همسر رضایینژاد هم ادعای مصلحی را پس از 10 سال تکذیب کرد
شهره پیرانی، همسر شهید داریوش رضایی نژاد در جدیدترین نوشته خود درباره جزئیات شهادت همسرش؛ تلویحا اشاره کرده که تروریستها توانستهاند فرار کنند و دستگیر نشدهاند، این در حالی است که وزیر اطلاعات وقت سال ۹۱ مدعی دستگیری تیم ترور شده بود.
به گزارش همشهری آنلاین شهره پیرانی در پنجمین مطلب خود درباره جزئیات ترور همسرش در تاریخ یک مرداد سال ۱۳۹۰ نوشت: «دختر همسایه به آرمیتا میگوید پدرت زنده است. آرمیتا باور میکند. خودش میگوید وقتی همکار بابا آمد دنبالم که من را به بیمارستان بیاورد، روی صندلی جلو نشسته بودم، یکباره گفتم به خیر گذشت! همکار بابا با بهت نگاهی به من کرد و گفت بله بله به خیر گذشت! آرمیتای چهارسال و نیمه تصور و درکی از مرگ و شهادت نداشت.
بازپرس کشیک دکتر شهریاری، را همان شب برای اولین بار در بیمارستان ملاقات کردم. برادر همسرم به من گفت عمو هرآنچه از جزئیات حادثه به یاد داری بگو. توضیحات تو به دستگیری تروریستها کمک میکند. با این امید هر آنچه به یاد داشتم را وسط بیتابیهایم به بازپرس گفتم. جزئیات ترور و قیافه دو نفر تروریست را همین الان هم به خاطر دارم. رنگ پوست، جاهایی که ایستاده بودند. چطور ضارب به ماشین ما نزدیک شد. نفر دوم کجا ایستاده بود. از کجا فرار کردند و …. اما دریغ!
آرمیتا را بردند. شب را علیرغم میلم دور از آرمیتا در بیمارستان ماندم. هرچقدر گفتم من میخواهم به خانه بروم و در کنار دخترم باشم کسی گوش نکرد. مهری دخترداییم، عمه فائزه و عمه آرزو کنارم بودند. خانمی احتمالا از نیروهای حفاظت(که من هنوزم نفهمیدم چرا) تا صبح توی اتاق با ما بود. تنها چیزی که یادم است از حضور آن خانم این بود که به من گفت: شما در بخش داخلی بیمارستان بستری هستید. اینجا پر از بیماران قلبی و بدحال هستند، صدای گریه شما برایشان اضطراب آور است!
خوابم نمیبرد. از عمه فائزه و عمه آرزو خواستم با من راه بروند. خدا میداند چند بار ابتدا و انتهای آن راهروی بخش داخلی بیمارستان را به هم دوختیم. عاجزانه از خدا خواستم معجزه کند و داریوش را زنده کند. به یاد میآوردم داریوش به من میگفت تو یک ساعت بعد از من زنده نمیمانی. حالا ساعت میشماردم. ساعتها میگذشت از آن ساعت چهار بعد از ظهر شنبه یک مرداد و من هنوز زنده بودم. آن شب بدون هیچ تردیدی طولانیتر شب زندگی من بود. زمان کش پیدا کرده بود و نمیگذشت.
آرمیتا را عمویش برده بود خانه خودش. میگوید نیمه شب از خواب بیدار شدم، آب میخواستم. عمو بالای سرم نشسته بود و داشت گریه میکرد. رفت برایم آب آورد، گفت بخواب عمو. دوباره بالای سرم نشست به من خیره شد و دوباره اشکش سرازیر شد.
دنیای ما را آب برده بود و خوابمان نمیبرد…»
انتهای پیام