عماد باقی: الگوی حقوق بشری كارآمدتر است
مهسا علیبیگی در مقدمه ی گفتگوی روزنامه ی شرق با عماد الدین باقی نوشت:
از فرانسه و برزیل تا افغانستان و پاکستان، آتش خشونت و جنگطلبی در تمام جهان زبانه میکشد. در این میان صلح هر روز بیشازپیش به آرزویی دستنیافتنی تبدیل میشود. اما چه چیزهایی مانع از تحقق این آرمان دیرینه بشری میشود؟ درک ما از صلح است که نارساست و آن را تأمین نمیکند یا عملمان در مسیر صلحطلبی نیست. پرسشهایی که با «عمادالدین باقی»، فعال حقوقبشر و از بنیانگذاران کانون صلحجویان ایران، در میان گذاشتهایم. باقی معتقد است ما امروز چه در جهان و چه در ایران، نیازمند «صلح مثبت» هستیم. صلحی که تنها دفع جنگ نیست بلکه گام برداشتن در مسیری است که جنگافروزی را به شکلی پایدار کنترل میکند.
در تفکر بسیاری صلح و سازش با کمآوردن و عقبنشینی یکی است. انگار پافشاری بر موضعی، بر سازش ارجح است. آیا واقعا اینها با هم یکی است؟ برای مثال عدهای معتقدند پذیرش برجام شکست بود.
در پاسخ به این سؤال باید دو سطح را از هم تفکیک کرد؛ سطح تئوریک و سطح مصداقی. در سطح تئوریک اینکه صلح همشأن با شکست است، جای مناقشه دارد؛ چون اگر ما منطقمان برای قبول جنگ این باشد که صلح همشأن با شکست است، هیچ تضمینی برای جلوگیری از جنگ وجود نخواهد داشت و هر زمان که تضمینی برای پیروزی در جنگ وجود داشته باشد، آنوقت جنگ موجه خواهد شد. اما آنچه درباره برجام گفتید در سطح مصداقهاست و معتقدم این مصداقها ارزش بحث نظری ندارد چون برای مثال در موضوع برجام، یک جناح معتقد است اگر تصویب آن را پیروزی و گامی در جهت صلح بداند، این پیروزی اصلاحطلبان و میانهروها خواهد بود. بهعلاوه تبعات برجام هم مهم است. بهویژه اگر برجام گشایش اقتصادی هم به وجود آورد، معنیاش این است که در گردش نخبگان، به این زودیها قدرت به دست آن جناح نمیافتد. مخالفان برجام به اینکه درکل، اقدامی به سود صلح در منطقه و جهان بوده و در میانمدت برای بهبود اقتصاد و معیشت مردم سودمند است و این قبیل مسائل، کاری ندارند و سیاسیکاری میکنند؛ به همین دلیل است که میگویم این قبیل مواضع چون سیاسیکاری و منفعتجویانه است، ارزش بحث نظری ندارند و نباید وارد این مناقشات سیاسی شد.
اتفاقا مشکل همینجاست. چراکه در ساحت نظر تقریبا هیچکس نیست که مخالف صلح باشد؛ اما وقتی پای عمل به میان میآید، افراد از جناحهای مختلف رفتارهایی انجام میدهند که خشونت را دامن میزند.
منظورتان این است که افرادی هم که رفتار سیاسیشان خشونتبار است، دم از صلح میزنند؟
بله، همه حداقل در ساحت نظر و حرف، خود را صلحطلب میدانند. شما طوری دیگر فکر میکنید؟
درست است. چون صلح موجهتر از جنگ است، همه آن را قبول دارند؛ اما وقتی از سطح کلان بحث به لایههای زیرین میآیید، میبینید برخی همه انواع صلحطلبی را نمیشناسند یا برخی نمیدانند صلح مطلق چیست یا حتی برخی به صلح باور دارند اما از انواعی از جنگ هم دفاع میکنند مثل جنگ دفاعی یا جنگ مشروع. از طرفی دفاع از صلح یا مذمت جنگ نباید ما را اسیر مواجههای رمانتیک و اتوپیایی با جنگ و صلح کند. چراکه پرسشهای زیادی درباره جنگ و صلح مطرح است. صلحطلبی امری سهل و ممتنع است. سهل است چون با بعضی شاخصهها، رویین میشود و ممتنع است چون دشواریهایی دارد. صلح کل بودن و «هم این و هم آن» راهحل نیست و به بنبست میرسد؛ تا جایی جواب میدهد اما در بسیاری از مواضع انسانها ناگزیر از انتخاب هستند و در دوراهی قرار میگیرند. چگونه میشود هم صلح کل نبود و هم دفاع را مشروع دانست. یا مثلا وقتی میگوییم صلحطلبی یعنی مخالفت با هرگونه کشتن، آیا اگر کسی میخواهد بیدلیل شما را بکشد و شما برای زنده ماندن راهی جز کشتن او ندارید، حاضرید بهعنوان بیگناه کشته شوید اما گناهکار را نکشید؟ یا برای مثال برخی معتقدند اگرچه جنگ بد است اما ذاتی انسان است. برخی از علمای اخلاق سنتی معتقدند نفس انسانی متشکل از قوای غضبیه، شهویه و وهمیه است که هر کدام بخشی از نیازهای بشری را تأمین میکنند و قوه غضبیه اگرچه منجر به خشونتطلبی است؛ اما سرچشمه دفاع هم هست. یعنی انسان برای حفظ خودش در برابر ناملایمات با اتکای به این قوه از خود دفاع میکند. میل به انتقام برای جبران چیزی از دسترفته هم ریشه در این قوه دارد. این علما البته معتقدند برای ایجاد اعتدال بین این قوا باید اخلاق وجود داشته باشد. در این دیدگاه جنگ و جنگطلبی ذاتی و غریزی انسان است و ریشهکنشدنی نیست اما کنترلشدنی است و با ایجاد اعتدال در قوه غضبیه، صلح به وجود میآید. همانطور که گفتم سؤالات دیگری نیز در زمینه جنگ و صلح مطرح است مثل اینکه آیا جنگ مطلقا مذموم است؟ آیا جنگ در مقام دفاع که آن هم متضمن کشتار است، مذموم است؟ برخی از صلحطلبان در دنیا وجود دارند که از بمباران اتمی هیروشیما دفاع میکنند؛ چون معتقدند با این بمباران جلوی جنگی گرفته شد که اگر راه میافتاد، میلیونها انسان را به کشتن میداد. مثال دیگر زمانی است که مردم یک کشور زیر چکمه و یوغ یک دولت توتالیتر و قصاب مثل عراق دوران صدام هستند، آیا جنگیدن با چنین دولتی مذموم است؟ اتفاقا پاسخ این سؤال موضوع بند هفتم منشور ملل متحد است که میگوید اگر جامعه ملل تشخیص داد دولتی یاغی است و دارد امنیت بینالملل را به خطر میاندازد یا نسلکشی یا جنایتی علیه بشریت میکند شورای امنیت سازمان ملل پس از مراحلی میتواند علیه آن دولت وارد جنگ شود. بنابراین در منشور ملل متحد که یک سند حقوقبشری است، مجوز حمله در شرایطی داده شده است؛ هرچند میگوییم این بند مضمون دفاعی دارد. منظورم این است که در سطح کلان، ما دچار تصور اتوپیایی از جنگ و صلح میشویم؛ اما این یک بحث جدی است و در لایههای بعدی سؤالات بسیاری مطرح است.
برای اینکه دچار تصور اتوپیایی از صلح نشویم و درعینحال عملا هم بتوانیم جلوی خشونت را بگیریم، از کجا باید شروع کرد؟
جنگ دو منبع دارد: منابع آشکار و پنهان. منابع آشکار اگرچه مشاهدهشدنی و در دسترس هستند اما ناپایدارند. در مقابل، منابع پنهان، پایدارترند. ما معمولا برخی اقدامات را انجام میدهیم که تبعات فوری ندارند و آثار آنها در طول زمان مشخص میشود. در روایت داریم وقتی حادثهای رخ میدهد، ممکن است نتیجه عملی باشد که قبلا انجام دادهایم؛ بنابراین در بروز علل این جنگها این نکته را نباید فراموش کرد که ما جایی که باید سخن بگوییم، سکوت میکنیم و جایی که باید سکوت کنیم، سخن میگوییم یا مثلا بسیاری اوقات قاعده طلایی آنچه برای خودت نمیپسندی برای دیگران هم مپسند را زیر پا میگذاریم و ممکن است تاوانش را امروز یا فردا و فرداها بدهیم. وقتی در برابر جنایتی سکوت میکنیم و در برابر تجاوزی واکنش نشان نمیدهیم، اصل تجاوز میماند و فقط موارد و مصادیق آن، محل نزاع میشود. همه اینها جزء آن منابع پنهان جنگ هستند. فرض کنید جایی تجاوز یا تعرضی صورت میگیرد و شما سکوت میکنید. این باعث میشود آن تجاوز و تعرض باقی بماند. چرا؟ چون شما با سکوتتان بیان کردهاید که با اصل تجاوز مشکل ندارید با مصداقش مشکل دارید. بگذارید یک مثال برایتان بزنم. سالهاست که چچنیها در روسیه در ابعادی خیلی وسیعتر از فلسطینیها کشته میشوند و ستم میبینند. جالب است که چچنیها از نظر ایدئولوژیکی شبیه حماس هستند؛ اما دنياي اسلام درباره چچنیها سکوت کامل کردهاست. چرا؟ وقتی جهان در این زمینه سکوت میکند چند سال بعد با پدیدهای به اسم داعش روبهرو میشود که امروز تهدیدی علیه امنیت جهان هم هست. همه هم این آدرس غلط را میدهند که داعش برمیگردد به القاعده و القاعده نیز برمیگردد به جنگهای جهادی افغانستان و بنابراین نتیجه میگیرند اینها همان کسانی هستند که غربیها آن زمان از آنها حمایت میکردند. تحلیلگرانی که پیدایش القاعده و داعش را به حمایت از جهادیها علیه روسیه آدرس میدهند، این را نمیبینند که روسیه هم در پیدایش داعش همینقدر اثر داشته و بسیاری از سران داعش از همان چچنیها آموزش دیدهاند و بخشی از نیروهای داعش از آنجا آمدهاند. اینکه شما میپرسید از کجا باید شروع کرد، من پاسخش را به این شکل میدهم که یک زمان شما روی عوامل فوری و آشکار تمرکز میکنید برای اینکه به نتیجه برسید اما نتیجهتان ناپایدار است. ولی زمان دیگری روی منابع پنهانتر تمرکز میکنید و صلحی که در نتیجه آن به دست میآورید پایدارتر است.
این منابع پنهان جز نمونههایی که گفتید چه چیزهای دیگری را شامل میشود؟
ببینید پندارهای پذیرفتهشدهای وجود دارد که اگرچه نمیدانیم اما پتانسیل جنگ دارند. برای مثال مفاهیم دوقطبی مثل خیر و شر، خوبی و بدی و… که بسیار در جامعه هم ریشه دوانده و بسترساز جنگ است. این دوگانهسازیها که اصلا به آن توجه هم نمیشود و ذهنیتها اسیر آنهاست، کاملا زمینهساز خشونت است. جالب اینکه در دنیای مدرن که ظاهرا دنیای متکثری است همه چیز براساس همین دوگانههای خیر و شر و سیاه و سفید و قهرمان و ضدقهرمان ساخته شده. این دوگانهها هم از کودکی آموخته میشود؛ چون اساسا تربیت براساس «این خوب است» و «آن بد است» آسانتر است. البته تفصیل این بحث را قبلا با عنوان «آبشخورهای جنگ» ارائه کردهام که در مجله صدا چاپ شده است. میخواهم نتیجه بگیرم وقتی ما به این ریشهها توجه نمیکنیم، درست در آن زمان که داریم درباره جنگ صحبت میکنیم، نمیدانیم داریم آنچه را که خودمان کِشتهایم، درو میکنیم و نمیبینیم این درخت تناور جنگ از یک دانه کوچک برآمده و رشد کرده است، بلکه فقط هیبت درخت را میبینیم. اینجا باید به این نکته هم اشاره کنم که صلح دو معنا دارد؛ صلح در معنای خاص آن یعنی نفی جنگ، اما صلح معنای عامتری هم دارد که کمتر به آن توجه میشود. صلحطلبی را به معنی ضدیت با جنگ میشناسند. این یک معنای صلح است. معنای محدود و خاص. «یعرف الاشیا بأضدادها». اما صلح معنای گستردهتری هم دارد که قوانین جزایی و خانواده و روابط زن و شوهر را هم دربرمیگیرد و قرآن وقتی میگوید «الصلح الخیر» این معنا را در نظر دارد. صلح عمومی میتواند فرهنگ جامعه را برای صلح خاص یا ضدجنگ مساعد کند. من در اینجا صلح را به معنای عام آن به کار میبرم. با این معنای عام وقتی نگاهی به خودمان بیندازیم، میبینیم فرسنگها از صلح دور هستیم.
با این توصیف شما از صلح، دستیابی به آن هم سخت میشود و هم فردی. قطعا نمیتوان برای پایان دادن به بحرانی مثل بحران سوریه از تربیت کودکان در خانوادهها شروع کرد.
وقتی ما صلح را به معنای ضدجنگ تعبیر میکنیم، دیگر بحث فردی نیست. اینجاست که باید سازمانها و نظامهای حقوقی بینالمللی وارد عمل شوند و دولتها را وادار به پذیرش قواعد صلح کنند. اینجا شما سراغ ساختارها رفتهاید و ممکن است موفق هم باشید؛ اما چون آبشخور جنگ از بین نرفته است، جنگ همچنان مثل یک چشمه غلیان میکند. معنای حرف من هم این نیست که جنگ ریشهکن خواهد شد بلکه منظورم این است که برای کنترل جنگ باید نگاه عامتری به صلح داشته باشیم. الان یکی از مباحثی که در دنیا مطرح شده، مباحث مربوط به صلح مثبت و صلح منفی است. صلح منفی ناظر بر نفی مستقیم جنگ است؛ اما صلح مثبت نفی غیرمستقیم جنگ را در نظر دارد. نظریه صلح مثبت میگوید باید سراغ مؤلفههایی رفت که اساسا زمینه جنگ را ایجاد میکند. صلح منفی معمولا ناپایدار است؛ اما صلح مثبت هدفش این است که با ایجاد زیرساختهایی، صلح پایدار ایجاد کند.
البته برداشت من از صحبتهای شما این بود که شما هدفی فراتر از صلح مثبت را مدنظر دارید. شما میگویيد ما نیازمند اندیشهای هستیم که از دوگانههای ستیزجویانه خالی باشد. با این تعریف ما چون با زبان فکر میکنیم نیازمند زبانی هم هستیم که خالی از این دوگانهها باشد.
من میخواهم مفهوم صلح مثبت را توسعه دهم. معتقدم حتی در نظریه صلح مثبت بیشتر به زمینههای اجتماعی جنگ استناد میشود. مثلا گفته میشود فقر یکی از آبشخورهای جنگ است و اگر ما بتوانیم نظام عادلانه اقتصادی- اجتماعی ایجاد کنیم یکی از زمینههای جنگ از میان میرود. این را نفی نمیکنم بلکه میگویم شما حتی در یک جامعه که همه از رفاه نسبی برخوردار هستند با نوعی نزاع مواجه خواهید بود.
در اینچنین جامعهای سرچشمه نزاع چیست؟ اندیشه و زبان؟
مفاهیم دوگانه و دوگانههای آنتاگونیستی! من میگویم از کجا معلوم که جهان خیر است یا شر؟ آیا امکان ندارد چیزی وجود داشته باشد که نه خیر باشد و نه شر؟ به عبارت دیگر معتقدم برای صلح پایدار به جز زمینههای اجتماعی نیاز به زمینههای فرهنگی هم هست و به همین دلیل میگویم باید صلح را در معنای عام آن در نظر بگیریم.
با این توصیف هیچ پارادایم فکری درحالحاضر در جهان وجود ندارد که تضمینکننده صلح باشد؛ چون در همه پارادایمهای فکری به شکلی این دوگانهسازیها و ارزشهایی که خشونتزاست، وجود دارد.
پارادایمی که درحالحاضر وجود دارد و کارآمدترین پارادایم برای صلح مثبت است، پارادایم حقوقبشر است. ١٤ سال پیش در جمع مدیران خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) که تفصیل بحث را روی خروجیشان گذاشتند، گفتم: ما امروز به جنبش حقوقبشرخواهی نیاز داریم. جنبش حقوقبشرخواهی فراتر از دموکراسیخواهی و انتخابات آزاد و مطبوعات آزاد و آزادی بیان است. شاه در یکی از مصاحبههایش گفته بود من سوسیالیستترین فرد روی زمینم و بعد هم در جواب اینکه چرا آزادیها را از مردم گرفتهاید؟ گفت: در کشوری که گرسنه هست اگر به مردم آزادی بدهید شکم همدیگر را پاره میکنند و همدیگر را میخورند. حقوقبشر شامل تأمین اجتماعی، حق شغل، حق مسکن، حق آموزش، حق دستمزد عادلانه، حق سفرکردن و حتی اوقات فراغت افراد در کنار حقوقی مثل انتخابات آزاد و آزادی بیان، حق تعیین سرنوشت و … در نظر گرفته شده است. منتها در حقوقبشر هم به جنبههای اجتماعی بیشتر توجه شده است تا برخی جنبهها و ریشههای فرهنگی.
البته به خود پارادایم حقوقبشر هم انتقادات زیادی وارد است. حتما این انتقاد را شنیدهاید که این پارادایم هم، بشر را مرد سفیدپوست طبقه متوسط شهری در نظر گرفته است.
اولا بحث ما درباره کارآمدترین پارادیم است نه بینقصترین. درحالحاضر در میان الگوهای فکری موجود، الگوی حقوقبشر به چند دلیل بهترین و کارآمدترین است. یکی اینکه اتفاقا برعکس آنچه شما گفتید آنچه مدنظر حقوقبشر است، Human است. دیگر اینکه غیرایدئولوژیک است و اصلا به همین خاطر است که جهانی شده؛ چون به محض اینکه ایدئولوژیک میشد، پذیرش جهانیاش را از دست میداد و در چنبره ستیزهها و اختلافات آیینی قربانی میشد. ایدئولوژی برای همه چیز از تاریخ، اقتصاد و سیاست تا شئون زندگی فردی، نسخه میپیچد؛ اما حقوقبشر حداقلگراست و کف حقوق انسانی را بیان میکند نه سقف آن را. حقوقبشر وقتی از انسان حرف میزند، میگوید انسان باید حداقلهایی را که برای زیست انسانیاش نیاز است مثل شغل، مسکن، اوقات فراغت، حق انتخاب و… داشته باشد. بااینحال همانطور که گفتم نياز است پارادایم حقوقبشر به جنبههای فرهنگی بیشتر بپردازد.
چرا؟
بگذارید من یک سؤال از شما بپرسم. یک نفر را در نظر بگیرید که از خاورمیانه به یک کشور اروپایی رفته است، تلاشهای زیادی هم کرده است که پناهندگی از آن کشور بگیرد و با التماس پناهندگی گرفته. بعد از چند سال که در آن جامعه که آزاد هم هست، زندگی کرد، تبدیل میشود به دشمن آن و دست به عملیات انتحاری میزند یا شروع میکند به کشتار دیگران. بعد هم اگر او را بگیرند و حتی اگر به زندان گوانتانامو بفرستند، بعد از چند سال که آزاد شد، باز هم همان افکار را دارد و حتی در زندان راسختر از قبل شده است. چطور میشود که فردی به این نقطه میرسد؟ چه عاملی اینها را به چنین جزمیتی رسانده است؟
خودتان بگویید.
در این فرد دیگر مسئله، جنبههای اجتماعی مثل فقر و آزادی و… نیست. مسئله کاملا فرهنگی است. اینها افرادی هستند که نسبیگرایی در اندیشه و روانشان تعطیل شده و برای هر سؤالی، پاسخی بستهبندیشده دارند. این آدمها برای همه چیز یک خطکش دارند که با آن عدهای را به مشرک و عده دیگر را به مؤمن تقسیمبندی میکنند. این باعث میشود این افراد به آرامش برسند؛ چراکه لنگرگاهی دارند که همه چیز را برایشان آسان کرده است. این تفکر مستعد فرقهگرایی هم هست؛ چراکه این فرقهها هستند که برای همه چیز پاسخ ازپیشآماده، بلامنازع و نهایی دارند. اینکه من پاسخ همه چیز را دارم، باوری است که اگر در ذهن انسان بنشیند، تمام دستگاه روحی و ذهنی او را برای این جزمیت، سازمان میدهد و هرکسی میتواند قربانی آن شود. این حرف بهایندلیل مهم است که ما را به این نتیجه میرساند که مشکل داعش نیست. این همان چیزی است که یک روز در نازیسم حلول میکند، روزی در مارکسیسم و روزی به شکل داعش و هر زمان به رنگی و جلوهای در میآید. بههمیندلیل است که باید با آن تفکر مبارزه کرد؛ چون ممکن است همین کسی که امروز با تروریسم مبارزه میکند، اگر بههردلیلی متقاعد شود و آن را بپذیرد، فردا خودش تبدیل به تروریست شود.
خب باز هم به همان نقطه ابتدایی رسیدیم. نقطه آغاز کجاست؟ این تفکرات از کجا ریشهکن میشوند؟
اول بگویم که جنگ هرگز ریشهکن نمیشود و از بین نمیرود. ما فقط میتوانیم آن را کنترل کنیم و کفه صلح را در جهان سنگینتر کنیم. برای اینکه کفه صلح در زندگی بشر سنگینتر از کفه جنگ شود، باید روی چند متغیر اساسی تمرکز کرد؛ اما در پاسخ به سؤال شما بهجز مسئله دوگانههایی که دربارهاش صحبت کردم، مسئله مهم دیگر ارزشزدایی از کشتن است. مادام که این هنجار که انسانی میتواند انسانی را بکشد، در زندگی بشر پذیرفته شده باشد، جنگ ادامه دارد و صلح هم ناممکن است. اولین شرط صلح این است که انسانها کشتن را به هر نحوی زشت بشمارند و از آن احساس شرم و گناه داشته باشند. این مسئله شرم از کشتن یک مسئله آموختنی است و ادعای غریزیبودن جنگ نمیتواند این حقیقت را لوث کند. یکی از دلایلی که این حرف را میزنم، این است که میلیونها نفر درحالحاضر در جهان وجود دارند که با وجود دارابودن همین قوای سهگانه یا چهارگانه بشری، نه هیچ موجود زندهای را میکشند و نه میخورند. این گروه اغلب در میان هندوها هستند و جالب این است که از گیاهان هم که تغذیه میکنند به نحوی است که به حیات کلی گیاه صدمه نخورد. دلیلش هم این است که از کودکی در محیطی بزرگ شدهاند که کشتن، امری نپذیرفتنی بوده است و اتفاقا آنها از اینکه کسی موجودی را میکشد، حیرت میکنند. دقیقا برعکس در بخشهایی از آسیا در میان نژاد زرد میلیونها انسان وجود دارند که همه موجودات را میخورند، از انواع حشرات چندشآور برای ما گرفته تا پستانداران، جوندگان، خزندگان، دوزیستان، ماهیان استخواندار و سختپوستان و چارپایان حتی سگ، میمون و پرندگان را و سوپ جنین هم درست میکنند یا بعضی اقوام حیوانات را زندهزنده میخورند. تفاوت این دو جامعه نشانهای از فرهنگی و آموختنیبودن آن دارد؛ بنابراین «کشتن» یک هنجار فرهنگی و آموختهشده است و اولین شرط صلح بادوام میان بشریت ازبینرفتن این هنجار است. همانطور که در برخی طوایف هندو رواج دارد. داعش نیز اتفاقا از همین نظر مهم است. وقتی آن شکل کشتار سبعانه داعش از رسانهها نمایش داده میشود، کشتار به یک هنجار تبدیل میشود. بههمیندلیل کسانی که ضدتروریست هستند هم، زمانی که این سطح خشونت را میبینند، حس انتقام در وجودشان زبانه میکشد و حتی کسانی که مخالف کشتن هم هستند، به خشونت علیه داعش ترغیب میشوند و بهاینترتیب بشر در چرخهای از خشونت گرفتار میشود که دهها سال دیگر نمیتواند از آن خارج شود.
البته این باز هم راهکاری زمانبر است و اگر نگوییم دستنیافتنی است، سهلالوصول هم نیست و شاید هم نتواند تنها راهکار باشد؟
من هم نمیگویم تنها شرط است. تحقق صلح شروط دیگری هم دارد که شاید آنها تأثیرات عاجلی هم داشته باشند. یکی از شروط تحقق صلح، یادگیری گفتوگو است؛ البته گفتوگو دارای مؤلفههایی است که دراینباره به مطلبی در فصلنامه انجمن جامعهشناسی شماره بهار ١٣٨٣ ارجاع میدهم. زمانی که شما میپذیرید گفتوگو کنید، پیشاپیش پذیرفتهاید که تمامی حقیقت نزد شما نیست. بدون درنظرگرفتن مؤلفههایی نظیر تکثر حقیقت یا نسبیگرایی اساسا گفتوگو بیمعنی است؛ علاوهبراین گفتوگو از عرصههای خُرد آغاز میشود. شما کسانی را میبینید که از گفتوگو در عرصه بینالمللی دفاع میکنند؛ اما در خانه خودشان اهل گفتوگو نیستند. بههمیندلیل است که میگویم جنبههای فرهنگی صلح مثبت بسیار بااهمیت است. شرط سوم هم یادگیری تعقل است.
البته تعقل هم از آندست مفاهیمی است که هرکسی معتقد است خودش اهل تعقل است و دیگری را به تعقلکردن دعوت میکند.
این تعقلی که من از آن صحبت میکنم، هم دارای مؤلفههایی است؛ ازجمله اینکه تفکر علمی در آن وجود داشته باشد؛ چون میان توهم و تعقل که دو دنیای متضاد هستند، یک باریکه مو فاصله است. کتاب سیر نابخردی یا تاریخ بیخردی نوشته «باربارا تاکمن» ترجمه «حسن کامشاد» نمونهای از آن است و در این زمینه البته صدها کتاب دیگر تاریخ نابخردی میتوان نوشت. خیلی از کودتاها و جنگها از یک نابخردی سرچشمه گرفته است. خیلی از خشونتها از دل پارانویا بیرون میآید. این بیماری یکی از گونههای روانگسیختگی است. روانگسيختگی پارانوئید یک بیماری جدی و مزمن است که فرد مبتلا به آن، تماس با واقعیت را از دست میدهد. پارانویا به شکلگیری یک تحلیل و بُعد رفتاری میانجامد که نظمی را میسازد که آن نظم بعد به کرهشمالی تبدیل میشود. سیاستهای غیرتعقلی، غیرواقعگرایانه یا پارانوئیک، خشونتزا و سرچشمه جنگ هستند. البته این توهم فقط در صاحبان قدرت نیست. در توده هم هست که در تحلیلهای این روزها در فضای مجازی درباره کودتای ترکیه بهروشنی میشود آن را دید. در جریان کودتای ترکیه بیشتر فهمیدم که چقدر افرادی اسیر اوهام خویش هستند و فکر میکنند تعقل است. ما اگر خود را از نظر ابتلا به پارانویا تست نکنیم و اگر ستیزهجویی را جایگزین گفتوگو کنیم، اسیر توهم توطئه باشیم و در پی تسخیر جهان باشیم؛ یعنی داریم بذرهای جنگ را میپرورانیم. یک بحث دیگر هم که در موضوع صلح بسیار اهمیت دارد موضوع کرامت انسان است. کرامت انسان هم ازجمله بحثهایی است که اگر عمیقا درک و باور شود، صلحآمیز است. پیامد کرامت، باور به حقمداری و انسانی صاحب حق است. شما در هرجا جنگی مشاهده کنید، حتما فقدان همه این شروط را میبینید. هرجا جنگی هست، حتما از فقدان گفتوگو، وجود پارانویا و نابخردی و نادیدهگرفتن کرامت انسان نشئت گرفته است. جنگ هشتساله عراق عليه ايران هم دقیقا محصول فقدان همین عوامل بود. توهم قدرت؛ تلاش برای سرنگونکردن و پارانویای صدام و تنندادن به گفتوگو و ادامه سیر نابخردی را که در اشغال کویت از سوی صدام دیدیم. جنگ از توهم، خودخواهی و فقر بر میخیزد. «کارل فون کلازوتیز» گفته: «جنگ ادامه سیاست است به شکلی دیگر». من اگر بخواهم بحثم را جمعبندی کنم، میگویم جنگ ادامه سیاست، فقر، جهل و تعصب است. اگر جنگ را ادامه همه اینها بدانیم، آن وقت است که دانایی، دارایی و تسامح و تساهل منبع صلح است. هرکس در برابر اینهاست، در خط جنگ است؛ حتی اگر شعار ضدجنگ سر دهد و هرکس حامی دانایی و دارایی و تسامح است، مدافع صلح است. در قرآن اصل بر صلح است. اصالت صلح نتایج مهمی دارد و معنایش این است که همه کشمکشها الزاما باید از طریق حکمیت، گفتوگو و مذاکره حل شوند و حتی در جنگ هم اگر متجاوز و شروعکننده کوتاه آمد، مکلف به پذیرفتن آن و صلح هستیم؛ وَ إِن جَنَحُواْ لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهَا.
انتهای پیام