خرید تور نوروزی

چرا باید از لیبرالیسم و لیبرال دموکراسی گذر کرد؟

«سروش دباغ در این یادداشت چهار دلیل خود را برای عبور از مکتب لیبرالیسم و نظام لیبرال دموکراسی بیان کرده است؛ از ماجرای استعمار جدید و ظلمی که بر مردم فلسطین می‌رود و سویه‌های ضدانسانی و اخلاقی دارد تا مسئله وانهاده شده عدالت اجتماعی و مصرف‌گرایی نظام لیبرال و مسئله محیط زیست.»

سایت دین آنلاین نوشت: «در دهه‌های هفتاد و هشتاد شمسیِ سدهٔ پیشین، سخت دلبستهٔ آموزه‌های مکتب لیبرالیسم و نظام حکمرانیِ لیبرال دموکراسی بودم. نقاط قوت و رهگشایی در آن می‌دیدم که در مکاتب رقیب، آن‌ها را نمی‌یافتم. خواندنِ آثار متفکران و فیلسوفان لیبرالی نظیر جان لاک، جان استوارت میل، کارل پوپر، آیزایا برلین… و دفاع تمام قد اخلاقی و انسانی آنها از «حقوق طبیعی»، «حقوق اقلیت‌ها»، «جامعهٔ باز»، «آزادی منفی/ آزادی مثبت»، «جامعهٔ مدنی».. و پس زدنِ «توتالیتاریسم»، «دیکتاتوری اکثریت» و … مِهر آموزه‌های لیبرالی را در دلم نشانده بود؛ آموزه‌هایی که دائر مدارِ مدنیت و پاسداشت آزادی‌های فردی، اجتماعی و سیاسی بود و محکوم کردنِ دشمنان متنوع و گوناگونش. نفس کشیدن در فضای سنت فلسفهٔ تحلیلی و غوطه خوردن در آراء فیلسوفان اخلاق، دین و سیاستِ آنگلوساکسون در ایام تحصیل در انگلستان هم البته در این امر تأثیر گذار بود.

افزون بر این، دو امر دیگر در این میان نقش جدی ایفا می‌کرد: اول، نحلهٔ روشنفکری دینی/ نواندیشی دینیِ متأخر با محوریت «حلقه کیان» نیز که در آن روزگار در پی به‌دست دادن قرائتی لیبرال از اسلام بود و در اندیشهٔ جمع میان دینداری و جهان جدید، و لیبرالیسم را «مکتب حق مداری» می‌شناخت و می‌شناساند و از «مبانی تئوریک لیبرالیسم»[1] و «رهایی از یقین و یقین به رهایی»[2] سراغ می‌گرفت و سخن می‌گفت؛ در فرایندی دیالکتیک، جهتِ نقد مبانیِ انسان شناختی و معرفت شناختیِ حکومت، آموزه‌های لیبرالی را بر کشید و برجسته کرد و در این مسیر، کامیاب بود و کثیری را با خود همداستان کرد.

دوم، فروپاشی نظام سیاسیِ اتحاد جماهیر شوروی سابق که بر گردهٔ آموزه‌های چپ گرایانهٔ مارکسیستیِ منسلخ از آزادی‌های فردی بنا شده و بالا رفته بود. در آن روزگار، انقلاب روسیهٔ لنینی، سر از توتالیتاریسمِ دهشتناک و رعب افکن استالینی، استبداد چینیِ مائویی و نسل کشیِ خمرهای سرخِ کامبوجی در آورده بود و آموزه‌های مارکسیستی- سوسیالیستی را که در سودای برقراری برابری و عدالت در سدهٔ نوزدهم سر برآورده بود، تا میزان قابل توجهی بدنام کرده و اندیشه‌های چپ کلاسیک را به محاق برده بود. چرا که «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و برابری و برادریِ وعده داده شده مچاله و نابود گشته و در نظامهای سیاسیِ یاد شده، «گولاک» و «میدان تیان آن من» و کشتار و شکنجه و تبعید، نصیبِ منتقدان و معترضان شده بود.

مجموع عواملِ فوق، در ذهن و نگاه من ریزش کرده و به مدت بیست سال، نگرش سیاسیِ مرا سخت تحت تأثیر قرار داده بود. از ابتدای دههٔ نود شمسی، رفته رفته ِترک‌هایی در این نگاه پدیدار شد و طی قریب به ده سال از آن گذار کردم، به نحوی که در حال حاضر، خود را یک سوسیال-دموکرات می دانم و به رغم اینکه همچنان به ارزشهای «عصر روشنگری»[3]، با محوریت «آزادی» و «اصل غایت بودنِ انسان» به معنای کانتی عمیقاً باور دارم و پایبندم، با نظام سیاسیِ سوسیال- دمکراسی که با میراث عصر روشنگری بر سر مهر است، به تفکیک قوا، ساز و کار دموکراتیک و حقوق اقلیت‌ها عمیقاً احترام می‌گزارد و با اندیشه‌های چپ نو گره خورده و حاملان و قائلانی چون آدورنو و لوکاچ دارد، همداستانم و آن‌را در روزگار کنونی موجه‌تر، انسانی‌تر و اخلاقی‌تر می‌انگارم. این عبور و گذار، به شرحی که در زیر می‌آید، به چهار دلیل در زیست-جهان ام رخ داده است:

اول، عنایت جدی به پدیدهٔ تلخ «استعمار». نیمهٔ اول دههٔ نود شمسی، روزگاری که در دانشگاه تورنتو مشغول تدریس و تحقیق بودم، کتاب «شرق شناسیِ»[4] ادوارد سعید را خواندم و در کلاس استادی که این کتاب را تدریس می‌کرد، شرکت کردم. بصیرت‌های سعید برایم تأمل برانگیز بود. این مهم که برای سالیان متمادی و قرونی چند، ما شرقی‌ها، «دیگریِ» غرب بوده و نمادی از «عقب ماندگی»[5] و کم مایگی وکم هوشی و ناتوانی، توجهم را بیش از گذشته به ساز و کار استعمار جلب کرد. در ادبیاتِ موسوم به «پسا-استعمارگرایی»[6]، این مواجهه به نیکی واکاوی شده است. طی سده‌های اخیر و در روزگاری نه چندان دور، کشورهای انگلستان، اسپانیا، فرانسه، پرتغال.. استعمارگر بودند و کشورهایی چون هند، مکزیک، الجزایر، مراکش…رسماً مستعمرهٔ کشورهای یادشده بودند.[7]

سوگمندانه، پدیدهٔ استعمار که سویه‌های انسانی و اخلاقی دل آزاری دارد، به سده‌های پیشین منحصر نمی‌شود. رفتار دولت‌های کانادا و امریکا با ساکنان بومیِ سرخپوست[8] این دو سرزمین در سده‌های نوزدهم و بیستم، مصداق تلخِ دیگری از روابط و مناسبات استعماری است. در کانادا، از اواخر سدهٔ نوزدهم تا نیمهٔ دوم سدهٔ بیستم، پدیده‌ای رخ داد که برخی از محققان از آن به «نسل کشی فرهنگی»[9] تعبیر کرده‌اند؛ گرفتن بچه‌های بومی به ضرب و زور از والدین و اسکان دادن آنها در سرزمینی دور از محیط امن خانواده برای فراموش کردن فرهنگ بومی و یاد گرفتن زبان و فرهنگ انگلیسی و فرانسوی.

این امر به دلالت و هدایت دولت و توسط نهاد کلیسا برای دهه‌ها انجام می‌شد. پیدا شدن برخی گورهای دسته جمعی طی دهه‌ها و سالیان اخیر، از ابعاد این فاجعهٔ شوم بیشتر پرده برگرفته و اسباب شرمندگی وجدان‌های بیدار را فراهم کرده و به معنای لویناسی، «احساس گناه ناشی از نجات یافتن»[10] را در آنها برانگیخته است. بچه‌هایی که به اجبار از خانه جدا می‌شدند و درفضایی مثل سربازخانه بسر می‌بردند و روزگار را سپری می‌کردند؛ یا بر اثر بیماری یا هنگام فرار و به امید واهی پیوستن به خانواده‌های خود، جان می‌باختند و راهی سینهٔ قبرستان می‌شدند. متاسفانه، آثار و نتایج این جنایت همچنان برپاست و نسل‌های بعدی، با این «ترومای بین نسلی»[11] دست و پنجه نرم می‌کنند[12] و نیازمند بازیابیِ سلامت روانِ از دست رفتهٔ خود توسط روان‌پژوهان و روان‌درمانگران‌اند.[13] شبیه همین ماجرای تلخ بر بومیان آمریکا رفته است.

افزون بر این، قصهٔ پرغصهٔ سرزمین فلسطین و آنچه بر ساکنان مظلوم این دیار طی هفتاد و پنج سال گذشته رفته، مصداقی دیگر از پدیدهٔ استعمار است. از نقش کشور انگلستان، پس از پایان جنگ جهانی دوم، در پیدایی دولت اسرائیل در سال 1948 که بگذریم؛ دیدهٔ خطاپوش کشورهای امریکا، انگلیس، فرانسه و آلمان… در برابرِ جنایات دولت و ارتش اسرائیل در حقّ مردمان بی پناه فلسطین، حقیقتاً دل آزار و ناامید کننده است. آخرین فقره از این قصهٔ سوزناکِ درازدامن، جنگ اخیر غزه است و کشتار حدوداً 18 هزار فلسطینی و همراهی کشورهای یاد شده با دولت اسرائیل. متاسفانه، دولت‌های غربیِ صحنه گردان عرصهٔ سیاست جهانی، سکوت معناداری در این باب کردند و بر ظلم عیانِ جاری صحه نهادند؛ همچنانکه در جنگ سی و سه روزهٔ هفده سال پیشِ اسرائیل و لبنان چنین کردند. تلخکامانه، نسل کشی‌ای که توسط ارتش نازی در حق یهودیان در جنگ جهانی دوم در «آشویتس» رخ داد،[14] اکنون به نحوی دیگر در حال رخ دادن است؛ آن ایام یهودیانِ ساکن اروپا قربانی بودند و اکنون فلسطینیان ساکن خاورمیانه. آن دوران، از یهودیان «انسان زدایی»[15] می‌شد و امروز از فلسطینیان انسان زدایی می‌شود. قاعدتاً، هر بلایی هم می‌توان بر سر موجوداتی آورد که از درجه انسانیت ساقط شده‌اند.

مواجههٔ متفکران غربیِ نامبرداری چون لویناس و هابرماس با مسئله اسرائیل در دهه‌های اخیر نیز اسباب تأسف و مأیوس کننده است و یادآور این امر تلخ و تکان دهنده که گویی ساکنان خاورمیانه، به نزد این حضرات، همچنان در زمرهٔ «دیگریِ» غرب‌اند و درد و رنج و حقوق بنیادینشان چندان بحساب نمی‌آید.[16] رفتاری که با مهاجران اوکراینی می‌شود، با رفتاری که با مهاجران سوری می‌شود، متفاوت است، به رغم اینکه هر دو مورد ظلم عیان واقع گشته و مجبور به ترک دیار و کاشانهٔ خود شده‌اند؛ چرا که اولی غربی و چشم آبی است و دومی خاورمیانه‌ای و چشم سیاه.

می‌توان بر فهرست این سیاهه افزود و فی المثل آنچه در خاورمیانه طی بیست سال اخیر رخ داده، مشخصاً حملهٔ امریکا و انگلستان در دوران زمامداریِ جرج بوش و تونی بلر به کشورعراق به بهانهٔ واهیِ وجود «سلاح‌های کشتار جمعی»، همچنین حملهٔ امریکا و متحدانش به لیبی را در این سیاق فهمید. با این حملات، البته دو دیکتاتوری که برای سالیان متمادی بر این دو کشور حکومت می‌کردند و از ستاندن جان و مال و آبروی شهروندان دریغ نمی‌ورزیدند، ساقط شدند؛ اما مردمان و ساکنان مصیبت زدهٔ این دو کشوردر این میان بهای سنگینی پرداختند و درد و رنج بسیاری کشیدند و همچنان طعم آزادی و عدالت وامنیت را به درستی نچشیده‌اند.

دوم، مسئله و مقولهٔ عدالت اجتماعی[17] است. لیبرالیسم در مقام تحقق با سرمایه داری گره خورده؛ به نحوی که قدرتمندترین و ثروندمندترین کشور دنیا، یعنی امریکا، با نظام کاپیتالیستی و اقتصاد سرمایه داری سخت عجین شده است. روزگاری تحت تأثیر ایده‌های اقتصادی آدام اسمیت و فون هایک بودم و بازار آزاد و مناسبات رقابتی و خودجوش شهروندان و صاحبان صنایع و سرمایه با یکدیگر را سخت می‌پسندیدم. هر چه پیشترآمدم، رهگشایی دولت‌های رفاهی[18] که در کشورهای اسکاندیناوی مستقرّ اند؛ بر من بیشتر مکشوف شد و به همین میزان از سرمایه داریِ کلاسیک که با لیبرالیسم گره خورده، فاصله گرفتم. برقراری عدالت اجتماعی به افزایش «خیر عمومیِ»[19] شهروندان و کاهش درد و رنجِ بیشترینهٔ آن‌ها می‌انجامد؛ آنچه در ادبیات فلسفهٔ اخلاق، به «فایده گرایی قاعده محور»[20] موسوم است.

به تعبیر دیگر، برقراری قواعد و قوانینی در سطح جامعه که متضمن بیشینه شدن فایده و کمینه شدن درد و رنج برای اکثریت افراد جامعه باشد. چنانکه در می‌یابم و تجربهٔ زیسته‌ام نیز بر آن گواهی می‌دهد، نظام سرمایه داریِ موجود، نمی‌تواند به این مهم وفا کند. از سوی دیگر، اقتصاد دولتیِ متمرکز نیز آفات جدی‌ای دارد و آثار و نتایج سوئی بر آن مترتب است. در این میان، به عنوان مثال، دولت‌های رفاه که مقولهٔ عدالت اجتماعی و پرداختن به اقشار کم در آمد و آسیب پذیر را به نحو جدی و روشمندی در نظر دارند و سیاست‌هایی در راستای کاهش درد و رنج مردمان از طریق رفع نیازهای اولیه را در دستور کار خود قرار داده و اجرا می‌کنند؛ در مجموع شادکامیِ[21] بیشتری را برای شهروندان رقم می‌زنند؛ امری که انسانی‌تر و اخلاقی‌تر است و سازوار با پاسداشت و تحققِ عدالت اجتماعی در میان شهروندان.

سوم، مسئلهٔ سلامت روان[22] و خرسندی است. مصرف گرایی[23] از مقوماتِ لیبرالیسمِ گره خورده با سرمایه داری موجود است. دعوت مدام و مستمرّ به خرید کالاها توسط شرکت‌ها و مؤسسات بزرگ و کوچک و القاء این امر به شهروندان که در مسابقهٔ زندگی از بقیه عقب افتاده و سایرین پیشی گرفته‌اند، از مقومات نظام سرمایه داری است. در این نظام رقابت محور، درآمد بیشتر لزوماً راحتی و آسایش بیشتر را برای شهروندان رقم نمی‌زند؛ که با ترفندهایی، نیازهای جدید و کاذب خلق می‌گردد و به خورد خلایق داده می‌شود و آنها را برای خرید روانه می‌کند. گویی، در فضای سرمایه داری، شرکت‌ها و بنگاه‌های اقتصادی بزرگ، علایق، سلایق، نیازها و نحوهٔ زیست شهروندان را به مدد امکاناتی که تکنولوژی در اختیارشان گذاشته، مدیریت و هدایت و دستکاری می‌کنند و پیش می‌برند. بی سبب نیست که متفکر و روانکاو برجسته‌ای چون اریک فروم، بن مایهٔ نقدهای مارکس به نظام سرمایه داری را ناظر به «از خود بیگانگی» و الینه شدن و خود را درمیان ندیدن و فراموش کردن می‌دید و سویه‌های اومانیستی آن به معنای انسان مداری و «رعایت کردن انسان» و تلاش برای رهایی انسان از بیگانگیِ با خود را محوری می‌دانست و می‌پسندید و موجه می‌انگاشت.[24] عموم شهروندان در این نظام‌ها، به بانک‌ها و مؤسسات متعددی بدهکارند و برای بازپرداخت دیون خود، سخت کار می‌کنند، از این سو به آن‌سو می‌روند و نگران‌اند و بیش از هر چیز بی قراری و پریشانی را نصیب می‌برند؛ بی قراری‌ای که مخلّ آرامش و طمأنینه است و به سلامت روان، آسیب جدی می زند.

پرداختن به نیازهای اولیه از قبیل مسکن، پوشاک، بهداشت، معیشت، امنیت… و برآوردن آنها، شرط لازمِ تحقق زندگی سالم است؛ آنچه در نظام هرمیِ سلسله مراتب نیازها[25] به روایت مازلو، روان شناس امریکایی، کف و قاعده هرم را می‌سازد. روشن است که تا این نیازها برطرف نشود، نوبت به نیازهای مرتبهٔ بالاتر از قبیل عشق، دانش، زیبایی، احراز و ابراز هویت و خودشکوفایی نمی‌رسد. اما، در نظام سرمایه داری رقابتیِ مصرف گرا محور، افزون برنیازهای واقعی، نیازهای غیر واقعی و کاذب، به نحو مستمرّ ساخته و القاء می‌شود و شهروندان را از پی خود می‌کشاند. به همین سبب، در این نظام‌ها، نیازهای واقعی و کاذب ایجاد شده، بخش قابل توجهی از شهروندان را در کام می‌کشد و فرصت پرداختن به نیازهای مرتبهٔ بالاتر و دلمشغول شان گشتن را از آنها می ستاند.

چنانکه در می‌یابم، علی الاصول، مجال برقراری توازن میان نیازهای اولیه واقعی و نیازهای مرتبهٔ بالاتر، در نظام‌های سوسیال-دمکرات از قبیل دولت‌های رفاه، در قیاس با نظام‌های سرمایه داری بیشتر امکان پذیراست؛ موازنه‌ای که سلامت روان بیشتری را برای شهروندان فراهم می‌کند.

چهارم، مسئلهٔ محیط زیست است. دهه‌هاست که متخصصان دربارهٔ مشکلات محیط زیستی و اقلیمی هشدار می‌دهند و میزان و نحوهٔ دخل و تصرف بشر در منابع طبیعی و استفاده از آنها را گوشزد می‌کنند. احزابی نظیر «حزب سبز»، اقدامات مجدانه، صادقانه و نیکویی در راستای محافظت از محیط زیست و بر جای نهادن زمینی سبزتر و جهانی با آلودگی کمتر برای نسل‌های آتی انجام می‌دهند. نظام‌های سوسیال- دموکرات، در قیاس با نظام‌های سرمایه داری، توجه بیشتر و جدی‌تری به مسائل اقلیمی کرده و استفاده سنجیده‌تر از منابع طبیعی را برجسته کرده و به بحث و گفتگو دربارهٔ آن دامن زده‌اند.

طی ده سال اخیر، توجهم به مقولات چهار گانهٔ فوق افزایش یافته و دربارهٔ آنها بیشتر اندیشیده‌ام. به نزد من، در اردوگاه سوسیال دموکراسی در قیاس با ساکنان اردوگاه لیبرال دموکراسی؛ با مسائل چهارگانهٔ یادشده، در مجموع مواجههٔ انسانی‌تر، اخلاقی‌تر و رهگشاتری صورت گرفته است. هم مشکلهٔ استعمار، هم مسئلهٔ عدالت اجتماعی، هم مقولهٔ سلامت روان و رهایی از «ازخود بیگانگی» در دنیای پر قیل و قال کنونی و هم نحوهٔ دخل و تصرف در منابع طبیعی و حفاظت از محیط زیست، به نیکی دیده و صورتبندی شده و به قدر وسع راهکارهای واقع بینانه تر و موجه‌تری در راستای افزایش خیر عمومی در جوامع انسانی اقامه شده است.

با عنایت به ادلهٔ عرضه شده و تجربه زیستهٔ ام، اکنون که این سطور را می‌نویسم، بر خلاف دهه‌های پیشین، چند صباحی است که از لیبرال دموکراسی گذار کرده و خود را یک سوسیال دموکرات می دانم. در سپهر سیاستِ ایران معاصر، از بخت بد ما، ایده‌های خلیل ملکی بسط کافی نیافت و چندان طنین انداز نشد و رهرو زیادی پیدا نکرد. جایی که اکنون ایستاده‌ام، همپوشانیِ در خور درنگی با نگرش و مشی سیاسیِ این چهرهٔ ماندگار تاریخ معاصر دارد.

«حقهٔ مهر بدان نام و نشان است که بود». سال گذشته، جستار «گذار طلبی؛ برون رفتی از انسداد سیاسی» را در سایت زیتون منتشر کردم. همچنان بر این باورم که در شرایط انسدادی کنونی، رهگشاترین شیوه برای عبور از وضعیت موجود نامطلوب و ناتراشیده و نابهنجار، «گذار امنِ خشونت پرهیز» است؛ گذاری که متضمنِ خانه تکانی اساسیِ در قانون اساسی موجود از طریق تشکیل مجلس موسسان است؛ کنشی که کمترین درد و رنج را برای قاطبهٔ شهروندان به همراه دارد. سوسیال دموکرات‌ها در کنار دیگر شهروندان و گروه‌های پایبند به ساز و کار دموکراتیک و آموزه‌های انسانی و اخلاقیِ حقوق بشری، به رغم بادهای ناموافق بسیاری که می‌وزد و به رغم مسیرسنگلاخی و پر از پیچ و خم پیش رو، امید خود را فرو نمی‌نهند و برای سر زدن خورشید آزادی و عدالت اجتماعی، دست از طلب بر نمی‌دارند و مدنیت و مدارا را به هم می‌آمیزند و به ادامه دادن ادامه می‌دهند:

«روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

ومهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست…

ومن آنروز را انتظار می‌کشم

حتی روزی

که دیگر

نباشم.»

ارجاعات:

[1] نگاه کنید به: عبدالکریم سروش، “مبانی تئوریک لیبرالیسم”، رازدانی، روشنفکری و دینداری، تهران، صراط،1370.

[2] همو، ” رهایی از یقین و یقین به رهایی“، اخلاق خدایان، تهران، طرح نو، 1379.

[3] Enlightenment period

[4] Orientalism

[5] backwardness

[6] post-colonialism

[7] دههٔ نود شمسی، برای شرکت در کنفرانس و ارائهٔ سخنرانی به مراکش سفر کردم. همچنین، برای تدریس دورهٔ «اسلام و مدرنیته»، دو هفته‌ای به یکی از دانشگاه‌های مکزیک رفتم. گفتگو با همکاران و بازدید از مکان‌هایی که ردّ پای استعمارگران را در این کشورها باقی گذاشته بود، برایم تأمل برانگیز وعبرت آموز بود.

[8] aboriginals

[9] cultural genocide

[10] The guilt of the survivor

[11] Intergenerational trauma

[12] فیلم آخرمارتین اسکورسیزی، کارگردان مشهور امریکایی تحت عنوان «قاتلین ماه کامل» که بر اساس قصه‌ای واقعی ساخته شده، این فاجعهٔ هولناک را به تصویر کشیده است.

[13] در کارو بار حرفه‌ای روان درمانی خود در کانادا، بارها با روایت‌های تلخ و تکان دهنده‌ای از آنچه بر بومیان در دهه‌های گذشته رفته و تاثیرات محسوسی که بر نسلهای بعدی گذاشته، مواجه گشته‌ام. همچنین، از همکاران روان درمانگرِ کانادایی خود نیز در این باب به تفصیل شنیده‌ام.

[14] به عنوان نمونه، شرحی تکان دهنده از آنچه بر یهودیان اروپا در جنگ جهانی دوم رفته را می‌توان در اثر خواندنیِ ذیل دید:

ویکتور فرانکل، انسان درجستجوی معنا، ترجمهٔ مهین میلانی و نهضت صالحیان، تهران، درسا، 1394.

[15] dehumanization

[16] در درسگفتار «فلسفه لویناس» خود که از دو ماه و نیم قبل شروع شده و تا کنون 9 جلسه از آن برگزار گشته، در جای خود به رفتارغیر انسانیِ دولت اسرائیل در جنگ غزه پرداخته، همچنین داوری‌های لویناس و هابرماس دربارهٔ مناقشهٔ خونبار اسرائیل و فلسطین را قویاً نقد کرده‌ام. فایل‌های صوتی این جلسات از طریق کانال تلگرامی‌ام قابل دانلود کردن است.

[17] social justice

[18] welfare-state

[19] common good

[20] Rule-Utilitarianism

[21] well-being

[22] mental health

[23] consumerism

[24] برای بسط این مطلب، نگاه کنید به اثر خواندنیِ ذیل: اریک فروم، سرشت راستین انسان، ترجمه فیروز جاوید، تهران، نشر اختران، 1401.

[25] hierarchy of needs

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. سوسیال دموکراسی هم فقط نهایتا دولت رفاه همین جلوی بازار را که نمی گیره چطور فکر می کنید در مورد اینکه سوسیال دموکراسی بهتر از لیبرال دموکراسی هست انسداد تا آخر دولت رئیسی و اصلاحاتی که می کنه اگر بتونه هست هر چقدر بیشر با اهداف این دولت هماهنگی بشه بهتر خواهد بود بعد هم باید احزاب شکی بگیرند انتخابات او موقع باز بشه هر کس با ایده های حالا اون موقع اصلاحی خودش شرکت کنه و نهاد مجلس را آرام آرام بسازه البته تا آینده اصلاحات دیگر بهتر یک بار شده صبور ی را بیا مو زید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا