دوستی به سبک «ام اس» | ما آن شقایقیم که با «درد» زادهایم
«مریم پیمان» در روزنامه ی «شرق» نوشت: دیر شده است. سرماخوردگی، تب، عفونت و گرگرفتگی آزارم میدهد. نخستینبار است که دارو ندارم؛ دفترچهام تمام شده بود. «اگر نیاید، چه میشود؟» نهیب میزنم؛ «تا تو باشی حواست را جمع کنی». از دوستی کمک خواستم. داروی بیش از نیازش داشت و قرار شد به دادم برسد. ماههاست قرار گذاشتیم تا مبتلایان به «ام اس» را دور هم جمع کنیم تا از کنارهمبودن، احساس بهتری داشته باشیم، اما روزمرگیها هنوز مجالی نداده. دوستم همراهم است. نگران هیچچیز نیستم، هر اتفاقی هم بیفتد او هست. زنگ تلفن تکانم میدهد. میگویم: «رسید». هر دو نفس راحتی میکشیم. یک جعبه کامل دارو را روی صندلی پارک میگذارد. هیچ شیوهای برای سپاسگزاری از او بلد نیستم. به چشمان مهربانش خیره میشوم؛ شادی روی لبانم خشک میشود؛ مَردُمَک چشم چپش بزرگتر از راست است. نگرانیهای این روزهایش چشمها را باز درگیر التهاب عصب چشم کرده. میخندیم با وجود دردی که در هر دو ما بیدار است. در ذهنم میگذرد؛ «ما بیغمان مست دل از دست دادهایم/ همراز عشق و همنفس جام بادهایم/ ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای/ ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم/ گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست/ نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم» باید دوباره بستری شود، اما فرزندش در راه است.
دیر شده است. هیچ علامتی از کمبود دارو در بدنم حس نمیکنم. انگار وجد در وجودم و سرمای هوا همه نشانههای بیماری را با وجود عفونت، عقب رانده است. «کاش! همیشه زمستان بود». داروها خوابآلودهام کردهاند، اما چشمانم باز و خندانند. به «آینه»ام خیره میشوم. سکوت میکنم و به انعکاس چشمانم نگاه میکنم. دلم مثل برگهای دمکشیده چای از سطح به عمق میریزد. روزهای سخت عفونت میگذرند و گویی امیدی به رفع آن نیست. کسی نمیداند که عفونت به «اماس» ختم میشود یا داروهای کنترل «اماس» بدن را به عفونت حساس میکند. عفونتها علت یکسوم عود یا تشدید بیماریاند و عفونتی که منجر به بروز تب شود، مشکلساز میشود. بعد از مدتها دوباره تبولرز را بعد از تزریق داروهایم تجربه میکنم. سخت است، سخت. همهنوع آنتیبیوتیک به هر شکلی مصرف کردهام و آخرین داروها را با کمک پزشکی مهربان از چند داروخانه گرفتم. عفونت در ریه، خون، ادرار، رحم و… هیچ فرقی در میزان خطر برای بیماران ندارند. داروهای گیاهی، نزدیکنشدن به بیماران، استفادهنکردن از وسایل حملونقل و بهداشتی عمومی، تعویض پدهای بهداشتی، ماسکزدن و…؛ چندین ماه تلاش برای بهترشدن، مؤثر نبوده و نیست. دوره درمان جدید، فشرده است. دستی به دعا و دلی رو به آسمان هم هست. به تصویرم ناامیدانه خیره میشوم؛ دختری بهظاهر شاد و امیدوار، بدون نشانهای آشکار از بیماری. تلفنم در جیبم میلرزد. پیام را باز میکنم؛ «جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد/ رمزی زِ رازِ عشقت در صد زبان نگنجد/ سودای زلف و خالت در هر خیال ناید/ اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد» چشمانم به امید لبخند میزنند. اینبار حتما نتیجه خواهد داشت.
انتهای پیام