خرید تور نوروزی

میخواهم محمود صدایت کنم

«آناهیتا برزوئی» داستان نویس، به مناسبت روز تولد محمود دولت آبادی در یادداشتی برای انصاف نیوز نوشت:

سلام. می‌خواهم (محمود) صدایت کنم تا عین دو تا رفیق قدیمی بنشینیم روبروی هم و گپ بزنیم. چرا که نه؟

مگر نبوده‌ای این همه سالها با من؟ مگر نیامده‌ای همراه من؟ همراه زندگی من؟

به زمان کاری ندارم. ۱۳۱۹ و سالهای قبل و بعدش مهم نیست. سال تولد من هم مهم نیست. زمان، مفهومی است که من و تو معنایش می کنیم. مگر نه؟

من فکر می کنم من و تو از یک ریشه بودیم، وقتی جدایمان کردند.

آن روز که کردهای تبعیدی را سوق دادند به سمت کویر خراسان. ریشه هایمان را از هم جدا کردند. تو در کویر رشد کردی و من در کوهستان.

من تیز و برنده شدم مثل کوهستانهای زاگرس و تو گرم شدی مثل کویر، روان شدی مثل شن زارها و داغ مثل آفتاب سوزانی که هیچ جنبنده ای را یارای ماندن در مقابلش نبود.

راستی محمود از بیهق تا اینجا چقدر راه است؟ می شود چند جلد کتاب تاریخ بیهقی را بچینی تا برسی؟

من نمیدانم. اما میدانم که زیاد از هم دور نبودیم شاید به اندازه چند جلد تاریخ. زیاد دور نبودیم وقتی تو کودکی‌ات را روی زمینهای کویری می‌پاشیدی و با دستهای کوچکت شن درو می کردی، من خوابیده بودم لای گندمزارها، پایین کوهپایه‌ها. می‌خواستم قصه شیرین و فرهاد را برایت تعریف ‌کنم که تو رفته بودی!

زیاد از هم دور نبودیم وقتی که گیسهای بافته شده‌ام را به دستهایت سپردم تا با قیچی سلمانی کوتاهشان کنی و من سرم را فرو ببرم توی آب قناتهای سرد تاخنک شود. پر بودیم از شور زندگی. مگر نه؟

شاید من (آهوی بخت تو، گزل) بودم؟!

شاید هم (گاواره بان) لحظه‌های تنهایی‌ات، وقتی که از کویر کوچ کردی تا تهران.

بوی دستهایت چقدر آشنا بود آن موقع.

بوی کلمه‌های سربی چاپخانه را می‌داد. بوی سرب و جوهر و کاغذ. بوی الفبا.

راستی خودت چیدی حروف اولین داستانت را؟

(ته شب) چه میدیدی آن وقت؟

چقدر به دلم نشست. به دل کوچک من که به دیدار خلوت تو آمده بود در کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک بازار.

آه!!! چه کشیدی آن روزها؟!

شاید (هجرت سلیمان و مرد) همین باشد؟ مگر نه؟

هجرتی از (لایه‌های بیابانی) تا (تنگنا).

می‌دانم که همیشه با تو همراه بوده‌ام.

از پنهانی‌ترین لایه‌های بیابان تا تمامی تنگناهای ذهن و روح بشر، روح انسان. (اوسنه بابا سبحان) را با شیره جانم می‌فشردم در جان تمام کودکان این سرزمین تا دست‌هایشان قوت بگیرد و بتوانند (کارنامه سپنج) را ورق بزنند.

کوچیده بودیم با هم به روستاهای خراسان دیر زمانی پیش و زیر چادر ایلیاتی‌ها من گله گوسفندان را هی می‌کردم و تو (نی) می‌نواختی همراه آواز (باشبیرو)!!!

راستی(عقیل، بله، عقیل) را کجا رها کردی؟

در باد؟

یا

در (ناگزیری و گزینش هنرمند)انه

خلوت و تنهایی‌ات؟

من با عقیل رفتم.

دیر زمانی گم کردیم همدیگر را… خفقان بود و ترس. (جای خالی سلوچ) راحت، حس میشد.

من پشت میله‌های روحم زندانی بودم. تو چکار می‌کردی محمود آن موقع؟

شاید به (دیدار بلوچ) رفته بودی.

دیرآمدی چرا؟

وقتی که برگشتی از آن دیار چه خبر آورده‌ای؟

(موقعیت کلی هنر و ادبیات کنونی) چگونه است؟!!!

نه، نگو، نمی‌خواهم بشنوم.

می‌خواهم در بی زمانی مطلق در کلمه‌ها غوطه بخورم و بروم تا عمق جمله‌ها. می‌خواهم غرق شوم. از (ته شب) تا (کلیدر)!

می‌خواهم غواص تمام لحظه‌های تو باشم. همانگونه که از آغاز زندگی‌ام تاکنون تو با من بوده‌ای. با من زیسته‌ای. در من زیسته‌ای. من هم با تو خواهم زیست.

خیالت راحت، رهایت نمی‌کنم.

هر روز با آواز گنجشکها از خواب بیدارت می‌کنم. ریش تراشت را کنار آیینه می‌گذارم. سبیلهای پر پشتت را شانه میزنم. ادکلن آرامیست را آرام زیر چانه و لاله گوشهایت می‌پاشم. دستمال گردن ابریشمی‌ات را گره میزنم و پا به پایت تا کتابخانه می‌آیم.

می‌نشینی.

می‌نشینم در برابرت!

می‌ایستی.

می‌ایستم روبرویت.

می‌خندی.

می‌خندم با هر لبخندت.

قدم میزنی.

قدم میزنم پا به پایت.

نه……

تمام نمی‌شود.

رها نمی‌شوی از من

رها نمی‌شوم از تو

رهایی نمی‌خواهم

در تو و با تو خواهم ماند

من (خواننده) توام!!!!

من را می‌شناسی (آقای محمود دولت آبادی)؟

آناهیتا برزویی

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا