خرید تور تابستان

روایتی از خانواده‌هایی که عزیزانشان را به‌دلیل کرونا از دست دادند

فهیمه طباطبایی، خبرنگار در روزنامه‌ی همشهری نوشت:

دنیای امروز با عدد و رقم و آمار ممزوج است اما اعداد و ارقام، در جایی که پای جان انسان‌ها در میان است، زیادی الکن و گنگ‌اند. همه‌گیری کرونا از آن دست پدیده‌هایی است که جان انسان‌ها را به چند عدد گره زده؛ عدد مبتلایان، بهبودیافته‌ها و آنها که جان‌شان را به این بیماری مرموز باخته‌اند. عدد اما متأسفانه گویای دریای احساسات آدمیزاد نیست. همانطور که ماشین‌حساب‌ها توان محاسبه درد و غم و تنهایی را ندارند. مثلا 150در روزگاری که «میلیون» و «میلیارد» حکم نُقل و نبات را دارد، عدد بسیار کوچکی است. اما همین عدد اگر تعداد متوفیان بر اثر کرونا در یک روز باشد، ابهت و سهمگینی نهفته در کنه آن را چه‌کسی می‌تواند تحمل کند؟ صحبت از 150جان عزیز از دست رفته است و صدها روح و روان رنجوری که علاوه بر داغ فقدان عزیز، با تجربه‌ای آزاردهنده از سوگ مواجه‌اند؛ سوگ در انزوا.

در کشوری که طبق سنن تاریخی و مولفه‌های فرهنگی، شادی و غم به جماعت اقامه می‌شود، تشییع و تدفین‌های فُرادا، دشواری از دست دادن عزیزان را دو چندان کرده. براساس آمار رسمی، در ایران تا‌کنون بیش از 3هزار و 734نفر بر اثر کرونا جان‌شان را از دست داده‌اند، این یعنی در دور و اطراف‌مان در شهر حداقل 3هزار و 734خانواده داغدار شده‌اند. اعضای هر کدام از این خانواده‌ها، سینه‌ای مالامال از درد و بغض را با خود یدک می‌‌کشند و روح ‌و روانشان هنوز هم از این بار سنگین خلاصی نیافته؛ فشاری که از یک سو ناشی از عدم‌امکان عزاداری جمعی و تدفین غریبانه عزیزان‌شان است و از سوی دیگر، حاصل نگاه‌های سرزنش‌آلودِ در و همسایه و اطرافیان.

در روزهایی که ابتلا به کرونا، هنوز هراس جمعی ایرانیان است، پای صحبت‌های کسانی نشستم که این آب از سرشان گذشته. کسانی که عضوی از خانواده‌شان را در اثر کرونا از دست داده‌اند و البته حاضرند درباره تجربیات و آنچه بر آنها گذشته، صحبت کنند. از آنها درباره تدفین‌های انفرادی و تجربه سوگ‌ در انزوا پرسیدم. از اینکه آیا بعد از ماجرا، کسی سراغشان رفته یا نه. از اینکه در کنار پروتکل‌های بهداشتی تشییع و تدفین، پروتکل‌هایی برای بازیابی روانی خانواده‌های فوتی‌های کرونا وجود دارد یا خیر… حاصل کار گزارشی است که پیش‌ روی‌تان است:

شهر سیاه‌پوش

در خیابان‌ها پلاکاردهای تسلیت، زیاد است. در بعضی کوچه‌ها روی دیوار دو یا سه خانه پلاکارد مشکی زده‌اند. اما نه خبری از تلاوت عبدالباسط هست و نه اقوام درجه یک مشکی‌پوشی دم‌در، دست به سینه ایستاده‌ برای خوشامدگویی به قوم و خویش و اطرافیان؛ حتی صدای شیونی از پشت پنجره‌های خانه‌ها شنیده نمی‌شود. جلوه بیرونی مرگ در شهر – چه ناشی از کرونا بوده باشد و چه ناشی از دلایل دیگر- حالا محدود به همین پلاکاردها شده. نه خبری از اعلامیه‌های اعلام زمان تشییع و مراسم سوم و هفتم هست و نه نشانی از وسایل ایاب و ذهاب به بهشت زهرا دیده می‌شود.

خانه اول؛ همسایه‌ها از ما می‌ترسند

زنگ در نخستین خانه سیاه‌پوش را می‌زنم. پسر جوانی آیفون را برمی‌دارد و عذرخواهی می‌کند که نمی‌تواند دم در بیاید چون همسایه‌های واحدهای دیگر هنوز از آنها می‌ترسند. «این‌رو از برخوردهاشون حس کردیم. مثلا اگر همزمان در واحدهامون باز بشه، سریع می‌بندن و برمی‌گردن داخل خونه‌شون یا توی پارکینگ ببینند سوار ماشین می‌شیم، تغییر جهت می‌دن و می‌رن. عیب هم نداره. حق دارن شاید ما هم بودیم همین کار رو می‌کردیم.»

خانواده اسدی 20روز است که پدر 59ساله‌شان را از دست داده‌اند. پدری که در بیمارستان مسیح دانشوری بعد از 7روز جانش را از دست داده و در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده. «خیلی سخته، خیلی. روز تشییع جنازه حتی نمی‌تونستیم مادرمون که حالش خیلی بد شد و دائم جیغ می‌زد، رو بغل کنیم. هی می‌افتاد زمین و به سختی بلند می‌شد اما چون ممکن بود ناقل باشه، می‌گفت نزدیک من نیاین. دور از هم ایستاده بودیم و گریه می‌کردیم. موقع خاکسپاری هم گفتن دور قبر جمع نشین و خودشون پدر رو در خاک گذاشتن. بعد هم از ما خواهش کردن که خیلی اونجا نمونیم. هیچ‌کس نبود که ما رو دلداری بده و خودمون 5نفر هم جرأت نمی‌کردیم نزدیک هم بشیم. لحظات تلخی بود. خواهر باردارمون تو خونه بی‌تابی می‌کرد، عموهای پیرم، عمه‌ها و خاله‌ها زنگ می‌زدن و گریه می‌کردن. یکی از عمه‌ها اومده بود دم در خونه‌مون و پایین پنجره جیغ می‌زد و گریه می‌کرد، من رفتم وسط کوچه و با فاصله دور، دلداریش دادم و خواهش کردم بره. بعد هم من موندم و مادری که مبتلا شده و پرستاری از اون رو شروع کردم که بعد از 10روز حالا بهتره اما کابوس مرگ بابا اذیتمون می‌کنه.»

صدا از پشت آیفون نمی‌آید و لحظات طولانی به سکوت می‌گذرد. مانده‌ام که چطور سؤال‌های دیگرم را بپرسم. حس می‌کنم پسر جوان در حال گریه کردن است. «دوست و‌ آشنا با تلفن و واتس‌اپ و… تسلیت میگن، عکس پدر رو در صفحات اینستاگرامشون منتشر کردن، همه اینا باعث دلگرمی می‌شه اما این تنهایی و این خوف احتمال مرگ مادر خیلی آزار‌دهنده بود. هیچ کدوم‌مون دیگه اون آدم‌های سابق نمی‌شیم».

خانه دوم؛ کاش آن روز می‌توانستم دخترانم را بغل کنم

گل‌های آبشار طلایی از بلندای دیوار حیاط سرسبز خانه سرک کشیده و خودش را رسانده به کوچه خلوت و بن‌بست. گل‌های زیبا همچون لکه‌های درشت افتاده‌اند روی پارچه مشکی تسلیت و بعضی از کلمه‌ها را طلایی کرده‌اند. آن پایین نوشته از طرف خانواده متقی و حسنی. اتفاقی یکی از زنگ‌ها را می‌زنم که می‌گوید متوفی برای واحد 14است و حالا 8روز می‌شود فوت کرده. زنگ 14را مردی جواب می‌دهد که از صدایش بر می‌آید میانسال باشد، می‌گوید متوفی همسر جوانش بوده که بر اثر کرونا فوت کرده «هیچ بیماری زمینه‌ای نداشت. نه قند، نه فشار خون، نه بیماری قلبی. 44سالش بود و فقط گاهی از زانودرد گله می‌کرد. اواسط اسفند تب و لرز گرفت و بعد هم سرفه‌های سنگین. اول قرنطینه خانگی کردیم و بعد کار به بیمارستان رسول اکرم کشید و روز 9فروردین غروب به من زنگ زدند که تمام کرده. باورم نمی‌شد چون صبح همان روز که تماس گرفتم، گفته بودند که بهتر شده و غروب خبر فوتش را دادند.»

مرد میانسال گوشی آیفون را می‌گذارد و دو دقیقه بعد می‌آید پایین. در را هنوز کامل باز نکرده، با دست اشاره می‌کند که عقب‌تر بایستم. یک ماسک مشکی به دهان دارد و همین چشم‌های سرخ غمگینش را بیشتر هویدا می‌کند. بعد از نیم ساعت گلایه از بیمارستان و کمبودها و دردسرهایی که برای تهیه دارو و هزینه‌های سنگینش کشیده، از روز فوت می‌گوید. «ما دو دختر 8و 11ساله داریم. آن شب نگذاشتم بفهمند مادرشان فوت کرده. سریع لباس پوشیدم و رفتم بیمارستان و بعد از بازگشت توی ماشین گریه‌هایم را کردم و رفتم خانه. مضطرب نشسته بودند منتظر من که برگردم. به آنها گفتم که مادرشان حالش بد است و اوضاع خوبی ندارد که هم از طرفی آماده خبر شوند و از طرف دیگر فردا برای تشییع جنازه اصرار به آمدن نکنند. صبح این دو بچه را تنها در خانه گذاشتم و با برادر همسرم و برادر خودم و یکی از خواهرهایش راهی بهشت زهرا شدیم. هرکدام جدا جدا و با ماشین‌های شخصی خودمان. آنجا هم دور از هم، بی‌پناه بودیم، غریب بودیم.» اینجا که می‌رسد می‌زند زیر گریه و پشت به ما گریه می‌کند. «تدفین که شد، تنها و بی‌کس برگشتم خونه و آروم آروم به بچه‌ها واقعیت رو گفتم. آنقدر این دو بچه جیغ زدند و گریه کردند که حد نداشت و من اجازه نداشتم بغل‌شان کنم، چون می‌ترسیدم تو مراسم تدفین آلوده شده باشم. هیچ‌کس نبود که به داد این دو بچه برسه. نه خاله‌ای نه عمه‌ای نه مادربزرگی، هیچ‌کس. نه اینکه اونها نخوان بیان. من اجازه ندادم. همین یک داغ بس بود. می‌ترسیدم ناقل باشیم و به اونا هم بدیم. حالا همه کار بچه‌ها شده گریه‌کردن با مادربزرگ و خاله‌های‌شان از پشت تلفن همراه و عکس مادری که هر شب بغل می‌کنند. داغون شدیم، همه‌مون و هیچ‌کس هم نمی‌تونه کمک‌مون کنه. مراسم عزاداری دسته‌جمعی آدم رو از ترس و وحشت دور می‌کنه و این امکان الان نیست و معلوم هم نیست کی بتونم ببرم‌شون سر مزار مادرشون.» مرد سیاه‌پوش دست‌هایش می‌لرزد و دائم می‌گوید که ‌ای کاش از من فیلم بگیرید بفرستید برای مردم تا بنشینند در خانه و مراقب باشند مبتلا نشوند.

خانه سوم:دو مرگ در عرض 24روز

محسن در عرض 24روز 2نفر از اعضای خانواده‌اش را از دست داده، 21اسفند 98خواهرش را و 15فروردین 99پدر همسرش را. قرارمان تلفنی است، درست دقایقی بعد از اینکه پدر همسرش را در بهشت زهرای تهران تدفین کرده‌اند. البته او در خانه پیش دخترشان مانده و فقط همسرش برای مراسم خاکسپاری رفته است. چندبار در خلال صحبت‌های‌مان، تلفن همراهش زنگ می‌خورد و او توضیح می‌دهد که خاکسپاری تمام شده، یک‌بار هم برادر همسرش که هنوز در بهشت زهراست و گریه امانش نمی‌دهد، تماس می‌گیرد. «از داخل ماشینش تلفن کرده، میگه حتی نمی‌تونم روی خاک پدر بیفتم و گریه کنم، از دور و داخل ماشین ایستادم و بهت‌زده فقط نگاه می‌کنم. من چی دارم بهش بگم؟ وقتی حتی نتونستم تا بهشت زهرا همراهشون باشم و مجبور بودم خونه برای مراقبت از دختر 5ساله‌مون بمونم. ما داریم زیر بار این غم به تنهایی خرد می‌شیم و حتی نمی‌تونیم همدیگه رو در آغوش بگیریم.»

