همان آدمِ همیشگی بودن، مستلزم تغییرات عمیق شخصیتی است
ما اصلاً نمیدانیم چه هستیم، تا زمانی که به آنچه هستیم تبدیل میشویم
کوین توبیا (Kevin Tobia) استادیار حقوق در مرکز حقوق دانشگاه جورج تاون است و مطلبی با عنوان «Change becomes you» در وبسایت ایان نوشته است که با ترجمهی آمنه محبوبینیا در سایت ترجمان منتشر شده است. متن کامل را در ادامه بخوانید.
«در دل حیات ما انسانها، مسئلۀ متناقضی وجود دارد: از سویی، ما از لحظۀ تولد همواره در حال تغییریم؛ ممکن است سرعت این تغییرات کند یا تند شود، اما هیچگاه متوقف نمیشود. از طرف دیگر، برای خودمان «هویت» یکپارچهای قائل میشویم که همیشۀ عمر ما را «همان آدمِ همیشگی» نگه میدارد. چطور ممکن است هم تغییر کنیم، هم همان آدم قبلی باشیم؟ کوین توبیا میگوید کلید فهم این تناقض در نوعِ درک ما از ماهیت تغییرات است.
کوین توبیا، ایان— وینچنسینا اورسیا در کتاب من و آنتونی (۲۰۱۴)، که دربارۀ اعتیاد پسرش نوشته، میگوید «شش سال از روزی که فهمیدم پسرم مواد میکشد گذشته. تمام مدت غمگین و ویران بودم. لازم به گفتن نیست که چقدر نگران سلامتیاش بودم. پسرم دیگر آن آدم سابق نبود».اینکه یک نفر «دیگر آن آدم سابق نباشد» مفهوم گیجکنندهای است. این عبارت رنگوبویی فلسفی دارد، حتی شاید مبهم باشد. اما بجا و مناسب نیز هست و بهخوبی حس غریبگی با کسی را که روزگاری آشنایمان بوده منتقل میکند. بسیاری از ما عزیزی را دیدهایم که آنقدر تغییر کرده که به یک آدم کاملاً متفاوت تبدیل شده است.
اعتیاد به مواد مخدر نمونهای بارز از این دگرگونی است: مادران پسرانشان را میبینند که اعتیاد از آنها شبحی از خودِ گذشتهشان ساخته است. موارد دیگری هم هستند که همین احساس را در ما بیدار میکنند: یک رابطۀ ویرانگر یا طلاق آنقدر دوستمان را تغییر میدهد که گویا به یک آدم کاملاً متفاوت تبدیل شده. آلزایمر هم، که بیش از نیمی از سالمندان آمریکایی را درگیر کرده، همین کار را میکند؛ پدر و مادر یا یکی از اقوام به آلزایمر شدید مبتلا میشود و به نظر میرسد از آن فردی که قبلاً میشناختیم دیگر اثری نیست. تجربیات مختلف ممکن است منجر به تغییرات اساسی شده و دوستان یا اعضای خانوادهمان را به افرادی کاملاً غریبه تبدیل کنند.
این مثالها حاکی از آن است که تغییرات درک ما را از «خود» عمیقاً به چالش میکشند. بااینحال، تغییرات بسیاری هستند که هویت ما را مختل نمیکنند. اتفاقاً بعضی تغییرات عمیق باعث میشوند به خودِ واقعی و حقیقیمان تبدیل شویم. فرض کنید کسی در عشق رمانتیک خودِ واقعیاش را پیدا کند؛ علایق پنهانش را کشف کند؛ برای بهبود سلامتیاش تلاش کند؛ یا از نظر مذهبی و معنوی متحول شود. تجربیات ناگوار نیز همین تأثیر را دارند، مثل جنگ یا حبس. همۀ این موارد به تغییرات شگرف منجر میشوند، اما هویت شخص را به خطر نمیاندازند. درعوض، این تغییرات خود واقعی ما را آشکار میکنند و ما را به آنچه واقعاً هستیم بدل میسازند. تغییراتی که نام بردیم این گزارهٔ بهظاهر متناقض را ممکن میسازند «در مواردی که فرد همان آدم قبل باقی میماند، بهطور اساسی تغییر کرده است».
میتوان این مفهوم را -که تغییر برای «خود» ضروری است- با یک آزمایش ذهنیِ فلسفی واضحتر بیان کرد. فرض کنید تازه به دنیا آمدهاید. پانزده سال بعد، خانواده و دوستان کسی را میبینند که بهطرز قابلتوجهی با آن نوزاد متفاوت است. آن نوجوان هیکل درشتتر، ذهن هشیارتر، اصول و عقایدی عمیقتر و زندگی اجتماعی غنیتری دارد. از بسیاری جهات، آن نوجوان هیچ شباهتی با نوزاد سابق ندارد. اما بدون شک هر دوی آنها یک نفر هستند. نیازی نیست شما و آن نوزاد دقیقاً شبیه هم باشید که بتوان گفت یک نفر هستید. درحقیقت، برای اینکه یک نفر باشید باید در برخی جنبهها با خودِ تازه متولدشدهتان فرق داشته باشید.
در فلسفه معمولاً بر اهمیت ثبات فرد علیرغم تغییرات تأکید میشود. اینکه تغییرات گوناگون، مثل ازدستدادن حافظه یا عمل پیوند مغز، چگونه از ما فرد متفاوتی میسازد در فلسفه محل بحث است. این مباحث به روشنترشدن جنبههای مختلف هویت فردی و «خود» کمک میکنند، اما همزمان اهمیت خودِ تغییر را تحتالشعاع قرار میدهند. حالت ایدئال برای اینکه در گذر زمان همان آدم سابق بمانیم این نیست که دقیقاً مثل قبل باشیم، بلکه باید تغییر کنیم.
اهمیت تغییر به بحث یا نظریهپردازی درباب هویت محدود نمیشود. مبنای بسیاری از مسائل واقعی این پیشفرض است که انسانها در گذر زمان تغییر کرده و ثابت نمیمانند. بهعنوان مثال، وقتی کفالت مالی کودکی را به قیمش میسپارند، فرض بر این است که آن کودک در آینده با امروزش متفاوت خواهد بود. کفالت درواقع به نیابت از کسی است که همان کودک خردسال است، اما از نظر زبانی، ذهنی و اخلاقی با آن کودک خردسال متفاوت است. بسیاری از تعهدهای بلندمدت همین ویژگی را دارند، یعنی بر تغییرات موردانتظار متکی هستند، نه شباهت دقیق.
فلاسفه ملاحظه کردهاند که، در برخی موارد، تغییر باعث بروز مشکلاتی در زندگی واقعی میشود. مثلاً، برخی تغییرات در طرف مقابل به ما مجوز میدهند زیر قولمان بزنیم، قولی که ظاهراً به فردی متفاوت داده بودیم. اما درمورد قیمومیت، زمانی به مشکل برمیخوریم که قیم هم مثل کودک باشد و جای تغییر داشته باشد، نه زمانی که قیم فرد بالغی باشد (و لذا تغییر کرده باشد). بنابراین مبنای این قضاوتها شباهت کامل نیست، بلکه تغییرات موردانتظار در طول زمان است.
چه نوع تغییراتی به این تحولات ایدئال یا مطلوب منجر میشوند؟ این تغییراتِ ضروری تصادفی نیستند. در آزمایش ذهنی ما، تغییراتی مطلوب بودند که نشان میدادند نوزاد دگرگونیهای هدفمندی داشته است. آزمایش مذکور تغییرات شگرفی را نشان میدهد که با هویت فردی هماهنگ بوده و برای «خود» ضروریاند. مسلماً ما نوجوانان را ترغیب نمیکنیم دقیقاً شبیه نوزادها باشند، مبادا هویتشان را از دست بدهند. اینکه یک نوجوان همان نوزاد سابق باشد تا حدودی مستلزم این است که بهطور اساسی و به گونهای هدفمند تغییر کند، یعنی زبان، آداب معاشرت و اخلاق را بیاموزد.
در زندگی معمولی به نمونههای بیشماری برمیخوریم از تغییراتی که هدفمند بوده و هویت شخص را حفظ میکنند. گاهی اوقات، تغییرات شگرفْ ابعادی از جوهر یا خودِ واقعی فرد را به نمایش میگذارند. داشتن رابطهای متعهدانه، پیشرفت در شغل جدید یا مسلطشدن به یک کار تفننی ما را تغییر میدهند، اما با درک ما از خودمان مطابقت دارند. این تغییرات باعث نمیشوند که ما «کمتر خودمان باشیم». درعوض، به ما کمک میکنند به همانی که هستیم تبدیل شویم.
تاریخ فلسفه نشان میدهد که تغییر هدفمند برای «خود» ضروری است. فلوطین، فیلسوف یونان باستان، از استعارۀ پیکرتراشی کمک میگیرد. او از ما میخواهد هر چه اضافی است جدا کنیم و دور بریزیم، کج و کولگیها را صاف کنیم، هر جا که کدر شده را جلا بدهیم و دست از کار برنداریم تا زمانی که درخشش زیبایی را ببینیم. «تا زمانی که درخشش الهی فضیلت از مجسمه بر تو نتابیده، از کار روی آن دست برندار». اصلاح هدفمند خویشتن هویت فردی را با مشکل مواجه نمیکند، بلکه جنبههایی از خود واقعی را آشکار میسازد.
قرنها پیش، منسیوس، فیلسوف چینی، انسان را پرورندۀ بذر فضیلت میدانست. اگر ما آدمهای خوبی شویم، یعنی بهدرستی رشد کردهایم و بذر فضلیت را در خودمان پرورش دادهایم. مهم اینکه، ما بهشکل بذر فضیلت -نه درخت تناور فضیلت- به دنیا میآییم. ما از بدو تولد خوب مطلق و کامل نیستیم و قرار نیست سعی کنیم در همان درجه از خوبی بمانیم. بلکه، ما با بذر فضیلت به دنیا میآییم که در مسیر رشد به بار مینشیند.
ایدههای شبیه به این در طول تاریخ فلسفه تکرار شدهاند. فردریش نیچه در کتاب اینک انسان (۱۹۰۸) پدیدۀ تبدیلشدن به آنچه هستیم را شرح میدهد: «لازمۀ اینکه همانی شویم که هستیم، این است که اصلاً ندانیم چه هستیم … آن ایدۀ سازماندهنده و مسلط در اعماق وجودمان رشد میکند… پیش از آنکه درمورد ’هدف‘، ’مقصود‘ و ’معنا‘ سرنخی به ما بدهد». میشل فوکو هم در مصاحبۀ «تبارشناسی اخلاق» (۱۹۸۳) میگوید «ما باید خود را مانند یک اثر هنری پدید آوریم». این نوشتار صرفاً از این متون الهام گرفته و شرح هر کدام از آنها هنوز محل بحث است. لُب مطلب این است: درست برعکس دیدگاهی که هویت را با یکجورماندن و همانندی یکی میداند، «خود» زنده و پویاست. اینکه در گذر زمان همان آدم سابق بمانیم به این معنا نیست که بکوشیم تمام جنبههای خودِ کنونیمان را حفظ کنیم، بلکه باید به نحوی هدفمند تغییر کنیم.
نقطۀ اشتراک این دیدگاههای تاریخی توجه به چیزی است که در اعماق وجود ما قرار دارد، خواه طرحی از یک مجسمه باشد، یا بذر فضیلت یا ایدۀ سازماندهندۀ تبدیلشدن به همانی که هستیم. این مفاهیم نکتۀ مهمی را دربارۀ رشد هدفمند گوشزد میکنند. اگر همهچیز بهدرستی پیش برود، خودِ آینده دقیقاً مشابه خودِ کنونیمان نخواهد بود. بلکه، خود آینده باید نسخهای رشدیافته -و لذا متفاوت- از خود فعلیمان باشد. و غالباً، خود آینده نسخۀ شکوفاشده و روبهرشدی از خود قبلی خواهد بود، در شرایطی که خود قبلی بذر یا نشانهای از آینده را با خود داشته باشد.
برای درک این نوع تغییرات باید در معنای هدف بیشتر تأمل کنیم. رشد هدفمند یعنی چه؟ اهداف آدمی پیچیدهاند، پس بیایید از یک چیز سادهتر شروع کنیم. میوۀ بلوط را در نظر بگیرید. هدف میوۀ بلوط این است که رشد کند و به درخت بلوط تبدیل شود. انتساب این هدف به بلوطی خاص میتواند به طرق مختلف صورت گیرد. مثلاً، چون میدانیم میوۀ بلوط معمولاً به درخت تبدیل میشود، پس یک میوۀ بخصوص هم حتماً همین هدف را دنبال میکند. ولی با نگاه به گذشته نیز میتوان اهداف را مشخص کرد. وقتی میبینیم چیزی به درخت بلوط تبدیل شده، با خودمان میگوییم هدف آن چیز تبدیلشدن به درخت بلوط بوده است. به علاوه، اگر بدانیم یک میوۀ بلوط بخصوص به درخت بلوط خیلی بلندی تبدیل شده، ممکن است پیش خودمان فکر کنیم که تبدیلشدن به درختی خیلی بلند هدف دقیقتری برای آن میوه بوده است.
اهداف انسان از این پیچیدهترند، ازجمله یادگیری زبان، ارزشها و تبدیلشدن به فردی اجتماعی و اخلاقی. اما بین انسان و میوۀ بلوط شباهتهایی هم وجود دارد. ما، با توجه به اصول کلی، به بسیاری از اهداف انسانها پی میبریم. انسانها معمولاً زبان و اخلاقیات یاد میگیرند و به نظر میرسد هدف نوزادها هم همین است، با اینکه خود نوزاد هیچ رفتار زبانی و اخلاقیای از خود نشان نمیدهد. همین استدلال را میتوان درمورد اهداف شخصیتر به کار برد. شاید اگر بفهمیم کودکی به ورزشکاری ماهر تبدیل شده، پیش خودمان فکر کنیم که چنین هدف مشخصی حتی در خردسالی آن کودک قابلمشاهده بوده است، حتی اگر آن کودک چنین خصوصیتی را از خود بروز نداده باشد. جنبههای اصلی هویت یک فرد غالباً در کودکی قابلردیابی است.
این تلقی پویا و هدفمند از خود نقطهٔ مقابل برخی مباحث پیرامون هویت فردی است. این مباحث بر این تأکید میکنند که با وجود همۀ تغییرات باید خودِ ثابتی وجود داشته باشد و فرض را بر این میگذارند که ثبات مستلزم همانندی است. بهطور کلی در هدفمندبودن هم همانندی وجود دارد -یعنی هدف ما در سراسر عمر یکسان است- اما همانطور که نیچه میگوید، هدف افراد معمولاً پنهان است. اغلب ما اصلاً نمیدانیم چه هستیم، تا زمانی که به آنچه هستیم تبدیل میشویم.
این مسئله که ندانیم که هستیم یا به چه کسی تبدیل میشویم باعث ایجاد برخی سؤالات فلسفی دربارۀ «تجربیات دگرگونکننده» شده است، یعنی تجربیاتی که انسانها را به نحوی عمیق و غیرقابلپیشبینی دگرگون میکنند: مانند بچهدارشدن، خدمت در ارتش، شروع یک کار جدید، تجربۀ حبس یا عاشقشدن. تصمیم به داشتن تجربیاتی از این دست نظریۀ تصمیمگیری را زیر سؤال میبرد. چطور میتوانیم آنچه نمیدانیم را ارزیابی کنیم؟ البته، برخی تصمیمات نامعلوم را میتوان ارزیابی کرد. با اینکه من هیچوقت رژیم تکیلا و شیرینی نگرفتهام، اما حسابش را که میکنم به این نتیجه میرسم که تصمیم خوبی نیست. اما ارزیابی سایر تصمیمهای نامعلوم سختتر است، چون آدمی که بعد از این تصمیم به آن تبدیل خواهم شد -به طرزی اساسی- با کسی که الان هستم متفاوت خواهد بود. بهعنوان مثال، بچهدارشدن ممکن است آنقدر انسان را تغییر دهد که حتی ارزیابی این تصمیم هم مشکل باشد. تهیۀ فهرستی از معایب و مزایای این تصمیم، آن هم با دیدگاه کنونی من، نمیتواند تصویر درستی از آن به دست بدهد، چراکه «منِ» بعد از بچهدارشدن کاملاً با منِ کنونیام فرق خواهد داشت.
تصور ما از اهمیت تغییرات فردی میتواند به ارزیابی این تصمیمات کمک کند. تصوری که ما از هدف داریم بسیار مهم است. ما فکر میکنیم میوۀ بلوط باید به درخت بلوط تبدیل شود. بهطور مشابه، حدس میزنیم که نوزاد انسان هم باید رشد کند، بزرگتر و عاقلتر شود و اخلاقی و اجتماعی بار بیاید. یادگرفتن زبان هم به اندازۀ سایر تغییراتْ دگرگونکننده است، اما شکی نداریم که هویت فرد را حفظ میکند و «خود» را غنی میسازد، نه اینکه هویت را مختل کند و خود واقعی فرد را به اضمحلال بکشاند. تغییرات شگرفی مثل یادگیری زبان ما را به آنکه باید باشیم تبدیل میکنند، با اینکه این خودِ جدید با خودِ قبلی بهطرز قابلتوجهی متفاوت است.
اما انسانها از بسیاری جهات با گیاهان و حیوانات متفاوتاند. اهداف ما فراتر از چیزهایی هستند که طبیعت یا حتی فرهنگ برایمان تعیین میکنند. درحالیکه تنها هدفِ میوۀ بلوط تبدیلشدن به درخت بلوط است، انسانها موجوداتی چندوجهی و دارای قابلیتهای مختلف هستند. این ویژگی از یک جنبۀ هیجانانگیز -اما خطرناکِ- خودِ هدفمند حکایت میکند. معمولاً آنچه اکنون هستیم با گذشت زمان برایمان قابل فهمتر میشود. برای اینکه این ویژگی را بهتر درک کنید، دستاوردهای بزرگ را در نظر بگیرید. تصور کنید که کودکی خردسال به هنرمندی ماهر تبدیل میشود. در چنین موردی، ما سالها قبل را به یاد میآوریم و میبینیم که بذر هنر در وجود آن کودک خردسال وجود داشته. چنین قضاوتی ممکن است حاصل خطا یا سوگیری باشد؛ شاید واقعاً هنرمندشدن هدف او نبوده باشد. اما بدون شک همه همین را میگویند.
اما چه این داستان درست باشد چه غلط، بر قضاوت اخلاقی ما اثر میگذارد. برنارد ویلیامزِ فیلسوف آزمایشی ذهنی دربارۀ پل گوگن مطرح کرد که از زندگی خودِ این هنرمند الهام گرفته شده بود. در این آزمایش ذهنی، گوگنِ جوان خانوادهاش را ترک میکند تا به هنر بپردازد. همانطور که ویلیامز زیرکانه اشاره میکند، اینکه تصمیم گوگن جوان سزاوار سرزنش یا قابلستایش است، ظاهراً به این بستگی دارد که اوضاع چگونه پیش میرود. فیسلوفها به این پدیده «شانس اخلاقی» میگویند. اگر گوگن هنرمند موفقی نشود، آنوقت تصمیم گوگن جوان سزاوار سرزنش است. اما اگر موفق شود، همانطور که ویلیامز در کتاب شانس اخلاقی (۱۹۸۱) میگوید، «با بیمیلی خواهیم گفت: خب، باشه. آفرین». برای فهم این داستان میتوان از منظر خودِ واقعی و اهداف مشخص گوگن نیز به آن نگاه کرد. اگر ببینیم گوگن پیر هنرمند موفقی شده، میگوییم در وجود گوگنِ جوان بذر هنر وجود داشته، پس میتوان او را بابت دنبالکردن ندای درونیاش بخشید. در دنیای فرضی، که گوگن پیر شکست میخورد، ناراحتیم از اینکه سالها قبل مرد جوانی خانوادهاش را ترک کرده و اهداف اخلاقی و خانوادگی خود را زیرپا گذاشته است (و تازه میفهمیم که اصلاً اهداف هنرمندانه نداشته است).
تفسیر هدفمحور از «خود» به کشفی تازه در فلسفۀ تجربی معنا میدهد: ما بیشتر تمایل داریم پیشرفتها را حافظِ هویت افراد بدانیم تا پسرفتها را. قضاوت مردم این است که تغییرات مثبتْ بیشتر با هویت سازگارند تا تغییرات منفی. فرضیۀ تفسیر هدفمند این است که تغییرات مثبت بر چگونگی برداشت ما از خود قبلی افراد اثر میگذارند. وقتی میبینیم کسی پیشرفت کرده، معمولاً این را به قابلیتهای گذشتۀ فرد نسبت میدهیم. با دیدن یک درخت بلوط تناور، بیشتر مطمئن میشویم که تقدیر میوۀ بلوط واقعاً چه بوده و، با دیدن رشد مقتدارنۀ یک فرد، مطمئن میشویم که آن فرد قبل از اینکه پیشرفت کند واقعاً چگونه بوده است. باوجوداین، وقتی اضمحلال کسی را میبینیم، با خودمان فکر میکنیم که از ندای درونیاش دور افتاده.
هدفمحور دانستن «خودْ» یکی از محدودیتهای این دیدگاه را آشکار میکند: همۀ پیشرفتها حافظ هویت نیستند. ما هر پیشرفتی را در راستای خودشکوفایی قلمداد نمیکنیم. همانطور که ارسطو اشاره کرده و مارتا نوسبام آن را بسط داده، ما نمیخواهیم دوستانمان خدا شوند، چون در آن صورت دیگر به ما تعلق نخواهند داشت. تغییرات شگرف و غیرعادی -حتی تغییرات مثبت- ممکن است ما را به شخصی دیگر تبدیل کنند. میوۀ بلوطی که به طرزی سحرآمیز به درخت سیب تبدیل میشود دیگر همان چیز قبلی نیست، همانطور که اگر انسانی به طرزی جادویی به خدا تبدیل شود، دیگر چیزی که قبلاً بوده نیست. انسان میتواند تغییرات عظیمی را پشت سر گذاشته و زبان یاد بگیرد، به موجودی اخلاقی و اجتماعی بدل شود، هنرمند یا ورزشکار شود و همچنان انسان بماند، اما اگر خدا شود، دیگر انسان نیست.
با اینکه مفهوم ثبات هدفمند به برخی سؤالات فلسفی پاسخ میدهد، اما ممکن است به توصیههای طبیعتگرایانۀ آن اعتراض داشته باشیم. تبدیلشدن به موجودی زبانی و اجتماعی تجربیات دگرگونکنندۀ معقولی هستند. اما فرزندآوری چطور؟ معلوم نیست اگر از این هدف طبیعی و مشخص چشم بپوشیم، از همانی که هستیم دور میشویم یا خیر. اینکه فردی ناشنوا بخواهد عمل کاشت حلزون انجام دهد چه؟ آیا اگر کاشت حلزون انتخاب او نباشد، واقعاً از خود واقعیاش دور شده؟ صحبت دربارۀ «هدف» انسان، بهطور زیانباری، بر سایر روشهای بودن سایه میافکند. تغییراتی که بیشتر مردم آنها را تغییرات هدفمند عادی و «طبیعی» میدانند الزاماً با خود واقعی همۀ افراد در یک راستا نیستند.
تصورات ما دربارۀ اهداف آدمها سؤالات عمیق و مشکلآفرینی ایجاد میکنند. چه چیزی باعث میشود به اهداف پی ببریم و اصلاً اهداف آدمهای مختلف چه چیزهایی هستند؟ از این گذشته، تمام بحثهایی که تاکنون صورت گرفت درمورد اهداف مشخص انسان بودند. اما آیا این اهداف واقعیاند یا زادۀ وهم؟ اگر واقعی باشند، آیا در عمل ربطی به هویت شخصی یا خود واقعی افراد دارند؟ یا اگر به این اهداف نرسیم، آیا هنوز هم میتوانیم کاملاً خودمان باشیم؟
این پرسشها ما را در موقعیتی پیچیده قرار میدهند. درک ما از هویت و «خود» به تصوری که از اهداف داریم گره خوده است. بیتردید، پویا و هدفمند تلقیکردن «خود» به ما وضوح فکری و بینش میدهد. بهجای اینکه هویت را ایستا بدانیم، باید تکاملیبودن آن را بپذیریم، حداقل از بُعد اخلاقی و اجتماعی. هر تغییری هویت ما را به خطر نمیاندازد و باید اهمیت تغییر هدفمند را پذیرفت. اما باید مراقب استدلالهای نسنجیده و غایتانگارانه نیز باشیم.
با وجود اینکه حد و حدود ارتباطِ هدف با «خود» و هویت محل پرسش است، باز هم این تأملات نگرشی نو درباب اخلاقیات به دست میدهند. همانطور که در پرسشها و مسائلِ پیرامون هویت فردی بر اهمیت ثبات علیرغم تغییر تأکید میشود -بهعنوان مثال، بدن یا ذهن ما در گذر زمان برقرار میماند- نباید نقش حیاتی خودِ تغییر را از یاد برد. هر جا که فکر میکنیم هویت تغییری نکرده، درحقیقت دچار تغییرات شگرفی شده است، خواه یادگیری زبان، اخلاق و اجتماعیشدن باشد، خواه کشف علایق پنهان، اعلامکردن گرایش جنسی، تغییر شغل، عاشق یا فارغشدن، تشکیل یا پیداکردن خانواده. این تغییرات هویت ما را مختل نمیکنند، بلکه مهمترین جنبههای وجودمان را آشکار میسازند.
این مطلب را کوین توبیا نوشته و در تاریخ ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۷ با عنوان «Change becomes you» در وبسایت ایان منتشر شده است و برای نخستینبار با عنوان «همان آدمِ همیشگی بودن، مستلزم تغییرات عمیق شخصیتی است» در سیامین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ آمنه محبوبی نیا منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ با همان عنوان منتشر کرده است.
کوین توبیا (Kevin Tobia) استادیار حقوق در مرکز حقوق دانشگاه جورج تاون است. مقالات او در نشریاتی چون Harvard Law Review و Yale Law Journal منتشر شده است.»
انتهای پیام