«قاعدگی» زیر سایه «اماس»
«مریم پیمان» در روزنامه ی «شرق» درباره ی قاعدگی در مبتلایان به ام اس نوشت:
مضطرب از پلههای طبقه پنجم ساختمان پزشکان به خیابان میرسم. روزهای این هفته میهمان مطبها خواهم بود. نیاز به اکسیژن دارم. دلم چندروزی است مثل تهران، گرفته. قرار بود تا بیشتر هوای خودم را داشته باشم، اما نشد. خشم درونم شعله میکشد مثل آتش زیر خاکستر «پلاسکو». دلم نمیخواهد صدای انعکاسِ قدمهایم را در گرگومیش غروب تهران بشنوم. موسیقی را روشن میکنم؛ «همه شب نالم چون نِی، که غمی دارم/ دل و جان بردی اما، نشدی یارم/ با ما بودی، بی ما رفتی/ چو بوی گُل به کجا رفتی؟ / تنها ماندم، تنها رفتی». راهم را به سمت پارک تغییر میدهم. نباید با این عصبانیت با مادرم مواجه شوم؛ «کسی در ماندگاری عفونت در بدنم مقصر نیست. باید این ماه هم آزمایش میدادم. سهلانگاری خودم بود». وقتی غرق در زندگی و کار میشوم، درد را فراموش میکنم. «کاش! درد هم من را فراموش میکرد».
خُنکی صندلیهای چوبی تب بدنم را پایین میآورد. علت مشخص است؛ کمخوابی، بینظمی در کارها، بیدقتی در مصرف دارو و… . حتی فرصت نوشتن فهرستی از کارهایم را ندارم. «کاش! روزها ٤٨ ساعت بود. کاش! نیازی به خواب نداشتم. کاش! ١٠ سال جوانتر بودم». حس عقببودن از عقربههای شناسنامهام آزارم میدهد.
باز فهمیدم چیزهایی ممکن است در «یدِ قدرت» من نباشد. حرفهای دکتر تلخ نبود، اما زمانبندیام را تغییر داد؛ «تا عفونت در بدن هست، تنظیم سیستم قاعدگی ممکن نیست». دختران جوانی با صورتهایی رنگین از کنارم میگذرند. تعویقِ وقت لیزر موهای زاده از عوارض داروها در صورتم اتفاق مهمی نیست، اما میتوانست شادترم کند. مهم است، یک ماه برای من مهم است، چون بهار با گرمای بیرحمش در کمین زمستان پرسوگ ایستاده. کلافه شدهام. «باید راهی برای درمان قطعی عفونت پیدا کنم». سکوت پارک آزارم میدهد. سرم را بهسوی آسمان میگیرم. صدای اذان آرامم میکند و با سلولهای بدنم بازی. صورت خیسم را با دستانم میپوشانم. موسیقی را دوباره روشن میکنم؛ «فُتادم از پا به ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی/ رهایی از غم نمیتوانم، تو چارهای کن که میتوانی/ گر زِ دل بر آرم آهی، آتش از دلم خیزد/ چون ستاره از مژگانم، اشک آتشین ریزد/ چو کاروان رَود، فغانم از زمین بر آسمان رَود/ دور از یارم، خون میبارم» گوشی همراهم روشن و خاموش میشود، پارک خلوتتر و من با خدا همراهتر. تنهایی مقدس شده است. «نه حریفی تا با او غم دل گویم/ نه امیدی در خاطر که تو را جویم/ ای شادی جان! سرو روان! کَز بَر ما رفتی/ از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی؟ / تنها ماندم، تنها رفتی» نتایج آزمایشها را ورق میزنم. دستم میسوزد. آستینم را بالا میزنم. زیر نور چراغهای زردرنگ پارک به اثر سفیدرنگ آنژیوکتهای سالهای «اماس» خیره میشوم. «فغانِ زارِ من بشنو! بازآ! / از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو! بازآ!» سوز برف در هواست. برای بار آخر به آسمان، تمامقد التماس میکنم. ناگهان «او» یادآور میشود؛ «قوی باش!» بلند نفس میکشم. زندگی در من بیدار میشود. بلند میشوم. باید به مادرم سر بزنم.
انتهای پیام