خارج نشین – 15
ستون «خارج نشین» انصاف نیوز، «علی معتمدی»: کمی از آمدنم به این ور آب گذشته بود که دوزاریام کم کم افتاد. تازه فهمیدم که این جا، آدمها اسم فامیلی حالیشان نمیشود. همه همدیگر را به اسم کوچک صدا میزنند. سن و مدرک و مقام و مرتبه هم چیزی را عوض نمیکند. یعنی آقا.. و خانم.. و اینها که به کنار، حتی اگر دو سه تا فوق دکترا هم داشته باشی، باز هم کسی ترهای برای اسمت خرد نمیکند و من این را دوست داشتم. مرا یاد بچگیهایم میانداخت. یاد این که توی مهد کودک، آن موقع که دختر و پسرها توی یک کلاس و محل بازی توی هم وول میخوردند و کسی به کسی نبود. مهم نبود که چه کسی بابای پولدارتری دارد، یا چه کسی مامانش، دکتر یا وکیل است. همه مساوی بودند. هم قد و اندازه. تنها بازی کردن و پیش هم بودن مهم بود و دانستن اسم کوچک دوستهایت کفایت میکرد. با این که این فرهنگ آمریکایی همیشه برایم جالب بود، اما خودم به اندازه کافی در به کار بردنش مهارت نداشتم. راستش سعیام را کرده بودم ولی نشده بود. اصلاً آسان نبود تا این که حدوداً یک سال بعد از فارغ التحصیلی، توی شرکتی در جنوب کالیفرنیا مشغول کار شده بودم. دیوار به دیوار اتاق کارم، مهندس دیگری بود که حداقل پنجاه سال از من بزرگتر میزد. در کارش خبره و شناخته شده بود و اسمش را در تمام مجلات و مقالههای مهندسی مربوطه خیلی راحت میتوانستی پیدا کنی. تجربه کاریاش به کنار، اصلاً جای پدربزرگ من بود. آن قدری که دیگر مو و میانی برایش باقی نمانده بود و خم خم راه میرفت. هر روز به محض این که توی راهرو میدیدمش، ناخودآگاه گوشهای صاف میایستادم، به دیوار تکیه میزدم وگردن کج میکردم تا رد شود. راستش نمیتوانستم احترام نگذارم. اصلاً نمیشد به احترام سن، تجربه، قامت خمیده و همان چند تار موی سپیدی که دیگر برایش نمانده بود، تعظیم نکرد. این جا بود که حس شاگردی معلمی در من گل میکرد و زنده میشد و دوست داشتم تمام و کمال آن را به جا بیاورم. یک روز از همان روزهای اول برای تنظیم و تحویل یکی از پروژههای شرکت به اتاقش رفته بودم. او پشت میز بود و من این ور میز. کارها را مهربانانه بررسی کرد و بعد از تمام شدن صحبتها و شنیدن نقطه نظرهایش، بلند شدم و با احترام و آرام گفتم Thank you Mr.Chamber … که دیدم دارد بر و بر نگاهم میکند. بعد گفت “مستر چمبر، خدا بیامرز بابام بود”. اسم من Bob هست و بعد قاه قاه خندید. سرخ و سفید شدم و از اتاق بیرون زدم و دیگر از آن روز جرات نکردم که بیشتر از باب صدایش بزنم. یعنی چارهای نداشتم و این بود که اسم و لقب و عنوان آدمها را برای همیشه کنار گذاشتم.
انتهای پیام