کافههای روشنفکریِ تهران
سیروش علینژاد، روزنامهنگار، به بهانهی انتشار کتاب «کافههای روشنفکری» نوشتهی احمد راسخی لنگرودی، یادداشتی نوشته است که به نقل از سایت آقای راسخی در پی میآید:
کافههای روشنفکری در اوایل قرن شمسیِ گذشته، همزمان با گروههای روشنفکری در تهران به وجود آمد. گروه ربعه، بهمثابهی پیشقراول جریانهای روشنفکری در سال ۱۳۰۹ پدیدار شد و کافههای روشنفکری دور و بر سال ۱۳۱۰ ظهور کرد. «گروه ربعه» گروه روشنفکریِ نوگرایی بود که در برابر «گروه سبعه» قد علم کرده بود. گروه سبعه در اوایل قرن از شماری از نویسندگان و ادیبان سنتی مانند محمد تقی بهار، رشید یاسمی، سعید نفیسی، عباس اقبال آشتیانی، بدیعالزمان فروزانفر و محمد قزوینی شکل گرفته بود. نوگرایان ربعه عبارت بودند از صادق هدایت، مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و بزرگ علوی. بعدها افراد دیگری به هر دو گروه پیوستند. هر دو گروه آثار ارزشمند و ماندگاری بر جا گذاشتهاند. تفاوتِ آنها تنها در روی آوردن به نوگرایی یا تکیه زدن به سنتهای ادبی بود. به هر صورت، این دو گروه ستونهای فرهنگ و ادب معاصر بودهاند، اما چراغ کافههای روشنفکری توسط گروه ربعه روشن شد و روشنفکرانِ بعدی آن را فروزان ساختند. صادق هدایت در میان روشنفکران ربعه و غیر ربعه شمع فروزانِ جمع بود.
کتابی که در این گزارش به آن میپردازیم ــ کافههای روشنفکری، نوشتهی احمد راسخی لنگرودی ــ به زندگیِ آدمها و افکار و عقاید آنها کاری ندارد، بلکه به غلغلهای که کافههای روشنفکری، از اوایل قرن گذشته تا سال ۱۳۵۷ در عالم شعر و ادبیات درانداخته بودند، نظر دارد. زیرا پس از آن، جریانهای روشنفکری جمع شد، و از پاتوقهای روشنفکری و چهرههای پاتوقنشین اثری نماند.
دربارهی کتاب آقای راسخی در یک جمله میتوان گفت کاری خوب، شیرین، خوشخوان و جذاب است، با طرح یک افسوس که چرا نویسندگان و شاعران در گذشته، کافهها را پاتوق بدهبستانهای فکریِ خود کرده بودند، اما حالا دیگر از آن کافهها و داد و ستدهای فکری خبری نیست؟
نویسنده در فصل آغازین کتاب، با عنوان «گمشدههای عصر ما»، نظری جامعهشناختی به پاتوق و پاتوقنشینی در ایران میافکند و تأثیر و اهمیت آن را در عالم شعر و ادبیات بر میرسد. در این فصل، او نگاهی عمیق به جریان کافه و کافهنشینی و تأثیر آن بر ادبیات و نظم و نثر جدید میاندازد و با تمسک به نوشتههای روشنفکران مغربزمین، به تحلیل ماجرا مینشیند (اگر حوصلهی خوانندگان سر نرود در پایان گزارش، تکهای از آن را هم میآوریم). سپس وارد مبحث پاتوقهای سنتی در ایران میشود که همان قهوهخانهها هستند. او میگوید آغاز شکلگیری قهوهخانهها در ایران به دوران صفویه باز میگردد و از همان دوره، قهوهخانهها پاتوق ادبا و شعرا بودهاند. نویسنده میگوید شاه عباس صفوی با بسیاری از سفیران و نمایندگان کشورهای خارجی در قهوهخانهای در میدان نقش جهان دیدار میکرد و شاه طهماسب اول بیش از همه واله و شیدای محیط اجتماعی قهوهخانهها بود. حتی گفته میشود که شاه عباس برای شاعرانی که در قهوهخانهها و مجالس با آهنگ خوش شاهنامه میخواندند مقرری معین کرده بود. قهوهخانههای سنتی محل رفت و آمد جهانگردانِ خارجی هم بود و شرح و وصف آنها در لابهلای سفرنامهها جاری است. در آن زمان که ادبیات شفاهی حرف اول را میزد، پردهخوانی و برپاییِ مجالس نقل و نقالی و شاهنامهخوانی و اسکندرنامهخوانی و خیامخوانی و مدحخوانی توسط نقالان و مرشدان از جمله ویژهبرنامههای پارهای از این قهوهخانهها بود.
در اواخر دوران صفویه به علت اوضاع نابسامان کشور قهوهخانهها از رونق افتاد، اما دیری نپایید که با برقراریِ ثباتِ سیاسی و امنیت نسبی در دورهی قاجار به جایگاه پیشین بازگشت و رواج روزافزون یافت.
قهوهخانهها ریشه در فرهنگ اسلامی داشتند و از کشورهای همسایه به ایران آمده بودند، اما کافهها از سرزمینهای غربی وارد شده بودند و از جلوههای عصر مدرن محسوب میشوند. شباهت این دو زیاد است اما تفاوتشان چشمگیر نیست؛ در قهوهخانههای سنتی قلیان و چپق به راه بود و در کافههای مدرن سیگار دود میشد. کافههای روشنفکری میزهای سه چهار نفره داشتند، اما میزهای قهوهخانهها، نیمکتهای دراز و چندنفره بود. اینجا بیشتر مردم زحمتکش و عموم جامعه گرد میآمدند و آنجا روشنفکران و اهل شعر و ادب. در قهوهخانهها زنان حضور پررنگی نداشتند، اما در کافههای روشنفکری زن و مرد با هم مینشستند. در قهوهخانهها از مشتریان با چای پذیرایی میشد و در کافهها با انواع نوشیدنیها و خوراکیهای گرم و سرد.
آیا قهوهخانهها یکشبه به کافههای غربی بدل شدند یا در حد فاصل آنها اتفاقات دیگری افتاد؟ ظاهراً کافههای اولیه، چیزی میان قهوهخانه و کافه بودند و سنت و مدرنیسم را در هم ادغام کرده بودند. در واقع، نقش میانجی داشتند.
قدیمیترین کافه
نویسندهی کافههای روشنفکری میگوید مشخص نیست که اولین کافه چه زمانی، در کجا و با چه نامی راهاندازی شد، ولی از قول جعفر شهری و کتاب تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم، کافه «لقانته» را قدیمیترین کافهی تهران معرفی میکند.
او مینویسد که کافه لقانته گرچه کافهای نو بود اما از نمادهای سنتی چیزی کم نداشت. جلویش حوض کاشیِ زیبایی قرار داشت که دور آن گل و گلدان و قلیان چیده بودند. یک حوض دیگر هم با ماهیهای قرمز در داخل کافه بود. در و دیوار و سقف کافه با عکسها و تابلوها و دیوارکوبها و چلچراغهایی زینت یافته بود که اینها همه بدان رنگ ایرانی میداد، اما علاوه بر چای و قلیان، با بستنی و فالوده و انواع شربت از مشتریان پذیرایی میکرد که در قهوهخانهها مرسوم نبود.
کافه لقانته حدود بیست سالی پیش از کافه نادری (در سال ۱۲۸۵ شمسی) توسط شخصی به نام غلامحسین مولایی که درسخواندهی پاریس بود، در ابتدای خیابان باب همایون تأسیس شد، و در دورهی انقلاب مشروطه و عصر مظفرالدین شاه، برای خود بروبیایی داشت؛ رجال و اشراف با دبدبه و کبکبه به آنجا میآمدند و چه بسا با انقلابیون مشروطه به بحث و فحص مینشستند. اما به تدریج پای روزنامهنگاران و نویسندگان به آن باز شد و چهرهای روشنفکری بدان بخشید. بدینسان کافه لقانته نقطهی اتصال قهوهخانههای سنتی با کافههای جدید به شمار میرود.
بحثهای داغ
در سالهای اولیهی دههی ۱۳۰۰، کافههای دیگری پیدا شدند و بر شمار کافهها و جماعت کافهنشین افزوده شد. روشنفکران به این کافهها روی خوش نشان دادند و آنها را بدل به پاتوقهای اصلیِ خود کردند. کافه رفتن گرچه در آغاز جنبهی تفریحی داشت، اما رفته رفته به بخشی از آداب و رسوم زندگی روزانهی روشنفکران تبدیل شد و محلی برای گفتوگو و رد و بدل اندیشهها و بحثهای داغ ادبی بود. اندک اندک کافهها محلی شد برای حشر و نشر افراد عادی با اقشار تحصیلکرده و نخبگان جامعه که البته بسیاری از آنها نیز از میان تودهها برخاسته بودند و عضو طبقهی متوسط جامعه به شمار میآمدند. مجالی شد برای آشناییِ مردم کوچه و بازار با نویسندگان و شاعران پیشرو که نظم و نثر جدید فارسی را دنبال میکردند. اگر یک خوانندهی معمولی کتابی میخواند و در جستوجوی نویسندهاش بر میآمد، دردسترسترین مکان، همین پاتوقهای فرهنگی بود. این دورهمیهای روشنفکری، در کنار نشریات، جُنگها، محافل ادبی و انجمنهای شعر، نقش مهمی در پرورش یک نسل از نویسندگان و شعرا و بالا بردن سطح ذوق و سلیقهی اهل ادبیات داشت.
کتابفروشیها، پناهگاهی برای روشنفکران
نویسندهی کافههای روشنفکری در اینجا از کافهها به کتابفروشیها نقب میزند و خود را به کتابفروشیهایی میرساند که بهویژه بعد از انقلاب، تا حدی جای خالیِ کافهها را پر کردند. او میگوید در این دوره، کتابفروشیهایی به وجود آمد که در غیاب کافههای روشنفکری، پناهگاهی برای روشنفکران شد. از آن جمله کتابفروشیِ «زمینه» در حوالی تجریش، «کتاب ایران» در محلهی دروس، «پاپیروس» در خیابان سنایی، «آزاد» در خیابان وصال شیرازی، «دهکده» در فرمانیه، «شمس» در ناصر خسرو، «تهران» در انتهای لالهزار، و تعداد دیگری از کتابفروشیها در اقصا نقاط کشور.
نویسنده میگوید اگر بخواهیم از مالکان این کتابفروشیها نامی ببریم، باید اشاره کنیم به افرادی همچون کریم امامی که به اتفاق همسرش، گلی امامی، کتابفروشیِ «زمینه» را در خیابان مقصودبیگ اداره میکردند؛ هایده پیرایش که کتابفروشی «دهکده» را در خیابان فرمانیه داشت؛ و لیلی گلستان که «کتاب ایران» در دروس از آنِ او بود. توضیح بیشتر در مورد «کتاب ایران» اینکه در پی پارهای موانع، این کتابفروشی پس از پنج شش سال فعالیت به گالری تغییر کاربری داد. همچنین باید یاد کرد از هنرمندی نقاش به نام شیرین اتحادیه، که مدیریت کتابفروشی «آزاد» در خیابان وصال شیرازی را بر عهده داشت و همچنان دارد؛ نیز علیاکبر غفاری که کتابفروشی یا «کتابخانهی صدوق» در بازار تهران متعلق به او بود و در آن بیشتر به تصحیح و تنقیح نسخههای خطی میپرداخت.
کتابفروشی زمینه
اما در فهرست کتابفروشیهای پاتوق، کتابفروشیِ زمینه متعلق به کریم امامی، جایگاه ویژه و منحصربهفردی داشت. میتوان گفت چیزی فراتر از کتابفروشی بود. بیشتر به یک کتابخانهی مجهز میماند تا یک کتابفروشی معمولی. این کتابفروشی میز مطالعه یا صندلی برای نشستن نداشت، اما بولتنی برای معرفی کتابهای تازه منتشر میکرد که بسیار قابل توجه بود. این بولتن یا فهرست یکصفحهای در سطح شهر مشهور شده بود و در ماه، سیصد چهارصد دریافتکننده داشت. اهمیت این بولتن در این بود که کتاب را به شکلی بسیار فشرده در دو سطر معرفی میکرد اما در آن دو سطر جانِ کلام را میگفت. در مختصرنویسی شاهکار بود و مورد تقلید مطبوعات قرار گرفت. خوانندگان آن را با ولع میخواندند و کتابهای مورد نظرشان را انتخاب میکردند.
پاتوقهای خانگی
از کتابفروشیها به پاتوقهای خانگی میرسیم که پیش از انقلاب وجود داشت اما پس از انقلاب به علت از بین رفتن کافهها رایجتر شد. پیش از انقلاب کافههای روشنفکری وجود داشت، اما همهی روشنفکران اهل کافه نبودند. کسانی بودند که به کافه و کافهنشینی تمایلی نداشتند و پاتوقهای خانگی را ترجیح میدادند. یکی از چهرههای مطرح این گروه ابراهیم گلستان بود که نگاه خوبی به کافه و کافهنشینی نداشت و کافهها را «محلی برای تفنن و وقتگذرانی و زد و بندهای ادبی» میپنداشت. در عوض، تا زمانی که در ایران بود، خانهاش را در محلهی دروس پاتوق اهل قلم و ارباب هنر کرده بود. «در آنجا سفرهای باز بود و ناهاری هم داده میشد. پاتوقی که به یک مرکز فرهنگی هنری بیشتر شبیه بود. زمانهای معینی را هم به پاتوق خانگیِ خود اختصاص داده بود، بیشتر جمعهها، که شماری از چهرههای سرشناس فرهنگی میآمدند و ساعاتی از روزِ آدینهی خود را در آنجا به بحث و گفتوگو میپرداختند؛ همه از طبقهی نویسنده و شاعر و هنرمند. شخصیتهای سرشناسی مثل جلال آل احمد، سیمین دانشور، صادق چوبک، پرویز داریوش، اخوان ثالث، یدالله رؤیایی، جلال مقدم، بهرام بیضائی، محمدعلی سپانلو، سهراب سپهری، فرخ غفاری، فروغ فرخزاد، احمدرضا احمدی و دیگران».
تنها گلستان نبود که پاتوق خانگی را ترجیح میداد. حتی کسانی که به کافهها میرفتند نیز پاتوقهای خانگی راه انداخته بودند. از جمله جلال احمد، محمدعلی سپانلو، عبدالحسین زرینکوب، ابوالقاسم انجوی شیرازی، هدایتالله متین دفتری، احمد شاملو، سیروس طاهباز و حمید مصدق. میدانیم که این پاتوقهای خانگی، بعد از انقلاب رونق و رواج بیشتری گرفتند و تا حدی جای خالیِ کافههای روشنفکری را پر کردند. «اگر خواسته باشیم از مشخصات پاتوق خانگی فروغ فرخزاد چیزی گفته باشیم یکی این است که از شب تا دم دمای صبح، داد و ستدهای فکری بود و شعرخوانی و البته همراه با پذیرایی؛ آن هم با انواع و اقسام ساندویچها که در آن زمان کمتر در خانهها متداول بود و همین جذابیت این پاتوق را دوچندان میکرد».
کافه نادری
با تمامیِ این اوصاف، پاتوقهای کافهای در مقایسه با پاتوقهای خانگی چیز دیگری بودند. رفتن به آنجا زمان مشخصی نداشت. روز و شب نمیشناخت. محدودیتی در کار نبود. برخلاف پاتوقهای خانگی که عدهی معینی دعوت میشدند، حضور در آنها برای تمام مردم ممکن بود و گرما و حس و حالِ دیگری داشت.
معروفترین کافههای روشنفکری همانها هستند که همواره ورد زبان بودهاند. در صدر آنها باید از کافه نادری یاد کرد که تاریخچهاش به سال ۱۳۰۶ باز میگردد. در آن سال یک مهاجر ارمنی به نام خاچیک مادیکیانس کافه نادری را، روبهروی سفارت بریتانیا در خیابان نادری دایر کرد. ارامنه در مدرنیزاسیون ایران نقش بزرگی داشتهاند و عرصهای نیست که در آن پیشگام نبوده باشند.
«نقش و اهمیت این کافه را در تاریخ ادبیات معاصر نباید دستکم گرفت. میتوان گفت جزئی از هویت فرهنگیِ ماست. اگر بگوییم به گونهای زادگاه ادبیات مدرن شناخته میشود گزاف نگفتهایم. نمیتوان از تاریخچهی کافه و کافهنشینی سخن به میان آورد اما نامی از کافه نادری نبرد. همین کافه برشی از تاریخ روشنفکریِ ما را به تصویر میکشد. تصاویر قدیم تعدادی از چهرههای سرشناس، نصبشده بر تن دیوار در ضلع شرقیِ کافه، به خوبی شاهدی است بر این مدعا».
نویسنده، که این اواخر به کافه نادری رفته است، میگوید این کافه ثبت تاریخی شده است اما اکنون با کافهای روبهرو هستیم تاریخی و با کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین گذشته، اما بی شاعر و بی نویسنده و بی هنرمند. در واقع، همه چیز این کافه یادآور گذشتههاست جز کافهنشینانش.
کافه رُزنوار
کافه رُزنوار در خیابان لالهزار قرار داشت و توسط فردی اصالتاً قفقازی تأسیس شده بود، اما به وسیلهی فردی به نام اسحاق افندی، از اهالی ترابوزان، اداره میشد. گروه ربعه در این کافه شکل گرفت که سرشناسترینِ آنها هدایت بود. هدایت نه تنها نامدارترین کافهنشین رُزنوار بلکه مشهورترین کافهنشین شهر بود. کافهنشینیِ روشنفکران با او جان گرفت و به دور او حلقه بست. کافه رُزنوار در دورهای پاتوق روشنفکران چپ هم بود و کسانی مانند تقی ارانی و دکتر کشاورز و عبدالحسین نوشین و حسن قائمیان به آنجا رفت و آمد میکردند. جهانگیر هدایت نقل میکند که «سالهای دههی بیست بود و راهپیماییِ تودهایها در خیابان استانبول در جریان بود. ناگهان چند کامیون ارتشی با سرباز و تفنگ میایستند و سربازها را پیاده میکنند. حسن قائمیان که صف اول ایستاده بود و شعار میداد فرار میکند داخل کافهی رزنوار و پشت سر هدایت قایم میشود. هدایت میگوید این هم بلشویک وطنی! منظورش آن بود که بلشویکهای روسی با چه ارادهای با سربازهای تزار مبارزه کردند و بلشویک وطنی با دیدن سربازان تفنگ به دست چطور فرار را بر قرار ترجیح میدهد».
کافه فردوس
شهرت این کافه هم مدیون حضور ممتد صادق هدایت در آن بود که در آن دوره چهرهای ممتاز و جذاب به شمار میرفت. این کافه سر چهارراه استانبول قرار داشت و در دورهای سرآمد کافهها بود. هدایت اغلب صبحها در ساعاتی مشخص به آنجا میرفت و سر میزی در سمت راست، پهلوی پنجره و رو به خیابان مینشست. شیر قهوهای سفارش میداد و به خواندن نشریات و کتاب میپرداخت. در مواقعی که سر دماغ بود و زمینه را فراهم میدید اطرافیان را با متلکها و گفتههای نغزِ خود مشغول میداشت. در دورهای اکثر دیدارهای او در همین کافه صورت میگرفت. هرکس صبحها قصد دیدن او را داشت به آنجا میرفت. برای نمونه جلال آل احمد اولین بار در همین کافه با هدایت دیدار کرد.
کافه فردوس حیاطی بزرگ داشت با درختان بید و افرا که لابهلای آنها میز و صندلی چیده بودند. باغچهای هم داشت که در آن گل لاله عباسی و پیچک و نیلوفر میکاشتند. سالن کافه نسبتاً بزرگ بود و با آینههایی که در چهار دیوارش نصب بود، بزرگتر نیز به نظر میرسید. میزهایش چهارگوش و سنگی بود. سنگیبودن میزها هم بی دلیل نبود؛ مشتریان ضمن بحث و گفتوگو روی میز میکوبیدند! خاصه زمانی که مباحث بر سر سیاست و مسائل روز دور میزد. صاحب کافه هم در نوع خود دیدنی بود؛ پیرمرد ارمنیِ بداخلاق و کمحرفی بود که سبیلهایی شبیه سبیلهای شاه عباس داشت و در نخستین دیدار جلب توجه میکرد. به همین جهت به کافه فردوس، کافه سبیل میگفتند.
نقل میکنند که موسیو سبیل از مشتریانی که سیگارشان را در فنجان قهوه خاموش میکردند کلافه بود و شکایت پیش صادق هدایت برد. صادق هدایت که میدانست این هم از اداهای روشنفکری است، از موسیو سبیل خواست تکه مقوایی به او بدهد. بعد با خط خوش روی آن نوشت: «از آقایانی که عادت کردهاند سیگارشان را در فنجان قهوه خاموش کنند، استدعا میشود قبلاً به ما خبر بدهند تا ما در زیر سیگاری برایشان قهوه سرو کنیم!» موسیو سبیل این نوشته را روی دیوار و جایی مقابل چشم همهی مشتریان نصب کرد. میگویند این طنز کارساز بود و بعد از آن، دیگر در هیچ فنجان قهوهای تهسیگار پیدا نشد.
صادق هدایت به غیر از وجه ادبی و آثارش، حضور تأثیرگذاری هم داشت. محمد بهمن بیگی، نویسندهی بخارای من ایل من، تأثیر او را چنین ترسیم کرده است:
«روز جمعه سوار درشکه شدم و به کافه نادری رفتم. در گوشهی کافه، دیدم که میزی گذاشتهاند و عدهای دورش نشستهاند. پرسیدم صادق هدایت کدام یک از آنهاست؟ گفتند آن فرد عینکی. رفتم و سلام کردم و گفتم آمدهام شما را ببینم. کتاب بوف کور را خواندهام. کمی با هم حرف زدیم. گفت اهل کجا هستی؟ گفتم قشقائی هستم و تازه لیسانس حقوق گرفتهام. از من پرسید خب، حالا که قشقائی هستی، تفنگ هم داری؟ گفتم بله، تفنگ هم دارم. گفت آهو هم میزنی؟ گفتم بله، آهو هم میزنم. گفت تفنگ دست آهو هم میدهی؟! فهمیدم چه میگوید. چون صادق هدایت گیاهخوار بود و مخالف شکار و کشتن حیوانات. گفتم فهمیدم چه گفتی! سپس خداحافظی کردم. بعد از مدتی که از تهران به ایل بازگشتم، دو تا تفنگ داشتم که گفتم آنها را آوردند. هر دو تا را به پارک “بمو” بخشیدم. بعد از تعطیلات به تهران برگشتم. باز به کافه نادری رفتم و کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را به او تقدیم کردم و گفتم من تفنگهایم را بخشیدم و هرگز شکار نخواهم کرد. بعد از این ملاقات مورد لطف و تشویق او قرار گرفتم و با هم دوست شدیم».
کافه گل رضائیه
این کافه از نسل اول کافههای پایتخت است که در سال ۱۳۱۰ توسط یک فرد ارمنی به نام گارگنا آوانسیان راهاندازی شد. چهارده سال بعد، یعنی در سال ۱۳۲۴ فردی به نام عزیزالله خوشامن این کافه را خرید. بعدها مدیریت کافه به پسر و نوهی او رسید. این کافه در ضلع غربی خیابان سی تیر (قوامالسلطنه سابق) بالاتر از موزهی آبگینه قرار دارد. در آغاز یک غذاخوریِ ارزانقیمت بود که مشتریانش را بیشتر طبقهی کارگر تشکیل میدادند. قیمت غذاها در دههی ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۰ دست بالا ۲۵ ریال میشد. تا اینکه رفته رفته به صورت کافهی روشنفکری درآمد. امروزه نیز مثل کافه نادری با گذشت قریب به یک قرن، همچنان سرپاست و به کار خود ادامه میدهد؛ اما نه مثل گذشته با مشتریان اهل قلم.
از ده میزی که اکنون در این کافه قرار دارد، یک میز همیشه خالی است. کسی اجازهی نشستن پشت این میز را ندارد زیرا این میز تاریخی، زمانی محل قرارهای مشاهیر و روشنفکران بوده است و مالکانِ کافه به یاد و احترامِ آنها این میز کنار پنجره را خالی نگه داشتهاند.
این کافهی قدیمی در سال ۱۳۹۷ در فهرست آثار ملی ایران قرار گرفت.
کافه فیروز
قسمتی از مطلب مربوط به کافه فیروز را بخوانیم:
«دوشنبههای کافه فیروز از همهی روزهای هفته دیدنیتر بود. چرا دوشنبهها؟ معلوم نیست. گویی در این روز همایشی برپا میشد. خیلیها در این روزِ هفته از سر عادت به آنجا میآمدند؛ از نویسنده و مترجم و شاعر گرفته، تا انواع و اقسام هنرمند؛ از کارگردان و هنرپیشه و عکاس و فیلمبردار، تا خطاط و نقاش و کاریکاتوریست و موزیسین. آنقدر که دیگر جای نشستن نبود، صندلی کم میآمد. عدهای پشت میزها میایستادند. کافه فیروز دو پیشخدمت داشت به نامهای ماناواز و مسیو پاپان. این دو گرچه پیشخدمت بودند و نسبتی با بحثهای روشنفکری نداشتند اما نفس کشیدنشان با شعر و ادبیات و بحثهایی که کافهنشینها داشتند درگیر بود. در امر خدمترسانی بسیار فعال بودند. این دو پیشخدمت در چنین روزهایی وقت سرخاراندن نداشتند. مدام در جنب و جوش بودند و به گرمی از جماعت شاعر و نویسنده پذیرایی میکردند. در این روز هفته همهمه فضای کافه را پر میکرد و یکسره دود بود و دود بود و دود، که پی منفذی میگشت! ناگزیر درِ کافه را در زمستان باز میگذاشتند تا دود سیگارها کمتر شود و کافه نفسی تازه کند.
در همین دوشنبهها خیلیها را در آنجا میشد دید. حتی آنهایی که در طول هفته کمتر سروکارشان با این پاتوق میافتاد. آنها هم میکوشیدند به هر نحو که شده دوشنبههای فیروز را از دست ندهند، اگر در این روز به کافه نمیآمدند انگار گمکرده داشتند. فرصتی را از دست داده بودند. هرجا که بودند و هر کاری که داشتند رها کرده خود را به آنجا میرساندند. خلاصه اینکه گرمبازاری بود این نشستهای دوشنبههای کافه فیروز؛ از آن نشستهای گرم و دلچسب که در سایر روزها کمتر دست میداد. هیچ روزی جای دوشنبههای کافه فیروز را نمیگرفت.
در مورد این کافه میگویند: “روزگاری بخشی از اصطبل ناصرالدین شاه بود که بعدها و بعدترها تو خیابانکشیهای دورهی رضاشاه این قسمتش باقی مانده و بعد از دست به دست شدنهای بسیار تبدیل به این کافه قنادی شد”. این کافه پس از یک عمر فعالیت مثل خیلی از کافههای دیگر تغییر کاربری داد. دیگر اثری از این شلوغترین و ارزانترین کافهی روشنفکری نیست. در حالی که اثر پررنگ آن تا بخواهی در صفحات تاریخ روشنفکری نقش بسته است».
دنیای کافهها
نویسندهی کتاب میگوید کافههای روشنفکری برای خود دنیایی داشتند؛ دنیایی متفاوت با سایر کافهها. این کافهها تقاطع دیدارهای دوستانه بود و نمادی از همزیستیِ مسالمتآمیز اهالی شعر و ادب و ارباب هنر. جملگی یکدیگر را با اسم و رسم میشناختند؛ کسی غریبه نبود. همه دوست و آشنا بودند. دوستانی که دستی در نوشتن و خواندن داشتند و در دنیای ادب و هنر برای خود کسی بودند.
این کافهها در آن زمان که تازه قد علم کرده بود، جانی به جریان روشنفکری بخشید. دورهی رشد و رواج اندیشههای روشنفکرانه بود. هر نشریهی فرهنگی ــ ادبیای که چاپ میشد، نشانی از زبان حال و قال این دورهی روشنفکری داشت و از یک نسل متحول و نوخواه حکایت میکرد. نسلی پویا و سرزنده که مشخصه و حکایتِ خود را داشت. هر اهل قلمی که سر در نظم و نثر داشت برای پیوستن به این جریان، به این پاتوقها میرفت. نفسی تازه میکرد و در بغض و خندههای دیگران شریک میشد. رد پای بسیاری از آنها را میشد در این کافهها گرفت. حتی آنهایی که کمتر در جمعهای عمومی آفتابی میشدند و بیشتر خلوتِ خود را میآزمودند. آنها هم گهگاه سری به این پاتوقها میزدند و از فضایش مختصر گرمایی میگرفتند.
این کافهها جایی بود بکر برای آرامش گرفتن، پوست انداختن و تازه شدن، و مکانی فراهم برای قلماندازیِ شاعرانِ مطرح و قلمبهدستانِ نامآوری که هیچگاه فکر خواندن و نوشتن و سرودن از سرشان نمیافتاد. ماه عسل شعر و شاعری در این کافهها میگذشت. کمتر اتفاق میافتاد که شاعری پایش به این کافهها باز شود و شعرش را پیش از چاپ برای هممیزیهای خود نخواند و نظر آنها را جویا نشود. آثار ادبی در صحن همین کافهها چکشکاری و سپس روانهی چاپ میشد.
تمام قرار و مدارهای روشنفکران در همین کافهها صورت میبست. بخش زیادی از وقتهای آزاد اهالی قلم در همین پاتوقها پر میشد. در همین نشستهای کافهای بود که آثار خوب و نوظهور به یکدیگر معرفی میشد و مورد نقد و نظر جمع قرار میگرفت. اختلافات و تضادهای فکریِ افراد مجال بروز مییافت. خلاصه اینکه محیط گرمی بود برای با هم بودن و پربار کردن اوقات فراغت.
مهمتر از همه اینکه صاحبان این کافهها از حضور دائمیِ روشنفکران استقبال میکردند. مثل سایر کسبه نبودند که توقف بیش از حد را مانع کسب بپندارند. برعکس، رونق کافهی خود را مدیون حضور همیشگی و پرجنب و جوشِ آنها میدانستند. مایهی بسی افتخار بود که کافهشان به پاتوق ادبی تبدیل شده است و همین پاتوق ادبی اذهان عمومی را بیش از پیش متوجه کافهشان میکرد.
حضور اصحاب رسانه هم حکایت دیگری داشت؛ برای آنها هم این کافهها به نوعی پاتوق بود. پاتوقی که بیشتر به کار و پیشهشان میآمد. دستشان را از مطالب پر میکرد. ارباب جراید چشمشان دائم به چهرههای پرآوازهی این کافهها بود؛ به آنجا میآمدند و دعوت به همکاری میکردند. قرار مصاحبه میگذاشتند. مقاله و یادداشت میگرفتند، و گاه نیز عکس و تصویری که رهآورد حضورشان در کافهها بود.
نقد ادبی
نویسندهی کافههای روشنفکری، زایش داستاننویسی و شعر نو و گشایش پروندهی نوگرایی و نوگویی و نونویسی، راهاندازی نخستین کانون نویسندگان، شکلگیری گروه ادبی ربعه، و به صحنه آمدن نقد ادبی و گفتوگو میان سنت و مدرنیزم را به همین کافهها نسبت میدهد و آنها را حاصل کافهنشینی میداند. میگوید: تا پیش از شکلگیریِ کافههای روشنفکری، نقد ادبی در محافل روشنفکری چندان جایی نداشت. هر کس هر نوع که دلخواهش بود مینوشت و میسرود و در قالب نشریه و کتاب به چاپ میرساند. خواننده هم میخواند. نقد شعر و داستان برای نخستین بار در همین جمعهای کافهای جلوه کرد و رفته رفته از میان خیل مخالفان قد برافراشت؛ آن هم بیشتر حول محور دکتر رضا براهنی. منتقدین دیگر هم بودند ولی فعالیت براهنی شاخصتر بود.
نویسنده برخلاف دیگر نقاط کتاب که وارد عقاید و افکار روشنفکران نمیشود، در مورد رضا براهنی عنان اختیار از کف میدهد و باورهای او را در مورد شاعران و نویسندگان قلمی میکند. میگوید براهنی معتقد بود که یک منتقد درجهی یک میارزد به ده شاعر درجهی دو. با نقدهای تند و تیز خود در نشریات و در همین کافهها بهاصطلاح پوست همه را میکند و از خود میراند. موضع ضد هدایت داشت و به نظرش اهمیتی که منتقدان برای صادق هدایت قائل بودند، احساساتی و مبالغهآمیز بود. شاملو را شاعری میخواند که در چهلسالگی از نظر شعری به رحمت ایزدی پیوسته است. در مورد «پائیز در زندان» اخوان ثالث میگفت «جز سطرهایی، بقیه فقط کلام است، کلامی که به جای شعر در آن پوشال چپاندهاند».
در مورد یکی از اشعار فریدون توللی نوشته بود: «محتوی آنچنان پست و مزخرف است که حتی یک حمال بیسواد هم تا این درجه به زبانِ پست و مزخرف تنزل نمیکند». احمدرضا احمدی را گرچه ذاتاً شاعر میدانست اما «نیمهشاعر و مجموعاً بیفرهنگ» میخواند. دربارهی خسرو گلسرخی میگفت در شعر کماستعداد است. شاعرانههای مشیری را شعرهای حمام و سلمانی میخواند. به چهار تن از شاعران نیمایی عنوان «مربع مرگ» داده بود؛ یعنی ابتهاج، کسرائی، مشیری و نادرپور. در مجلهی «فردوسی» در سال ۱۳۴۶ نوشته بود: «از این چهار نفر سایه و مشیری مردهاند و خدا شعرشان را رحمت کند، کسرائی سه چهارم کالبد و شعور و احساس و جهانبینیِ شاعرانهاش فلج شده است و نادرپور میخواهد با جبهه تشکیل دادن و تظاهر به متعهد شدن و احساس مسئولیت کردن خود را از مرگ شعری نجات دهد.» دربارهی شعر نصرت رحمانی میگفت «نصرت را الکی گنده کردهاند».
به علت همین نقدها بسیاری از او فراری بودند. اسمش را که میشنیدند بد و بیراه نثارش میکردند. نصرت رحمانی هم یک روز سیلیِ آبداری به گوش او نواخت که کارشان به کلانتری کشید، اما دوستان سر رسیدند و آشتیشان دادند. حکایت سیلی نواختنِ نصرت به گوش او در کتاب خواندنی است.
تکهای از کتاب
خانهای دور از خانه
«از تعاریف کلی که بگذریم، امروزه با کوچک شدن فضای زندگی ناشی از ظهور پایندهی آپارتماننشینی، ضرورت وجود پاتوقها را در نظام شهری بیشتر میتوان درک کرد. پاتوقها در جامعهی شهری بنا بر نظر جامعهشناس آمریکایی ری اولدنبرگ، صاحب کتاب مکان بسیار خوب، نقش مکانهای سوم را برای شهروندان ایفا میکنند. به این معنا که نه خانهی شخصی قلمداد میشوند که حکم مکانِ اول را پیدا کنند و نه محل کار شناخته میشوند که در حکم مکان دوم به شمار میآیند. مکانی شناخته میشوند برای پناه بردن از خانه و کار. به تعبیری خانهای دور از خانه. بر پایهی این نظریه، مکان اول قلمرو شخصیِ افراد محسوب میشود، چنانکه مکان دوم، محل کسب و کار، که افراد را در چارچوبهای معین و موجودی مولد تبدیل میکند، و مکان سوم نیز بهعنوان «قلب نشاط اجتماعی یک جامعه» محلی است برای گردهمایی ملاقاتهای عمومی؛ اعم از افراد آشنا و ناآشنا، قرار گرفتن در حلقههای دوستی. درست در همینجاست که دوست داشتن و دوست داشته شدن مجالی برای ظهور مییابد.
از نظر اولدنبرگ چنین مکانهایی این فرصت را برای افراد فراهم میکنند تا فارغ از بایدها و نبایدهای زندگیِ روزمره و عاری از هر گونه تشریفات و پیرایهای دور هم جمع شوند و به گفتوگو بپردازند. گفتوگو دربارهی هرچیز که شوقانگیز باشد. این فضاهای عمومی که اصطلاحاً با عنوان پاتوق از آنها یاد میشود، از چند ویژگی برخوردارند که مهمترینِ آنها عبارتاند از: جدی نبودن، مسرتبخش بودن، سادگی فضا، همسطحیِ افراد به دور از هر گونه اختلافات اجتماعی و طبقاتی، و نیز غیررسمی و در دسترس بودن. اما از همهی اینها مهمتر، همان ویژگیِ گفتوگو است که از آن باید به منزلهی اصلیترین فعالیت در مکانهای سوم یاد کرد. آنچه پاتوقها را واجد هویت میکند، سنت گفتوگو در آنها است. همین سنت گفتوگو با دیگری است که افراد را فارغ از هرگونه دغدغهی کاری و مشکلات عدیدهی زندگی به سمت چنین مکانهایی میکشاند و به زندگی معنا میبخشد. گذشته از آن، وجود همین تاج گفتوگوست که قدرت کشانندگی به پاتوقها میدهد و آنها را پایگاهی مناسب برای برقراریِ ارتباطات انسانی و دیالکتیک فرد و جمع میکند.
از جمله امتیازات بزرگ گفتوگوهای پاتوقنشینی در این است که لذتآور و انرژیزاست. سبب معناداریِ زندگیِ شهروندی میشود. حس و حال خوب و خوشایندی به انسان دست میدهد و امنیت خاطر او را فراهم میآورد. تمرینی است در جهت هنر ارتباطگیری و مهارت دوستیابی. منفذی است برای نزدیک شدن به دیگری و مواجهه با زیست-جهانِ افراد غریبه. مادام که در پاتوق در حال گفتوگوییم نگران نیستیم که وقتمان تلف میشود و عمرمان در حال هدر رفتن است. این دغدغه را نیز نداریم که در جایی از زندگی مشکل داریم و زندگیمان آنچنان که باید بر مدار و محور دلخواه نمیچرخد.
هرچند ممکن است گفتوگوهای پاتوقنشینی بیشتر جنبهی تفریح و سرگرمی داشته باشد و یا به کار داد و ستد بازار و رفع مشکل معیشت هم بیاید، اما در پارهای مواقع، گفتوگوهایی صورت میبندد که از جنس دیگری است، گفتوگوهایی در سطوح بالا و در حوزهی مسائل نظری که راهی به قلمرو حقایق میگشاید و درکی نو برای افراد ایجاد میکند و چشمانداز باز و گشودهای فرا روی پاتوقنشینان قرار میدهد. همین گفتوگوها ممکن است جهت زندگی و افکار و رفتار گفتوگوکنندگان را تغییر دهد و تحولاتی در زندگیِ آنها ایجاد کند. این همان چیزی است که میتواند پاتوقها را بیش از آنچه هست مهم جلوه دهد و در نتیجه، آدمی را دلبسته و وابستهی خود کند.
این مکانهای سوم که از آن سخن گفته میشود، بخشی از زندگیِ جمعیاند. روح زندگیِ جمعی در آن جریان دارد. جایی که میتوان با آن به کشف هندسهی زندگیِ اجتماعی پرداخت و در عین حال فضائی خصوصی برای خود ایجاد و کارهای شخصیِ خود را نیز دنبال کرد. شهر علاوه بر وجود آن دو مکان دیگر، نیاز به این مکان سوم نیز دارد تا بتواند کارِ خود را خوب انجام دهد. نتیجه اینکه پرداختن به مکانهای اول و دوم ما را از مکان سوم بینیاز نمیکند؛ هر قدر هم که جذاب و رضایتبخش باشد. هر یک به سهمِ خود بخشی از نیاز ما را مرتفع میگردانند. لذا شهری موفق است و به معنای امروزی مدرن شناخته میشود که این سه مکان را با هم داشته و برای حفظ آرامش بین این سه حوزه تعادل برقرار نماید.
ارزش پاتوقها در باهمبودن و همکلامشدن با پاتوقنشینان است و نه مدت زمانی که صرف نوشیدن و خوردن میشود. چرا که این زمانِ صرفشده برای خوردن و نوشیدن را در مکان اول و دوم هم میتوان به خوبی داشت؛ شاید هم از جهاتی باکیفیتتر. این مکانهای سوم راهی است عملی برای مقابله با کنارهگزینی و اجتماعگریزی که گهگاه به بهانههایی چون خوره به جانِ آدمی میافتد و موجبات رنجش و آزردگیِ روان را فراهم میآورد.
پاتوقها حاویِ پتانسیل رهاییبخشاند. انسان را از فشارهای روحیِ ناشی از عوارض زیانبار دنیای ماشینیسم میرهانند. میتوانند کیفیاتی اجتماعی را در خود زمینهسازی کنند. این فضاهای عمومی این امکان را برای ما فراهم میآورند تا هم در کنار «دیگری» و با «دیگری» بنشینیم و تجربهی زیستهی خود را به دیگران انتقال دهیم، و هم در تنهایی در گوشهای خود را با یک فنجان نوشیدنی و خواندن یک کتاب مشغول کنیم و با این خوانش مفاهیمِ تازه را وارد دنیای ذهن خود نماییم.
گذشته از همهی اینها، پاتوقها دلانگیزند. شور و شوقی در فضای شهری میآفرینند. زندگیِ شهری و شهروندی را طراوت و شادابی میبخشند. نور بر پیکرهی شهر میپاشند و بر امکانات و مؤلفهی شهرنشینی میافزایند. مکانی است برای دیدن و دیده شدن و افزایش توان مشارکتپذیریِ افراد در کارهای جمعی. شهرِ بیپاتوق بیفروغ است. عاری از نشاط و چالاکی است. آن چنان که باید زنده و بالنده و پویا نیست.»
انتهای پیام