«در جبهه غربی خبری نیست»؛ فیلمی در ستایش مذاکرهکنندگان صلح
لقمان مداین، منتقد سینما در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز دربارهی فیلم سینمایی «در جبهه غربی خبری نیست» نوشت:
اثر پرمفهوم «در جبهه غربی خبری نیست» به کارگردانی ادوارد برگر و نویسندگی مشترک او با ایان استوکل و لسلی پترسون که در اسکار اخیر در چهار بخش بهترین فیلم بین المللی، بهترین موسیقی، بهترین فیلمبرداری و بهترین طراحی صحنه پیشتاز شد را با هم به نقد و بررسی مینشینیم.
فیلمی که آمده انگشت اتهام را به سوی معابدی بگیرد که همیشه تابع حکومت وقت خود بودند، آمده بگوید که چگونه فاشیسم نوجوانان پرشور را به امید جنگیدن برای خدا از دل عبادت خانه ها جمع می کند، از اعتبار ادیان سواستفاده می کند تا اهداف شوم خود را در دل خطوط جبهه تامین سازد.
آمده تا بگوید تفاوتی میان جبهه های جنگ نیست، از حماسهسرا تا سخنران، همیشه کسی هست که این خیل مشتاق را با سخنان آتشین لبریز از فداکاری کند و با نهادن منت بر سر همین انسان های از جان گذشته سیاست های جنگطلبانه خود را توجیه و رنگ و بوی وطن دوستی به آن بدهد و پاسخگو نباشد که چه کسی و چه سیاستی کشور را به آستانه جنگ کشاند که حالا جوانان مرز و بومش مجبور شوند با عبور از مرز زندگی و با دستانی خالی از وجب به وجب آن دفاع کنند.
آمده تا نشان دهد سیاستمداران مسن چگونه از جوانانی پاک قربانی میسازند و با ایجاد سپری انسانی تراژدی میآفرینند تا بعدها با تکیه بر اجساد همین استعدادهای پرپر شده برای خود سند مظلومیت بسازند.
آمده تا تفکر پوسیده و رذل فرماندهان منفعتطلب جنگ را در کنار مظلومیت سربازان وحشتزدهای که فریب هیجانات خود و سیاستمداران مسن را خوردند به نمایش کشد تا ارزش کار مذاکرهکنندگان صلح را بر وجدانهای بیدار هویدا سازد.
آمده تا بگوید هیچ شکوهی و هیچ رازی در مرگ تو نیست بلکه نهایتا یک وسیله خواهی بود با قصهای تراژیک، آمده تا پروپاگاندای جنگ را فلج کند و بگوید یکایک قهرمانان جنگی تا لحظه مرگ تمام قد ترسیدند، آنقدر که پس از مرگ نیز از چشمان بازشان میشد وحشت را خواند.
آمده تا نشان دهد در لحظاتی که رزمندگان از فرط گرسنگی نان خشک نیز برای خوردن نمییافتند، کسانی که دستور جنگ را صادر کرده بودند در مکانی امن با برخورداری از بهترین تغذیه و امکانات از هزینه به دور بودند و برایشان قابل درک نبود که سرباز خط مقدم یا مردم زیر فشار جنگ با چه مشقتی نفس میکشیدند و توان ادامه جنگ و مقاومت موجود نیست.
آمده تا بگوید در شرایطی که مردم در فقر و گرسنگی، رزمندگان در باتلاق مرگ و کشور در ورطه ویرانی است، در بحرانی که دوا نیست، غذا نیست و بی پولی است و فقط فرماندهان خشونت طلب از آن سود می برند، آنکس که برای صلح پیش قدم شود، حتی اگر زیر کاغذی را امضا کند که تماما به سود کشورش نباشد و صرفا سایه جنگ را رفع و جان مردم کشورش را نجات دهد و جلوی ریخته شدن خونهای بیگناه بیشتر را بگیرد مصداق حقیقی قهرمان ملی است.
همین که متوجه میشویم فیلم از کتابی به همین نام اثر اریش ماریا رمارک اقتباس کرده اما به متن وفادار نبوده درمییابیم که با انگیزه حرف زدن به تصویر کشیده شده و طبیعی است که برای سازندگان آن پیام فیلم از استانداردهای سینمایی مهمتر بوده است.
صحنه آغازین همه چیز را روشن میکند، یک سرباز آلمانی که در حال تقلا برای مقاومت در برابر حمله فرانسویهاست، سقوط همرزمانش را جداگانه تماشا میکند، او نگران نیست هر گلوله که شلیک میکند به هدف اصابت کند یا خیر، که تمام عقل خود را رها کرده، قمهای از قلاف کمربند خود بیرون کشیده و با یورش بر خاکریز دشمن آن را بر قلب حریف خود مینشاند، سربازی که برای تحقق آرمانهایش به جنگ رفته بود حالا تمام تلاش خود را بهکار بسته تا فقط زنده بماند.
دقایق ابتدایی بسیار کم نظیر ترسیم شده، تصویری از یک روباه مادر و فرزندانش را میبینیم که در میان سرما محفظهای امن را برای خود برگزیدند تا از ابتلائات به دور باشند.
همان ابتدا با دیدن این سکانس چند پیام مهم را درک می کنیم، روباه نماد پیامی مبنی بر وسعت بخشیدن به نگاهمان در زندگی است، تا بگوید باید پای بر زمین بگذاریم و آسمانی تصمیم نگیریم و نشانمان دهد که حقیقت با آنچه در رویا میپنداریم فاصلهای بسیار دارد و در نهایت میخواهد بگوید که هر مسئلهای هرچند دشوار باشد راه حل مخصوص خود را دارد و آن گره باز شدنی است.
مثل جنگ جهانی اول که در فیلم به تماشای بخشی از آن مینشینیم و میبینیم که وقتی ارادهای به پایان آن بنا میشود صلح شکل میگیرد و میبینیم که نوجوانان پر شور چگونه از واقعیت جنگ در مقابل آنچه در رویا میپنداشتند وحشتزده میشوند.
فیلم سکانسهای آغازین خوب کم ندارد، مثل وقتی که از قعر جنگلی تاریک و سرد، ردپای نور را میبینیم که شاید به ما بگوید در پستترین روزهای جنگ که قانون جنگل بر آن حاکم است و باید بکشی تا کشته نشوی، نور صلح میتواند بر تاریکی چیره شود.
پیرنگ اصلی فیلم حول مذاکرهکنندهای است که میخواهد مقامات بالادستی خود را راضی کند تا به جنگ پایان بدهند اما ژنرالهای نظامی که حاضرند از دریای خون عبور کنند تا به امیال خود برسند مخالف این اقدام هستند.
اما این پیرنگ اصلی به قدری ضعیف است که مخاطب آن را خرده پیرنگ تلقی میکند و میتوان گفت که نویسنده در یک خطای آشکار خرده پیرنگ فیلم یعنی قصه سرباز پاول را به قدری پررنگ کرده که از پیرنگ اصلی غافل شده است و در همین خرده پیرنگ نیز اطلاعات درستی از کاراکترها به مخاطب نمیدهد.
عطف اول فیلم پس از سی دقیقه اتفاق میافتد زمانی که تعداد انبوه کشتهشدهها در قالب یک لیست به دست ماتیاس ارتسبرگر میرسد تا با استناد به آن اسامی بتواند ستاد کل ارتش را قانع کند که جنگ باید به هر قیمتی تمام شود.
اوج فیلم زمانی است که ژنرال فردریش تصمیم میگیرد با جمع کردن سربازان نقشه شوم خود را فاش ساخته و آنان را برای نبردی پانزده دقیقهای مهیا سازد تا به محض فتح سرحدات فرانسه صلح برقرار گردد.
عطف دوم فیلم وقتی است که چند ثانیه مانده به ساعت یازده و برقراری آتش بس صلح، پاول کشته میشود و جنگ پایان مییابد و روند عادی برقرار میشود.
عنصر ارتباطی فیلم پلاک سربازان است، همان پلاکی که با هربار جمع کردن آن پیکر یک دوست پیدا میشود و با سر شماری آنها لیست بلند بالایی تهیه میشود تا ماتیاس ارتسبرگر بتواند مقامات بالادستی را به پایان جنگ راضی کند.
روسری الوئیز یعنی معشوق فرانسوی فرنز که در میانه جنگ ساعاتی را با او میگذراند و سپس آن را به یادگار با خود میآورد، و تا انتهای جنگ بارها دست به دست میشود و عطر خوش زندگی را در دل آنان زنده نگاه میدارد اگرچه به یک عنصر تشبیه میشود اما چون در پیرنگ اصلی بی تاثیر است و قهرمان و ضد قهرمان را در بر نمیگیرد مصداق عنصر ارتباطی نیست.
قهرمان فیلم ماتیاس ارتسبرگر، مذاکرهکننده ارشد صلح است، اوست که با دیدن تعداد بسیار زیاد کشتهشدههای جنگ خواب به چشمانش نمیآید و تمام همت خود را به کار میبندد تا جلوی این فاجعه انسانی را بگیرد و در نهایت با امضای برگهای که حکم قتل خودش در تاریخ میشود به جنگ خاتمه میدهد.
ژنرال فردریش ضد قهرمان فیلم است، اوست که با سواری بر خون جوانان کشورش سعی دارد تا خود را فاتح جنگ معرفی کند، از آنان گوشت دم توپ میسازد و از بالا رفتن تعداد کشتهها ترسی ندارد و با دمیدن بر آتش خشم سعی بر مانعگذاری در راه مذاکرهکنندگان صلح دارد.
