(16+) واقعیاتی تکاندهنده از زندگی زنان معتاد
اکرم احقاقی در گزارشی در ایسنا نوشت: تلخی داستان زندگی این زنان، آنچنان عریان است که نوشتن در موردشان احتیاجی به مقدمه ندارد. آنچه روایت میشود، داستان زنانی است که در بسیاری موارد خودشان نقش چندانی در سوژهشدن نداشتهاند، اما حالا با زندگی در پارکها، خانههای خرابه، کمپهای ترک اجباری، «شِلتر» بانوان و تحمل نگاههای سنگین جامعه به عنوان عضوی اضافه، تاوان پس میدهند.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل ساعتها گفتوگو با زنان معتاد خیابانی در دو منطقه شوش و مولوی و زنان معتاد خانگی در «TC زنان چیتگر» است؛ کسانی که با وجود تمام تجربههای دردناکشان بویژه بر اثر مصرف «شیشه» و بیمهای آینده، همچنان برای رسیدن به زندگی بهتر میجنگند و حالا به تنها چیزی که نیاز دارند محبتی است که کورسوی امید را در دلهایشان زنده نگه دارد.
نامهای بانوان در این گزارش به خواست آنان به صورت مستعار ذکر شده است.
خواندن این گزارش به گروه سنی زیر 16 سال توصیه نمیشود.
12 ظهر – 2 بهمن – میدان شوش – پارک انبار گندم
همه، همدیگر را میشناسند. همه مصرفکننده هستند. در پارک که قدم بزنی – البته اگر جرأت کنی – پایپ، فندک و حتی سوزن را در دست زن و مرد و پیر و جوان میبینی. با یک نگاه میفهمند که غریبهای و به حضورت در پارک مشکوک میشوند. جلو میآیند، سوال میکنند که چهکار داری و دنبال چه کسی یا چه چیزی هستی؟ من امروز دنبال «فریبا» هستم؛ زنی موادفروش که در «شلتر بانوان» با او آشنا شدم. شلتر، مرکز اقامت شبانه زنان معتاد بیسرپناه است، که با مجوز و حمایت سازمان بهزیستی فعالیت می کند.
– بخشید آقا! اینجا فریبا میشناسید؟
– فریبا؟ کدوم فریبا؟
– همون که تازه از ترک اجباری فرار کرده، مواد هم میفروشه ولی خودش حدود 10 روزه پاکه.
– آهان، فهمیدم کی رو میگی. همون پیرزنه. صبح اینجا بود ولی شاید الان رفته مرکز پزشکان بدون مرز. یا شایدم رفته DIC (مرکز ساماندهی معتادان خیابانی) چند تا خیابون اونطرفتر.
– نمیدونید کی برمیگرده؟ اصلا برمیگرده؟
– معلوم نیست ولی صبح اینجا بود. چیکارش داری؟ از کجا میشناسیش؟
– یکی از دوستام معرفیش کرده. یه کار شخصی دارم باهاش.
– (زنی که کنار مرد در پارک ایستاده میآید وسط بحث): فامیلشی؟ از طرف آقای … اومدی؟
– نه فامیلش نیستم. یه کار شخصی باهاش داشتم.
– (مرد): دوا میخوای؟ پایپ هم دارما. جنس خوب دارم، تایلندی و چینی نیست. با چند سوت (واحد مصرف شیشه) کارت راه میافته؟
– نه، من چیزی نمیخوام. فقط با فریبا خانم کار داشتم. یه ساعت وایمیستم، اگه نیومد میرم.
– باشه آبجی، هر جور راحتی. اگه کار داشتی بگو، در خدمتیم، تعارف نکن.
– نه، مرسی دستتون درد نکنه.
بیش از یک ساعت در پارک انبار گندم منتظر ایستادم. خبری از فریبا نشد و تنها چیزی که از گشت زدن در پارک نصیبم شد گفتوگو با فروشندگان خردهپایی بود که تصور میکردند دنبال مواد هستم و در نبود فریبا به گمان خودشان تلاش داشتند مشتریاش را قاپ بزنند.
دو روز بعد – ساعت 5 بعدازظهر – پارک انبار گندم
فریبا را پرسانپرسان در قسمت جنوبی پارک در حالی که کیف بزرگی در کنارش بود، پیدا کردم. با نگاه اول شناختمش. در اطرافش تعدادی خانمهای مصرفکننده و همپاتوقیهایش، جمع شده بودند. در حال جر و بحث با یکی از مشتریهای جدیدش سر قیمت بود، جلو رفتم.
– سلام
– (نگاهها به سمت صدا برگشت): شما؟
– فریبا خانم منو میشناسی؟
– (مکث یک دقیقهای): اِ، خانوم خبرنگار! اینجا چیکار میکنی؟
– اومدم دنبال شما. پریروزم اومدم نبودید. یه ساعتی هم منتظر شدم.
– آهان، تو اومده بودی دنبالم؟ بچهها گفتن یه آدم غریبه دنبالم میگشته. حالا چیکار داری؟ دنبال چی هستی؟ مواد و اینا که نمیخوای؟
لبخند پرسشگرانه …
– معلومه که نه فریبا خانوم! میخواستم اگه اجازه بدید با بعضی از مشتریاتون صحبت کنم. مثل اون موقعی که توی «شلتر» باهاتون صحبت کردم. میخوام زندگیشون رو بهم بگن و اینکه چی شد که مصرفکننده شدن.
– من مشکلی ندارم، ببین خود بچهها میخوان باهات صحبت کنن یا نه.
– اینا که خودشون همین طوری صحبت نمیکنن. شما واسطه شو، قول میدم که هویتشون کاملا حفظ بشه و مشکلی براشون پیش نیاد.
-فریبا (خطاب به سحر): باهاش صحبت میکنی؟ منم چند روز پیش باهاش صحبت کردم. بچه خوبیه.
– (سحر در حالی که فندک اتمی را زیر حوضچه پایپ گرفته): آخه چی بگم؟ بدبختی ما شنیدن داره؟ خوب این خبرنگارا ما را سوژه خودشون کردن. زندگیم رو بگم که چی؟ تاثیری داره؟
– اگه دوست نداری صحبتی کنی من اصراری ندارم. هر جور راحتی.
– یه چند لحظه صبر کن، (خودش را جمع و جور میکند): چی بگم؟ بچه محله اتابکم، 23 سالمه، هشت ساله بیرونم، 15 سالم بود که با یه پسره آشنا شدم، مث خیلی از دخترای دیگه گول خوردم، رفتم خونش، بهم تعارف کرد و … .
– چی تعارف کرد؟
– شیشه.
– تو چرا کشیدی؟ مگه نمیدونستی شیشهست؟
– نه، یعنی میدونستم شیشهست، ولی گفت اعتیاد نداره. واسه اینکه از چشمش نیفتم، مصرف کردم. وقتی کشیدم حالم دست خودم نبود. برگشتم خونه، دیگه دختر نبودم. به کسی نگفتم. چند بار دیگه رفتم پیشش، همون اتفاق افتاد. اوایل شادم میکرد ولی دیگه جواب نمیداد. گوشهگیر شده بودم. بعد از یه مدتی وابستگیم شدید شده بود. هروئین و کراک هم اضافه کردم. خونوادم فهمیدن، چندبار تلاش کردن که ترکم بدن، ولی نتونستن. شکمم که اومد بالا دیگه بابام تو خونه رام نداد، منم از خونه زدم بیرون. به مامانم گفته بود اگه این دختره دوباره پاشو تو این خونه بذاره، سرشو لب باغچه جلو همه گوش تا گوش میبرم. دروغکی به همه میگفتم خونواده ندارم تا کسی کاری به کارم نداشته باشه و بعضیا هم خرجم رو بدن. البته پسره تا یه مدتی خرجم رو میداد ولی زیر بار بچه نمیرفت. بهم انگ چسبوند. یه مدتی باهاش زندگی کردم، دارو خوردم، بچه رو سقط کردم. مصرفم زیاد شده بود. پسره از خونه انداختم بیرون. الانم هشت ساله که تو خیابونم.
– تا حالا برای ترک اقدامی کردی؟
– به جز اون چند باری که خونوادم تلاش کردن، نه. آخه من کسی رو ندارم که این کارو انجام بده.
– چرا نمیری کمپهای ترک اجباری؟
– اونجا که سگدونیه خانوم! (با عصبانیت) شخصیت بچهها رو له میکنن.
– چرا بدنت پر از زخمه؟
نگاه خیره …
– (فریبا): مال توهمه.
– توهم چی؟
– بعد از اینکه مصرف میکنه فکر میکنه یه موجودات ریزی زیر پوستش دارن راه میرن. بعد سعی میکنه اونا رو با چاقو از زیر پوستش دربیاره. البته توهم خودکشی هم داره. چند بار تا حالا وسط اتوبان وایستاده تا خودکشی کنه ولی بچههای دیگه جلوشو گرفتن. گوشاشو با چاقو سوراخ کرده و بدنش پر از زخم چاقو و تیغه.
– همیشه شبا تو پارک میخوابی؟
– (سحر): اکثر شبا همین جام یا میرم طرف دروازه غار تو خونههایی که پاتوقه. طرفای دره فرحزاد هم میرم. چندتا از همپاتوقیام اونجان.
– شلتر نمیری؟
– خیلی کم، شبایی که خیلی سرد باشه و جایی نداشته باشم. من دیگه بچه خیابونم، ترسی ندارم. واسم فرقی نداره چی سرم میاد.
– بیپول هم میشی؟
– ای خانوم! بیپول؟ من بعضی وقتا انقدر بیپولم که از بوی غذای رستورانا سیر میشم. فقط من این طوری نیستم. خیلی از بچهها این جورین.
– کار که نمیکنی، پول از کجا میاری؟
– شبا کار میکنم. درآمدش بد نیست. مشتریام همین آدمای توی پارک یا دوستاشونن. البته بعضی وقتا توی خونه خفتم میکنن ولی من انتقاممو میگیرم ازشون.
– ساختمان پزشکان بدون مرز هم میری؟ بیماری خاصی نداری؟
– (با پرخاش) حوصلمو سر بردی. ول کن دیگه.
– (فریبا رو به من) ناراحت نشو. یه کم خماره.
– (زهره، یکی دیگر از مشتریان فریبا، زنی قدبلند با ابروهای تراشیده، موهای رنگکرده و پریشان، دندانهای ریخته و لبهای ترکخورده، حدود 40 ساله به نظر میرسید ولی خودش میگفت 27 سال بیشتر ندارد): مریضه، البته مشتریای داخل پارک میدونن که مریضه ولی براشون فرقی نداره چون خود اونا هم مریضن.
آن موقع فهمیدم سحر، انتقامش را چطور از مشتریانش میگیرد.
– دلت واسه خونوادت تنگ نشده سحر؟ نمیخوای برگردی خونه؟
– (چشمانش پر شد و لحنش مهربانتر): دلم واسه مامانم اینا تنگ شده. چند بار خواستم برم ببینمشون ولی نتونستم. بعدها فهمیدم خونه رو فروختن، به خاطر من، ولی من نمیدونم الان کجان.
و اشکش سرازیر شد.
– (زهره خطاب به من): تو از ما نمیترسی؟
– نه. چرا باید بترسم؟
– آخه خیلیا از این پارک رد نمیشن، میترسن، ولی ما کاری به کار کسی نداریم. ما خودمون پر از دردیم. درسته معتادیم ولی انسانیم، خیلیها از ماها تا چند وقت پیش زندگیمون مثل شماها بود. از اول که این جوری نبودیم.
وقتی زهره شروع به صحبت کرد، سحر دانههای بلوری و سفید شیشه را ریخت داخل پایپ، با فندکش که به فندک اتمی معروف است، زیر پایپ را روشن و شروع کرد به کشیدن. دودی سفید در فضا سرگردان شد. اولین بار بود که یک نفر با این فاصله نزدیک، کنارم شیشه میکشید! کمی ترسیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
– زهره، تو چی شد معتاد شدی؟
– من؟ والا شوهرم معتاد بود، واسه اینکه شوهرمو نگه دارم بیرون نره، شروع کردم باهاش مواد کشیدن.
– چی شد که از خونه زدی بیرون؟
– مصرف شوهرم خیلی بالا رفته بود. تو یه مکانیکی کار میکرد. صاحب مغازه به خاطر دزدی بیرونش کرد، هر جا هم رفت به خاطر سابقه بد و اعتیادش به شیشه چند روز بیشتر نگهش نداشتن. هر روز هم مصرفش بیشتر و بیشتر میشد، منم باهاش مصرف میکردم. اوایل، مصرفم خیلی کم بود ولی کمکم وقتی شوهرم خونهنشین شد، بیشتر مصرف کردم. حامله شده بودم. دردی که داشتم باعث میشد دیگه شیشه جوابگو نباشه. هروئین و مورفین کنارش مصرف میکردم. بچهم پسر بود. وقتی تو بیمارستان ازم پرسیدن معتادی، گفتم نه. دوس نداشتم کسی بدونه اما وقتی بچهم به دنیا اومد، دکتر از تشنج و استفراغ بچه فهمید معتادم. از ترس اینکه بچهمو بگیرن، بلافاصله بیمارستان رو دو در کردم. دکتر بهم گفت که پسرم معتاده. شیرم رو نمیخورد، دائم گریه میکرد. تشنج داشت. وقتی شربت تریاک بهش میدادم بهتر میشد. پول نگهداریشو نداشتم. همه وسایل خونه رو فروخته بودیم. یه شب شوهرم بچه رو برد، بعد از دو ساعت برگشت. 700 هزار تومن فروخته بودش. یه ماهشم نبود. براش اسمم نذاشته بودیم. حوصله گریههاشو نداشتیم.
– الان ناراحت و پشیمون نیستی؟
– (با عصبانیت زیاد): ببین! من معتادم ولی مادر که هستم، حس دارم. تو بگو، نگهش میداشتم که چیکارش کنم؟ پول داشتم؟ (بعد از یک دقیقه مکث اینبار با لحنی مهربانتر) الان نمیدونم کجاس ولی واقعا نمیتونستم نگهش دارم.
– چی شد که کارتنخواب شدی؟
– وقتی مصرفمون بالا رفته بود، شوهرم خیلی حالش بد بود. یه بار بعد از اینکه با دوستاش تو خونمون مصرف کرد، منو برد تو اتاق، بهم گفت نه من، نه تو، هیچ کدوم پول نداریم. تنها یه راه میمونه. من شیشه مصرف کرده بودم. گیج بودم. خیلی نمیفهمیدم چی میگه. شوهرم رفت و دیدم یکی از دوستاش اومد تو اتاق و در رو قفل کرد. خیلی جیغ و داد کردم، التماس کردم ولی تاثیر نداشت. باورم نمیشد شوهرم به خاطر پول مواد، این کار رو بکنه! دیگه اونجا شوهرم برام تموم شد. چندبار دیگه هم این کارو کرد و هر بار هم قسم میخورد که این بار آخره ولی بازم همون اتفاق. چند بار با چاقو تهدیدم کرد تا اینکه مجبور شدم از خونه فرار کنم. چند روز رفتم خونه یکی از ساقیا که زن بود. اونجا هم داستان همون بود. کلی بهش التماس میکردم ولی میگفت باید اینجوری پول موادت تامین بشه. ولی خانوم میدونی؟ این بهتر از اون بود، چون دیگه شوهرت نبود که تو رو مجبور کنه، کسی که فکر میکردی ناموسشی. الانم سه سالی میشه که تو خیابونم.
– درس خوندی؟
– آره، پیام نور رفتم ولی وسطش ول کردم. ریاضی میخوندم.
– نرفتی دنبال بچهت؟
– (فریبا به جای زهره): آخه بره دنبالش چیکار؟ کجا میتونه پیداش کنه؟ یه بچه معتاد، یه مادر عملی … زهره تازه چند روزه برگشته.
– کجا رفته بودی؟
– (باز هم فریبا): باردار بود، رفت بچهشو به دنیا بیاره. چند روز پیش تو همین پارک دردش گرفت.
– الان بچهت کجاست؟
– همون موقع که به دنیا اومد بردنش. از قبل توافق کرده بودیم. نگهش میداشتم که چی؟ بچه اولم که باباش مشخص بود، نتونستم نگهش دارم. الان یه بچه معتادو که تازه نمیدونم باباش کیه واسه چی نگه دارم؟
– چرا ننداختیش؟
– پیشفروش کرده بودم. یعنی از موقعی که توی شکمم بود، فروخته بودمش به یه دلال. دلالا آمار پاتوقا را خوب دارن. خداییش بعضیاشون بیانصاف هم نیستن. آدمو دور نمیزنن. بسته به جنس بچه، خوب پول میدن.
– یعنی دختر و پسر قیمتشون متفاوته؟
– (زهره): آره خب، قیمت پسر بیشتره.
– بچه تو چی بود؟
– دختر.
– معتاد بود؟
مکث چند ثانیهای …
– فکر کنم.
– وقتی به دنیا اومد دیدیش؟
– نه، ندیدمش. نمیخواستم ببینمش. اونجوری کار برام سخت میشد. ندیده فروختمش.
– چهقدر فروختیش؟
سکوت …
– (فریبا برای اینکه بحث را عوض کند): تا حالا از نزدیک، شیشه دیدی؟
– نه.
– (کمی شیشه ریخت کف دستش): ببین، تلخه ولی بو نداره. به خیلی از ماها میگفتن شیشه اعتیاد نداره ولی اعتیادش از هر کوفتی بدتره. من خودم دوازده سیزده روزه که پاکم. اگه الانم میفروشم واسه اینه که به پولش احتیاج دارم. وگرنه به جون بچههام، دوس ندارم این کارو بکنم. خودت زندگی منو میدونی. به خاطر مواد تا حالا سه بار اُوردوز (عارضه ناشی از مصرف زیاد مواد مخدر) کردم و تا دم مرگ رفتم. امیدوارم بتونم ادامه بدم. میخوام فروشو بذارم کنار. به خدا ما هممون از این وضعیت خستهایم ولی چارهای نداریم. از صبح که بلند میشیم تا آخر شب که سرمون رو روی بالش بذاریم البته اگه بالشی باشه و مجبور نباشیم روی مقوا بخوابیم، دنبال موادیم. ما زندگی میکنیم تا مصرف کنیم. زندگی خیلی از ما خلاصه شده توی پارک، پایپ، سوزن، پیکنیک، چند سوت شیشه، دو پُک، سه پُک …
**********
ساعت 6 بعدازظهر – 22 دیماه – میدان شوش – خیابان ری – بلوار انبارگندم – شلتربانوان
«ثریا» شش سال پیش دوباره متولد شد. به خاطر مصرف زیاد، خانوادهاش او را ترک کردند. سه سال کارتنخواب بود. ساختمانهای نیمهکاره، پارک و کنار رودخانه فرحزاد، سرپناهش بودند. مدتی بود مسئولیت شیفت مرکز سرپناه شبانه «شلتر» بانوان جمعیت خیریه تولد دوباره را برعهده داشت؛ جمعیتی که زیر نظر بهزیستی کار میکند و ثریا را با آغوش باز پذیرفته بود. او پاکی خود را مدیون پیگیریهای مددکاران این جمعیت خیریه میدانست.
با مددجویان مرکز دوست بود. یک شب که نمیآمدند با آنها دعوا میکرد که چرا خوابگاه نیامدهاند. دغدغهاش این بود که شب را بیرون نمانند. با زبان اعتیاد با آنها صحبت میکرد که راحتتر با او همراهی کنند. از لیلا – دختر 16 ساله لالی که در خیابان مورد تعرض قرار گرفته بود و آن زمان 6 ماهه باردار بود – مثل دخترش مراقبت میکرد و محبتی که فرصت نکرده بود آن را نثار دخترش کند، به لیلا میبخشید؛ لیلایی که برای ترک مواد، متادون مصرف میکرد و میخواست از پول کار خدماتی که در این مرکز انجام میداد برای خودش و امیرحسین (نامی که او برای پسرش انتخاب کرده بود) خانهای دست و پا کند.
**********
بلوزی بلند پوشیده بود تا اندامهای زنانهاش مشخص نشود. تلاش میکرد با صدای کلفت و نسبتا مردانه صحبت کند و در هنگام حرف زدن از نگاه به چشمان مخاطب فرار میکرد. اسمش «رعنا» بود؛ یکی از مددجویانی که برخی شبها برای خواب به شلتر میآمد. ثریا او را برای گفتوگو به من معرفی کرد. شب قبلش با فاطمه که یکی دیگر از ساکنین شلتر بود، دعوایش شده بود. گریه کرده بود و به ثریا گفته بود که امنیت جانی ندارد.
بچههای خوابگاه در مورد او میگفتند که دوست دارد تیپ مردانه بزند و مثل مردها رفتار کند. از در که وارد شد، از نوع صحبت کردنش و نگاهی که میکرد مشخص بود که در توهم ناشی از مصرف به سر میبرد؛ گرچه خود او مثل برخی دیگر از مددجویان شلتر میگفت که معتاد نیست و پاک است.
– شما از کمیته اومدید؟
احتمالا منظورش همان کمیتههای انقلاب بود که اوایل انقلاب تشکیل شد. خیلیها هنوز هم از واژه «کمیته» برای نیروهای نظامی و انتظامی استفاده میکنند.
– نه. چرا فکر میکنید از کمیته اومدم؟
– آخه یه نفر اون بالا داشت درباره کمیته حرف میزد.
– (ثریا به رعنا): الان احساس امنیت میکنی؟
– یه ذره.
– (من): چرا؟
– چون فاطمه تهدیدم میکرد.
– (ثریا): دستخط رعنا خیلی خوبه. رعنا، بیا رو این تابلو یه بیت شعر بنویس تا ببینن چه دستخطی داری.
و نوشت: هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا نشانه گرفتی
آن را با صدایی مبهم و سرماخورده خواند. متوجه نشدم. از او خواستم که دوباره بخواند. تکرارش کرد.
– هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا نشانه گرفتی
– از چند سالگی خطاطی میکنی؟
– از 10 سالگی.
– این شعر مال کیه؟
مکث کوتاه …
– مال مهدی سهیلیه.
– کدوم کتابش؟
– الان یادم نیست. (خطاب به مسئول خوابگاه) من میتونم برم بالا؟
– بالا چیکار داری؟
– کار دارم. بچهها داشتن در مورد کمیته حرف میزدن. شما از کمیته اومدین؟
– نه. آخه قیافه من میخوره از کمیته اومده باشم؟ اصلا مگه الان کمیته هست؟
– (ثریا): رعنا، اینجا رو صندلی بشین و به سوالات خانوم جواب بده.
– اذیتش نکنید. اگه میخواد استراحت کنه مزاحمش نمیشم.
با کمی اکراه، کاملا مردانه روی صندلی لم داد و نرفت.
– (ثریا): رعنا، قشنگ بشین. مث یه خانوم. راستی شنیدم تو از من بدت میاد.
– نه بابا. کی میگه؟ من عااااااااااشقتونم.
– واسه چی؟ راستشو بگو.
– به خاطر متانتتون.
– دیگه؟
– چون خیلی جیگرید.
– جیگر یعنی چی؟
– یعنی همه چی.
– من که دعوات میکنم …
– از همینتون خوشم میاد. جذبه دارید. من میتونم برم بالا؟ شما از کمیته اومدید؟
– نه، من واسه مصاحبه اومدم. میخواستم باهات صحبت کنم. البته اگه دوس داری.
– باشه.
– از چندسالگی شروع به مصرف کردی؟
– 10 سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم.
– بعدش؟
– یادم نمیاد. فکر کنم تریاک کشیدم.
– از کجا آوردی؟
– از بچههای مدرسه گرفتم.
– پدر و مادرت میدونستن؟
– نه. تا آخر عمرشون نذاشتم بفهمن.
– الان چندسالته؟
– 16
– چی میکشی؟
– فقط سیگار.
– پدر و مادرت چرا فوت کردن؟
– پدرم وقتی بچه بودم مرد، مامانمم سکته قلبی کرد، داداشمم خودکشی.
– دیگه مدرسه نرفتی؟
– چرا رفتم. فنی خوندم. دیپلم فنی دارم.
– تو که 16سالته چطوری دیپلم گرفتی؟
– آره، من تموم کردم. دیپلم دارم.
– الان چیکار میکنی؟
– برای شهرداری کار میکنم. پارکا رو آبیاری میکنم.
– حقوقم میگیری؟
– به ندرت. (برای بار سوم خطاب به ثریا) من میتونم برم؟ شما از کمیته اومدین؟
– تا حالا مگه چند بار کمیته گرفتتت؟
– خیلی زیاد.
نهایتا متوجه نشدم که جمله تکراری رعنا واقعا ناشی از توهمش بود یا مرا دست میانداخت!
**********
فاطمه که رعنا را تهدید کرده بود، یکی دیگر از مصرفکنندگانی بود که در مرکز اقامت شبانه زنان معتاد با او صحبت کردم؛ زنی 23 ساله، لاغراندام و با موهای رنگکرده که برای ترک اعتیاد و به چنگ آوردن زندگی و بچهاش، جدی به نظر میرسید. 20 روز بود که شبها را در این مرکز سر میکرد. آن طور که مسئول شب خوابگاه میگفت، شب قبل، فاطمه را در خیابان خفت کرده بودند و بر اثر ضربه چاقو دستش زخم شده بود ولی هنگامی که از او علت زخمی شدنش را پرسیدم، ترجیح داد سکوت کند.
از مادرش متنفر بود و میگفت که تا این سن و سال یکبار هم او را «مادر» خطاب نکرده است.
– پدرم حسابدار بانک بود. هر ماه میرفت روستاهای دور و بر واسه مأموریت. وقتایی که پدرم نبود مامانم یه یارو رو میاورد خونه. ما هم مدرسه بودیم و فقط برادر کوچیکم خونه بود. اون موقع فقط شیش سالش بود. بابام یه بوهایی برده بود ولی به روی زنه نمیاورد. یه روز که بابام رفته بود ماموریت، بدون اینکه به مامانم خبر بده و مثلا سورپرایزش کنه، زودتر برگشت خونه. اون روز اون یارو خونمون بود. وقتی مامانم فهمید بابام زودتر برگشته، پسره رو فرستاده بود پشت بوم ولی انگار یادش رفته بود که کفشاشو قایم کنه. هیچی دیگه، بابام کفشا رو دیده بود ولی بازم به روی خودش نیاورده بود. مامانم از بابام پرسیده بود که چرا بیخبر اومدی. اونم بهش گفته بود که میخواستم خوشحالت کنم. بعدش بابام رفته بوده توی اتاق بخوابه ولی در اتاق رو باز گذاشته. مامانم اصرار داشته که در اتاق رو ببنده تا به خیال خودش بتونه پسره رو از راهرو فراری بده. آخرش بابام در رو میبنده و مامانم داداشمو میفرسته پشت بوم که به پسره بگه از راهرو بره. وقتی پسره داشته از راهرو میرفته، بابام از اتاق میاد بیرون و میبیندش. همونجا دعواشون میشه و بابام پسره رو میکشه.
کمی مکث …
– بابام زنشو خیلی دوست داشت. حتی تا لحظه آخر که اعدام شد نذاشت کسی بفهمه که جریان چی بوده. سه هفته بعد از اعدامش از خونه فرار کردم و رفتم ساری پیش بابابزرگ و مامانبزرگم. مامانم از اون آدمایی بود که بین بچههاش خیلی فرق میذاشت. دخترا رو اصلا تحویل نمیگرفت ولی پسرا رو خیلی دوست داشت. البته آبجی اولم چون زور داشت مامانم ازش حساب میبرد. ولی من چون کوچیکتر بودم، زیر سلطهش بودم و خیلی اذیت میشدم. خلاصه چند سالی خونه مامانبزرگم بودم. بعدش مامانم با شوهر صیغهایش اومد دنبالم ولی من باهاش نرفتم. تو خونواده ما رسمه که وقتی شوهر یه زن میمیره زن باید یا با برادرشوهرش ازدواج کنه یا مجرد باشه که بتونه توی اون خونه بمونه. اگه ازدواج کنه باید از اون خونه بره.
کمی فکر میکند …
– اوایل مامانم نذاشت که خونواده بابام بفهمن ازدواج کرده ولی بعد یه مدت فهمیدن. مامانم از اول یه مرضی داشت. بچه تو شیکمش بند نمیشد. هرجا میرفت دکترا تشخیص نمیدادن چشه. یه بار رفت پیش یه دعانویس. بهش گفت شیکمت بچهخوره داره. به خاطر همین دردش شروع کرد به شیرهکشی. وقتی بابام زنده بود، مامانم میکشید و بابام براش میخرید. ولی وقتی بابام مرد، مامانم همهمونو معتاد کرد. داداش کوچیکم که متولد هفتاد و شیشه، دو سال قبل که رفتم دیدنش در حد اُوردوز شیشه میکشید. تا دو سال پیش تنها کسی که معتاد نشده بود، من بودم. تو خونمون هیچ در و پنجره سالمی نبود. هر بحثی که میشد شیشههای خونه رو میشکستن. پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن که اصلا ما همچین عروس و نوههایی نداریم.
– چی شد که خودت معتاد شدی؟
– من بعد ازدواجم معتاد شدم. شوهرم قبل اینکه با من ازدواج کنه 12 سال بود که اعتیاد داشت. اختلاف سنیمون حدود 10 ساله. وقتی ازدواج کردیم شوهرم سه ماهی میشد که پاک بود. البته من قبل ازدواج نمیدونستم که قبلنا معتاد بوده. وقتی ازدواج کردیم شوهرم گفت ارثتو بگیر تا زندگیمون یه رونقی بگیره. تازه بچهمون هم به دنیا اومده بود و قوز بالاقوز بود. عموم یکی از زمینای بابامو فروخت و سهم منو داد. با شوهرم رفتیم اصفهان. اونجا شوهرم با یه نفر که شریکش بود یه کفاشی راه انداخت ولی بعد یه مدت ورشکست شد. همون وقتا بود که دوباره شوهرم رفت سراغ مواد. ما همهچیزمون رو به خاطر بدهی از دست داده بودیم. منم به هوای شوهرم بعضی وقتا مصرف میکردم ولی بعد از اون اتفاق مصرفم بیشتر شد.
انگار فکر میکرد تا بقیه ماجرا یادش بیاید …
– برگشتیم تهران پیش خونواده شوهرم. مادرشوهرم وقتی فهمید که پسرش دوباره مواد مصرف میکنه انداختش بیرون. منم داشتم پشت سرش میرفتم که مادرشوهره بچه رو ازم گرفت و دیگه بهم نداد. با پولی که داشتیم حدود یه ماهی توی یه مسافرخونه نزدیک راهآهن زندگی کردیم. هر روز صبح پیاده از راهآهن تا دروازه غار میرفتیم مواد بگیریم. حاضر بودیم پول مواد بدیم ولی پول غذا ندیم. آخرای روز بعضی وقتا اگه پولمون میرسید یه شیر و کیک میخوردیم. وقتی پولمون تموم شد اومدیم تو پارک. شبا توی پارک میخوابیدیم. یه شب یه پسره اومد پیش شوهرم و خودشو آدمحسابی معرفی کرد. بهش گفت من وضعیتتو میفهمم، خانوم منم مثل زن تو بوده، بیا با ما تو اون خرابهای که چند تا خیابون اونطرفه زندگی کن. منظورش پاتوق بود. من همون موقع به شوهرم گفتم که این یارو آدم خوبی نیست. کسی که موادفروشه هر کاری واسه پول میکنه. شوهرم قبول نکرد.
باز هم سعی میکرد به یاد بیاورد …
-ما رو برد یکی از کوچههای دروازهغار. خیلی تاریک بود. پاتوق بود. حتی یه لامپم نداشت. اون شب شوهرمو به یه بهونهای فرستاد از مغازه یه چیزی بگیره. من تنها بودم. فهمیدم میخواد چیکار کنه.
از شدت گریه شانههایش میلرزید. ثریا او را بغل کرد …
– اومد طرفم که یهو شوهرم رسید. دعوا کردیم و دوباره اومدیم تو پارک. چند روز بعدش با خونه «خورشید» آشنا شدیم و اونجا این خوابگاه رو بهم معرفی کردن. الان چند روزه که اینجام و شوهرمم رفته کمپ ترک کنه.
خانه خورشید، اولین مرکز گذری کاهش آسیب اعتیاد زنان و مکانی برای ارائه خدمات درمانی حمایتی و بهداشتی به این زنان است.
– هنوزم مصرف میکنی؟
– متادون. حدود 5 تا. ولی دارم هی کمش میکنم. صبحا میرم ساختمون پزشکان (منظورش ساختمان پزشکان بدون مرز بود)، بعد میرم میدون قیام که متادون بخرم و عصرم میام خوابگاه. سعی میکنم تو پارک نباشم.
– از شوهرت خبر داری؟
– نه، فقط میدونم رفته کمپ. تا حالا چند بار رفته ولی باز مصرف کرده. قبل از اینکه بره کمپ وقتی دیدمش از اینکه تمام پولاشو دوستاش بالا کشیده بودن و مدام خمار بود، خسته شده بود و گریه میکرد.
– خودت تا حالا رفتی کمپ؟
– من یه بار رفتم ولی باز مصرف کردم. نسبت به شوهرم به آینده امیدوارترم. اون خیلی زود کم میاره.
– (ثریا): فاطمه دختریه که داره واسه زندگیش تلاش میکنه. واقعا میجنگه. بیشتر کتابایی رو که توی کتابخونه شلتره خونده.
– (من): فاطمه، دوس داری بعد از اینکه ترک کردی چیکار کنی؟
– دوس دارم یه شغلی داشته باشم که یه پولی دربیارم.
– چرا دستت زخم شده؟
سکوت …
**********
فریبا، همان زنی که کمک کرد با سحر و زهره در پارک صحبت کنم، مددجویی بود که از 2 سال پیش گاهی شبها برای اقامت به شلتر میآمد. به گفته ثریا، در پارک برای خود حکومتی داشت و همه به نوعی از او حساب میبردند. فریبا علاوه بر مصرف، مواد هم میفروخت.
با چند شاخهگل که از پارک کنده بود وارد دفتر مدیر شب خوابگاه شد. او را حدود 10 روز قبل، مأموران کلانتری گرفته بودند و به یکی از کمپهای ترک اجباری فرستاده بودند ولی به همراه تعدادی از همپاتوقیهایش توانسته بود شبانه فرار کند و آن شب، شب اولی بود که بعد از 10 روز قدم به خوابگاه میگذاشت.
میگفت 10 روزی میشود که پاک است. ثریا وقتی او را دید از او خواست قول بدهد که پاک بماند. گفت که الان رنگ پوستش خیلی بهتر شده و مشخص است که پاک است. بعد هم به فریبا وعده داد که اگر پاکیاش را حفظ کند، در یکماهگی برایش جشن خواهند گرفت. منظورش از یکماهگی، همان یک ماه پاک بودن بود.
فریبا از آن دست مصرفکنندگانی بود که تا آن موقع سه بار بهخاطر مصرف زیاد مواد اُوردوز کرده بود. در حالی که میگفت 40 سال دارد ولی قیافهاش به زنی 65 ساله شبیه بود. خودش میگفت بهخاطر مصرف مواد است.
– 14 سالگی ازدواج کردم. الان 40 سالمه. 4 سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدن و پدرم زن گرفت. مادرمم که من تنها دخترش بودم، منو داد به مادربزرگم. اونم واسه اینکه من زیر دست نامادری نیفتم، 14 سالگی شوهرم داد. 15 سالم بود که بچهدار شدم. اون وقتا کسی نبود به ما بگه 15 سالگی واسه بچهدار شدن خیلی زوده. الانم 40 سالمه ولی بهخاطر مواد اینقدر داغون شدم. البته خوشی هم کردم. 3 سال بعد یعنی 18 سالم که بود یه دونه دیگه زاییدم. آخرین بچهم هم که سومیمه، پسر بود. بعد ازدواجم درس خوندم و سیکلمو گرفتم. وقتی پسرم به دنیا اومد شوهرم سر ناسازگاری گذاشت. کتکم میزد، با سیم برق به جونم میافتاد، تمام بدنمو سیاه میکرد. مصرفکننده بود. تریاک میکشید. من بهش میگفتم برو بیرون مصرف کن، جلو بچهها نکش، فکرشون خراب میشه ولی گوش نمیداد و بیادبی میکرد. بعد یه مدت هم رفت با یکی از فامیلای زن داداشش که اصفهانی بود ازدواج کرد.
نفسی تازه کرد …
– یه مدتی اینجوری زندگی کردم. اون موقع طرفای شاهعبدالعظیم زندگی میکردیم و دوست داشتم آرزوهای بچگیمو واسه بچههام انجام بدم. خیلی دوسشون داشتم. اونام همینطور. اگه شبا نبودم از گریه خوابشون نمیبرد. بعد یه مدت شوهرم رفت دادگاه و گفت اخلاق ما به هم نمیخوره. یعنی پیشدستی کرد و طلاقم داد. از هم جدا شدیم. نمیتونستم بچهها رو نگه دارم. سپردمشون به مادرشوهرم. البته بعد طلاق، شوهرم زن صیغهایشو آورد. بچههام باهاش کنار نمیاومدن. یه بار خواهرشوهرم ازم خواست که برگردم سر خونه زندگیم ولی من دیگه برنگشتم.
به روزهای بعد از طلاقش اشاره کرد؛ حدود 18 سال پیش.
– 22 سالم بود که طلاق گرفتم و دو سال بعد طلاق شروع به مصرف کردم. اون موقع با یه پسره آشنا شده بودم که شیشه میکشید و منم چون پاهام خیلی درد میکرد بهم پیشنهاد داد که تریاک بکشم. فروشنده مواد بود و بیشتر شیشه و دوا (هروئین) میفروخت. اون میفروخت، منم کار بستهبندیشو انجام میدادم. ولی هیچ کدوممون اهل دوا نبودیم. با پولی که جمع کردیم تونستیم یه خونه تو افسریه اجاره کنیم.
– الان خبری از بچههات داری؟
– دختر اولم 16 سالش بود که شوهر کرد. الان 3 تا بچه داره. دختر دومیم هم 3 ساله ازدواج کرده و بچه نداره. پسرم هم میخواد دخترعمهشو بگیره. الان خدا رو شکر زندگی بچههام بد نیست. ولی من خجالت میکشم برم پیششون. نمیخوام باعث سرافکندگیشون پیش خونواده همسراشون بشم.
به روزگار خودش برگشت.
– بعد یه مدت با همون پسره ازدواج کردم. اولای زندگی وضعمون خوب بود ولی اون واسه یه کاری رفت دوبی. الان 9 ساله که هیچ خبری ازش نیست. منم یه مدت با پولی که داشتم زندگی کردم ولی بعدش دیگه پولی نداشتم و آواره شدم و الان 2 سالی میشه که روزا تو پارکم و شبا میام خوابگاه. هنوزم منتظرشم چون گفته برمیگرده.
**********
بعد از گفتوگوی چندساعته با تعدادی ازمددجویان شلتر که برخی از آنها سالها بود که شب را در این مرکزصبح میکردند، ثریا مسئول شیفت شب شلتر بانوان، توضیحاتی در مورد این مرکز و خدمات آن به مددجویان مراجعهکننده، ارائه داد.
این مرکز که به نوعی سرپناه شبانه بانوان وابسته به مواد است، به طور معمول به زنان معتاد، سرویسهایی مانند یک وعده غذای گرم برای شام، صبحانه و چای ارائه میدهد، سوزن، وسایل پیشگیری و پوشاک رایگان در اختیارشان میگذارد و آموزشهایی هم برای کاهش آسیب ناشی از مصرف مواد و رابطه جنسی بدون ضابطه داده میشود.
زنان مصرفکنندهای که سرپناه ندارند و پاتوقشان مناطقی چون شوش و مولوی است میتوانند برای اقامت شب و دریافت سرویسهایی که اشاره شد به این مرکز مراجعه کنند. وقتی این زنان به «شلتر» مراجعه میکنند، اسم و فامیلشان پرسیده میشود. گرچه ممکن است برخی از آنها اسم واقعیشان را نگویند ولی به هر چه که میگویند اعتماد میشود. بعد از پذیرش، اولین کاری که صورت میگیرد، حمامکردن مددجویان است. بعد هم لباس تمیز به آنها داده میشود و راهی مرحله مشاوره میشوند.
ثریا به همکاری شلتر و مرکز پزشکان بدون مرز (MSF) اشاره میکند و میگوید: به طور معمول زنانی که به این مرکز مراجعه میکنند به پزشکان بدون مرز جهت معاینه برای تشخیص بیماریهای احتمالیشان از جمله هپاتیت، HIV، سفلیس و … معرفی میشوند. ما با پزشکان بدون مرز تماس میگیریم و آنها به دنبال مددجویان میآیند. اگر مددجویی نتواند به بیرون از مرکز برود (مثل لیلا)، توسط پزشکان بدون مرز داخل همین مرکز معاینه میشود.
بیشتر مصرفکنندگانی که به شلتر مراجعه میکنند، ترکیبی از موادمخدر سنتی و صنعتی همچون هروئین، شیشه، کراک و … مصرف میکنند.
مسئول شیفت شب شلتر تولدی دوباره با بیان اینکه به طور معمول در شلتر از ساعت سه بعد از ظهر تا هشت و نیم شب پذیرش مددجو داریم، توضیح میدهد: برخی از مددجویان که برای بهبودی خود ارزش قائلند برای اینکه در پارک نمانند رأس ساعت سه به مرکز مراجعه میکنند. حتی برخی از آنها تمایل دارند که کل روز را در شلتر بمانند. میگویند اگر بیرون برویم مواد مصرف میکنیم!
زنان معتاد باردار، بخشی ازمددجویان این مرکز هستند که در بیشتر مواقع بعد از زایمان، به علت اعتیاد شدید، فقر مالی و نداشتن اوراق هویتی، بچههایشان را تحویل بهزیستی میدهند؛ البته اگر قبل از زایمان آنها را نفروخته باشند.
ثریا با بیان اینکه مددجویان مرکز از 16 ساله هستند تا 60 ساله، در پاسخ به این پرسش که چه تعداد از مددجویان مرکز در معرض مسائلی همچون سوءاستفاده جنسی بودهاند، میگوید: اکثر این افراد چون در خیابان زندگی میکنند، مورد سوءاستفاده قرار گرفتهاند. تعرض، یکی از آسیبهایی است که این افراد در کنار مصرف مواد با آن روبهرو هستند. شاید خیلی از آنها اگر در خانواده از نظر روحی، روانی و امنیت عاطفی تأمین میشدند، فرار نمیکردند و دچار این آسیبها نمیشدند. گرچه برخی از آنها برای فرار از مشکلات و مسائلی که در خانواده داشتهاند، تحت فشار احساس کردهاند که راهی جز فرار ندارند. مثلا ما مددجویی داشتیم که پدرش او را مجبور میکرد مواد بفروشد یا پدری که به شکلی شنیع، دخترش را در اختیار دوستانش میگذاشت تا مواد خودش تأمین شود. بچه آزار میدید ولی پدر او را مجبور به تحمل میکرد. این فشارها و آزارها در آخر منجر به آواره شدن دختر در خیابانها و تعرضهای متعدد بعدی میشد.
**********
ساعت 10:30 صبح – 24 دیماه – اتوبان تهران – کرج، خروجی پیکان شهر، کیلومتر 14، جنب ایستگاه مترو، TC زنان چیتگر
ساختمانی با دیوارهای سبزرنگ و نقاشیشده که روی آن مراجعان را دعوت به صبوری و توکل به خدا میکرد. شاید تصور برخی مردم از یک فرد معتاد، عموما فردی ژولیده و کارتنخواب است که از سوی خانواده طرد شده اما باید دانست که همه معتادان اینگونه نیستند؛ از جمله زنان معتاد. چهبسا زنان معتادی که به واسطه وضع خوب مالی و تامین مواد مورد نیازشان از سوی دیگران، به قول دیگر معتادان، معتاد خیابانی نیستند. در «TC زنان چیتگر جمعیت تولد دوباره» با زنان معتادی روبهرو شدم که در مقایسه با زنانی که در پارک میخوابیدند یا در شلتر شب را صبح میکردند، از حمایت خوب خانواده یا دیگر نزدیکانشان – حداقل برای ترک اعتیاد و پرداخت هزینههای مربوط به آن – برخوردار بودند.
در TC که مخفف Therapeutic Community است، تاکید بر «اجتماع درمانمدار» است و در واقع یک برنامه درازمدت درمانی در آن اجرا میشود که تحت نظارت دقیق متخصصان و روانشناسان و به صورت کاملا علمی جهت درمان آسیبدیدگان شدید اعتیاد است. در این برنامه درمانی، دارو جایگاهی ندارد و محور درمان، تغییر در سطح زندگی و بازتوانی فرد معتاد بر اساس یادگیری مهارتهای اجتماعی و قواعد زندگی سالم اجتماعی است. 6 تا 24 ماه، دوره این درمان به طول میانجامد و در این دوره، روانپزشک، روانشناس و مددکار اجتماعی، خدمات روانشناختی، روانپزشکی و مددکاری را به صورت کامل به مددجو ارائه میکنند.
TC زنان چیتگر که پیش از این کمپ ترک اعتیاد بوده است، در سال 85 با مجوز سازمان بهزیستی افتتاح شده و در واقع یک اقامتگاه موقت برای زنان معتاد بوده است ولی در اردیبهشت سال 91 تبدیل به مرکز تخصصی ترک شیشه در زنان با روش TC شده است. در این مرکز، تمام مددجویان باید بنا بر اراده شخصیشان حضور پیدا کنند و به بیان دیگر، هیچ اجباری در کار نیست!
بعد از اینکه سرایدار در ورودی TC را باز کرد و بلافاصله بعد از ورود، محتاطانه در را قفل کرد، از محوطه بیرونی وارد محوطه داخلی شدم که در آن، حیاط نسبتا بزرگی با وسایل بازی به چشم میخورد. روی دیوارهای آن پیامهای آموزشی مرتبط با اعتیاد و ترک نصب شده بود. در TC غیر از اتاق خواب و استراحت مددجویان، اتاقهایی هم به صورت کانکس برای برگزاری کلاسهای آموزشی مددجویان و خانوادههایشان و همچنین اتاقی برای آشپزی و غذا خوردن دیدم.
در TC با زنانی مواجهیم که خسته از مواد و تنهایی، به خواست خود و با امید به ترک اعتیاد، مراجعه کردهاند. گرچه در کنار چشمانی که از امید برق میزنند، ترس و دلهره در همه آنها برای نلغزیدن دوباره و عبور از مراحل ترک به خصوص مرحله موسوم به «دیوار» (سه ماه دوم ترک اعتیاد که وسوسه زیادی در بین مددجویان برای مصرف مجدد به وجود میآید و بسیاری از لغزشها در این مرحله صورت میگیرد) موج میزند.
دستاویزی که این زنان برای ترک اعتیاد خود انتخاب کردهاند در بیشتر مواقع مربوط به عوامل بیرونی همچون خواست یکی از نزدیکانشان است و شاید کمتر برای «خودِ خودشان» تصمیم به ترک گرفتهاند.
مددجویان TC اجازه رد و بدل کردن شماره تلفن با یکدیگر را ندارند و بنا به قانون TC، ارتباطشان به همین جا محدود میشود. به طور معمول مدت اقامت در TC باید شش ماه باشد ولی در TC زنان این اقامت به 28 روز کاهش پیدا کرده است؛ البته مددجویان میتوانند به خواست خودشان این مدت درمانی را تمدید کنند.
مریم، 24 ساله، مطلقه، اهل رشت، یکی از مددجویانی بود که حدود 10 روزی میشد در TC به سر میبرد. او مرحله سمزدایی را به اتمام رسانده و وارد خوابگاه عمومی شده بود. نامزدش محسن را که حدود شش ماه پیش با او آشنا شده بود، مشوق اصلیاش در ترک اعتیاد معرفی میکرد.
مریم آن روز لحظهشماری میکرد که بعد از طی دوران درمان 28 روزهاش بتواند مانند فردی سالم، مسئولیت زندگیاش را بر عهده بگیرد و دوران تلخ گذشتهاش را فراموش کند.
– کل خونوادم خلافکار بودن. منم از 15 سالگی شروع کردم به خلاف.
– منظورت از خلاف چیه؟ دزدی میکردی؟
– (با پوزخند) نه بابا، موادفروش بودیم. خونواده من موادفروش بودن ولی هیچکدوم معتاد نبودن. فقط میفروختن. الانم نمیدونن که من معتادم چه برسه به اینکه بدونن واسه ترک اومدم TC. بفهمن کلهمو میکنن.
ادامه داد …
– 18 سالم بود که از کار فروشندگی خسته شدم. رک و راست به بابام گفتم که دیگه نمیخوام این کارو انجام بدم. بابامم گفت پس خودت برو دنبال خرجیت، دیگه تو این خونه نمون.
– اونوقت تو چیکار کردی؟
– از قبل از اینکه این اتفاق بیفته با یه پسری به اسم رحیم آشنا شده بودم. یعنی مشتریم بود. بعد از اینکه بابام این حرفو زد، وسایلمو جمع کردم رفتم پیش رحیم. کراک میزد. دوسش داشتم، البته اوایل. تلاش کردم ترک کنه. دو سال دویدم که این اتفاق بیفته ولی آخرش خودم معتاد شدم.
– چرا؟
– از رو لج و لجبازی. البته فکر و خیال هم زیاد داشتم. میخواستم به همه نشون بدم که توانایی زیادی دارم و راحت می تونم ترک کنم، قلدربازی درآوردم، تبلیغات تلویزیون هم موثر بود (منظورش تبلیغات شبکههای ماهوارهای بود). تبلیغاتی که میگفت با فلان دارو در عرض چند روز ترک میکنی. اونم میخواستم امتحان کنم. شروع به مصرف کراک کردم. همه دندونام به خاطر این ریخته. البته بدنم زیاد زخم نشده. حالا چرا؟ چون خودم قبلا ساقی بودم. واسه همین مواد خوب دستم میاومد. از یه ساقی میگرفتم که خونوادمو نشناسه و اونا هم نفهمن که مصرفکننده شدم. رفتم کمپ که ترک کنم، پنج روز اونجا بودم، دوام نیاوردم و تازه شروع کردم به مصرف مورفین و شیشه. حدود یه سال و 9 ماه شیشه مصرف کردم. الانم که اینجام.
– چرا از رحیم جدا شدی؟
– یه روز وقتی از بیرون برگشتم خونه، یه خانومی تو خونهمون بود که فهمیدم رحیم باهاش رابطه داره. از وقتی که رفتم کمپ با اون بود. نتونستم تحمل کنم. ازش جدا شدم. اما محسن کامپیوتر خونده. البته یه کم مریضاحواله. میخوام بعد ترک برم ازش مراقبت کنم. اصلا به خاطر اون اومدم تهرون. روزای سهشنبه میاد ملاقاتم، بهم میگه رنگ پوستم خیلی خوب شده، لبام صورتی شده. من تازه 10 روزه ترک کردم، امیدوارم بتونم دوام بیارم. میخوام زندگی کنم.
**********
گلناز یکی دیگر از زنانی است که برای ترک اعتیاد به شیشه به TC مراجعه کرده بود. او 48 سال داشت. گلناز دو دوره تخریب داشته؛ در دوره اول تریاک و شیره مصرف میکرده و بعد از یک سال پاکی شروع به مصرف شیشه کرده بود.
– 13 سالم بود که شوهر کردم. پدرم آدم بددلی بود، نذاشت برم مدرسه درس بخونم. سواد زیادی ندارم. همون سالای اول بچهدار شدم. الان