آیا نبود دین بهتر از بود آن است؟
محمدعلی میرباقری، دانش آموختۀ دکتری فلسفۀ دین از دانشگاه تهران، در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نوشت:
ریچارد داوکینز، ملحد سرشناس، در کتاب پندار خدا مینویسد:
«به سياق ترانهی جان لِنون، جهانی بدون دين را تصور کنيد. تصور کنيد که بمبگذاران انتحاری نبودند، 11 سپتامبر نبود، 7 جولای¹ نبود، جنگهای صليبی نبود، شکار جادوگران نبود، طرح باروت² نبود، تجزیهی هندوستان نبود، جنگ اسرائيل و فلسطين نبود، کشتارهای صرب/کروات/مسلمان در بالکان نبود، تعقيب و آزار يهوديان بهعنوان ‘قاتلان مسيح’ نبود، ‘مناقشه’ی ايرلند شمالی نبود، ‘جهاد’ نبود…» (ریچارد داوکینز، پندار خدا، ترجمه ا. فرزام، ص 6)
به تقلید از داوکینز میتوان گفت جهانی را تصور کنید که در آن دانش متالوژی و ریختهگری فلزات، و علم شیمی وجود نمیداشت. در چنین جهانی نهتنها 11 سپتامبر رخ نمیداد (زیرا اساساً هواپیمایی ساخته نمیشد) بلکه بزرگترین جنگهای تاریخ بشر، یعنی جنگ جهانی اول و دوم نیز به وقوع نمیپیوست (چون احتمالاً سلاحهایی با توان کشتار میلیونها انسان هرگز اختراع نمیشد). آیا از اینجا باید نتیجه گرفت که علوم فوقالذکر منحوساند و محو آنها باید وجهه همت بشر باشد؟ روشن است که پاسخ منفی است. پس اگر متالوژی و شیمی را مقصر جنگهای جهانی نمیدانیم، چرا به اتهام حرکتهای خشونتمحور اقلیتی دیندار، علیه کلیت دین کیفرخواست صادر میکنیم و خواستار خروج این پدیده از جغرافیای فکر بشر میشویم؟
احتمالاً فرد ملحد پاسخ خواهد داد که چنین قیاسی معالفارق است. متالوژی و شیمی به بشر دستورالعمل رفتاری نمیدهند، اما دین اساساً منظومهای از باید و نبایدها است، و همین باید و نبایدهاست که به فجایعی منجر شده که داوکینز از آنها حرف میزند.
این پاسخِ فرد ملحد ما را به جای خوبی میرساند، و آن این که به جای نقد عملکرد دینداران، باید برویم سراغ نقد آموزههای دین (همان باید/نبایدها)، و بگوییم که آموزههای الف، ب، ج و… چنانند که منجر به فاجعههای اخلاقی میشوند. اما این کار چندان هم که ممکن است در بدو امر به نظر برسد آسان نیست. با توجه به طیف وسیع قرائتهایی که از دین وجود دارد، خصوصاً اینکه بهصورت عملی نیز تنها اقلیتی از دینداران دست به خشونت میزنند، میتوان گفت نه مطلقِ دستورات دینی، بلکه فهمهای خاصی از برخی دستورات دینی منجر به خشونت میشوند. قرائتهای روادار و خشونتپرهیزی از دین وجود دارند که نمیتوان بهسادگی آنها را نادیده گرفت.
پس، همانطور که ممکن است عدهای از علم سوءاستفاده کنند و سلاح کشتار جمعی بسازند، عدهای نیز ممکن است از دین سوءاستفاده کنند و فاجعه بیافرینند. این در حالی است که نه سلاح کشتار جمعی نشاندهندۀ کارکرد اصیل علم است، نه خشونتهای فرقهای نشاندهندۀ ماهیت اصیل دین.
شاید فرد ملحد علاوه بر پاسخ بالا چنین نیز پاسخ دهد که علم متالوژی و شیمی مزایایی برای بشریت دارند که نمیتوان از خیر آنها گذشت، ولو اینکه جنگ هم–بهصورت عوارض جانبیِ آن مزایا–رخ دهد. ما با مجموع همین علوم است که توانستهایم در درمان، آموزش، سرگرمی و… تا این پایه پیشرفت کنیم. اما دین چه خاصیتی دارد و چرا باید بخواهیم که وجودش حفظ شود؟
در پاسخ به این پرسش سه نکته قابلطرح است:
1- ادیان مدعی حقانیت هستند. یعنی ادعا میکنند که حقیقتی غیبی را بر بشر مکشوف میسازند. اگر چنین ادعایی درست باشد، ما با واقعیت عظیمی روبرو هستیم که بههیچوجه نمیتوان آن را نادیده گرفت. واقعیتی که نهتنها میتواند بر زندگی این جهانی ما، بلکه میتواند بر حیات ابدی پس از مرگ ما نیز تأثیرگذار باشد. پس دین، اگر واجد حقیقت باشد، فارغ از نتیجههایش، قابلچشمپوشی و امحا نیست. درست همانطور که آن نظریات فیزیکی که از دلشان بمب اتم بیرون آمد، به صرفِ منتج شدنشان به چنین سلاح هولناکی، قابلانکار نیستند.
علاوه بر اینکه دین (دستکم طبق ادعای خود ادیان) ناظر بر حقیقتی متافیزیکی است، برای آن دو خاصیت عملی نیز میتوان برشمرد که وجود این دو خاصیت باعث میشود بخواهیم موجودیت دین را حفظ کنیم:
2- دین برای بسیاری آرامش اساسی به همراه دارد و برای عدهای دیگر حتی فراتر از این، معنای زندگی است؛ آن هم بهنحویکه معلوم نیست با چیز دیگری قابلجایگزینی باشد. برای افراد زیادی اندیشهی مرگ (یا حتی تصور رهابودگی در جهان)، هولناک بلکه مهلک است. اگر از طرفی مرگ را به معنای پیوستن به کتم عدم در نظر بگیریم و از طرف دیگر از معدوم شدن هراسان باشیم، زندگی برایمان چشیدن زهر مدام خواهد بود. در چنین شرایطی، وضع ما شبیه به وضع آن زندانی محکوم به اعدامی است که انتظار اجرای حکم در هر صبح فردا را دارد.
3- خاصیت عملی دیگر دین، تقویت اخلاق است. از نظر من دو انسان که ازهرجهت مساوی هستند، اگر یکی دیندار و دیگری بیدین باشد، فرد اول انسان اخلاقمدارتری خواهد بود. بگذارید با مثالی این موضع مناقشهبرانگیز را توضیح دهم.
فرض کنید من وارد کافهای میشوم و در آنجا فرد غریبهای را از طبقۀ متوسط اقتصادی میبینم که بهتازگی از خرید برگشته و یک گوشی موبایل نو را، که هنوز از جعبه خارج نشده، روی میز مقابل خود قرار داده. من در یک موقعیت خاص شانس این را دارم که گوشی را سرقت کنم بیآنکه گیر بیفتم. در این شرایط من احتمالاً این کار را انجام نمیدهم؛ چون اگر دیندار باشم، از طرفی بهحکم الهی دزدی را قبیح میدانم، و از طرف دیگر مایل نیستم عامل رسیدن رنجی قابلتوجه به دیگر انسانها شوم (فردی از طبقۀ متوسط احتمالاً مدتها رنج کشیده و پول جمع کرده تا بتواند گوشی بخرد). اگر هم دیندار نباشم، باز بهحکم اینکه مایل نیستم به دیگران رنج قابلتوجهی برسانم، گوشی فرد غریبه را نمیدزدم. اما فرض کنید شخص مقابل من نه فردی از طبقۀ متوسط اقتصادی، بلکه کسی مانند بیل گیتس است. در این صورت آیا دزدیدن گوشی بیل گیتس رنج قابلتوجهی را متوجه او میکند؟ قیمت گرانترین گوشی بازار در مقابل ثروت بیل گیتس مانند قطرهای در دریا است و ازآنجاکه گوشی کاملاً نو و فاقد اطلاعات شخصی است، تنها رنجی که مفقود شدنش برای بیل گیتس دارد این است که باید مجدداً یک گوشی نو سفارش دهد (که احتمالاً این کار را هم پیشکار او انجام خواهد داد). در چنین شرایطی، اگر من دیندار نباشم، چه چیزی مانعم میشود تا گوشی را سرقت نکنم؟ با این سرقت تقریباً هیچ رنجی متوجه دیگری (در اینجا بیل گیتس) نمیشود، اما رنج زیادی از من کم میشود (چون من یک رانندۀ تاکسی اینترنتی هستم که اخیراً گوشیاش را از دست داده و باید پول قرض کند تا گوشی تازه بخرد، بعد هم باید چند ماه کار کند تا بتواند بدهیهایش را صاف کند). پس من با در نظر داشتن اینکه نهتنها دزدی کردن در این شرایط تقریباً هیچ رنجی را متوجه طرف مقابل نمیکند، بلکه باعث میشود مجموع رنج جهانی نیز کمتر شود (چون رنجی که با این دزدی از من مرتفع میشود بسیار بزرگتر از رنجی است که نصیب بیل گیتس میشود) این اجازه را به خودم میدهم که گوشی را سرقت کنم. این در حالی است که اگر دیندار باشم، بهحکم دین، دزدی را مطلقاً قبیح میدانم، خواه طرف مقابلم فردی بیخانمان باشد، یا بیل گیتس.
علاوه بر همۀ این صحبتها در دفاع از دین، باید توجه داشت که تاریخچهی الحاد نیز–چندان که ظاهراً داوکینز میپندارد–پاکیزه نیست. الحاد (دقت شود که از الحاد صحبت میکنم، نه از لاادریگری یا سکولاریسم) بهنوبۀ خود تاریخچهی خونینی دارد. تنها شوروی و چین کمونیستی و قتلعامهای چند دهمیلیونی درون این سیستمهای الحادی کافی است برای اینکه نشان دهد یک نظام الحادی تا چه پایه میتواند خونریز و جنایتکار باشد. با این حساب، آیا باید سابقهی کمونیسم را به پای الحاد نوشت؟ البته که نه. در جهان، ملحدان بسیار اخلاقمداری وجود دارند که حتی میتوان از آنها الگوی اخلاقی گرفت. پس، همانطور که تاریخچۀ خونبار الحاد را نباید به پای خود الحاد نوشت، تاریخچۀ نقضهای اخلاقی که به نام دین انجام شده و میشود را نیز نباید (الزاماً) به پای دین نوشت.
پ.ن: میدانم در این نوشتۀ کوتاه ادعاهای متنوع و بزرگی را مطرح کردهام که دربارۀ هرکدام میتوان کتابی نوشت. اما خاصیت یادداشت نویسی در موضوعاتی چنین عمیق همین است که تنها روزنهای به موضوع باز میکند تا به بهانۀ آن خواننده قدری بیشتر به موضوع بیندیشد.
[1]: 7 جولای 2005، تاریخ بمبگذاری در چند نقطه از لندن توسط القاعده.
[2]: Gunpowder Plot. طرح ترور جیمز اول، پادشاه انگلستان، توسط گروهی از کاتولیکمذهبها در روز افتتاح پارلمان به سال 1605.
انتهای پیام