بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی
بهیاد شهید اسماعیل فرجوانی
متن یادداشت محمد کیانوش راد، نمایندهی مردم اهواز در مجلس ششم با عنوان «بسیجیان یکبار مصرف و مرزهای لعنتی / بهیاد شهید اسماعیل فرجوانی» که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است در پی میآید:
فرجوانی به ابراهیم گفت: در دانشگاه چه میخوانید، ابراهیم گفت: تاریخ ! فرجوانی گفت: «رشتهای دیگر نبود، تاریخ هم شد رشته؟! رشته مهندسی میرفتید که به دردی بخورد». اگر فرجوانی و دیگر شهدا امروز بودند نمیدانم در کجای تاریخ و جغرافیای سیاسی امروز بودند؟ جزء بنگاه دارانِ برج سازِ میلیاردی و به دنبال سهمِ هزینههایشان بودند یا میراث دار خوبیهایشان، نمیدانم. اما آنچه میگویم، وصف ِجانِ شیفتهی آنانی است که در جزیرهی سرگردانی، قطعهای از بهشت را ساختند. رفتند، و یادشان دستمایه زمین و زمانه گشت. نامشان همواره ورد زبانهاست.
عبدالرئوف بلبلی، فرمانده یکی از گروهانها، کنار اسماعیل فرجوانی ایستاده بود. جدی و کم حرف و آرام و محجوب، با عینک قهوهای رنگ کائوچویی. چقدر این عینک زیبا بر چهرهاش نشسته، چقدر این جوان زیبا است. خدایا انسان است یا فرشته؟ نمیتوان در چهرهاش نگریست. چهرهاش را آفتاب سوخته است. آفتاب جنوب، کارون، نخل، شقایقهای دشت عباس، تپهها وکوههای شنی میشداغ که اولین بار میدیدم، تصویری یگانه برایم ساخته است.
دم غروب است، هیچگاه و در هیچ کجا، چون دشت عباس، آفتاب را نمیتوان چنین رویایی یافت. خورشید دم دست است، بچهها با آن بازی میکنند. نزدیک هور، باسم و سهیل بچههای ایرانی و عراقی، نمیدانند کجایند، خطی نمیبینند، مرزی نمیشناسند.
این دو، هیچ تفاوتی نمییابند. بچهها در آب هورالعظیم ماهی میگیرند، ماهی بهانه است، دنبال شادی اند. بزودی پدرانشان و بعد آنها، روبروی هم خواهند ایستاد. از این به بعد، با شک و تردید باید یکدیگر را ببینند. بوی نانِ تازهی از تنور ام سهیل فضا را به دامن کشانده، باسم دیگر نمیتواند دوان دوان آنسوی خط برود، دیگر از بادمجانهای تنوری ام سهیل خبری نیست، گاوها و گاومیشها هم گویی دلخورند، آنها هم مثل همیشه آواز سر نمیدهند، صدایشان شبیه غُرزدن شده است. صدای آنها در صدای انفجارو توپ و تانک گم میشود. ازدواج اسماء و عدنان هم دیگر ممکن نیست. عشق و جدایی ناخواسته، از جراحتِ جنگ کمتر نیست.حالا اسما و عدنان و باسم و سهیل خیلی زود آن را میفهمند، اما چه کنند؟ چه میتوانند بکنند؟ هیچ.
باسم سواربر پشتِ تنها وانتِ روستا بسوی اهواز میرود و سهیل هم سویی دیگر. دلتنگی بچهها با بزرگترها فرق دارد. بچهها به حقیقت نزدیکترند و جنگ را نمیفهمند. حتی مردها و زنهای دو سوی خط مرز هم نمیدانند چرا باید از امروز رو در روی هم باشند. آنها از هیچ چیز خبر ندارند، اما حالا همه چیز برایشان فرق کرده است. هیچ کاری هم نمیتوان کرد.
باسم، از دلتنگی و از دلهرهی شهر ناهمزبان نمیمیرد؟ باسم و دل مرگی او، در کجای جنگ دیده خواهد شد؟ از سرنوشت اسما و عدنان چه کسی خبری خواهد داشت؟ عدنان سوار بر بلم همچون فرمانده پیروز یک ناو در هور بلم میراند، عدنان ماهیگیر بود، از ماهیهای هور به خلف، مرد نابینای ده کمک میکرد، احساس غرور و رضایت و سرافرازی داشت. هر جمعه و هر عید، دشداشه سفیدش را میپوشید، گاه چفیهی قرمز زیبایش را، چون تاجی بر سر مینهاد و شاهانه و قلندروار به اهل بیت و طایفه سر میزد.سینهاش را سپر میکرد و چون کوه حرکت مینمود. حالا در شیلینگ آباد، خمیده راه میرود، در شهر احساس خجالت میکند، همه چیز برایش غریبه است. دکهای راه انداخته، سیگار میفروشد و خود را مال باخته و زندگی رفته میبیند، غرورش شکسته، در خود خزیده و خنده همیشگیاش را دیگر کسی ندیده است. مرگ ِ خاموش ِ عدنان و باسم را کسی نمیبیند.
خورشید، خاک، خرما، گندم و بیابان جنوب را طلا باران کرده است. او را میستایم. بهترین شعر هستی در نگاه اوست. خدایا چقدر اینها خوب اند. در برابر اینهمه خوبی آدم آب میشود. به حال خود تاسف میخوردم، اینها کجا و ما کجاییم؟
از فرجوانی پرسیدیم، چرا در گردانها و گروهانها، بچههای سپاهی کمتر هستند و بیشتر بچهها بسیجی هستند؟ به چادر تکیه داده بود. دستش در عملیات قبلی قطع شده بود. آستین ِخالی از دست را جیبش نهاده بود. با شوخی و خنده گفت: چون شما بسیجیها یکبار مصرفاید. با خندهای ملیح، زیبا و سراسر مهربانیاش صمیمانه سخن میگفت. البته تنها فرق میان بسیج و سپاهیها، لباس سبز و لباس خاکی بود. اگرچه به شوخی گفت، ابتدا کمی ناراحت شدیم، اما نمیشد از فرجوانی ناراحت شد. فرجوانی بیراه هم نمیگفت، این بسیجیها بودند که با نهایت اخلاص به میدانهای رزم میشتافتند. آنها که میآمدند و میدانستند که احتمالا بازگشتی نخواهد بود. بسیاری از آنان یکبار مصرف بودند.
مردم با هر تیپ و شکلی در جبهه بودند. از آیین و مذهب و نماز و روزه و ریش و سبیل کسی نمیپرسیدند.
آدمهای ناجور هم گاهی در جبهه دیده میشد اما تعداد آنها بسیار کم بود، اما فضای آنجا، آدم را جور دیگری میکرد. انسان هایی چون فضیل نیشابوری. ره صد ساله را یک شبه پیمودند.
نسل امروز فضای جبههی دیروز را نمیشناسد. حق دارند، تحقیر شده اند، یکطرفه شنیده اند و گفتارها را با کردارهای امروز دوگانه یافته اند. در جنگ نیز، جوانانی که در شهرها و نهادهای رسمی و حکومتی به هیچ انگاشته میشدند، به میدان آمدند و میدان جنگ، از آنان فرشتگانی بی آزارو فداکار ساخته بود.
همه چیز مهیای خوب شدن و خوب دیدن بود.
آنها آمدند، پر کشیدند و رفتند.
برخی آدمها دیدنشان و حتا یادشان، شفابخش است. آرامت میکنند و جان ات را جلا میدهند. عطر حضورشان مدهوش و بی قرارت میکند. ساعتها میتوان در باغ وجودشان لانه کرد و سرخوش بود. یاد ِ خوش آنها، با تو میماند. و بقول شازده کوچولویِ دوسنت اگزوپری: اهلی ات میکنند.
