احساس شرم به معنی شکست اخلاقی است؟
کریستا کی. تامیسن، استادیار فلسفه در دانشگاه سوارتمور در پنسیلوانیا[۱] دربارهی تعریف فلسفی و اخلاقی شرم مطلبی نوشتهاست که با ترجمهی انسیه میرزامصطفی در سایت فلسفیدن منتشر شدهاست. متن کامل را در ادامه میخوانید.
خلاصه: لوسی گریلی، شاعر ایرلندی-آمریکایی در کودکی دچار سرطان شد. پس از آن در طول دورههای درمانی و جراحیهای زیادی که انجام داد حالت چهرهاش برای همیشه تغییر کرد. او همیشه از حالت متفاوت چهرهاش نسبت به دیگران شرمگین بود. اما منشاء این حسِ شرم چیست؟ بسیاری از فیلسوفان بر این باورند که ریشهی احساس شرم برمیگردد به زمانی که از نظر اخلاقی شکست خوردهایم. یعنی تنها زمانی حقیقتاً شرمگین هستیم که از نظر اخلاقی مرتکب اشتباهی شده باشیم و در اعماقِ وجودمان نسبت به آن آگاه باشیم. اما آیا لوسی گریلی از نظر اخلاقی دچار خطایی شده است؟ آیا او مسئول بیمار شدن و در نتیجه تغییر شکل ظاهریاش است؟
بهنظرمیرسد فیلسوفان این مسائل را به حوزهی امور ظاهری و زیباییشناسی راه نمیدهند، چراکه این مسائل اهمیت چندانی ندارند. اما احساسی که دیگران دارند، واقعی است. در جهانی زندگی میکنیم که انسانها، اتفاقاً به خاطر مسائلی که کنترلی بر آنها نداشتهاند – از قبیل نژاد، جنسیت، سن، تفاوت ظاهری، گرایشهای مختلف و… – از خودشان شرمگین میشوند و اگر براساسِ تعریف فلسفی، این حسِ شرم منطقی نیست، شاید به جای زیر سؤال بردنِ احساساتِ افراد، نیازمند تعریف فلسفی جدیدی از این مسئله هستیم.
لوسی گریلی[۲]، شاعر مرحومِ آمریکایی، در کتاب زندگینامهی یک چهره[۳] خاطرات خود را از مبارزه با سرطان نادرش در کودکی نوشته است که در فک او ظاهر شد. او طی دوران نوجوانی چندین دورهی درمانی سرطان را از سرگذراند و چندین جراحی ترمیمی انجام داد که این درمانها در نهایت خط بدشکلی را در صورت او باقی گذاشت؛ خطی که کاملاً در صورت او به چشم میآمد. گریلی از چهرهی خودش احساس شرم میکرد و خاطرات او به روشن شدن پیچیدگیهای وحشتناک این احساس کمک میکند. او در خاطرات خود ماجرای سوارکاریاش در یک نمایش محلی را تعریف کرده است:
«در تمرینها معمولاً یک کلاه ایمنی سرم میگذاشتم و موهایم از زیر کلاه پریشان و نمایان بود. اما ادب حکم میکرد که طی اجراها موهایم را به شکل مرتبی زیر کلاهم جمع کنم تا معلوم نباشند. این حرکت سادهی جمع کردن موها و مشخص شدن چهرهام، یکی از سختترین کارهایی بود که در عمرم مجبور به انجام آن شده بودم. حاضر بودم هر مقدار درد فیزیکی را تحمل کنم، اما موهایم کنار صورتم آویزان باشد. هیچکس در آن نمایش دربارهی چهرهام اظهار نظری نکرده بود و البته هیچکس قصد نداشت من را مسخره کند. اما مسئلهی من فراتر از اینها بود. آن زمان خودم میتوانستم به تنهایی در حق خودم چنین کاری کنم.»
آیا منطقی است که گریلی احساس شرم کند؟ فیلسوفانی که دربارهی احساساتِ اخلاقی نوشتهاند بر سر این مسئله اتفاق نظر دارند که احساس شرم در نرسیدن به ایدئالی ارزشمند و مشروع ایجاد میشود. فرض کنید من میخواهم انسان صادقی باشم. اما در لحظهای ضعف بر من غلبه کند و در بازی پوکر، تقلب کنم. من از تقلب کردنم احساس شرم میکنم. نه تنها به خاطر شکست خوردنم در انجام فضیلت راستگویی، بلکه به این دلیل که صداقت ایدئال مطلوبی است که آرزوی رسیدن به آن را داشته باشم. در این مورد احساس شرم من هم منطقی و هم خوب است.
اما احساس شرم گریلی هیچکدام از این ویژگیها را نداشت. ایدهآلی که او نتوانست به آن برسد احتمالاً چیزی مانند ایدهآل زیبایی است. فیلسوفان ممکن است استدلال کنند که دلیلی برای اهمیت دادن به چنین ایدهآلی وجود ندارد. زیبایی شاید خوب باشد، اما نمیتواند شما را به انسان خوبی تبدیل کند. اصلاً چه کسی میتواند بگوید که چه چیزی باعث «عادی» به نظر رسیدن یک چهره میشود؟ ممکن است فکر کنیم احساس گریلی اصلاً شرم نبوده است. احتمالاً او دربارهی قیافهاش خجالتزده[۴] بوده است.
افزونبراین، چهرهی گریلی به خاطر سرطان نامتقارن شده بود. او نه مسئول شکل صورتش و نه مسئول بیمار شدنش بود. او کار اشتباهی انجام نداده بود. ازآنجاییکه او کار اشتباهی انجام نداده است، بهنظرمیرسد شرمش به این دلیل است که خود را مسئول چیزی میداند که کنترلی روی آن نداشته است. پس در هر دو صورت شرم او غیرعقلانی بوده است.
اگرچه این پاسخ ممکن است درست و یا حتی همدلانه به نظر برسد، جنبهی قیممآبانه[۵] هم دارد. بیایید با این ایده شروع کنیم که شاید آنچه او حس کرده است، خجالتزدگی بوده است و نه شرم. توجه کنید که گریلی چگونه تجربهی خود را توصیف کرده است. او میگوید حاضر بود درد فیزیکی شدیدی را تحمل کند، اما به او اجازه بدهند موهایش دور صورتش باشد. شرم و خجالت، ویژگیهای مشترکی دارند، در هر دو حالت سرخ میشویم و آرزو میکنیم کاش ناگهان ناپدید شویم. بااینحال، رویکردهای متفاوتی نسبت به این دو تجربه داریم. خجالتزدگی میتواند شدید باشد، ولی ما به عنوان فعالیتی که آدمها را به هم نزدیکتر میکند، داستانهای خجالتآور خود را در جمع تعریف میکنیم. به اشتراک گذاشتن داستانهای خجالتآورِ لحظاتی که در زندگی ما پیشآمده، بر دیگران تأثیر میگذارد، زیرا ما نسبت به خجالت حس همدلانهای داریم، اما این همدلی را نسبت به شرم نداریم. به ندرت لحظات شرمآور زندگیمان را برای دیگران تعریف میکنیم. گریلی به عنوان یک نویسنده، سالها بعد از آن تجربه میتواند دربارهی لحظات شرمآور خود صحبت کند. در همان زمان، او به کسی نگفته بود که چه احساسی دارد.
حتی اگر بر این باور باشیم که احساس او شرم بوده است، باز هم دلیلی که به خاطرش احساس شرم میکند این است که او کمی توهم دارد، یا اینطور به ما گفته شده است. او به این باور نادرست چسبیده است که باید زیبا باشد، یا اینکه باور داشته در سرطان گرفتنش مقصر بوده است. آیا واقعاً فکر میکنیم او اینگونه میاندیشیده است؟
بیایید با این باور شروع کنیم که گریلی خودش را به خاطر سرطانش سرزنش میکرده است. اصلاً چطور به این باور رسیده است؟ او هنگامی که بیمار شد، کودک بوده است. وقتی ما همهی افرادی را درنظربگیریم که به دلایل بسیار مختلفی، از بدن خودشان شرم دارند، این ادعا گیجکنندهتر هم میشود. شرم در زندگی افرادی که انواع گوناگون بدشکلی را تجربه کردهاند – از جوش صورت گرفته تا سوختگی – ثبت شده است. ما ظاهراً ادعا میکنیم که همهی آنها – هرچقدر هم که موردشان متفاوت باشد – به غلط باور دارند که به خاطر شکل بدنشان توسط دیگران سرزنش میشوند.
قطعاً مردم در گذشته سعی کردهاند با گفتن اینکه: «تقصیر تو نیست که صورتت این شکلی است» به گریلی آرامش بدهند و قابلدرک است که او هم پاسخ داده باشد: «میدانم، میدانم، اما به هرحال نسبت به آن احساس شرم میکنم.» اگر بخواهیم بر ادعای خودمان اصرار داشته باشیم که احساسات او غیرمنطقی است، پس باید بگوییم او عمیقاً در دل خودش باور دارد که مسئول این مسئله خودش است. حالا داریم فرض میکنیم که او دربارهی باورهای خودش اشتباه میکرده است و حتی هنگامی که چنین ادعایی نداشته، مخفیانه بر این باور بوده است. پس او دو بار دچار توهم و غلطاندیشی شده است؛ یک بار برای سرزنش خود دربارهی بیماریاش و بار دوم، دربارهی این واقعیت که گمان میکرد خودش را سرزنش نمیکرده است.
اما دربارهی بهاصطلاح شکست خوردن در رسیدن به ایدهآل زیبایی چه؟ فیلسوفان اخلاقی معمولاَ مدعی هستند که ما نباید زیاد به ایدهآلهای زیبایی اهمیت بدهیم، زیرا چندان مهم نیستند. منظور آنها این است که ایدهآلهای زیبایی از نظر اخلاقی مهم نیستند. به عبارت دیگر، قیافهی تو تعیینکنندهی این نیست که چه نوع انسانی هستی. تنها ایدهآل واقعی یا مشروعی که برای رسیدن به آن باید مشتاق باشیم، ایدهآلهای مربوط به فضیلت یا شخصیت است. اگر گریلی شرم خود را دربارهی چهرهاش توصیف میکند، شاید به این دلیل است که او باور دارد به اندازهی کافی زیبا نیست.
این پاسخ شبیه به باورِ نادرستی است که دربارهی مسئولیت داریم. چنانکه این توضیح نشان میدهد، گریلی (مثل بسیاری از ما) به شکلی اجتماعی شده که باور کرده ارزش او وابسته به این است که چه شکلی باشد، بنابراین او باید «عمیقاً» باور داشته باشد که چون به اندازهی کافی زیبا نیست، از نظر اخلاقی شکست خورده است. اگرچه او ممکن است به شکل آگاهانه و یا متفکرانه مدعی باشد که چنین باوری ندارد، اما احتمالاً به نوعی چنین چیزی را باور کرده است، زیرا این تنها دلیلی است که احساس شرم او را توضیح میدهد. اما تجربهی گریلی اصلاً به این شکل نبوده است. وقتی او وارد دانشگاه شد گروه دوستی صمیمانه و دوستداشتنیای پیدا کرد: «من احساس پذیرشی کردم که هیچوقت قبلاً آن را تجربه نکرده بودم و توانستم قلبم را روی محبتی که به من ارائه میشد باز کنم.» اما این پذیرش نیز برای تسکین شرم او کافی نبود. این مسئله ناراحتی از ظاهرش را کمی جبران کرد، اما هرگز نتوانست کاملاً بر آن غلبه کند. اگر ریشهی شرم باورهای مربوط به شکست اخلاقی باشد، عشق و پذیرش باید بتواند آن را تسکین دهد. عشق مشخصاً کمک میکند، اما مشکل شرم را حل نمیکند.
