آخرین صداها
یادداشت محمدجواد روح، روزنامهنگار که با عنوان «آخرین صداها» در هفتهنامه صدا منتشر شده را میخوانید:
همین پارسال بود که پیرمرد کشاورز دستی روی شانه وزیر زد و گفت: «خودتون میدونید و مملکتتون!». و رفت.
همین هفته قبل بود که همان وزیر، گویی دستی روی شانه رییسجمهور زد و گفت: «خودتون میدونید و مملکتتون!». و رفت.
همین روزها، خیلیها به رییسجمهور هم میگویند که بگوید و برود…
این روایتهای تکخطی، تصویری شفاف از مناسبات کنونی جامعه ایران است. جامعهای که شکاف دولت-ملت در آن، بهجایی رسیده که در بهترینحال، همچون آن روستایی ترجیح میدهد با نماد و نماینده قدرت خداحافظی کند و برود.
جامعهای که دوگانگی حاکمیت و روابط پیچیده مبتنی بر رانت و فساد درون دولت آن، بهجایی رسیده که در بهترینحال، دولتمردان آن همچون محمود حجتی ترجیح میدهند بیسروصدا اعلام بیماری کنند و بروند.
آن روستایی و این وزیر، البته غیر از خداحافظی و وداع، یک نکته مشترک هم داشتند. هر دو در سنوسالی هستند که آرد خود را بیخته و الک خویش را آویختهاند. شاید از همینروست که دیگر حوصله داد و بیداد و اعتراض و دعوا و شکواییه نوشتن و به این و آن امید بستن ندارند. ساکت و آرام، جملهای میگویند و میروند. شاید همچون حجتی، از تکوتوک اصلاحطلبان مانده در کابینه، همان را هم نگویند. بند وزارت و قدرت، از درد رعیت هم سختتر است. حتی وقتی میخواهی رهایش کنی؛ باید آداب و ترتیبش را بجویی. یکی از مهمترین آداب، دهان بستن و سخن نگفتن است؛ حتی در حد اینکه: «خودتون میدونید و مملکتتون!».
در جامعه ایران اما، همه چون آن روستایی و این وزیر، پیر و سالخورده نیستند که به وقت گفتن، خاموشی پیشه کنند و یا با تکجملهای ابواب حکمت بگشایند و بروند. جامعه ایران، چنان جوان است که در اندکی بیش از دودهه، چهار جنبش مدنی و اعتراضی (76، 78، 88 و 98) را شکل داده و هنوز هم، کمتر جامعهشناس و تحلیلگر و حتی سیاستمداری را میتوان سراغ گرفت که ادعا کند و یا حتی جسارت آن داشته باشد که بگوید انرژی آن که متکی و مبتنی بر سوخت نارضایتی و شکافها و خردهشکافهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، نسلی، جنسیتی و… است؛ تخلیه شده و سر باز ایستادن و حتی آرام شدن دارد. مساله مهمتر آنجاست که هرقدر جامعه اهل جنبش و خیزش و مطالبه و تنوع و تکثر است و هر نسلی که میگذرد، نسل جوانتر بیشتر خود را «شهروند جهانی» و فراتر از مرزهای ایدئولوژیک و سیاسی و حتی جغرافیایی مییابد؛ در مقابل، ساخت سیاسی به سمت بستهتر شدن، فرار از جهان، حذف جریانها و سر دادن شعارهایی نامتناسبتر با روابط عینی قدرت در داخل و خارج حرکت میکند.
شاهکار انسداد اینترنت، معجزهای بود که در این مدت ظاهر شد و نشان داد چه اندازه میان «دولت/ملت» و میان «قدیم/جدید» و میان «قدرت/فرهنگ» شکاف افتاده است.
کار بهجایی رسیده که وزیر ارتباطات دولت که بهحکم سابقه و پشتوانهاش قرار بود یکی از نمادها و امیدها و الگوهای «دولتمردان جوان و حزباللهی» باشد؛ در پاسخ به فرزند خردسالش که از نداشتن اینترنت و بازی نکردن چندروزه کلافه شده، میماند. فرزند خردسال با همان عقل و بیان کودکانه میپرسد: «مگر تو وزیر نیستی که به همه اینترنت میدهی؟ پس کی وصل میشود؟». و پدر که حالا از جایگاه وزیر هم باید به پسرش پاسخ دهد، تنها میتواند بگوید: «نمیدانم!».
این «نمیدانم» پیام شرمندگی پدری است در برابر فرزند. اینروزها بسیاری از پدران شرمنده فرزندان خود هستند. پدران بیکار، پدران مستاصل، پدران پادرهوا، پدران هشتشان در گروی هشتاد! اما حالا کار بهجایی رسیده که تو ممکن است وزیر هم باشی، اما در مقام پدر شرمنده فرزند بمانی. حال آنکه قرار بود در مقام وزیر، دستش روی دکمه فیلترینگ نرود و حتی شرمنده ملت هم نباشد. امروز اما آن وزیر در پاسخ به فرزندش هم نمیتواند چیزی بیش از این بگوید که: «نمیدانم!»
این «نمیدانم»ها (که در بطن و متن خود «نمیتوانم»ها را هم به همراه دارد)؛ تنها پیامآور شرمندگی پدران به همسر و فرزندان نیست. خروجی و محصول ساختار سیاسی و مجموعه نهاد قدرت است. ساختاری است که مدتهاست بهجای تصمیمگیری و تصمیمسازی، دستور و فرمان میدهد. بهجای قانون، سیاستهای کلی دارد. بهجای دولت، سیستم اجرای مصوبات و حداکثر، دخلوخرج کارمندان دارد. بهجای مجلس، مجمع تشخیص مصلحت و سران سهقوه و شورایعالی انقلاب فرهنگی برایش قانون میگذارند. جز بازی کردن ادواری در قالب سوال و استیضاح با چند وزیر لابیگر برای گرفتن سهمی یا بر زمین زدن کلنگی، کاری ندارد. حتی در مخیله نمایندگانش نمیگنجد که فلان نهاد یا تشکیلات یا سازمان عریضوطویل را هم باید زیر سوال ببرد و اگر فرمانی هم رسید، حق مخالفتی برای خود قائل باشد. نمایندهای که نمیداند بر آن صندلی تکیه زده که زمانی مدرس و مصدق و فاطمی و بازرگان و سحابیها و حجتیکرمانی تا کروبی و بهزاد نبوی و حسین انصاریراد و آرمین و اصغرزاده و محسن میردامادی و… بر آن تکیه زده بودند و حتی راستگرایانش چون احمد توکلی و محمدرضا باهنر و عماد افروغ حرفی برای گفتن داشتند.
مساله اما اینهمه نیست. آن وزیر جوان و آن میلیونها پدر شرمنده و سردرگریبان، وقتی در برابر پرسش فرزندانشان درباره زمان عمل به وعدههایشان میگویند: «نمیدانم!»؛ دستکم یک قدرت و توان دارند: «علم به ندانستن» یا «علم به نتوانستن». پدر میداند که برمبنای واقعیتهای اقتصادی و شرایط جیب و دخلوخرجش، نمیتواند فلان لباس یا کالا یا لوازم را برای فرزندش بخرد و یا دستکم، میداند که نمیداند بالاخره، کی میتواند. همچون آن وزیر جوان که دستکم، میداند که نمیداند بالاخره، کی میتواند کل اینترنت را به خانهها و گوشیها و از جمله دستگاه پسرش بازگرداند.
اما ساختار سیاسی نشان داده که از «دانش ندانستن» و «دانش نتوانستن» هم بیبهره است. سهل است؛ بسیاری از سازمانها و ساختارهای پیدا و پنهان رسانهای و تبلیغاتی و تشکیلاتی و انبوه سخنرانان و شاعران و مداحان شکل گرفتهاند و تاسیس شدهاند و شب و روز در کارند که کاری جز تعمیق و تشدید «جهل مرکب» ندارند. اینکه ساختار را مصداق آن شعر ضربالمثلمانند کنند که: «آن کس که نداند و نداند که نداند…».
در مقابل، اگر رسانهها، جریانها، نیروها و فعالانی بخواهند با هر جهانبینی و گرایشی، این «علم به ندانستن» یا «علم به نتوانستن» را شکل دهند و به اهل قدرت بباورانند که عصر تحلیل جهان با نظریات مبتنی بر تئوری وابستگی و تضاد با امپریالیسم گذشته؛ چنین باوری شکل نمیگیرد. بلکه در مقابل، در لوای یک ملیگرایی جهانگریز، ایدههای ظاهرا استقلالطلبانه اما در عمل پرهزینه و کمفایده به ملک و ملت و بویژه همان تولیدگران و کارگرانی که شعار حمایت از ساختههای آنان شعار هرروزه تریبونهای رسمی است، تحمیل میشود.
اتفاقا، هرچه میگذرد و همزمان که نسلهای جدیدتر با فرهنگ و اخلاقیات جهانوطنیتر فرامیرسند؛ این ملیگرایی جهانگریز تشدید و تقویت میشود. اگر تا دیروز، سخن گفتن از مذاکره با آمریکا ممنوع بود و امروز پیوستن به معاهدههای FATF برای تجارت با جهان بلاتکلیف است؛ بعید نیست که فردا، کل اینترنت تعطیل شود و دل خوش کنیم به اینکه برای خود یک اسباببازی ساختهایم و اسمش را «اینترنت ملی» گذاشتهایم!
اما خروجی این سیستم چیست؟ طبعا، بسیاری از خروجیها را میتوان برای آن برشمرد که مهمترین آن، معلق ماندن وضعیت کشور و پادرهوا بودن همگان از وزیران تا بیکاران است. اما دستکم در سطح سیاسی، باید گفت خروجی این سیستم چیزی جز تقویت تندروترین و خونریزترین مخالفان سیستم و بیخاصیت شدن و حاشیهنشین شدن دلسوزترین مصلحان آن نبوده و نیست.
کافی است کمی به عقب برگردیم و دومخرداد 1376 را بهیاد آوریم. روزی که شاید پس از 22بهمن 1357، بتوان آن را مهمترین و موثرترین روز تاریخ سیاسی ایران بعد از انقلاب دانست. روزی که اوج مشارکت ملت و ظرفیتپذیری حکومت بود. روزی که گرچه نتیجه انتخابات آن، بابطبع اکثریت قریببهاتفاق اهالی وقت قدرت نبود؛ اما چنان شکوه و اعتباری برای ایران و ایرانیان آفرید که مقامرهبری آن را «حماسه» خواندند. حماسهای که البته، نماد و نمود یک جنبش بود. جنبشی متکی و مبتنی بر جوانانی که بسیاری از آنان در روز انقلاب 18سال قبل تازه به دنیا چشم گشوده بودند و یا طفلی نوپا و ناتوان از درک اتفاقات کلان پیرامونی بودند.
نوزادان گهواره انقلاب اما در آن روز پرشور بهاری کتاب تاریخ سیاسی ایران را چنان ورق زدند که دشمنترین دشمنان نظام مستقر، فریادش به هوا رفت. مسعود رجوی که همچنان خود را مجاهد خلق میخواند و مریماش را رییسجمهور خلق ایران کرده بود؛ در برابر این نمایش بهتآور و تمامخلقی ایرانیان، حرفی نداشت جز آنکه انتخاب آنان را بیراهه بداند و از «فتنهی خاتمی» بگوید.
این روزها اما، مجاهدین خلق و بسیاری سازمانهای سیاسی و قومیتی دیگر که درباره سیاست جز از لوله تفنگ سخن نمیگویند؛ زبانشان دراز است و درحال اعلام همگرایی و حتی ادعای رهبری اعتراضات بخش زیادی از ایرانیان. حتی مقامرهبری در اولین واکنش خود به این حوادث، از نقش و تاثیر مجاهدینخلق (و فراتر از آن، سلطنتطلبان) سخن میگویند.
اما در این میانه، آنکس که به حاشیه رفته؛ خاتمی است. همانکس که هر دو سوی منازعه او را «فتنه» میدانند و میخوانند. خاتمی در دو هفته گذشته پس از اعتراضات و خشونتها با این سوال و کنایه مواجه بود که چرا سکوت کرده است و از حقوق شهروندان دفاع نمیکند و علیه دولت و مجلس برآمده از پشتوانه خود چیزی نمیگوید. خاتمی البته، چهارشنبهشب سکوت خود را شکست. جانباختن هموطنان را به مردم ایران تسلیت گفت و بر ریشهیابی نارضایتیها تاکید کرد.
سخن گفتن خاتمی در این شرایط اما، بیش از آنکه امری سیاسی باشد؛ اخلاقی بود. او در برابر شهروندانی که به اعتبار او دل بسته بودند؛ وظیفه داشت سخنی بگوید.
اما از منظر سیاسی و در جهت پیشبرد پروژهای که تحتعنوان اصلاحات بیش از دو دهه است، چشمها به او و همفکرانش متوجه است؛ چه میتواند بگوید؟ جز آنکه، صدها بار، هزاران بار گفتمتان و نشنیدید… پیام دادم و پاسخ نگفتید… درباره آینده نظام و کشور و انقلاب هشدار دادم و به من حمله کردید… چه بگوید؟ باید بگوید که وقتی سخنم اعتبار داشت و به «تکرار»م، میلیونها نفر پای صندوقها میآمدند؛ چه نصیب آنانی شد که حرفم را شنیدند؟ امروز که تهمانده اعتبار و آبروی من و همفکرانم هم برباد رفته و منتخبان ملت (خوب یا بد) به هیچ گرفته میشوند و اصل «انتخاب» در پلاکاردها و تجمعها نفی میشود؛ من چه دارم که بگویم.
امروز، حال و هوا و سخن خاتمی چندان با آن پیرمرد کشاورز، آن وزیر مستعفی، آن وزیر جوان، و آن میلیونها پدر شرمنده و سردرگریبان ندارد. بعید نیست او هم در دلش گفته باشد: «خودتون میدونید و مملکتتون!». بعید نیست او هم در پاسخ به فرزندش که پرسیده: «چه باید گفت؟ و چه باید کرد؟» گفته باشد: «نمیدانم!».
این حرفها، آخرین صداهایی است که شاید بتوان از مردمان، دولتمردان، اصلاحطلبان و حتی شخصیتی چون خاتمی شنید. اگر هم حرف دیگری بزنند؛ حاشیهای است بر این متن اصلی: «نمیدانم!»، «خودتون میدونید و مملکتتون!».
انتهای پیام
نمي دانم
نمى دانم نويسنده متن چطوري از يك موضوع مشخص به خاتمى رسيد؟