روانشناسی تحجر مدرن | محمدرضا بیاتی
محمدرضا بیاتی، کارشناس روانشناسی، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، دربارهی تحجر مدرن نوشت:
واژهٔ تحجر با جهل، تداعی میشود؛ نه جهلی معمولی بلکه نوعی نادانی که از خشکمغزی میآید. اما تفاوت مهمی بین جهل سنتی و مدرن وجود دارد. پیشینیان ما در جهان سنتی اگر در نادانی دست و پا میزدند اغلب به این دلیل بود که اطلاعات آگاهیبخش در دسترس نبود؛ مثل سیستمی که دادهٔ ورودی یا درونداد (input) ندارد. طبیعی است که آن سیستم بدون درونداد نمیتواند کار کند. وقتی دادهای نیست، ذهن خالی است، چه چیزی را پردازش کند. اما چرا در جهان مدرن با انبوهی از اطلاعات، برخی در باتلاق جهل میمانند. دادههای ورودی مدام به سیستم وارد میشوند اما پردازشی در کار نیست. ذهن، پُر است اما انگار یخزده و خشکشده و قابلیت حرکت ندارد و از پویایی آگاهی خبری نیست. بنابراین، درک ِ خشکمغزی یا تحجر در جهان مدرن، سزاوارِ توجه بیشتر و سرنوشتساز است. در واقع تحجر، ناتوانی در تغییر است در حالی که چارهجویی مشکلات و درمان بیماریهای انسان فقط با تغییر امکانپذیر است. در این یادداشت میکوشم از دیدگاه دو نظریه روانشناسی، تحجر مدرن را -در حد توان- فهمپذیر کنم.
نظریهٔ درونسازی
به بیان ساده، این نظریه میگوید همهٔ انسانها از دوران کودکی از دو مرحلهٔ کلی رشد میگذرند؛ در مرحلهٔ اول، اگر یک کودک یاد بگیرد اسم یک حیوان سگ است بعد از آن ممکن است تا مدتی فکر کند که اسم هر حیوان چهارپایی سگ است؛ یعنی آدمها وقتی ما با یک ایدهٔ جدید مواجه میشوند سعی میکنند آن را بر اساس آنچه از قبل میدانند قابل فهم کنند. ژان پیاژه -روانشناس برجستهٔ در زمینهٔ رشد- به این مرحله میگوید درونسازی assimilation؛ یعنی ما هرچه در جهان اتفاق میافتد را ما درون خود تطبیق میدهیم. اما در مرحلهٔ دوم، وقتی بیشتر رشد میکنیم، میفهمیم برای فهم و ارتباط بهتر با جهان و تسلط بهتر بر پیچیدگیها محیط این روش شناخت کفایت نمیکند و جواب نمیدهد. یعنی اگر ذهن و تفکر کودک ثابت بماند، یا ساختارهای شناختی تغییر نکنند، و سعی کند همه چیز را با آن ذهن ثابت تطبیق بدهد و در قالب آن تفکر ایستا بگنجاند بدلیل ناتوانی در فهم جهانی که پیچیدگی فزایندهای پیدا میکند دچار گیجی و سردرگمی میشود و نه فقط امکان تعامل پویا با جهان را از دست میدهد که حتی بقاء او به خطر می افتد. در نتیجه، وارد مرحلهٔ دوم رشد میشویم؛ یعنی برعکس مرحلهٔ اول؛ این بار سعی میکنیم خودمان را با محیط تطبیق بدهیم و در تفکر و ساختارهای شناختی قبلی خود تغییر ایجاد کنیم. پیاژه اسم این مرحله را میگذارد برونسازی accommodaition؛ در واقع رشد انسان، رفت و آمدی همیشگی بین درون سازی و برون سازی است؛ جهان را ذهن خود تطبیق میدهد و بعد ذهن را با جهان؛ در مواجه با هر پدیدهٔ تازهای این توازن برهم میریزد و تغییراتی که توازن را برمیگردانند همان رشد هستند که ما را گامی به جلو میفرستند یا پا بر پلهای بالاتر در نردبان رشد میگذاریم. (این فرایند درونسازی-برونسازی -بنظر نگارنده- نه فقط در سطح رشد فردی که میتواند در توسعهٔ اجتماعی و سیاسی هم صادق باشد)
حال فرض کنید کسی در همان مرحلهٔ اول رشد بماند و در درونسازی در جا بزند؛ ذهن و افکارش را ثابت و بیتغییر نگه دارد و دست به ساختارهای شناختیاش نزند. چه اتفاقی میافتد؟ ناچار است جهان را مدام با آنچه از قبل در ذهن دارد منطبق کند و جهانی که همواره در حال تغییر را در قالب آن ذهنیتِ ایستا بگنجاند. نتیجه روشن است. درک نادرست و تحریفآمیز یا وارونهٔ جهان و حتی روانگسیختگی و قطع ارتباط با واقعیت؛ تحجر یا خشکمغزی یعنی درجازدگی در درونسازی؛ چنان که گفته شد در تحجر سنتی، فقدان اطلاعات به عدم رشد و ماندن در درونسازی منتهی میشد اما در تحجر مدرن، ایدئولوژیهای جزماندیش مهمترین دلیل خشکمغزی، کجفهمی و حتی توهماند. چند روز پیش در حالیکه پول ملی به پایینترین ارزش خود رسیده و خانمان اقتصاد را به باد داده یک استاد دانشگاه گفته است ریال تنها پولی است که در برابر دلار مقاومت میکند! افاضاتی از این دست، کم نیستند که با ادعای تحلیل یا تأویل، توهم میبافند. نظریه درونسازی بروشنی میتواند دلیل این توهم را قابل فهم کند. دیدگاهی که فرض مطلق اش این باشد که در افکارش تغییری ندهد ناچار است برای توضیحپذیر کردنِ پدیدهها از عناصر محدود و ثابت دیدگاهِ موجودش استفاده کند. بنابراین راهی نمیماند جز برقرار کردنِ ارتباطهای بعید و غریب بین آن عناصر محدود چون این امکان را برای خود ممنوع کردهای که از حصار ذهنیات بیرون بروی و عنصری به ساختار شناختیات اضافه یا از آن کم کنی و تغییری در آن بدهی؛ پدیدهٔ توهم -بطور کلی- دقیقاً از طریق و بدلیلِ همین مکانیسم شکل میگیرد.
نظریهٔ ناهماهنگی شناختی
ممکن است گاهی از خود پرسیده باشید چرا بعضیها- بدون دلیل معقول یا موجه- در برابر تغییرِ باورها، نگرشها و افکار و رفتارشان مقاومت میکنند در حالیکه زیان و آسیب آن باورها و رفتارها روشن و بیچون و چراست. کسی که در معرض تهدید بیماری است اما همچنان سیگار میکشد بسیاری از شواهد پزشکی را نادیده میگیرد، یا مطالعات نشان میدهد کسی که –مثلاً- با اشتیاق خودروی تازهای خریده تمایل دارد نقائص آن را نادیده بگیرد (البته نه در ایران!)؛ یعنی یک تمایل ذاتی در بین همهٔ انسانها وجود دارد که دنبال اطلاعاتی میروند که وضعیت موجود آنها-باورها و رفتارهای موجود- را تأیید کند، و اطلاعاتی که با وضعیت موجود آنها سازگار نیست و با آن جور در نمیآید را نادیده میگیرند. این یک الگوی پردازش اطلاعات است که روانشناسان به آن ناهماهنگی شناختی cognitive dissonance میگویند؛ به بیان سادهتر، وقتی شناختهای ما با هم ناسازگار و ناهماهنگ باشند دچار ناراحتی روانشناختی میشویم و سعی میکنیم این ناهماهنگی را کاهش بدهیم. سه راه برای کاهش تنش ِ ناشی از ناهماهنگی در شناخت وجود دارد؛ یا باید شناخت های موجود را تغییر بدهیم یا دنبال اطلاعات سازگار با شناختهای موجود برویم و یا از شناختهای ناسازگار، دوری کنیم. تحجر مدرن وقتی به وجود میآید که راه حل اول را کنار بگذاریم و از دو راه بعدی استفاده کنیم؛ یعنی نخواهیم یا ناتوان از تغییر در خود باشیم و سراغ اطلاعات سازگار برویم یا از اطلاعات ناسازگار اجتناب کنیم؛ تحجر مدرن، یعنی نادانی و خشک مغزی با وجود اطلاعات در این شرایط نیز بوجود میآید. برخلاف نظریهٔ درونسازی که بیشتر دربارهٔ رابطهٔ ایدئولوژیهای جزماندیش و تحجر مدرن صادق است، نظریهٔ ناهماهنگی شناختی و رابطهاش با تحجر مدرن، میتواند هر دیدگاهی را –در سطح فردی یا اجتماعی- در معرض خود قرار دهد؛ هر دیدگاهی که به هر دلیل میل یا توان تغییر نداشته باشد.
روانشناسی مدرن ظاهراً توصیههای پارادوکسیکال دارد؛ از طرفی تأکید میکند سعی نکنید دیگران را تغییر بدهید و آدمها را همانطور که هست بپذیرید اما از طرف دیگر، تمام رویکردهای چارهجویی و درمانی در روانشناسی، تلاشی برای تغییر و ماندگاری آن تغییر در انسانها هستند! در حقیقت، این تناقض در سطح روابط فردی را شاید بتوان این گونه توجیه کرد که شما نباید دیگران را وادار به تغییر کنید بلکه خودِ آنها باید برای تغییر تلاش کنند. اما در سطح کلان اجتماعی اگر کسانی که سرنوشت دیگران را در دست دارند نخواهند افکار خود را تغییر بدهند چه باید کرد؟
انتهای پیام
برای اینکه وضعیت متناقض و بن بست مورد نظر پیش نیاید باید به ضرورت مرجعیت اجتماعی و حزبی پرداخته شود…یعنی با حزب گرایی فردیت و
دلخواه اشخاص حاکم نمیگردد…. با همکاری و تعاون افراد در حزب ، تغییر اشخاص راحت تر رخ میدهد…