خرید تور تابستان

خارج نشین – ۱2

ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: یک روز یک نفر توی خیابان قدم می‌زد که ناگهان پوست موزی را سه چهار متری جلوتر از خودش، کف آسفالت دید. درجا ایستاد و با دست توی سرش کوبید که «ای وایی ی … امروزم باز بایدم بخورم زمین …!». بنده خدای این داستان، مرا یاد دوستم، بهمن می‌اندازد. توی ایران اقتصاد خوانده بود و چندین سال خرید و فروش بورس و اوراق قرضه می‌کرد. بعد هم یکهو از آسمان گرین کارد آمریکا برایش نازل شد. تا جایی که من می دانم و خودش برایم سه چهارباری قصه زندگی‌اش را تعریف کرده بود، توی ایران زندگی‌اش روبراه بوده است. مستقل زندگی می‌کرده و خانه و زندگی بدی نداشته که یک روز دیده است که کافی نت سرکوچه شان، آگهی پرکردن لاتاری گرین کارد به دیوار زده است. می‌ایستد، و تصمیم می‌گیرد که “حالا که همه پر می کنن، چرا من نکنم؟”. و این می‌شود که اطلاعات و عکس را همراه با سه چهار هزارتومانی تحویل کافی نت چی می‌دهد و می‌رود دنبال کارش. یک دو سالی زندگی‌اش پی می‌رفته و می‌چرخیده است که یک روز صبح تلفنش زنگ می زند. گوشی را برمی دارد و می‌گوید “بله؟.. خودم هستم، شما؟”. اول به جا نمی‌آورد، ولی بعدش دوزاری‌اش می افتد که کافی نت چی محله است. می‌گوید “آقای بهمن … ترابی، شما اسمتون واسه لاتاری دراومده.. تبریک آقا..”. بعد هم گوشی را قطع می‌کند و بدو از سر کار می‌رود تا با کافی نت چی حضوری حرف بزند و تهتوی قضیه را درآورد. که خب می‌فهمد تقلبی در کار نیست و خیلی هم درست بوده است. تازه خبر دار می‌شود که یک ماه بیشتر وقت ندارد که کاغذ ماغذ هایش را بردارد و برود سفارت آمریکا در استانبول تا مصاحبه کند. به قول خود بهمن آن روز دوقلو زاییده بوده است. یک ماه وقت داشته است که کلاس زبان برود، جول و پلاس را جمع کند، بفروشد و برای سفر آماده شود. کار و بار و خانه و زندگی ایران یک طرف و رویای رنگین آمریکایی در آن طرف دیگر انتظارش را می‌کشیده است، و میان دو دلبر باید یکی را انتخاب می‌کرده است. که خب البته چه کسی چنین فرصتی را خراب می‌کند که بهمن هم نکرد! اول از همه هم رفته بود توی فکر و خیال این که هر شش ماه می‌روم، چند هفته می‌مانم و دوباره بر می‌گردم سر زندگی‌ام در ایران. یک دو باری هم با همین منوال آمده بود و رفته بود که البته آفیسر مهاجرت در فرودگاه گیر داده و بهانه‌های بهمن را باور نکرد بود. بهمن هم از آن موقع به بعد، چند ماه این جاست و چند ماه در ایران. حالا نه در این جا درست و حسابی وقت دارد تا کار کند و زندگی‌اش را از نو بسازد، و نه مثل سابق برای بزینس و زندگی‌اش در ایران تمرکز کافی دارد. بهمن آن روز که اسمش برای لاتاری درآمد، پوست موز را روی زمین، جلوی چشمانم دیده بود و چاره‌ای جز زمین خوردن نداشت.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا