خرید تور تابستان

معنی تشکیک در گفت‌وگو با ابراهیم دینانی

سایت فیلسوف‌یار نوشت: آنچه مطالعه می کنید، بخشی از مصاحبه ای است که هم اکنون با عنوان معنی تشکیک در گفتگو با دکتر دینانی منتشر می شود.

این عالم، عالمِ بینونت (تفرقه و جدایی) است و در این عالم وحدت نیست. عالم ماده بالذات عالم تفرق و کثرت است و بالعرض یک وحدتی عارض آن می‌شود. اما برای علت واقعی و نفس‌الامری و فاعل واقعی نمی‌توان بینونت قائل شد. اگر معلول از حق تعالی جدا شود، جدایی همیشه مرز می‌خواهد و مرز هر دو طرف را جدا و محدود می‌کند. نقش مرز بین دو چیز این است که هر دو طرف را محدود می‌کند. اگر مرز آمد، یعنی فاعل تا جایی می‌آید و دیگر این‌جا نیست و نیست فاعل را محدود می‌کند، مفعول تا جایی می‌آید و دیگر این‌جا نیست و نیست مفعول را محدود می‌کند.

آیا در ناحیه وجود تشکیک است و وجود اختلاف نوعی ندارد؟

این که می‌گویید تشکیک است، صریح در این است که مباین نیست. تشکیک با مباینت سازگار نیست. در علل مادی بینونت است ولی در علل نفس‌الامری مباینت معنی ندارد و تشکیک هست.

آیا این‌که خواجه نصیر می‌گوید تشکیک مفهومی را ابن‌سینا قبول دارد و تشکیک در حقایق وجود را نمی‌پذیرد، صحیح است؟

حاجی سبزواری در منظومه خود می‌فرماید: کل المفاهیم علی سوایی فی نفی تشکیک علی الانحایی، همه مفاهیم با هم تباین دارند و مفهوم وجود با هر مفهوم دیگر مباین است. در مفهوم نمی‌تواند تشکیک باشد و هر مفهومی با مفهوم دیگر مباین است و از یک سنخ نیست. چگونه می‌شود تشکیک مفهوم وجود و ماهیت یا فلک و ملک معنی ندارد. مفاهیم بالذات متباین هستند.

ابن‌سینا حتی می‌گوید واجب الوجود یک عنوان است. او در یک مرحله تنزیهی و در یک مرحله تشبیهی است. عطار می‌گوید آنجا که فکر می‌کنی حق تعالی عیان است، همان‌جا پنهان است و آنجا که فکر می‌کنی حق تعالی پنهان است، همان‌جا عیان است. تشکیک در مفهوم اصلا معنی ندارد. این همان است که عرفا می‌گویند به ذات راه نداریم. واجب‌الوجود که بهترین عنوان برای حق تعالی است، هیچ چیزی را نشان نمی‌دهد و در این‌جا تنزیهی محض است اما تنزیهی محض غیر از تباین در وجود است.

انسان باید یک فیلسوف را خوب بشناسد و بفهمد. اگر یک فیلسوف غربی را خوب بخوانیم، فلسفه اسلامی را خوب می‌فهمیم و اگر یک فیلسوف اسلامی را خوب بخوانیم، فلسفه غرب را خوب می‌فهمیم. فلاسفه با هم خویشاوند هستند، چون عقول با هم ارتباط دارند و ذات عقل یکی است و صورت‌های آن فرق می‌کند.

این که به مقام ذات راهی نیست، حاصل تعالیم دینی است؟

عظمت دین ما این است که این را گفته است درباره مقام ذات نمی‌توان چیزی گفت. سقراط سرانجام می‌گوید: آخرین فهم این است که بدانی که نمی‌دانی و این همان مقام ذات است. فرق است بین نمی‌دانم و می‌دانم که نمی‌دانم. مقام ذات را می‌دانم که نمی‌توان فهمید. لا اسمَ له و لا رسمَ له و لا شرحَ له درباره اصل هستی است، اما درباره ذات و صفت مساله فرق می‌کند. گاهی درخصوص هستی و تعینات آن بحث می‌کنیم، که اصل هستی به وصف و اشاره نمی‌آید. عطار می‌گوید:

آن مگو اندر اشارت نایدت و مگو چون در عبارت نایدت

گاهی در خصوص ذات و صفت بحث می‌کنیم که زبان دین است. هر چه بگوییم توصیف است. ما می‌خواهیم درباره ذات بگوییم، ولی در واقع جز صفت هیچ چیز نمی‌گوییم. عرفا می‌گویند عقل به مقام ذات راه ندارد ولی طور ورای طور عقل به آن مقام راه دارد. در قرآن نیز آمده است، لقد خلقکم اطوارا. وقتی می‌گوییم ورای طور عقل توصیف است. طور وارای عقل وجود دارد و نمی‌توان درباره‌ی آن حرف زد. نمی‌توان گفت وجود ندارد و حتی نمی‌توان گفت وجود دارد، چون هر حکم کنیم توصیف است. وجود داشتن و وجود نداشتن دو صفت است. یعنی می‌فهمم درباره مقام ذات هر چه بگویم بیهوده است حتی وجود نداشتن نیز توصیف است. در نتیجه من می‌دانم با چیزی روبرو هستم که نمی‌توانم درباره آن چیزی بگویم. می‌فهمم هر آنچه بگویم و بیندیشم وصف است. این فهم مهم است که هر چه بگویم وصف است، حتی اگر بگویم هست یا نیست. پس لا حکمی نیست بلکه فهم به لاحکمی است. می‌دانم که حیرت است و نمی‌توان چیزی گفت.

گفته‌های عرفا درباره مقامی است که می‌گویند درباره آن مقام نمی‌توان چیزی گفت؛ آیا این تناقض نیست؟

تناقض در مقام هستی است و خود تناقض یک وصف و حکم است. یک امر متناقض با توصیف، متناقض است. مقام ذات ورای تناقض و ورای حکم به تناقض است. توحید واقعی است و پایین‌تر از این شرک است. اجمالا طور ورای عقلی است که با عقل نمی‌توان درباره آن صحبت کرد. بالاتر از این نمی‌توان صحبت کرد. حتی پیامبر ما عرفناک حقَ معرفتک.

آقا علی مدرس نیز می‌گوید ما عرفناک حقُ معرفتک، حق در این‌جا نیز وصف است. آن چه ما درباره حق شناختیم این است که نمی‌توانیم حق را بشناسیم. العجز اَن درک ادارکِ ادراکُ. سقراط می‌گوید: پایان معرفت آن جاست که بدانیم که نمی‌دانیم. هر چه بدانیم پایان معرفت نیست و می‌توانیم بیشتر بدانیم و پایانی برای معرفت نیست. پایان این است که بدانیم دیگر شدنی نیست، نه این‌که می‌دانیم و بالاتری نیست. اما اگر بدانم که دیگر نمی‌توانم بالاتر بروم، پایان است. پایان آن جاست که بدانم نمی‌توانم بالاتر بروم. اگر این را ندانم، هم‌چنان می‌توانم بالاتر روم.

چه زبانی می‌تواند بگوید این آخرین مرحله‌ی معرفت است و بالاتر از این نیست؟

بالاتر ممکن است مگر این‌که بگوید دیگر نمی‌شود و شدنی نیست که این پایان است. فهمیدن ادعا نیست، بلکه بزرگ‌ترین ادعا این است که بفهمم که دیگر نمی‌توانم بفهمم. ما خداوند را با وجود می‌فهمیم و مساوی وجود می‌دانیم و ذات ماهیت است. چرا می‌گوییم ماهیت خداوند همان انیت اوست، و ذات او همان وجودش است؟ این‌که می‌گوییم ذات خداوند همان وجود اوست، یعنی از وجود او بالاتر نمی‌توانیم برویم و در وجود می‌توانیم صحبت کنیم و ماهیتش هم در حد وجودش است. حق تعالی صرف هستی است ولی هستی هنوز توصیف است و درباره ذات نمی‌توان صحبت کرد. کلمه ذات جنبه دینی دارد. بهترین راه برای شناخت خداوند هستی شناسی است و خداوند را هستی مطلق بدانیم، این اوج معرفت است و راهی بالاتر از این نیست.

آیا خداوند شبیه ماست یا ما شبیه خداوندیم؟

توماس می‌گوید ما شبیه خداوندیم ولی فایر باخ آلمانی می‌گوید خداوند شبیه ماست. ملحدی رندتر از فایر باخ نمی‌شناسیم. او معتقد است آیه تورات (ان الله خلق آدم علی صورته) جا به‌جا تفسیر شده است. در این‌جا آدم مفعول نیست، نه این‌که خداوند آدم را به‌صورت خود آفرید بلکه این ما بودیم که خداوندی به‌صورت خود خلق کردیم. ابن عربی نیز می‌گوید در قیامت خداوند به صورت خود ظهور می‌کند و همه انکار می‌کنند اما آن من که می‌گوید دیگر من نیستم. وجود در من ظاهر می‌شود و اگر من نباشد چه کسی می‌تواند از وجود صحبت کند. من چون خود را می‌یابم می‌فهمم که وجود است. من ابتدا خود را می‌یابم سپس اشیاء را می‌یابم. اولین تجلی وجود من است و عرفا سعی می‌کنند این من را نابود کنند. اشکال بت‌پرست این نیست که بت می‌پرستد، بلکه اشکال این است که خداوند را در این‌ها منحصر می‌کند. بت پرستیدن شرک نیست، بلکه انحصار خداوند در بت شرک است. هر گونه محدودیت کفر است. انی عبدت کل ما عبدو . مادامی‌که من، من متعین است کفر است. تمام عرفان و فلسفه الهی شرح انالحق حلاج است. ما سرگرم قصه‌پردازی شده‌ایم و دیانت قصه‌ای شده است که به آن باور داریم.

آیا دیانت قصه‌ای است که آن را باور می‌کنیم؟

واقعیت این است که بشر باید در یک سلسله مراتب آن را طی نماید و الا قصه‌ای بیش نیست. خداوندی که برخی متکلمین می‌شناسند، عالم را خلق کرده و جایی نشسته و چرت می‌زند و گاهی به سراغ آن می‌آید خنده‌دار است. عرفا حرف اول را زده‌اند و تا جای امکان رفته‌اند و بیش‌تر از آن‌ها کسی نمی‌تواند برود. شیخ عطار می‌گوید:

قصه چیست؟ از مشکلی آشفتن است آن‌چه نتوان گفت هرگز گفتن است

انسان باید یک فیلسوف را خوب بشناسد و بفهمد. اگر یک فیلسوف غربی را خوب بخوانیم، فلسفه اسلامی را خوب می‌فهمیم و اگر یک فیلسوف اسلامی را خوب بخوانیم، فلسفه غرب را خوب می‌فهمیم. فلاسفه با هم خویشاوند هستند، چون عقول با هم ارتباط دارند و ذات عقل یکی است و صورت‌های آن فرق می‌کند. حق تعالی علت‌العلل است. علل دنیوی اعطای وجود نمی‌کنند ولی علل الهی اعطای وجود می‌کنند. منظور فلاسفه الهی از فاعل فقط مبداء تحریک نیست. مبداء تحریک با متحرک مباین است اما موت‌الوجود که نمی‌تواند با وجود مباین باشد.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

پیام

  1. سلام . یا علی مدد . کاشکی کسی این سخنان را مردم فهم می کرد . و جز خود حضرت استاد چه کسی توانا تر است .

  2. درود.فهم کلام بسیار وسیع و مخاطره برانگیز بود.
    آنچه پیداست ناپیدایی است فهم آن اندر مثال دانه ست .
    قدر من کمی و نادانیست .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا