم تا به او سلامتی بدهد و بس؛ «کِه گمان داشت که هست اینهمه درد، در کمین دل آن کودک خُرد؟» راهی خانه میشوم. چشمهایم داغ اشکاند. توان بازگشت و گرفتن داروی خودم را ندارم.
شب سوم؛ ١٨ پاییز زمستانی است. «من به خود، گفتم: یک روز گذشت»، دردی در پهلویم میپیچد. «ابری آهسته به چشمم لغزید»، دکتر گفته بود که تعلل نکنم. روبهروی شومینه دراز میکشم. با کم و زیادشدن درد، تصمیم من هم برای دیدن دکتر تغییر زمان میدهد. «و سپس خوابم برد». فهرست داروخانهها را نگاه میکنم. به هرکدام که فکر میکنم، راه راحتی برای رفتن پیدا نمیشود. به چندتایی زنگ میزنم، داروخانه بوعلی تأکید میکند که هر ساعتی بخواهم میتوانم مراجعه کنم و مشکلی برای دریافت دارو نیست. به ١٣ آبان زنگ میزنم، خطها مشغولاند یا کسی پاسخ نمیدهد. سر درنمیآورم.
شب چهارم؛ هنوز ٢٠ پاییز زمستانی نشده که با دوستم وارد داروخانه بوعلی میشویم. با خیال راحت نسخه را میدهم. «برو ١٣ آبان، بیمهات از صبح مشکل دارد». باز هم این داروخانه نحس. صدایم را بالا میبرم: «یعنی چی؟ آنجا رفتم، میگوید ایثار، زنگ زدم میگویی، بیا دارو دارم، حالا میگویی برو آنجا؟!» به نتیجه نمیرسم؛ با نوع بیمه من مشکل دارد. بیرون میزنیم. راهی داروخانه طرفه میشوم و به ایثار و ١٣ آبان در راه زنگ میزنم. ایثار تا ١٩:٣٠ بیشتر باز نیست. دوستم دستانم را میگیرد؛ «چقدر دستانت یخ کردهاند!» میدانم چرا اما سکوت میکنم. هزار فکر و یک خاطره در سرم چرخ و اشک روی گونهام سُر میخورد؛ «من نمیدانستم، معنی هرگز را، تو چرا بازنگشتی دیگر؟، آه! ای واژه شوم! خو نکرده است دلم با تو هنوز».
انتهای پیام