هیجانها و خطرهای یک سیاست جدید چپ
سالها پیش گروهی از اقتصادانان قصهای آرمانشهرگرایانه را پروراندند که با ناباوری، برای دههها به راهنمای اصلی حکمرانی در جهان تبدیل شد. اما این قصه که نامش را «نئولیبرالیسم» گذاشتهاند، امروز بیش از همیشه به بحران افتاده است و نامحتمل نیست که به زودی قصۀ دیگری جای آن را بگیرد، پس بهتر است این بار آن ارزشهایی که برای سالها فراموش کرده بودیم، دوباره به میدان آوریم. چیزهایی چون تعلق، همکاری و مراقبت.
سایت ترجمان به نقل از گاردین نوشت آنچه خطرناک است میتواند هیجانانگیز هم باشد. از وقتی پرسشهای هویت، اجتماع و ملیت دارند با فوریت تازهای پرسیده میشوند و بعضی از پاسخها نیز عمیقاً نگرانکننده از کار در میآیند، بسیاری از دموکراسیهای لیبرال با چیزی خطرناک دست به گریبان شدهاند. اما آیا چیز هیجانانگیزی هم در جریان است؟ ظرفیت دموکراسی برای رقم زدن شگفتیهایی مثل نتیجۀ انتخابات سراسری ۲۰۱۷ در بریتانیا مسحور کننده است. برکسیت شاید لایحهای انگشتنما برای خودآزاریِ اقتصادی باشد، اما به هر روی، چیزی جدید زاده خواهد شد. اما خطر همچنان پابرجاست و شاید در حال رشد باشد.
این که چنین اتفاقی حالا میافتد و نه ده یا بیست سال پیش، پیامد مستقیمِ از هم پاشیدگیِ چارچوب سیاست اقتصادیای است که برای بیشتر چهلسالِ گذشته امور را در بریتانیا، آمریکا، کمیسیون اروپا، و بیشتر نهادهای چندجانبه در دست داشته است. اغلب از این چارچوب با نام «نئولیبرالیسم» یاد میشود، حتی اگر این اصطلاح طبقۀ ویژهای از تحلیلگران را بیازارد که به نظرشان این عبارت نوعی دشنام بدون هیچ مرجع مشخصی است. ازهمپاشیدگی این چارچوب منافع متعارضی را پدید میآورد، و بسیاری از چپها، متوجه دیگریستیزیای شدهاند که میتواند در غیاب قوانین پایدار مبتنی بر بازار از کنترل خارج شود.
به نظر جورج مونبیو، نئولیبرالیسم، بیش از هر چیز دیگری، باید همچون یک «قصه» فهم شود؛ قصهای که دقیقاً در لحظۀ مناسبی در معرض دید قرار گرفت: زمانی که قصۀ پیشین -کینزگرایی- در دهۀ ۱۹۷۰ تکه و پاره شده بود. قدرت قصهها سهمگین
شاید این قصه چندان جذاب نبوده باشد، اما معنا و وضوح فراهم میکرده است. راهنمایی برای چه کردن و چگونه زیستن داشته است. با صعود مارگارت تاچر و رونالد ریگان، نئولیبرالیسم به کنترل چگونگی طراحی سیاستها و ساخت نهادها دست پیدا کرد. با نشر بیشتر، به جایی رسید که شیوۀ فهم خودمان را شکل داد و ما را به جایی رساند که مسئولیتی فزاینده برای نیازها، امنیت اقتصادی و سلامتی خودمان به عهده بگیریم، و در این راه ارزش وابستگی و پیوندهای اجتماعی را کاهش داد.
مشکلات بزرگ جهانی نئولیبرالیسم را میشود به وضوح دید. بحران مالی شاهدی برای حماقتبار بودنِ مقرراتزدایی بود، و ناتوانی در عبور از آن نشان میدهد که چگونه سیاست اقتصادی ارتدوکس دیگر جوابگو نیست. راهحلها برای تغییرات آبوهوایی فلج شدهاند، چون لازم است به استراتژیهای شرکتی و مالی احترام گذاشته شود. اما مونبیو علاوهبراینها، شواهد روانی و زیستیِ قابل توجهی را شرح میدهد که نشان میدهند چگونه اخلاق رقابت شخصی به همۀ ما آسیب میزند و در تضاد با نیازها و غرایز ذاتی است. تنهایی و بیاعتمادی فقط مشکلات اجتماعی عصر ما نیستند، اما به شکلی فزاینده برای سلامت ما به تهدید تبدیل شدهاند.
مسئله اینجاست که ما قصۀ جدیدی برای گفتن نداریم و بنابراین در تکراری به سبک فیلم روز گراندهاگ گیر افتادهایم. هدف اصلیِ بیرون از خرابهها مشخصکردنِ مسیرهای خروج از این وضعیت تیره و تار است. تعداد کمی از ایدههای سیاسیِ موجود در کتاب اصالتاً متعلق به مونبیو هستند (او با نظم و سخاوت به منابعشان ارجاع میدهد) و بعضی از این ایدهها (مثل بودجهبندی
مشارکتی و درآمد پایه) مدتهاست که مطرح هستند، اما بهندرت در یک روایت جامع و واحد جمع شدهاند. مونبیو پیش از هر چیز دارد مثلِ یک قصهگو نقش ایفا میکند. او اشتیاقی ویژه به اقتصاد محیطزیستیِ کیت راورث و تکنیکهای فعالیت مشارکتیِ ستاد انتخاباتی برنی سندرز نشان میدهد.
برای ساخت قصۀ جدید، مونبیو به شدت به شواهد روبهرشد برای طبیعتِ ذاتاً اجتماعی و همدلانۀ ما انسانها تکیه میکند. انسانها «بهترین همکاریکنندهها» هستند و همین ویژگی سلطۀ ما بر جهان طبیعت را توضیح میدهد. فداکاری و توجه به احساسات دیگران ویژگیهایی تکاملی هستند که برای زیست ما حیاتیاند، و در نتیجه این واقعیتی است که دردهای «اجتماعی» (مثل تنهایی یا اندوه) نشانههایِ بسیاری تولید میکنند که مشابه دردهای «فیزیکی» است. وقتی در میانۀ سدۀ بیستم، برای اولین بار، اقتصاددانانی مثل فردریک فون هایک قصۀ نئولیبرال را تعریف میکردند، بیشتر این پژوهشها ناشناخته بود، بااینوجود، آنها جنبههای مهمی از وضع بشر را برجسته میکنند که فرهنگ فردگرا و رقابتیِ ما آنها را نادیده گرفته است.
مونبیو میگوید که این یافتهها حاکی از آن است که یک قصۀ سیاسی جدیدْ باید بالاتر از هر چیز، برای «تعلق» امتیاز قائل شود. ما نیاز داریم حس کنیم که به مکانی خاص و اجتماعی خاص تعلق داریم که با همراهی آن میتوانیم به اهداف مشترکی برسیم. ما نیاز داریم با مجموعۀ جدیدی از نهادها که از طریقشان افراد بتوانند جمعاً زندگی و محیط خودشان را شکل دهند، با همهگیری بیگانگی مبارزه کنیم. بیرون از خرابههاخطابهای شورانگیز و خوشبینانه در دفاع از دموکراسیِ بیشتر ایراد میکند، دموکراسی در عملاً تمام حوزههای زندگی، از جهانی تا محلی. و در این روند، پولهای کلان را هم از سیاست بیرون میاندازد. همزمان، شهود مونبیو دربارۀ «تعلق» با روحیۀ سیاسی فعلی همخوانی دارد. آیا گرایش به تعلق، یا حداقل حسی از عدم تعلق به بروکسل۱ نبود که بیشترِ رأیهای برکسیت را در سبد انداخت؟
مجموعهای از ابزارها در اختیار چپ میگذارد که با آنها بحث را در زمینی پیروز شود که غالباً تحت سلطۀ راست پوپولیستی است. بعد از منظرۀ افسردهکنندۀ گشتوگذارِ بوریس جانسون با اتوبوس در مناطق سابقاً صنعتی و وعدۀ او برای بودجۀ بهداشت عمومی که میدانست هرگز واقعی نخواهد شد، نیازی مبرم به چشماندازی صادقانهتر داریم برای این که مردم «کنترل را پس بگیرند». نیروی امیدبخش و عملگرایانۀ مونبیو دقیقاً چیزی است که چپها حالا نیازمند آن هستند. بعضی از طرحهای او در مرز آرمانشهریبودن است، اما بههرحال قصۀ هایک هم همین طور بود.
خوشبینی البته نقاط کور خودش را ایجاد میکند. مونبیو از هیجان قدرت مردمی آگاه است، اما از خطرات این هیجان اثری نیست. او به چشمانداز بدبینانۀ تامس هابز اشاره میکند؛ فیسلوف سدۀ هفدهمی که میگفت با توجه به ماهیت ذاتاً مشکوک و مغرور ما، کارِ اصلی دولتْ متوقفکردن کشتار ما به دست یکدیگر است. مونبیو به ما اطمینان میدهد که «امروز، با دانستن آنچه ما دربارۀ ماهیت و اصل انسانیت میدانیم، میتوانیم صراحتاً اعلام کنیم» که دیدگاه هابز «اشتباه است». همۀ ما دوست داریم این حرف درست باشد (حتی هابز هم دوست داشت)، اما این حرف ادعایی بیپرواست، مخصوصاً روی پرتگاه پسانئولیبرالی که بالایش ایستادهایم.
اشتیاق برای «تعلق» به شکلی تاریخی با محافظهکاری رمانتیک مرتبط شده است، گرچه مونبیو چند مثال نقض خوب مثل مجلۀ کلاریون میآورد، که در دهۀ ۱۸۹۰ جوامع سوسیالیست و باشگاههای پیادهروی و دوچرخهسواری تشکیل داد، بااینحال چنین پیشنهادی در فضای کنونی، حداقل برای خوانندگانِ کمتر خوشبین چند پرسش ایجاد میکند: یکی این است که آیا مشارکت دموکراتیک میتواند همان حس تعلقی را به وجود بیاورد که نیروهای سیاسی سیاهتر با وعدۀ رسیدگی به خودی و بیرون نگاه داشتن دیگران تحریک میکنند؟ اگر چپ میخواهد گفتگویی را دربارۀ تعلق آغاز کند، لازم است مطمئن باشد که میتواند به پایانش برساند. بالاخره، قصهگوی دیگری نیز در بریتانیا هست که فرقۀ رشد تولید ناخالص داخلی را به چالش میکشد و به حس تعلق اولویت میدهد: نام او نایجل فاراژ است.
ممکن است مونبیو پاسخ دهد که خطرهای متعددی همین حالا در قالب تغییرات آبوهوایی، فساد سیاسی، پریشانی روانی و نابرابری به واقعیت بدل شدهاند و چرا باید با خطر دشمنان بالقوه زندگی کرد وقتی دشمنان پابرجایی همین حالا همه جا را به آشوب کشیدهاند؟ بیرون از خرابهها تا حدی یکجور کتابچۀ راهنمای فعالان است، که هدفش هماهنگی و قوت بخشیدن به کسانی است که جهان متفاوتی میخواهند. با هشدار و ترس نمیشود قصهای تحریککننده ساخت. امیدوارم موفق شود.