ماجراهای عادله دواچی در هتل جهان
Positive
عادله وقتی قصه این مهمانها را میشنید اشک میریخت. فکر نمیکرد پس از سالها در باز بشود و پیرمردی با چمدان و دختری با چمدانی دیگر وارد شوند. او دستش را که خیس بود با حوله پاک کند سَرَک بکشد و ببیند پیرمردی با کلاهشاپو و علامتی در گوشه کلاه وارد بشود. صورت سفید، ریش سفید، سبیلهای پرپشت سفید، عینک قابگرد و دختر کیف بنددار بلند به شانه. عادله چشمهایش را ریز و ریزتر کرد. «آیا آشناس؟ نهنه اونا نیستند اون که سینه تخت فولادس!» نه. نمیشناخت اما میدانست که مسافرها آشنایند. دستمالبهدست آمد کنار میز آقامهدی و گفت: «ببرم اتاق چند؟» آقامهدی گفت: «اتاق سوا، اتاق دوتخته، سهتخته، رو به چهارباغ یا رو به حیاط؟» اسم مرد پیر را پرسید. شنید ندیمپور. آقامهدی یکآن سرش را بالا آورد. گفت: «ببخشید کدوم ندیمپور؟» مرد پیر خندید گفت: «اصفهانیام. اتاق سهتخته، یه نفر دیگه هم ممکنه اضافه بشه.» دختر دور خودش میچرخید. پرسید: «تلفنم داره اتاقها؟» آقامهدی گفت: «اتاق شما دارِد.»
«میخوام با خارج تماس بگیرم.»
آقامهدی گفت: «شماردونا بدید، میگیرما وصل میکنم اتاقدون.» دختر گفت: «بابا اگه خستهای یه نوشیدنی بخوریم.» مرد پیر گفت: «نه نغمه، بریم اتاقمون.» عادله چمدان را گرفت و جلوتر رفت. صدای آقامهدی آمد که میگفت: «خوش بگذره بدون.» دختر گفت: «امیدوارم!» یکآن برگشت و مرد پیر را نگاه کرد و گفت: «آقاندیمپور باغ زرشک، شوما باغ زرشک اومدید سر اون شش دستگاه خونه تازهساز دوطبقه. درست گفتم؟» ندیمپور ایستاد و گفت: «شما؟» عادله گفت: «من عادله کارگر هتل جهانم، اما بم قبلنا عادله دواچی میگفتن.» ندیمپور سرش را تکان داد. عادله گفت: «ماشالا دخترتون چه خانمی شدس. اِلای خیرشا بیبینی. حج خانم کوجان؟» به اتاق رسیدند. عادله در را باز کرد. جلو رفت چمدانها را گذاشت جلوی دو تختخواب. ندیمپور گفت: «ممنون عادلهخانم ما رو بردی باغ زرشک.» و گفت: «چه اتاق دلبازی. چهارباغ و باغ و پنجرههای قشنگ.» عادله گفت: «کاری داشتید زنگ بزنید.» در را بست. صدای دختر را شنید که میپرسید: «آشنا بود؟» عادله دستهاش را گذاشت روی هره بالکن و رفتوآمد آدمها را نگاه کرد. ندیمپور و موهایش را سیاه کرد و دختر کوچکی که دست او را گرفته بود و زنی که زیبا بود و دست دیگر دختر را گرفته بود. عادله گفت: «پروین منوچهری! دختر منوچهری معلم بود.» رفت پایین که کشفیاتش را برای آقامهدی بگوید.
روز بعد وقتی آقای ندیمپور و دخترش بعد از صبحانه از هتل بیرون میرفتند، ندیمپور به عادله گفت: «ممکنه امروز با یه نفر دیگه بیایم؟» عادله بیهوا گفت: «با پروینخانم؟» چشم پدر و دختر گرد شد. گفت: «یواش بگو، دعا کن بیاد!» «دعا کنید عادله خانم.» دختر گفت. رفتند کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادند و عادله رفت آشپزخانه تا برای ظهر به آقاجهانگیر کمک کند.
عصر بود که تاکسی جلو هتل ایستاد. آقامهدی گفت: «عادله اومدند! سه نفرند.» آقای ندیمپور با یک چمدان و زنی نحیف که دختر دستش را گرفته بود از دو پله ورودی هتل بالا آمدند. عادله دوید در را باز کرد.
زن نحیف سرش پایین بود. دختر گفت: «مواظب باش مادر!» عادله گفت: «سلام، خوش اومدین پروینخانم.» زنِ نحیف سرش را بالا آورد و به عادله نگاه کرد و زیر لب گفت: «تو رودخونه شنا میکردن. شما دیدی؟» دختر دست زن را گرفت و گفت: «بیا بریم بالا مادر.» ندیمپور کلید را گرفت و رفتند بالا و با خنده گفت: «مادر و دختر چه تندتند بالا میرید! منم برسم! شل کونید.» عادله گفت: «کم و کسر داشتی زنگ بزن دخترجون!» و برگشت به آقامهدی گفت: «چه روزگاری داشت این زن.» و آقامهدی گفت: «آ چه عاقبتی!»
وقتی آن سه نفر برای شام به رستوران آمدند عادله برایشان اول سوپ جو برد. پروین قاشق در دستانش میلرزید. دختر برای مادر دستمالسفره را باز کرد و روی پایش گذاشت. مادر گفت: «الان ما شام میخوریم!» دختر گفت: «دستت میلرزه بذار من قاشققاشق سوپ بهتون بدم.» پروین گفت: «امروز قاشققاشق فردا چی؟ فردا که نیستی. دیدی توی رودخونه همه شنا میکردن؟!» دختر گفت: «بله مادر دیدم.» ندیمپور سرش پایین بود. وقتی پروین حرف میزد سرش پایینتر میرفت. پروین به ندیمپور نگاه کرد و گفت: «شما هم توی رودخونه شنا میکنید؟ دیدمتون شنا میکردید وقتی من و خواهرم میخواستیم چهارباغ بریم.» ندیمپور به پروین نگاه کرد. چشمانی ناآشنا دید. گفت: «منم پروین! فریدون، فریدون ندیمپور! من و تو پدر و مادر این دختر هستیم! نغمه دختر ماست!» همه ساکت شدند. ندیمپور گفت: «بالا یه چمدان عکس آوردم. وقتی میرفتیم تو…» پروین گفت: «رفتیم دروازهدولت کرک خریدیم. کرک سبز روشن. برای زمستون تو این گرما. بعد رفتیم رودخونه شنا کردیم.» نغمه صورتش را از مادر گرداند و اشکهایش را پاک کرد. دست پروین میلرزید. فریدون گفت: «دستای پروین من میلرزه. دستای پروانه من.» عادله جوجهکباب که آورد فریدون ظرف را از سینی برداشت تا برای پروانه بگذارد. پروانه گفت: «تو نه. تو نه.» رویش را به سمت نغمه برد و گفت: «بریم، بریم، از اینجا بریم.» نغمه نگاهی به عادله کرد. دستان مادر را گرفت که میخواست از روی صندلی بلند شود. عادله گفت: «خب اگه دوست نیمیداری پروینخانم میبرم، چرا ورمیخیزی؟ یه امشب دورهمید. اگه اینا را ببرم چای بیارم؟ قهوه بیارم؟ قهوه برا شب خب نیسا! میخوای بری بگردی. میخوای صندلی بذارم تو بالکن هتل بالا اصوانا تماشا کنی، چیچی میخیی پروینخانوم؟» ندیمپور و نغمه ساکت بودند و پروین را تماشا میکردند. پروین بلند شد و از پنجره قدی هتل چهارباغ را نگاه کرد. نغمه گوشه لباس مادر را گرفت و آرام گفت: «بنشین مادر. میخوای بری خیابون فقط بگو آره تا بریم بگردیم.» ندیمپور گفت: «پروانه من، پرستوی من بنشین.» نه مادر نشست نه پروانه. یکپا ایستاد و گفت دخترا تو خونه منتظرن نخوابیدن. اینجا کجاست و شروع کرد نالهکردن. نه نغمه و نه ندیمپور نتوانستند پروین را بنشانند. نغمه بلند گفت: «عادلهخانوم عادلهخانوم!»
نیمساعت بعد عادله سه صندلی کنار بالکن گذاشته بود و نشسته بودند چهارباغ را تماشا میکردند. پروین تخمه میشکست. نغمه با عادله حرف میزد و عادله قصه جوانی پروین را تعریف میکرد. دختر زیبایی که ندیمپور هرروز بهخاطرش سرراه بهشتآیین میایستاد تا پروین را ببیند و پروین دختری بود که کتابهای مدرسه را به سینه میفشرد تا بهشتآیین. اما چه فایده. عادله گفت: «چه فایده. عمر گل بهارس. یه سرما بزند میمیرد.» نغمه گفت: «یعنی چی عادلهخانوم» که پروین گفت: «گوهر چرخ ادب پروین است! من پروینم!»
Negative
شب عادله در رختخوابش قرار نداشت. از این دنده به آن دنده. دستش را جلو صورت میآورد و رد میکرد. انگار چیزی را دور میکرد. دور میشد و میآمد. نه خوابش نمیبرد. اتاق شش مسافر داشت اما به یاد آورد هنوز مسافرهاش بیرون بودند. میشد رفت و پرید. رفت و پرید. آسمان پیدا شد. رفت بالاسر خانهای که پروین بود. توی هر اتاقی چهار تخت بود. کنار هر تخت یک صندلی که لباسهای چیت آویزانشان بود. دمپاییهای جفتشده کنار تختخواب. کنار بالش یک دستمال کوچک و روی صندلی یک سینی کوچک با لیوان آب و قرصهایی که باید زنهای اتاق میخوردند. پروین آنجا بود و با زن بغل دستش صحبت میکرد. گفت: «اقبال تو بلند! تو خانوم، که بچاد پرتت نکردن تو خیابون. من یه صبح پا شدم دیدم همه رفتن یه ساعت بعدشم اومدن گفتن خونه را فروختن. اینم آدرس خونه جدید. خونه جدید همین تختس. کی به کیه خوار. کسی غصه ما نخورد. کی مونده بود؟»
عادله دید الان است که بترکد. از همان آسمان کوفت روی صورتش. همه اینها پروین بودند. عادله گفت: «پروین بچد اومدس تو رو به حق علی بگذر. بذار رو مادر را دوباره بیبیند.»
پروین و زن از توی اتاق یکآن بالا را نگاه کردند. پروین گفت: «صدا از کی بود؟» پروین دیگر گفت: «تو را قسمد میداد پروین.»
همه پروین بودند!
انتهای پیام