مهم است که بپرسیم: چه انگیزهای موجب میشود ادعا کنیم چنین احساس شرمی غلط است؟ یکی از انگیزهها برای چنین کاری، همدلی کردن است. کسانی که همدلانه او را دوست داشتند نمیخواستند که او نسبت به خودش احساس بدی داشته باشد. ما میتوانیم این تمایلات خیرخواهانه را حفظ کنیم بدون اینکه نتیجه بگیریم که احساسات او غلط بوده است. میتوانیم به افرادی که چنین حسی دارند آرامش دهیم، بدون اینکه بخواهیم احساسات آنها را اصلاح کنیم.
اما دلیل دیگری که ما را وسوسه میکند بگوییم شرم گریلی غیرمنطقی است، این است که مشکل او مسئلهای اخلاقی نیست. چون احساس شرم او دربارهی شکستی اخلاقی – یا چیزی که او به غلط باور داشته شکست اخلاقی بوده است – است، پس شرم او باید اشتباه باشد. این پاسخ این پیشفرض را دارد که نقصهای اخلاقی تنها موضوعات «واقعی» برای ایجاد شرم هستند. این اشتباه است. انسانها دربارهی موضوعات مختلفی احساس شرم میکنند و فقط بخشی از آنها مربوط به نقوص شخصیتی و سوء رفتارها هستند. وسوسهانگیز است که فکر کنیم نباید دربارهی هیچ چیز، به جز اشتباهات اخلاقی، احساس شرم کنیم، اما حتی اگر نباید چیزی را حس کنیم، به این معنا نیست که وقتی آن را حس میکنیم داریم اشتباه میکنیم. فقط به این دلیل که به نظر میرسد حس کردن چیزی بد است، نمیتوانیم نتیجه بگیریم که حس کردن آن منطقی نیست و نباید آن را حس کنیم. گریلی از جهاتی میتوانست زندگی خیلی بهتری داشته باشد اگر این احساس شرم را دربارهی صورت خودش نداشت، اما این مسئله به این معنی نیست که احساس او غیرمنطقی بوده است.
در نهایت، اگر احساس شرم او غیرمنطقی نبوده است، شاید زمان آن رسیده باشد که ما دربارهی نتیجهگیریهایی که تا کنون دربارهی شرم داشتهایم بازاندیشی کنیم. بیشتر فیلسوفان بر این باورند که شرم در اثر شکست در رسیدن به ایدهآلهای اخلاقی ما تجربه میشود. اما به نظر میرسد که داستانهایی مانند زندگی گریلی و دیگران در چنین تعریفی نمیگنجد. برای مثال، برای کسانی که از بیماریهای روانی رنج میبرند، عادی است که احساس شرم کنند. افرادی که فقر را تجربه میکنند نیز نسبت به آن احساس شرم دارند. همچنین زنان معمولاً بیش از مردان احساس شرم دارند و سیاهان نیز بیش از سفیدپوستان شرم را تجربه میکنند. اگر بخواهیم استدلال کنیم که همهی این انسانها احساس شرم میکنند، زیرا درعمق وجود خود احساس میکنند از نظر اخلاقی شکست خوردهاند، داریم فرض میکنیم که همهی این افراد دچار توهم و کج اندیشی شدهاند. شاید مشکل این است که اصلاً شرم صرفاً دربارهی ایدهآلهای اخلاقی نیست.
پانویسها:
[۱] Krista K Thomason
[۲] Lucy Grealy
[۳] Autobiography of a Face (1994)
[۴] Embarrassed
[۵] Patronising یعنی او را نابالغ به حساب آورده است. انگار کسی از بالا، به او نگاه میکند و به جای او، درست و غلط را برایش تعیین میکند. – م.
انتهای پیام