خرید تور تابستان

فرهاد، کولبر ۱۴ساله

افشین حکیمیان، در یادداشت ارسالی به کانال “راهبرد” به بهانه‌ی درگذشت فرهاد، کولبر ۱۴ساله نوشت:

چهارده‌ساله بود. فقط و فقط چهارده‌سال. چهارده‌سال یعنی که باید نشست سرِ درس و مشق. سرِ کلاس درس. چهارده‌ساله یعنی هنوز مانده که از کوه‌های شداید زندگی بالا بروی.

یعنی، هنوز خیلی راه است که شوکرانِ تلخ زندگی را سر بکشی و هنوز فرصت هست که بدانی زیر پوست بگو و بخند و بازی و شیطنت؛ سختی‌ها و تیره‌گی‌های بسیار چندک زده‌اند.

چهارده‌سالگی هنوز خُردسالی است و خُردسالی یعنی که خُرده هستی در برابر کوه “ته‌ته”. که هنوز بسیار مانده تا از گردنه‌ی “ژالانه” بالا بروی.

ولی فرهاد. آن پسرک چهارده‌ساله، از “ته‌ته” بالا رفت. آن‌هم نه پی بازی. نه پی برف‌بازی و لیزِ روی برف‌های سفید. نه پیِ لذت از دانه‌های‌سفید برف که بر سر و روی‌اش بنشیند و او به همان حال‌وهوایِ دشتِ اولین لذتِ از برف، بالاوپایین بپرد و قهقهه بزند و ذوق‌وشوق کند به این همه شادی.

و البته نه پیِ شیرین.که فرهاد هنوز رخ و روی‌اش همه بچه‌گی بود که مزمزه‌ی عشقِ شیرین برای‌اش شاید که سنگین باشد.

فرهادِ کوچک ما، در روزِ برف و بوران، از “ته‌ته” بالا رفت. از گردنه‌ی “ژالانه” گذشت. نه خبری از بازی بود، نه عشقِ شیرین. روزوروزگارش تلخ‌تر از این بود. روزگار زودی بارِ زُمخت زندگی را بر کولش کرده بود و شده بود کولبر.

در آن سرمای استخوان‌سوز، فرهاد با جثه‌ای کوچک در زیر باری بزرگ از “ته‌ته” می‌گذشت تا شاید که لقمه نانی به کف آرد برای سفره‌ی تنگ مادر، خواهر. همان نانی که قرار بود بابا بدهد. ولی بابا هم نان نداشت.

نان این روزها سخت یافت می‌شود. نان قیمتِ گرانی دارد. بابا به‌تنهایی از پس راست‌وریس کردنِ نان برنمی‌آید.

نان این روزها، قیمتِ گرانی دارد. نه فقط برای فرهاد، برای خیلِ‌خلایق لشگرغمِ‌نان. برای کوچه‌و‌پس‌کوچه‌های همین تهران، تیردوقلو، حکیمیه‌، اسلام‌شهر، قلعه‌حسن‌خان، شهریار، بهبهان، ماهشهر، بانه، شیراز، همه‌جای این همه شهرِ این مرزوبوم.

ارج و قرب نان تا قیمت جان آدمی‌زاد اوج گرفته است. تا قیمتِ خون او. و البته در گور و قبرستانی تا حیثیت آدمی هم قیمت گرفته است.

و فرهاد شوربختانه، در این ایام خُردسالی را سر می‌کرد. در همین روزهای پرتلخی، پرخون و آتش و پرفلاکت و بدبختی.

و مغلوب نشدنِ به این تیرگی توش‌وتوان زیادی می‌برد. تاب‌وتوانِ پنجه‌های کوچک فرهاد را هم می‌خواهد. کولِ کوچک او را نیز لازم می‌شود.

و چنین شد که فرهاد و آزاد خسروی در آن روز سرد پُرِ برف و بوران از ارتفاعات “ته‌ته” بالا رفتند و از گردنه‌ی “ژالانه” گذر کردند و طبیعت بی‌جان، جان‌شان را سُترد.

و آنها پنجه در پنجه افکندن را بار کولِ فرهاد و آزاد کرده بودند؛ مقامات را می‌گویم…

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا