(۷) صفبندی سرشتها
/ با کاروان کربلا /
انصاف نیوز – سعید رضوی فقیه
کاروان همراه حسین (ع) به ناچار در زمینی فرود آمدند و منزل کردند که رستنگاه رنج و اندوه بود. چون خیمهها بر افراشتند و در آنجا استقرار یافتند امام (ع) در میان همراهان خود سخن گفت و از دیگرگونه شدن دنیا و پشت کردن مردمان به حقیقت و روی آوردن ایشان به گمراهی و مضلت شکوه کرد.
حرّ ابن یزید تمیمی پیکی جانب ابن زیاد روانه کرد و او را خبر داد که «حسین در زمین بی آب و گیاه فرود آمده و ما را توان جنگ با او نیست. پس امیر خود تصمیم گیرد و هر چه صلاح است همان کند». ابن زیاد امام را نامهای نوشت و به جسارت بنای تهدید نهاد. امام نامه را افکند و فرمود قومی که خشنودی مخلوق را به بهای ناخشنودی خالق بخرند رستگار نشوند. پس پیک را فرمود نامۀ عبیدالله را پاسخ نباشد که کلمۀ عذاب بر او سزاوار گشته است.
ابن زیاد از شنیدن سخن امام خشمگین شد و عمر ابن سعد ابن ابی وقاص را فرمان داد تا به جانب وی رفته و خونش را بریزد و گویا ولایت ری را مشروط بدان کار کرد. ابن سعد که میان وسوسۀ دنیا و اندیشۀ آخرت دو دل مانده بود شبی مهلت خواست تا در عاقبت کار اندیشه کند و سحرگاه دل در گرو ملک ری نهاد و عزم خویش را به مقابله با حسین آشکار کرد.
عمر ابن سعد که پیکی برای امام فرستاده بود کوشید آتش جنگ روشن نشود و ابن زیاد را نامه فرستاد که حسین گوید مردم عراق مرا نامهها نوشتند و به شتاب و اصراری هر چه تمامتر سوی خود خواندند و اینک اگر از رای خویش بازگشتهاند من نیز از راه خویش بازگردم. اما چون ابن زیاد این سخن شنید دیو گمراهی بر جانش چیره شد و گفت: «چون به چنگ ما افتاده قصد گریز دارد اما دیگر وقت گریز نیست». پس به ابن سعد نامه نوشت و گفت «حسین را به بیعت با یزید فراخوان، پس اگر بیعت کرد خود دانیم با او چه کنیم». سپس در مسجد کوفه مردم را به جنگ با حسین و یارانش فراخواند و مردم کوفه نیز یک یک و چند چند برای خوشامد او از شهر بیرون شدند تا در لشگر ابن سعد بر میهمان دعوت شده و امام بیعت کردۀ خویش یورش برند.
امام پسر سعد را خواست تا با او سخن گوید. زمانی دراز نشستند و با هم سخن گفتند و دم گرم حسین(ع) بر آهن سرد جان پسر سعد اثر کرد همچنانکه علی پیش از جنگ جمل با دو یار پیامبر و دو همراه دیرین خود طلحه و زبیر زمانی دراز سخن گفته بود و چیزی نمانده بود جلوی آتش فتنه گرفته شود. اما افسوس که همواره یکی هست که آتش بیار معرکه شود.
عمر ابن سعد بار دیگر ابن زیاد را پیکی روانه کرد و نامه فرستاد و نوشت سپاس خدای را که آتش جنگ خاموش شد و کار امت به صلاح بازگشت و حسین عهد سپرد یا به جای خویش بازگردد یا به دیگرجای رود. اما چون پسر زیاد نامه را برخواند شمر ابن ذی الجوشن خواست تا تردید عمر ابن سعد را دستاویز کرده بر جای او تکیه زند. پس در گوش ابن زیاد زمزمه کرد که اگر حسین جایی دیگر رود هر آینه قویتر گردد پس عذرش نپذیر و او را میان بیعت و جنگ مخیّر کن.
ابن زیاد نامهای به عمر نوشت و به شمر سپرد و در آن نامه عمر را ملامت کرد که «ما تو را فرمان جنگ دادیم نه آنکه در آسایش و نجات خصم بکوشی. اگر فرمان مرا پذیرفتند پس ایشان را نزد من فرست وگرنه بر ایشان هجوم برده و همگان را به قتل رسانده پیکرهایشان را تکه تکه کن و چون حسین را بکشتی فرمان بده تا اسبان را بر جسمش بتازانند چنانکه استخوانهایش خرد شود…»
ابن سعد که تاب دل کندن از دنیا را نداشت شمر را بر پیادگان سپاه فرمانده کرد و عزم خویش را بر جنگ و قتال جزم نمود. اما حرّ ابن یزید که در آغاز کار راه را بر کاروان عترت پیامبر(ص) بسته و به تعقیبشان پرداخته و گزارش آنان را به پسر زیاد داده بود در کار خویش درنگ کرد و اندیشید و بامداد روز دهم محرم پیش از آنکه آتش جنگ در بوستان حرم اهل بیت پیامبر (ص) افتد پا در رکاب توبه نهاد و به شتاب خود را به حلقۀ یاران حسین رساند و از آن که خاطر حرم رسول خدا را آزرده بود عذر خواست و طلب بخشش نمود. امام او را گفت از اسب فرود آید و لختی میهمان باشد اما حرّ اجازۀ جنگ خواست و امام نیز رخصت داد. حرّ شمشیر از نیام کشیده به سپاه کوفه هجوم برد و بر ایشان بانگ زد که ای مردمان کوفه امام خویش را به سویتان خواندید و چون به سویتان آمد او را رها کردید و اینک بر او تیغ تیز بر کشیدهاید؟
حرّ رجز میخواند و میگفت: «من همان آزادهام که پشتیبان میهمان باشم و بر گردن شما خط شمشیر میکشم تا از کسی که به این سرزمین فرود آمده دفاع کرده باشم. با شما میجنگم و این ستم را نظاره گر نخواهم بود».
انتهای پیام