سلام سیدِ بازجو!
حجت الاسلام مجتبی لطفی از شاگردان و مسوولان دفتر مرحوم آیت الله منتظری در یادداشتی تلگرامی با عنوان «سلام سیدِ بازجو!» نوشت:
نمیدانم الان کجا هستی و به چه کاری مشغولی ولی میخواهم داستانی را برایت تعریف کنم.
در پاییز 77 تجمعی توسط دفتر تحکیم وحدت در محل درب شرقی دانشگاه تهران برگزار شد. در آن تجمع شرکت کردم و اعلامیهای با امضای جمعی از روحانیون را که از مسئولان میخواست به حصر آیت الله منتظری پایان دهند را پخش کردم. آن برهه از زمان فضای مجازی نبود و روزنامهها جرأت چاپ چنین درخواستی را نداشتند. پس از پایان مراسم توسط نیروهای لباس شخصی شناسایی، دستگیر شده و به مقر نیروی انتظامی در میدان توپخانه برده شدم و تو شخصاً مرا از آنها تحویل گرفته و به زندان مخوف کمیته مشترک با نام جدید توحید بردی و داخل سلول انفرادی محبوس شدم. نمیدانم ماه دوم بود یا سوم که در سلول بودم. بارها از من خواستی جلو دوربین حاضر شده و به آنچه که روی کاغذ نوشته بودی اعتراف کنم و آیت الله منتظری را مورد حمله قرار دهم. من با اینکه بار اولم بود و سختی سلول، فشار زیادی وارد میکرد زیر بار نمیرفتم. یکی از آن روزهای سخت و دلگیر، زندان بان با شدت و غلاظ با چشم بند مرا به طبقه بالا که اتاق کارت بود آورد. از بدو ورود شروع به توهین و فحاشی کردی و میگفتی احمق! به پدرت هم رحم نکردی و او را روانه بیمارستان کردی! حرف بزن! بعد تلفن را برداشته زنگ زدی و شماره تختی را نام بردی و نام پدرم، صمد لطفی!
بعد گوشی را به من دادی و خودت با گوشی دیگر گوش میکردی. پدرم پس از سلام و علیک با شدت گفت: از دستت راضی نیستم! دست از کارهای ضد انقلابی بردار! من اگر مُردم از تو راضی نیستم…! و تلفن را قطع کرد.
بعد کلی بازجویی دیگر و مرا روانه سلول کردی. تمام تنهاییها به یک طرف، مشتهایی که به صورتم با انگشتر عقیق زدی، بیخوابیها، و ایستاده نگه داشتن تا صبح روی یک موازییک و کتک خوردن با نوک کفش بر روی ماهیچههای لرزان به یک طرف، فشارهایی که همسر و فرزندانم تحمل کردند … و این برخورد به یک طرف. من که مواضع پدرم را میدانستم، داشتم از تعجب قالب تهی میکردم. آخر، پدرم از پرونده چه خبری دارد که این گونه قضاوت میکند؟!
القصه 4 ماه انفرادی گذشت و با وثیقه آزاد شدم و در انتظار دادگاه. چند روز بعد به نجفآبادمان رفتم برای دیدار پدر و مادرم. وقتی زنگ خانه را زدم، پدرم نفس زنان و پای برهنه آمد به استقبال و مرا در آغوش کشید. از نگاهش خجالت میبارید و همان دم در گفت: به خدا روز قبلش من را از روی تخت بیمارستان با حالی بد، سرم به دست پای تلفن بردند و کسی پشت گوشی گفت: اگر میخواهی فرزندت آزاد شود، اینها را بگو! بعد سرش را پایین انداخت. و تا چند سال بعد که از دنیا رفت، من که یادش نمیآوردم اما او با نگاهش هنوز دلشکسته بود، خجل بود.
سید ِبازجو!
تمام شگردها اعم از تهدید و تطمیع، شکنجه سفیدی به نام سلول انفرادی و کتک را سخت نگذشت و تازه منت میگذاشتی که تو چون جانبازی، رعایت حالت را میکنم و اگر از گروههای سیاسی و گروهکها، کسی را بیاوریم بی رحمانه میزنیم، شلاق میزنیم، به سر و صورت هم میزنیم. ولی آنچه تا همین الان هم که پدرم از دنیا رفته فراموش نمیکنم، خرد کردن شخصیت یک پدر زحمت کش و بی رنگ نزد کوچکترین فرزندنش میباشد!
به خدا! از تو کینهای ندارم تو میخواستی با این شگردها، از نظامی که در ساختار ذهنیات بود دفاع کنی و عقیدهات این بود. اما از تو میخواهم، به جدّ میخواهم برای ماندن دیگران، دیگر یک پدر را نزد فرزندش خرد نکن! نشکن!
انتهای پیام
یک زنگی به بی بی سی می زدی و همانند مرادت با آنها درددل می کردی.
ایکاش، بجای متلک انداختن، قدری از اعمال شنیع انجام شده تبری میجستی شما، یا اینکه هنوز فکر میکته اینها دردغه. البته بهتر بود به ایشان توصیه میکردی به جای بی بی سی به صدا و سیمای ملی پناه ببرد که مامن و مندان است!
کلا اراذل واوباش احمقانه ترین روش ها را برای سوگلی شدن انتخاب میکند ویا برای نفوذ……این عنصر اونطرف ابی که همیشه چنین اراجیفی را درباره باتباران وباهویت ها میسرایند ارزش پرداختن هم ندارندیکی مانند همین پیام دهنده…
نمی دانم برخی خرند یا خود را به خریت می زنند اما برخی عامل بودنشان و مامور بودنشان معلوم است . گناه فرعونیت و ضحاکیت و جلادی دیگران را از مظلوم می خواهند تقاص کنند ؟؟؟؟ افخمی ، بخاطر مواجب و مناصب ، تا کی انسانیت خود را باید فروخت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونم چی بگم حتی فکر کردن بهشم درداوره ایکاش کمی فقط کمی جلوی این اعمال گرفته میشد لااقل به اسم خدا و دین انجام نمیشد برای افراد بازجو و امنیتی فرقی نمیکنه به چه کسی خدمت میکنن فقط ظاهرشون عوض میشه ی موقعی با کت شلوار و کراوات زمانی هم با ریش و انگشتر عقیق