دیالوگپردازی فیلمنامه خشک است و گنگ اما گل درشت نیست، روان است اما شخصیتساز نیست، چیزی از آداب، رسوم، لحن و لهجه بیان نمیکند، در ضعفی عیان گرهگشایی را به دست نویسنده انجام میدهد و اطلاعات را فاش میسازد، به ندرت پیش برنده پیرنگ است و متاسفانه کشمکش ندارد.
پاول در ابتدای فیلم یک ضد ارزش است، اوست که با شور جنگ قصد دارد در فتح فرانسه شریک باشد و در جنگ حاضر است سربازانی را که نمیشناسد از دم بکشد اما در خلال فیلم وقتی با یک سرباز فرانسوی در گودال میافتد و او را میکشد عذاب وجدان گرفته و با جنگ غریبه میشود، مفهوم زندگی در او زنده شده و نگاهش به جنگ تغییر میکند که همین او را به یک ارزش تبدیل میکند.
فیلمنامه تعلیقهای اصلی و فرعی زیادی دارد اگرچه بعضا ضعیف است، اما اتفاقاتی رخ میدهد که دارای غافلگیری است و مخاطب یا کاراکترهای فیلم را متعجب میسازد.
مثلا در بخش اصلی شاهدیم که پانزده دقیقه پیش از صلح، ژنرال فردریش دستور جنگ میدهد و ارتش خود و دشمن را غافلگیر میکند، در بخش فرعی نیز ناظر بر مرگ پاول چند دقیقه پیش از صلح هستیم.
یا خودکشی همرزم پاول که مجروح شده، یا کشته شدن دوست دیگر او به دست فرزند خانواده روستایی و یا تلاشهای پاول برای زنده نگه داشتن دشمن خود در میانه جنگ.
میزانسن فیلم بسیار کم نظیر است و به درستی توانست در اسکار کسب افتخار کند، با یک طراحی صحنه فوقالعاده مواجه هستیم، اجساد را بسیار واقعی مییابیم، پناهگاهها، سلاح و خاکریزهای بسیار دقیقی طراحی شده، از شهر تا کاخ و میدان رزم، سیاهی جنگ را به خوبی تصویر میکشد.
شاهد طراحی گریم بسیار خاص هستیم، توانسته چهرههای آن برهه تاریخی را به خوبی ترسیم کند، حساسیت فصلی را در صورت نشان دهد، سرمای برنده را بر پوست نحیف صورت جنگاوران جوان نمایش دهد، زخم، خاک، گل و خون را در وقت لزوم بر صورت کاراکتر حکاکی کند.
با یک اصلاح رنگ و نور اساسی مواجه هستیم که تفاوت میان شهر و جنگ را میشناسد، وقتی در میدان جنگ است همه چیز را صفر و یک میبینیم، سیاهی جنگ است در دل سفیدی بی حس، تا بگوید روح زندگی آنجا جریان ندارد.
در مذاکرات تلفیقی از رنگ سفید و آبی را شاهد هستیم تا اینگونه القا شود که در آن محفل تمام تلاش و نیتها بر ایجاد آرامش و صلح است، سبز آلمان را بر تن سربازانش میبینیم، همان رنگی که نماد قیام کننده و آغازگر جنگ است و آبی فرانسه را بر تن نظامیانش میبینیم که نماد نظم و آرامش و صلح است.
همان نظمی که در نحوه جنگاوری و مدیریت خاکریز جلوه میکند، همان رنگی که ارتش صلحطلب را به ما معرفی میکند و آنچه که در آن بین خودنمایی میکند رنگ قرمزی است که از قلب سربازانی که حتی یکدیگر را نمیشناسند فواره میزند تا بگوید در این مکان نه فقط یک سرباز که بسیار فراتر از این معنی یعنی یک عشق به زندگی یا یک استعداد تلف شده است.
طراحی لباس به خوبی شکل گرفته، بر فرهنگ زمانه فیلم مطالعه شده، سیاستمداران و مردم شهری را با لباسهایی که در برهه خود مد بوده میبینیم و نظامیان را با لباسهایی که در آن زمان طراحی شده بوده مییابیم، حتی سنگفرش خیابان نیز حساب شده است که همه نشان از این دارد مطالعه اساسی بر آن دوره انجام گرفته است.
اگرچه در شخصیتپردازی با یک ضعف جدی مواجه هستیم و میتوان گفت که هیچ کاراکتری از یک پردازش خوب بهرهمند نشده و علاوه بر آن در میان آنتاگونیست و پروتاگونیست نیز روانشناسی شخصیت به درستی شکل نگرفته ولی می شود گفت با آنکه فیلم محصول آلمان است اما از کهن الگوی مبارز تنها در نظریه رولو می که برای جامعه آمریکایی در عصر خودشیفتگی نیمه دوم قرن بیست طرح شده وام میگیرد و بر مینای آن کاراکتر قهرمان یعنی ماتیاس ارتسبرگر را تنها مردی می یابیم که با شجاعت از اصول خود کوتاه نمیآید و قادر است عدالت و نظم را به دنیای آشفته بازگرداند.
از جمله نقاط قوت فیلم هنر نقشآفرینی بازیگران است، از سیاهی لشکر تا قهرمان پر روح و پر مفهوم ظاهر می شوند، بازی درخشان آنان است که ضعف های فیلمنامه را به رخ مخاطب عام نمی کشد.
اثری از صُلبیت کلام و انقباض جسمانی در آنان نمی یابید، در صحنه آزادند و استقلال عمل دارند، صدا و حرکات بدنشان با متن همسویی دارد، از اُسلوبهای زیبایی شناسی بدن بهره میبرند، در هر پلان به اندازه نیاز انرژی میگذارند، به کلام تسلط دارند، تلفظ واژهها را صادقانه ادا می کنند، گویشی مناسب دارند و آوایی صحیح را به کار می گیرند.
از اعمال پیچیده مثل غذا خوردن یا سیگار کشیدن استفاده میکنند تا در صحنه بیکار نباشند، میمیک صورتشان با اکت صحنه همراه است، از تکرار الگوهای مکرر پرهیز کردند و سعی دارند به شخصیت ترسیم نشده کاراکتر بُعد بدهند و با آن زندگی کنند.
کارگردان نبوغ خود را در اضلاع تصویر به نمایش میکشد، میداند کجا دوربین را به حرکت وادارد و کجا آن را به استقرار کشاند، مثل وقتی که صدای ضرب چرخ خیاطی را با آهنگ چرخهای ارابه مرگ ماشین نظامی همگام میکند تا بگوید این چرخه در جنگ ناتمام است و انسان زنده را تحویل می گیرد و یونیفرمی بی جسد تحویل می دهد.
یا آنگاه که در آسایشگاه رزمندگان جنگ پروانهای را در محفظه شیشهای گرفتار میکند تا بگوید عمر این سربازان نیز مانند آن پروانه به چند روز است و عاقبتشان ختم به رهایی نمیشود مگر آنکه قدرتی فراتر، شیشه جنگ را در هم شکند تا آن پروانه فرصت پرواز یابد.
یا آنگاه که قهرمان و ضد قهرمان را در خودرویی مشترک و در یک کادر نشان میدهد، یا وقتی که سرباز خط مقدم را زیر آوار خمپاره به تصویر میکشد تا بگوید چگونه رزمندهای که زیر آوار گیر کرده میخواهد پناه مردم بی دفاع باشد؟
یا وقتی که در میانه جنگ صحنه نشستن دو کاراکتر را بر سرویس فرنگی نشان میدهد که حین اجابت مزاج دارند نامه خانواده خود را می خوانند تا تداعی کند جنگ با زندگی و خانواده آنان چه کرده است.
یا در سکانس پایانی که پاول در نفسهای آخرش از تاریکی جنگ به سوی نور صلح میرفت، یا وقتی که پیرمردهای ناسیونالیست را حین معرکهگیری برای مردان جوانی نشان میداد که در حال تحریک شدن به نبردی بودند تا در آنجا برای تجمل گسترده مردان مسن بجنگند.
یا وقتی که ژنرال فردریش را حین خوردن گوشت و جگر خونی نشان میدهد تا به خونخوار بودن روحیه او اشاره کند و در نهایت سکانس پایانی را با تصویری از یک جنگل کاج ایستاده میبینیم تا نمادی باشد از میلیونها کشته در جنگ جهانی اول.
صداهای لازم در صحنه دقیق انتخاب شده بود، مثل وقتی که صدای دعوای سگها را در هوا و هرج و مرج را بر روی زمین میشنیدیم.
اما کارگردان در چینش سکانس و پلانها ضعف جدی داشته، ریتم فیلم را حفظ نکرده و با چکشکاری نکردن فیلمنامه یک از هم گسیختگی پدید آورده است.
با یک تدوین غیر حرفهای مواجه بودیم، فیلم را گرافیکی کرده بود، نیاز به برشهای بیشتری داشت، سکانس های اضافی را حذف نکرده بود و از تکرار مکررات رنج میبرد.
با این حال شاهد یک انتخاب موسیقی شاهکار بودیم، که در هر قطعه یک هدف را دنبال میکرد، تکراری نبود و در لحظاتی که شخصیت در آستانه مرگ یا حس آسیبهای ناشی از جنگ و یا تجربه ای جدید بود یاریرسانی میکرد.
انتهای پیام