جوان که باشی و هرچه باشی، باز هم بعدها وقتی در خود که مینگری، خود را بهتر از فردایت خواهی یافت. هرچه از عمرت میگذرد، روح چون جسم، سخت وسخت تر خواهد شود.
امروز که به خود مینگرم، عمرم را برباد رفته و تلف شده، و حال و روزم را، بهتر از دیروز نمیبینم.
ناستولوژی گرا نیستم. دلخوشیِ به آدمها، هر روز کمتر شده است. شاید من عوض شده ام، نمیدانم. اما حالِ خوش نمییابم.
تاریخ نگار نیستم. نقشی قابل توجه هم در جنگ نداشته ام. بسیجی سادهای که گاهی به جبهه رفته است. در فتح المبین، خرمشهر، پیچ انگیزه، خیبر ومجنون با گردانهای عمار، کربلا و شهید چمران شرکت جستم.
از مواجهه و درگیری نزدیک با عراقیها واهمه داشتم. نمیدانستم چه خواهم کرد؟ فتح المبین آغاز شده بود، از ایذه خود را به دزفول رساندم.گردانهای رزمی در خط بودند. از طریق ِ دکتر بهرام وکیلی، بهعنوان امدادگر مجروحان به منطقه فتح المبین رفتم. اکنون ظاهرا وکیلی در بوشهر بهطبابت اشتغال دارد..انسانی شریف و میهن دوست بود.
بهار خوزستان حال و هوای دیگری دارد. آسمان صاف همراه با نسیم خنک بهاری، دشت پر چمن و سرسبز، لالههای وحشی قرمز تمامِ دشت را پر کرده است. از دزفول با آمبولانس و از مسیر امامزاده بنجعفر عبور کردیم. انبوهی از درختان کُنار، صدای بی وقفهی گنجشکهای غزل خوان غوغایی به راه انداخته است. فصل جفت گیری و زاد و ولد گنجشک هاست. لابد گنجشکها، در گوش هم زمزمه زندگی و نوای ماندن را تجربه میکنند. آرام آرم جاده خلوت و خلوت تر میشود. صدای توپ و تانک، ماشینهای گِلی، آدمهای خاکی، آسمان پر از دود، سوخته شدن تانکها، جای چرخهای تانک و ماشینهای سنگین، سراسر دشت را زخمی کرده است. دیگر صدایی از آواز گنجشکها نیست، اینجا همه چیز عوض شده است، فصل مرگ و میر است. زمین پر زخم، چهرهها خاکی و خسته و خونی. زمین و زمان، آسمان و دشت، عالم و آدم در اینجا عوض شده است.
راننده آمبولانس خسرو، مردی جوان است. حدود بیست پنج سال دارد. اهل اصفهان است. میگوید کشاورزیم را رها کرده و آمده ام. ِوضعِ حمل همسرش بود که به جبهه آمده، از همسرش خبری ندارد. آیا فرزند او سالم به دنیا آمده یا نه؟ نمیداند. اینجا، حمل ِاجساد مجروحان و کشتهها به بیمارستان یا سردخانه بر عهده اوست. آتش خمپارهها چون باران میبارد. هر لحظه صدای مهیب انفجار، ترس وجودم را فراگرفته است و با هر انفجار ناخودآگاه سر را به پایین خم میکنم. خسرو که برادر میخوانمش، ترسی در چهرهاش نیست. سیگاری دود کرده و بیخیال افتادن ِخمپارهها است. گفتم نگران نیستی؟ گفت نگران چی؟ میگویم کشته شدن ! میگوید نه، مرگ که بیاید زندگی نیست و زندگی که نباشد نگرانی ودردی را هم نمیفهمی، تنها فکرم میهمان نورسیده ام هست که نمیدانم آمده یا نه؟ اما او هم خدایی دارد. زیر لب آواز میخواند، از خوانندههای قدیمی قبل از انقلاب، ستار یا داریوش نمیدانم. فقط میخواند و سیگار دود میکند. در چهره ام نگرانی را میخواند. میگوید میترسی؟ تردید دارم اما میخواهم بگویم نه ! میگوید نترس.
برای خدا آمده ایم، چرا بترسیم. ساکت در خود فرو رفته ام.
منطقه غرق دود و آتش است و مجروحان بر زمین، اسرا در حال انتقال به پشت جبهه و نیروهای ما در حال پیشروی. مجروحان را در آمبولانس گذاشتیم. شهدا و زخمیها در کنار هم. راننده آمبولانس میگوید همه زنده هستند. آمبولانس با مجروحان به عقب بازگشت و من اسلحه برداشتم و به جلو رفتم.
دو اسیر عراقی را از خط آورده و به پشت جبهه میبردند. کسی فریاد زد: «به آنها رحم نکنید. آنها را بزنید». اسرای عراقی هاج و واج، منهم هاج و واج مثل آنها. گویی مست بودند، اما نبودند، شاید سکرات موت بسراغشان آمده بود.می لرزیدند و التماس میکردند. چهرهی دلهره آور مرگ در چشمانشان میدوید. یکی از آنها بر زمین نشست، برای زنده ماندن التماس میکرد. میل مرموز و ناشناختهی ماندن و زندگی کردن. شاید آن دو به زور به میدان جنگ آمده بودند، شاید هم داوطلبانه ویا با فریب ِ تبلیغات و به تصور دفاع از وطنشان آمده بودند. در یک لحظه هزار فکر به ذهنم آمد. شاید در این لحظاتِ بودن یا نبودن، به چیزی میاندیشیدند که بعدها درعملیاتِ پیچ انگیزه ابراهیم میگفت: « فکر پدر و مادر و زن و فرزندانشان ».
مردم این سو و آن سوی خط مرزی چگونه اند؟ آنها در شادی و غم با هم بودند. جان هایشان به هم پیوند میخورد. عمهها، خالهها و عموها درهردوطرف با هم بودند. بچهها در این سو و آن سوی مرز، بی آنکه خود خواهند بهدنیا میآمدند. در بازیهای بچه گانهی در هور هوای هم را داشتند. حالا این مرز لعنتی جدایشان کرده بود. رو در رویشان کرده بود و به دشمنی میخواندشان، و پریشان و آشفته حالشان کرده بود. دوستی، خیانت و دشمنی خدمت شده بود.
گفت بزن، من نتوانستم.، گفتم نمیتوانم. لرزه بر اندامم افتاد. اولین بار بود با چنین موضوعی مواجه شدم مرگ و مهمتر از آن کشتن دیگری.
ترسو بودم؟ شاید، نمیدانم، اما من نتوانستم، دیگری اما رزمنده دیگر توانست. در برابر چشمان خاک گرفته ام، دو مرد با اندامی تنومند، لرزان و ملتمس و بیچاره و بی پناه، با نالهای جانسوز،چون شاخهای از درخت، کنده، شکسته و بر خاک افتادند. تمام شد. دیگر اثری از دلهره نداشتند. خوابیده بودند.
ساعت و انگشتر وکیف پول هایشان را به عنوان غنیمت، یا شاید یادگاری، از اسرای کشته شده جدا کردند. پیرمردی بسیجی الله اکبر گفت. من در خود فرو رفته و گیج بودم. عجب دنیایی و این دو عجب سرنوشتی یافتند. بقول بیهقی: « احمق مردا که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند ». بسیجیای تازه از راه رسیدهای خشم آلود و با اعتراض گفت: چرا اینها را کشتید، کار چه کسی بود؟ گفتند کار ارتشیها بود، اما آنجا اثری از ارتشی نبود.
از نیمروز بهاری گذشته است. نسیمِ خنک صبحگاهی حالا طوفان شده است. گرما و دود، انفجار و سوختن ماشینها و انسانها چشمها را بی اختیار میبست، حتی اگر چشمانت باز بود، باز هم چیزی نمیدیدی. محمد منصوری عکاس کمیته فرهنگی جهاد سازندگی استان، سوار بر وانتی بهسرعت از جلوی چشمانم گذشت. تنها دستی به علامت آشنایی، و لبخندی نجیبانه از او،، همین. مثل باد رفت و دیگر نیامد. وقتی نیامد پدرش شکست و فرو ریخت و بر خاک افتاد.
فرجوانی را در گردان کربلا یکی دوبار دیدم. او یکبار مصرف نبود، چند بار مصرف بود. چند بار مرگ را در آغوش گرفت. دستش را داده بود. او از همهی یکبار مصرفها هم جلوتر بود. شجاعتی مثال زدنی، با روحیهای عالی و بلند، اما ساده و متواضع، و در عین حال پرشور و بی قرارو پر انرژی. فرزند مردی آرام و صبور و مادری چون شیر، شجاع و پرخروش. یکدست او که در عملیات قبلی جدا شده بود. حس رضایتمندی و افتخار، در او نمایان بود و احساس غروری قهرمانانه و زیبا و ملکوتی به او داده بود.
فرجوانی جوان، شاید نمیدانست فردا، همه چیز، جور دیگری میشود. نمیتوانست باور کند. او نمیدانست میراث خواران، جای میراث داران خواهند نشست. او نمیدانست برخی بچههای جبهه امروز، با برقِ زر و زور و تزویر فردا به کجا خواهند رسید؟ او تاریخ نخوانده بود. او فکر هم نمیکرد آینده جورِ دیگری خواهد شد.تاریخ نخوانده بود تا ببیند، رزمندهی و جانبازِ در سپاه علی، بعدها حسین را به قتلگاه خواهد برد. برای او تاریخ بی اهمیت بود. او در جغرافیای اکنونش غرق بود. پاک ومعصوم بود چون گفته عیسی، طفلی بود که ملکوت آسمانها را میدید.
به تنها چیزی که نمیاندیشید تاریخ و قضاوت آن بود. شاید هم میدانست که هرچند تاریخ را بعدها حاکمان و سردارانِ با نام و نشان و به ضرورت و مصلحت و سیاست مینویسند، یکی را بالا و یکی را پایین میآوردند. عکسی را کنار عکسی مینهند و عکسی را از عکسی جدا میکنند، اما حقیقتها گم نمیشود. درست مثل ِ تپههای باستانی شوشِ دانیال، که گه گاه با بارش باران و شسته شدن لایههای بالایی خاک، سکههای طلای پنهان نمودار میشود.
دوم اریبهشت، ۶۵ به اتفاق ابراهیم افتخار، محمدرضا علم، احمد غفارنیا وتنی چند از دوستان بهجبهه اعزام شدیم. هرکدامشان نمونه هایی از اخلاق و معرفت و فداکاری اند.
در گردان کربلای اهواز، به فرماندهی اسماعیل فرجوانی سازماندهی شدیم. شب در سپاه چهارشیر اهواز بودیم. (چهار شیر نام میدان یا بقول اهوازی فلکه است که از گذشته چهار شیر سنگی بزرگ در چهار سوی میدان نصب شده بود. شهرداری برای ایجاد پل قصد تخریب این میدان را داشت که با فعالیتهای سازمانهای مردم نهاد که در زمینه میراث فرهنگی فعالیت دارند متوقف شد). درآن شب اکثرا وضو گرفتند. برخی به مناجات و خواندن نماز شب مشغول بودند. حالت عجیبی بود، نه قابل درک و نه قابل وصف است. هیچکس را به زور نیاورده بودند. نسیم خنک بهار، همچون بارشی از ایمان بر سر و روی بچهها میبارید.
چند روز قبل در منطقه، عراقیها به ایرانی تک زده بودند. قرار بود به تلافی به عراقیها حمله کنند. گردان کربلای اهوازوگردان بلال دزفول که اکثرا از فرهنگیان دزفول بودند، ما گردانِ احتیاط عملیات بودیم که وظیفه پشتیبانی را داشتیم.
ما را به منطقه بردند، گفته شد وسایل شخصی تان را تحویل تعاون دهید. هر کس گوشهای خزیده است و به نوشتن چیزی برای خانواده و یا دوستانش مشغول. اسمش وصیت نامه است. بچهها شوخی و بذله گویی شان گل کرده بود، «اسم من را هم بیاور، وصیت کن موتورت را بهمن بدهند، بنویس هرچه دارم مالِ فلانی…» مسخره بازی نبود، همهاش نوعی تقویت روحیه بود.
غروب است، خورشید با ناز و دلبری میخواهد به خانهاش برود. شاید اوهمدوست دارد بیشتر بماند تا بیشتر در نگاه بچهها طنازی کند. اما رفت. وقت ِ اذان است. بوی سکوتی دل انگیز در بیابان و شب پیچیده است. اینجا آدم مست میشود. نمیدانید چه میگویم. این حس را هیچ کجا نمیتوان یافت
موجِ باد همچون دستِ خدا ما را مینوازد. سبزهها با باد میرقصند. همه جا خدا را میبینی، عجب حس ناب و کمتر تکرار شوندهای است. بیژن گفت خدا همین جاست. خدا نسیم بادی است، رقص علفها و لالهها است، خنکی نشسته بر صورت من و تو است، حرکت زیبای عقربها و رتیلها در زیر چادر ما و…، خدا همین جاست، همین نزدیکی من و تو.
وسایل شخصی و وصیت نامهها را تحویل مسوول ِتعاونِ گردان میدهیم. هر کس گوشهای گُزیده و در حال نوشتن چیزی است. نوجوانی سراسیمه آمد، و میگوید: برای من هم وصیت نامهای بنویسید تا به خانواده ام بدهند. اشک در چشمان علم حلقه زد. حمیدی مسول تعاون، وسایل و وصیت نامهها را تحویل میگیرد. او هم در عملیات بعد رفت. بالدی روحانی جوان گردان هم، با طنز و به شیرینی، میان دونماز احکام شرعی میگوید. او هم رفت.
آن شب، زمزمه عشق مینواختند.نسیم باد و تنهایی و شب. عجب شبی است. صبح زود بیدار شدیم. بیژن به ابراهیم و رو به جمع گفت: «بچهها من رفتنی شدم. پیامبر را در خواب دیدم گفت آماده باش. پیش ما میآیی». بیژن بهترین حال را داشت. بیژن گفت: شبی هم امام خمینی را در خواب دیدم و به من گفت:« مبارزه بدون خدا معنا ندارد». امام روی زمین نشسته وبه دیوار تکیه داده بود، با لبخندی مهربانانه.عکس هوشی مین رهبر کمونیستهای و مبارز ویتنامی را با خوشحالی و شور و شوق و افتخار به امام نشان دادم. امام با همان لبخند مهربانانه گفت: مبارزه بدون خدا معنا ندارد. در عین حال نگاه امام گویی تاییدی بر هوشی مین هم بود، اما میگفت این کافی نیست. نمیدانم سرنوشت مبارزان بی خدا چه خواهد شد؟ آیا نمیتوان برای تحقق ِ خوبیها مبارزه کرد؟ آیا مبارزه برای خوبیها بیخود و بیهوده است؟ به همین سادگی!؟ با خنده به بیژن گفتند: وقتی که اون طرف رفتی، بپرس و بعد به خوابمان بیا و جواب را به ما هم بده، همه خندیدیم.
معلوم نبود بیژن اهل کجاست؟ شغلاش چیست؟ متاهل است یا مجرد؟ از کجا اعزام شده است؟ چگونه و چرا به جبهه آمده است؟ گاهی شعر میخواند از مولوی و خیام. خط خوشی همداشت. میگفت اهل زمین ام و بنده خدا و وپیرو ابراهیم. یکی مثل شما هستم. همین و دیگر هیچ.
ابراهیم گفت: مساله رفتن و شهادت برای ما حل شده است و شهادت برای بچهها و ما هم عادی شده است، اما مساله مهم خانوادهها و اندوه پدر و مادر و سرنوشت و همسر و بچهها است.
ابراهیم راست میگفت. آری اندوه بستگان. به جبهه که میآمدم، پدر و مادرم سخنی نمیگفتند. فکر کشته شدن ِ من در جبهه ذهنشان را بهم میریخت. زبانشان قفل شده بود. هیچگاه نگفتند به جبهه بروم، اما هیچگاه هم اعتراضی و منعی از رفتن نداشتند، اما وقت رفتن، عصبی بودند و بی حوصله، نگاهشان را به زمین میدوختند و سخن میگفتند و در اندوه بیکران خود غوطه ور میشدند. بیژن به ابراهیم گفت: راست میگویی، اینهم مسالهای است، مساله خانواده، تا حالا اصلا به اینمساله فکر نکرده بودم.
به منطقه و خط رفتیم. ظاهرا فرماندهان توجیهی دقیق از منطقه نداشتند. وضعیت جغرافیایی تپههای میشداغ و رقابیه وضعیت گیج کننده است. من برای اولین بار متوجه شدم در خوزستان هم چنین منطقهای وجود دارد. منطقهای شبه کوهستانی با تپههای شنی که در فاصله میان شوش و دشت آزادگان قرار گرفته است. میشداغ و تپههای ذلیجان، یکی از محورهای اصلی در عملیات فتح المبین هم بود.
تپه ماهور و شیارهای متعدد وپیچ در ویچ در منطقه و عقب نشینی احتمالا تاکتیکی عراقیها، به درهم ریختگی بیشتر گردانهای ایرانی منجر شده بود.
معینیان معاون گردان، چوبی در دست گرفته بود، چند خطی روی زمین کشید و گفت: عراقیها آنجا، ما اینجا، این خط ما و آن خط آنها…. همه چیز کاملا مبهم و تردید برانگیز. به ابراهیم گفتم: مثل فیلمهای وسترن حمله را ترسیم میکند، ابراهیم گفت: خدا بهخیر کند و خندیدیم.
با اسلحه و ادوات جنگی و با سختی سوار کامیونها شدیم، به شوخی به محمد رضا و احمد گفتم: مثل گوسفند ما در کامیونها ریخته اند.
شاید بهدلیل نبودن امکانات، و یا تاکتیکی برای پنهان سازی حرکت گردان ها. ان شب به خط نرسیده ما را به عقب برگرداندند. در منطقهای دورتر ما را پیاده کردند. بچهها مثل اینکه در هتلی پنج ستاره اطراق کرده باشد، با لباس رزم و تجهیزات کامل، بی هیچ دغدغهای خوابید. راحت و آسوده زیر ستارگان آسمان، لم دادند. از صدای خروپف بعضیها نمیشد خوابید،. همه به خواب خوش و عمیق فرو رفتند.
فردا عصر به سنگرهای عملیاتی رفتیم، نزدیک غروب، آماده رفتن به خط حمله. وقت تنگ بود، با تاریکی غروب از سنگرها حرکت کردیم، با ادوات جنگی و با کفش، وضو ساختیم. نماز را باکفش و بی قبله و بی رکوع و سجود، تودر حال دویدن و با اشارهی سر خواندیم. آنجا به هر جهت میدویدیم خدا بود.
آن شب، آتش ِتوپ و گلوله چون باران به اطرافمان میریخت. خود را به زمین چسبانده بودم. هر آن میگفتم گلوله بعدی بر سر من آوار خواهد شد. «شبِ تاریک و موجی این چنین هایل، کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها ». خود را به زمین فرو میبردم. حتی نیم سانت پایین تر هم احتمال نجات بود. با انفجار گلولهها، ترکشهای آن با سوت مهیب شان از روی سرمان عبور میکرد و در هر عبور، نفسی کشیده و شکری مینمودم. نمیتوان گفت نمیترسیدم، چرا ترس هم داشتم. فرمان عقب نشینی دادند. به عقب برگشتیم.
گردان عمارِ دزفول خط شکن بود. در عملیات خیبر و در جزیره مجنون با گردان عمار بودم.
گردان بلال محور چپ گردان عمار بود و گردان کربلا هم پشت گردان عمار. تقریبا همه بچههای گردان عمار که در محاصره عراقیها گیر افتاده بودند همگی لت و پار شدند. بنا به نقل محسن صنیعی یکی از بچههای گردان بلال، عبدالحسین خضریان فرمانده گردان بلال بود، وضعیت را بررسی کرده بود و در مقابل دستور رئوفی فرمانده لشکر برای ادامه حمله گفته بود: من حاضر نیستم در این وضعیت نیروهایم را به جلو ببرم. صنیعی میگفت، این را خودم از خضریان شنیدم. گردان بلال و گردان کربلا به سلامت به عقب برگشتند.
عراقیها متوجه عملیات ما شده بودند وبرای ایرانیها تله گذاشته بودند. پس از واقعه، روحیه گردانها خراب شده بود و همه اندوهگین. گردانها را جمع کردند. فرمانده لشکر ولی عصر رئوفی، برای روحیه به بچهها، سخنگفت. همه ناراحت بودند، برخی بهخاطر شهادت دوستانشان و برخی برای شهید نشدن خودشان.
بیژن هم ناراحت و افسرده بود، از هول و هراس زیر آتش گلولهها، گیج و منگ شده بود؟ نمیدانم، حالتی خاص داشت. جسمش در جمع بود و حواسش جای دیگر. اما چرا؟ با بغض گفت من ماندم، چرا؟ چرا من نرفتم؟کسی به اوگفت: کجا؟ گفت: آنجا که در خواب دیدم. دلداریش دادند. احمد در آغوشش گرفت وگفت: هنوز خیلی کار مانده، عجله نکن. هر روز امتحانی است و هر روز کربلایی دیگر.
فرجوانی، بلبلی، منصوری، حمیدی، بهزادی، بالدی و دهها، صدها و هزاران رفتند. وصف حال واقعی آنان چنان بود که بی اغراق گفتم.
بقول شفیعی کدکنی: به خواب مردابها حسرت نمیبردند، آنان، دریادلان ِبی باک ِ آشفته خوابی بودند که باکی از طوفانها نداشتند.
اما من هنوز هم گاهی به سرنوشت اسما و عدنان میاندیشم و به آن پسرک، باسم. نمیدانم در هیاهوهای اکنونِ افتخارات، این گمشدگانِ مظلومِ جنگ اکنون چه میکنند؟
انتهای پیام
“امروز که به خود مینگرم، عمرم را برباد رفته و تلف شده، و حال و روزم را، بهتر از دیروز نمیبینم.”
رئیس! عمر خودت رو که برباد دادی هیچ! عمر مارو هم برباد دادی! تلف کردی! حال و روزمون هم از دیروز بدتر! – اهواز.
برو بابا
برو با یارانه ۴۰۰ تومنت حال کن…
آقای کیانوش راد ، متن زیبایی بود ، یاد و خاطر تمام شهدا گرامی باد ، به امید روزی که نیازی به خطی برای شکستن ، تپه ای برای فتح ، سنگری برای پنهان شدن نباشد و همه از شادی هایشان بگویند
دیدن میراث خواران مدعی هرروزآتش برجان میزند
رفتندوندیدند………که پریشانی رادامن می زنند
چقدر توهین
… بسیجی یکبار مصرف؟؟؟
معذرت خپاهی کنیذ….
شما به شهدا بگید یکبار مصرف اشکالی نداره؟؟ ولی طالبی به زنا چیز بگه اشکال داره؟؟؟ متناقض ها!!!!