خرید تور نوروزی

ما خبرنگاریم نه مجرم

ساعتی به نیمروز 16‌دی‌ماه 1396 مانده، ارتفاع هواپیما پا به پا کمتر و کمتر می‌شود. چند ثانیه بعد حس می‌کنم انگار چرخ‌های هواپیما روی باند یخ‌زده فرودگاه تبریز سُر می‌خورند! دلم هری می‌ریزد، اما از این فکر خنده‌ام می‌گیرد. قرار نیست اتفاق بدی بیفتد. ما (من و هدیه خطیبی همکارم از روزنامه «گل») در کمرکش زمستان، در سردترین روزهای سال، زدیم به قلب سرما. میهمان‌بودیم. میهمان سرمای معروف آذربایجان و گرمای مردمان خوب و خونگرم تبریز؛ دیار ستارخان و باقرخان و سرزمین مردم غیوری که ایستادگی آن‌ها از زمان حمله قشون روسیه تزاری و اشغال خاک سرزمین ما، یا حتی پیش‌تر به ایران زبانزد خاص و عام شده‌است؛ اقلیمی که مردانش به غیرت و پایمردی و زنان به دلاوری و پاکی نامی شده‌اند.

روز اول
از پله‌های هواپیما که بیرون می‌زنیم،‌ باد سرد روی شقیقه‌های من و هدیه می‌نشیند. می‌دانستیم هوای تبریز خیلی سرد است، اما هیچ سرمایی نمی‌توانست لذت تماشای فینال لیگ برتر بسکتبال را از ما بگیرد. 13سال است که از این شهر به آن شهر،‌ از این ورزشگاه به آن سالن ورزشی می‌رویم تا بازی‌های حساس لیگ برتر بسکتبال ایران را از نزدیک ببینیم. فرقی نمی‌کند بازی کجا باشد. ماهشهر، تهران یا اصفهان… بازی فینال را هیچ‌وقت نمی‌شود از دست داد. چند‌ساعت به بازی مانده با خیالاتی زیبا به سرعت می‌گذرد و به ساعت 14 می‌رسیم. نگاهم را از مچ دست چپم می‌گیرم. مقابل در سالن شهید توانا ایستاده‌ایم. من و هدیه گام‌هایمان کمی تند می‌شود که داخل سالن برویم. جلوی گیت، مسئول سالن که مرد میانسالی بود نگذاشت داخل شویم. ما کارت وزارت ورزش و جوانان داشتیم؛ تماشاگران عادی نبودیم، خبرنگار بودیم،‌ با کارت حراست وزارت ورزش و جوانان. مسئول حراست سالن به ما نگاه می‌کند. به حرف‌های من و هدیه گوش می‌دهد. دست آخر مجاب می‌شود. نگاهی به سالن می‌اندازد و می‌گوید:«بروید ته سالن، ته ته! تا جلوی چشم نباشید!» چاره‌ای نبود. قبول کردیم. راست آن قسمت از سالن را که اشاره می‌کرد، گرفتیم و روی صندلی‌ها نشستیم ولی داستان تازه شروع شد! این‌بار نوبت ماموران نیروی انتظامی بود. نمی‌خواستند ما آن‌جا باشیم. «نمی‌توانید این‌جا باشید!» جمله‌ای بود که یکی از ماموران نیروی انتظامی روی آن تاکید می‌کرد. ما، خبرنگاران تخصصی بسکتبال،‌ حق نداشتیم فینال بسکتبال را در سالن ببینیم! نمی‌خواستیم و نباید به این سادگی تسلیم می‌شدیم. قبول نکردیم و در همین کش‌و‌قوس و حرف‌و‌حدیث و بحث،‌ کوارتر نخست بازی تمام شد. کوارتر دوم آغاز‌شده‌نشده،‌ آقایی محترم وکت‌و‌شلوارپوش می‌آید سمت‌مان. با لحنی مودبانه از ما می‌خواهد برای دقیقه‌ای از سالن بیرون برویم که تا در اتاقی که مجاور سالن برگزاری مسابقه است کارت‌های ما را چک کنند. ما به حرفش اعتماد کردیم و به اتاقی که گفته شده بود رفتیم؛ جایی که سه‌مرد میانسال دیگر که خود را کارمند اداره کل ورزش و جوانان تبریز معرفی کردند حضور داشتند. یکی از آن‌ها که چند جمله‌ای در‌ گوشی‌همراهش گفت و بعد از پایان تماس به ما گفت:«برای حضور شما باید با خانم محمدیان، معاون امور بانوان وزارت ورزش و جوانان، هماهنگ کنیم.» ولی حضور خبرنگاران در سالن‌های ورزشی ربطی به محمدیان نداشت. این را گفتیم. پاسخ شنیدیم که این‌جا اتاق داوران است! لطفا به اتاقی که داخل حیاط وجود دارد و مخصوص حراست سالن است، تشریف ببرید.  آنجا هم آقایان با تلفن صحبت کردند و این‌بار گفتند باید از وزارت ورزش و جوانان به اداره کل نامه زده شود تا اجازه ورود شما را صادر کنیم. با مازیار ناظمی مدیر روابط عمومی وزارت تماس گرفتیم. بلافاصله آقای ناظمی دست به کار شدند و با آقای عباباف، رئیس حراست وزارت ورزش هماهنگ کردند. به ما خبر رسید نامه وزارت هم به اداره کل ورزش و جوانان زده شد. در این میان آقای جمشید نظمی، مدیرکل ورزش و جوانان استان تبریز، هم به آن اتاق آمد و او هم داستان را شنید. گفتند اول اجازه بدهید ببینم خودم می‌توانم داخل سالن شوم، بعد پیگیری می‌کنم که مشکل شما حل شود و رفتند…
اما دیگر نه خبری از جناب نظمی شد نه وعده‌هایی که به ما دادند. ما مسابقه اول فینال را از دست دادیم، به همین راحتی، آن‌هم پس از سفری که با هزار ذوق و شوق به تبریز داشتیم. شاید آن لحظات تنها دلخوشی ما حرف‌هایی بود که قبل از ترک مجموعه ورزشی شنیدیم. این‌که نامه وزارت ورزش به دست مسئولان سالن و برگزاری مسابقه فینال رسیده‌است. این‌که برای فردا و بازی دوم از سری فینال‌های سوپرلیگ مشکل ما حل شده  و به‌امید خدا، بدون دغدغه بازی فردا را می‌بینیم. با دلخوشی به همین حرف‌ها بود که به هتل برگشتیم. ما، به‌عنوان خبرنگار، به رسالت قلم، به بیان حقایق واقفیم. و این‌جا هم ناگفته نمی‌گذاریم که شهرام عباس‌پناه، سرپرست تیم بسکتبال شهرداری تبریز، و حمید گرامیان، ناظر فدراسیون بسکتبال، در این میان بسیار تلاش کردند مشکل ورود ما حل شود، اما تلاش‌های آن‌ها هم فایده‌ای نداشت.

روز دوم
به هرحال دوشنبه 16دی‌ماه تمام شد و به‌خاطرات پیوست. صبح روز بعد اولین کار ما تماس با آقای آریامنش، مدیر روابط عمومی اداره کل ورزش و جوانان استان تبریز، بود. او هم به حل مشکل تاکید کرد:« نامه وزارت برای حراست و نیروی انتظامی فرستاده شده و مشکلی پیش نخواهد آمد.» این حرفی بود که مدیر روابط عمومی اداره کل ورزش وجوانان استان به ما گفت. آقای گرامیان ناظر فدراسیون بسکتبال هم تماس گرفت و به ما گفت با رئیس هیئت بسکتبال استان تبریز اتمام‌حجت کردند و درنهایت اگر نیروی انتظامی اجازه ورود به ما ندهد ما دو خبرنگار خانم را کنار زمین و میز منشی خواهند برد که از آن‌جا بازی را نگاه کنیم. آقای گرامیان اعتقاد داشتند امنیت تماشاگران برعهده نیروی انتظامی است و حق ورود به داخل زمین را ندارند و این برعهده فدراسیون است و ما هم الان مثل عوامل فدراسیون می‌مانیم و درنهایت کنار میز منشی خواهیم نشست.
همه این‌ حرف‌ها ما را امیدوار کرده بود. ما واقعا فکر می‌کردیم مشکل حل‌شده و اتفاقات روز گذشته برای ما تکرار نخواهد شد. درست به رسم همه بازی‌های مهم، دوساعت قبل از شروع بازی به سالن رفتیم و بازهم در گوشه‌ای از سالن که قبلا به ما گفته بودند نشستیم. یک ساعتی می‌گذرد. سالن شهید توانا رفته‌رفته از حضور تماشاچی جان می‌گیرد. تبریزی‌ها می‌آیند تا شاید دومین برد تیم‌شان را در فینال جشن بگیرند. حواسمان به تماشاچی‌هاست که… «… شما اجازه حضور در سالن را ندارید!» سرمی‌چرخانیم و به دو مامور که بالای سرمان آمده‌اند نگاه می‌کنیم. هدیه می‌خواهد چیزی بگوید اما انگار مامور دیگر فکرش را خوانده است: «دستور مافوق است! ما باید انجام وظیفه کنیم». لحظه‌ای از آن‌ها اجازه می‌خواهم. شماره آریامنش را می‌گیرم: «مگر شما نگفتید با نامه وزارت مشکل ما حل شده پس چرا دوباره به ما اجازه ورود داده نمی‌شود؟» لحظه‌ای درنگ می‌کند و بعد با تاکید می‌گوید مشکل حل شده شما داخل سالن بمانید. هماهنگی‌ها انجام شده‌است. می‌گوید باز هم تماس می‌گیرد و مشکل خاصی نیست. ماموران اما زیر‌بار نمی‌روند. همان که اول صحبت کرده بود آرام می‌گوید:«باید به بیرون از سالن بیایید تا هماهنگی‌ها انجام شود بعد دوباره خودمان شما را به داخل سالن خواهیم آورد.» ما هم دوباره با نگاه مثبت حرف‌ها را باور کردیم. یعنی چاره دیگری نبود. بیرون از سالن رفتیم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد و هر کسی از کنار ما رد شد ابراز تاسف کرد! بازهم تماس با آقای آریامنش… می‌گوید منتظر آقای اسدی بمانید از اداره کل می‌آیند و هماهنگی‌ها انجام خواهد شد و به داخل سالن می‌روید. آقای گرامیان هم امیدوارانه می‌گوید منتظر دکتر رامین طباطبایی، رئیس فدراسیون بمانید و با او به داخل سالن خواهید آمد و مشکلی نخواهد بود.
ثانیه‌ها از پس هم می‌گذرند و فقط انتظار و انتظار است که حالا همنشین من و هدیه می‌شود. منتظر می‌مانیم و هیچ اتقای نمی‌افتد. دکتر طباطبایی هم همراه مسعود قاسمی، مدیر فنی تیم‌های ملی تشریف آوردند و فقط با تعجب پرسیدند شما را راه ندادند؟ ما هم گفتیم خیر! آقای قاسمی گفتند به داخل می‌روند و پیگیری می‌کنند اما از آن‌ها هم دیگر خبری نشد. بازی شروع می‌شود. هیاهوی تشویق تماشاگران سالن را برمی‌دارد. ما هم استرس و هیجان بازی را داشتیم و دل‌مان می‌خواست هر طوری شده بازی را ببینیم. ما که برای این بازی از شهر و دیار و کارمان زدیم و در هوای سرد چله زمستان تبریز، مثل بید ‌لرزیدیم، اما این انتظار و اشتیاق بازی بود که در وجودمان شعله می‌کشید، ولی بیشتر از آن نمی‌شد منتظر ماند. از آقایی که در این دو روز با ما صحبت می‌کرد و به قول خودش پیگیر حل مشکل ما بود درخواست کردیم که دست‌کم به ما  یک اتاق بدهد و برویم بازی را از تلویزیون نگاه کنیم. او هم در اتاقی را برای ما باز کرد. اتاقی که در حیاط بود. گفتم واقعا بابت رفتار و برخوردی که با ما در این دو روز شد، متاسفم و این داستان را پیگیری می‌کنم. نگاهی به من کرد و فهمیدم ناراحت شده‌است. نگاه از او گرفته بودم و صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم و بعد… صدای چرخیدن کلید در قفل در… تعجب همه وجودم را می‌گیرد. چیزی را که می‌بینم باور نمی‌کنم. از هدیه می‌پرسم چی شد؟ او هم انگار وضعی بهتر از من ندارد…«هیچی در را قفل کرد و رفت!» باور نمی‌کردم! پا تند کردم سمت در،  دستم را روی دستگیره فشار دادم، ولی هرچه تلاش کردم در باز نشد! به هدیه گفتم «جدی جدی در را قفل کرد؟!» آمد سمت من. او هم دوباره امتحان کرد و نتوانست در را باز کند. چند دقیقه گذشت… آقایی که روز اول از ما خواسته بود نامه از وزارت بگیریم جلوی در آمد. سعی کرد در اتاق را باز کند اما در از بیرون هم بازشدنی نبود. گفتیم در قفل است. نگاهی به اطراف چرخاند و آمد کنار پنجره‌ کوچک اتاق که مشرف به حیاط بود. پرسید به چیزی احتیاج نداریم؟ گفتم این‌جا سرد است و از همان پنجره دو‌چای داغ به ما داد و رفت…
عصبانیتی شدید در وجودم حس می‌کردم. بابت تمام رفتاری که در این دو روز با ما شده بود. داستان را برای همکارانم در گروهی تلگرامی که اعضای انجمن ورزشی‌نویسان عضو آن هستند بازگو کردم و فیلمی هم از قفل بودن در گرفتم و برای همکارانم در آن گروه به اشتراک گذاشتم که با حمایت همه اهالی رسانه مواجه‌شدیم. ساعتی بعد، بعد از این‌که بازی تمام شد، آقای نظمی و یکی از پیشکسوتان خبرنگار تبریز به اتاق آمدند و با عذرخواهی سعی کردند از ناراحتی ما کم کنند و اعتقاد داشتند که این اتفاقات هیچ ربطی به آن‌ها ندارد و درواقع از دست آن‌ها کاری برنمی‌آمده‌است…
سفر دو روزه ما به تبریز این‌گونه گذشت. سفری که قرار بود سال‌ها بعد به‌خاطره‌ای شیرین برای ما تبدیل شود. سفری که می‌توانست حتی یکی از بهترین خاطرات حرفه‌ای من و هدیه خطیبی باشد. ما که برای تماشای بازی فینال رفته بودیم، اما هر اتفاقی برای‌مان افتاد غیر از دیدن بازی فینال!

چند جمله با آیندگان!
این اولین اتفاق نبود که برای بانوان خبرنگار ورزشی‌نویس افتاد. بارها و بارها من و دیگر همکارانم با این نوع رفتارها و برخوردها مواجه‌شدیم. برای پوشش مسابقات بانوان ورزشکار هم، ما خبرنگاران و عکاسان زن ورزشی با مشکل مواجه می‌شویم. برای مسابقات زنان در رشته‌های مختلف همچون فوتسال، کشتی و ووشو، حتی حداقل امکانات را هم در اختیار نداریم و موبایل‌ها گرفته می‌شود و نمی‌توانیم حتی خبرها را به‌رسانه‌های خود برسانیم. در قرن بیست‌ویکم زندگی می‌کنیم. در هزاره سوم، اما برخی با ما به گونه‌ای برخورد می‌کنند که انگار مجرم هستیم. آقایان، خانم‌ها! من خبرنگار زن ورزشی‌نویس هستم نه مجرم! چرا برای این‌که می‌خواهم کارم را انجام دهم باید با 10‌نفر بحث کنم و جای این‌که انرژی‌ام را بگذارم روی کارم و آن را به نحو احسن انجام دهم باید آن را صرف این کنم که اجازه ورود به سالن به من داده شود؟ واقعا بعد از این همه بحث و جدل وقتی وارد سالن می‌شویم دیگر انرژی برای کارکردن برای ما دختران باقی نمی‌ماند!  چرا همه‌چیز را جنسیتی می‌کنیم همان شرایطی که برای مردان خبرنگار فراهم است باید برای خبرنگاران زن هم فراهم باشد. چه فرقی بین ماست؟ غیر از این‌که هر دو یک شغل را انتخاب کردیم و تلاش می‌کنیم کارمان را به بهترین شکل ممکن انجام دهیم. من به شخصه دست‌کم 13‌سال است که با این مشکلات مواجهم، اما یک بار هم ناامید نشدم و به این فکر نکرده‌ام که بی‌خیال کار خبرنگاری شوم. هر بار عزمم را بیشتر جزم کرده‌ام که با مشکلات بجنگم و راه را برای خودم و بقیه همکارانم باز کنم. اما گاهی به این فکر می‌کنم که چرا من باید بجنگم؟ کدام زن خبرنگار ورزشی‌نویس در دنیا برای این‌که کارش را انجام دهد می‌جنگد؟ چرا مسائل را پیچیده و سخت می‌کنیم؟ در این دو روز خوشبختانه شاهد حمایت‌های وزارت ورزش و جوانان، نمایندگان مجلس شورای اسلامی، انجمن ورزشی‌نویسان، هنرمندانی همچون ترانه علیدوستی و تمام رسانه‌ها بودیم و همه اعتقاد دارند که حضور بانوان خبرنگار به داخل سالن‌ها باید بدون مشکل خاصی انجام شود و این واکنش مسئولان به ما خبرنگاران ورزشی‌نویس قوت‌قلب داد که می‌توانیم به آینده امیدوار باشیم. آینده‌ای که دیگر تبعیض در آن جایی نخواهد داشت و همه می‌توانیم در وضعی برابر کار کنیم. ما خبرنگاران و عکاسان زن ورزشی‌نویس به این آینده واقعا امیدواریم، آینده‌ای که به ما به چشم یک مجرم نگاه نشود…

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا