خاطرهی دختر سعید مدنی از تولد 40 سالگی او
صبا مدنی، دختر سعید مدنی، جامعهشناس که اخیرا از زندان اوین به زندان دماوند منتقل شده است، خاطرهای از عکس تولد چهل سالگی او، زمانی که به یک مرخصی چند ساعته آمده بود منتشر کرده است:
«ظاهرا خواهرم یاسمن که اینجا ۸ سالهست برای بابا تولد گرفته؛ نوشابۀ صورتی سلیقۀ یاسمن بوده بیشک. فکر میکرد یا وانمود میکرد که فکر میکنه بابا از مأموریت کاری ۸-۹ماهه برگشته خونه یک روز؛ ولی در واقع از بعد از ۶ماه زندان انفرادی و ۲-۳ماه حبس غیرانفرادی، توی یک بازداشتگاه […]،برای چند ساعت آمده بود مرخصی، به همراه ۲ تا مأمور […]، پاییز ۱۳۸۰.
یاسمن توی اون دورۀ بچگی بود که جشن تولد کلا دوست دارند، تولّد بقیه هم یک جورهایی برای خودش میشد؛ از نگاهش به شمعها پیداست که دلش میخواست خودش فوت کنه.اصل تولد گرفتن فکر مامان بود؛ ولی تدارکات مفصلتر، کیک و شمع و کلاه بوقی (که توی این عکس نیست) به اصرار یاسمن بود. من چون دیگه ۱۱ سالم بود و بزرگ شده بودم این مسخرهبازیها رو تحویل نگرفتم.
به غیر از من و مامان و یاسمن، ۱۰-۱۲ نفر مهمان دیگه هم بودند. با همۀ فیلم بازی کردنها جلوی بچۀ ۸ سالۀ مثلا بیخبر از همه جا آخرش تا بابا رسید خونه ۲-۳ نفر زدند زیر گریه، ولی من که نه. عکس از بیشتر از ۲۰ سال پیشه، ولی اینجا، در ۴۰ سالگی، چهرۀ بابا به نظرم حتی از عکسهای سالهای اخیر هم فرسودهتره.
همچنان مُصر به ادامۀ بازی، بابام دو تا مأمور رو همکارش معرفی کرد و بقیه هم زورکی ناچار شدند مثل مهمون ازشون پذیرایی کنند. یک جایی از اون عصر تولد هم برگزار شد. ذوق یاسمن برای تولد و کلاه بوقی سر بابا گذاشتن بالاخره به همه سرایت کرد و یک لحظاتی واقعا مثل خودمون شدیم و حتی خوش گذشت. برای همین من یک خرده از خودم که قضیۀ تولد رو جدی نگرفته بودم دلخور شدم.
نزدیکهای آخرش شدهبود و وقت خداحافظی که رفتم توی اتاقم و کتاب هنر اول راهنمایی رو باز کردم و یکی از سرمشقهای آسونتر اول کتاب رو شروع کردم نوشتن، فکر کردم به خوبی نقاشی نیست، ولی خوشنویسی هم کادوئه. صدای خداحافظی میومد و اینقدر عجله کردم که یک دور سرمشق خراب شد.
تلاش دوم رو گذاشتم توی یک پاکت و بدوبدو رفتم دم در که قایمکی بدمش به بابا. «همکارها»چپچپ بابا رو نگاه کردند که یعنی این چیه و از پاکت در بیار هرچی هست. چشم بقیه هم افتاد به اون سرمشق کتاب هنر اول راهنمایی و شروع کردند شوخی و جدی بهبه و چهچه؛ در واقع برداشته بودم گلدرشتترین جملۀ ممکن رو نوشته بودم بی قصد قبلی: «راه مردان بزرگ ادامه دارد». اون سانتیمانتالیسمِ ناخواسته که بعدا هم یک عزیزی بابتش سربهسرم گذاشت تنها کاری بود که از دستم بر میومد، مثل همین الان.
سال دوم از محکومیتش هم تمام شد و ۶ سال دیگه مونده؛ این دفعه نزدیک ۷۰ سالگی بر میگرده خونه.»
انتهای پیام
متاسفم هموطنم عزیزم چقدر گریه کردم کاش کاش …