آه از دل آن مرد، آه از آن فرشته زیبا
جواد کاشی در یادداشتی تلگرامی با عنوان «آه از دل آن مرد، آه از آن فرشته زیبا» نوشت:
زیباترین اوراق دفتر خاطرات آدمی خاطرات عاشقانه است. عشقهای دوره نوجوانی، عشق منتهی به ازدواج، و حتی عشقهای دوران پیری. عشقهای آشکار، عشقهای پنهان. عشقهای چند ساله، چندماهه و حتی عشقهایی که لحظاتی بیش دوام نمیآورند. در یک نگاه متولد میشوند و عمری کوتاه دارند. حتی تلخی روزها و ماهها و سالهایی که بی عشق میگذرد، شیرینترین روزهای زندگی است. سینه آدمها انباشته از رازهای متنوع از عشقهای بلند و کوتاه و ماندنی و رفتنی است. اما شگفتا از عشقی که هم عشق دوران نوجوانی است، هم عشق منتهی به ازدواج، هم عشق دوران پیری.
تنها در افسانهها باید شنید از زنی که یک عمر در نگاه یک مرد قامت رعنای یک عشق دل انگیز باشد. یک عمر ضمیر و جان یک مرد را به سمت زیباترین افقهای عالم گشوده نگاه داشته باشد. یک عمر آسمانی باشد برای پرواز یک مرد. آنگاه چه ستمی است بر آن مرد اگر آن فرشته زیبا درهای آسمان را بی خبر بگشاید و برای همیشه برود. هیچ کس، هیچ کس نمیتواند عمق اندوه و تنهایی آن مرد را دریابد. هیچ کس قادر به تسلای چنان دلی نیست.
شب پیش عفت موسوی همسر محمد محمدی گرگانی درگذشت. کرونا داس در دست میگردد و شاخ عمر کسانی را میبرد و میرود. بی آنکه از نامش بپرسد. از زندگیاش و از آنچه بر ساق هستیاش در این عالم روئیده است.
سال پیش برای آخرین بار دیدمش. آمده بود دانشکده برای شنیدن سخنرانی محمد آقا. سلام و علیکی کردم. آخرین چیزی که از او به یاد دارم، همان نگاه زیبای عمیق عاشقانهای بود که به محمد آقا کرد. رفت. من به اتاقم بازگشتم. اما با خود فکر میکردم، چطور ممکن است اینهمه یک عشق پایدار بماند. چقدر جان و روح بزرگ میخواهد اینهمه عاشق بودن.
عشق بی میانجی اینهمه دوام ندارد. روز نخست همه چیز از عشق یک دختر و پسر نوجوان به یکدیگر آغاز شد. اما دوامش به عشقی بود که هر یک به والاترین ارزشهای انسانی و اخلاقی داشتند. به شجاعت زندگی در مرزهای خونین خطر. به شجاعت بودن در مرزهای زندگی و مرگ. چنین بود که هر دو همه جا چشمههای جوشنده عشق و مهر بودند. شخصیت عاشق عفت خانم و محمد آقا، به صحنههای مبارزه و مقاومت و زندان منحصر نبود، عفت خانم مادر و همسایه عاشقی هم بود. از در و دیوار خانهاش عشق میبارید. از یک چای ساده که تعارف میکرد. چنانکه محمد آقا، هنوز هم چشمه روان یک مرد عاشق و والاست. هر کجا که هست. با هر که رو بروست. به هر که و هر چه که مینگرد.
دوستان میگفتند محمد آقا این روزها بیتاب است. من تاب بی تابیاش را ندارم.
همه چشم از این جهان میبندند. عفت خانم هم چشم از جهان فروبست. او و هم نسلهای او، آخرین بازماندههای نسلی بودند که والا زیستند. والا به جهان نگریستند. به عالم والایی بخشیدند. اما منحنی تحول روزگار به سمت میانمایگی رفت. هر روز همه چیز به سبک و سلیقه میانمایگان ساخته شد. آنها اسطورههای مقاومت بودند، بی آنکه چیزی از این جهان طلب کنند. خوش زیستند اما یک روز خوش در این کشور ندیدند. چهل سال پس از انقلاب را در فشار و توهین همان میانمایگان تازه از راه رسیده زیستند.
آن مرد و آن زن، با همه سردیهای روزگار، دست از عشق به ارزشهای بزرگ انسانی برنداشتند، لاجرم عشق به یکدیگرشان نیز زایندهتر و ماندگارتر شد. عالم هر چه فقیرتر و سردتر شد، جهان مشترک آنها بزرگتر و گرمتر شد.
من به دل مردی میاندیشم که جفت آن جهان بزرگ و گرم عاشقانهاش را از دست داده است. من به آن جهان زیبا مینگرم که دیگر نیست. من به عالمی میاندیشم که گویا به این زودیها توان ساختن چنان جهانهایی را بازنخواهد یافت.
انتهای پیام