در صدای محسن مجموعه‌ای از غم، عصبانیت و استیصال را می‌شود شنید. غم از دست دادن عزیزترین‌هایی که حتی نتوانسته آنها را برای آخرین بار ببیند. عصبانیت از بیمارستان‌ها و داروخانه‌هایی که در این مدت او و خانواده‌اش را آزار داده‌اند و استیصال از ناتوانی در برگزاری یک عزاداری ساده که بتواند عزیزانش را آرام کند و بدتر از همه نگرانی شدید از امکان ابتلای دیگر اعضای خانواده به این بیماری. «بیماری خواهر 50ساله‌ام با حالت تهوع و بعد دل‌پیچه شروع شد و به تب و لرز و تنگی‌نفس رسید. پزشکان او را مشکوک به کرونا تشخیص دادند و به‌خاطر همین 5روز در بیمارستان بستری شد، اما پس از مرگ، علت فوت او را کرونا ثبت نکردند. بماند که در مدت بستری هم کسی نبود که حال عمومی مریض رو به ما توضیح بده. امکان حضور در بیمارستان هم نبود و این اوضاع بی‌خبری، شرایطمون رو سخت‌تر می‌کرد.»

محسن حتی نتوانسته در خاکسپاری خواهرش هم شرکت کند «تدفین را خانواده کوچک خودشان برگزار کردند و هیچ کدام از ما خواهرها و برادرها نتوانستیم در آن شرکت کنیم. مراسم دیگری هم برگزار نشد، صرفا اینترنتی باهم در تماس بودیم و فقط یک‌بار خواهر دیگرم آمد در راهروی آپارتمان خانه ما و از فاصله دور از هم گریه کردیم. بچه‌هایش بی‌تابی می‌کنن و اینکه کاری از دست ما برای کمک به اونها بر نمیاد، آروم و قرار رو از ما گرفته. شرایط خیلی دشوار و توضیحش بسیار سخته. همه ما پشت درهای بسته باید به تنهایی بار تمام مشکلات و مصیبت پیش اومده رو به دوش بکشیم.»

او می‌گوید تصور اینکه امروز همسرش را تنهایی فرستاده مراسم تدفین پدرش به‌شدت حالش را بد می‌کند، گریه نکردن جلوی کودک 5ساله‌شان که فهمی از شرایط ندارد، آزارش می‌دهد و آرام کردن تلفنی اعضای خانواده متوفی که خودش هم جزوی از آنهاست، امانش را بریده. « همسرم صبح تنها با ماشین خودش رفت و برادر و مادرش هم با ماشین خودشون. چون اون 2نفر قبل از پدر همسرم مبتلا شده بودن. افشین، برادر همسرم زنگ زده و میگه همین ما 3نفر بودیم و کسی نبود که زیر جنازه بابا رو بگیره، راننده آمبولانس گفت این کار رو نمی‌کنه و فقط اون کسی که داخل قبر بود، اومد و دوتایی زیر برانکارد رو گرفتیم و گذاشتیمش داخل قبر. من دارم از این داستان سکته می‌کنم. حتی گفتنش هم آسون نیست.» محسن تماس را نیمه‌کاره قطع می‌کند و فکر می‌کنم به حرف‌هایش که می‌گفت به‌خاطر حفظ آرامش دختر کوچک‌مان می‌رویم داخل حمام یا کمد‌دیواری گریه می‌کنیم.

خانه چهارم؛ ترس از لباس کادر پزشکی و سکته!

13اسفند شیوا، همسر 46ساله‌اش، محمدرضا زهری را از اورژانس بیمارستان کسری با یک نامه از پزشک که در آن نوشته شده بوده مشکوک به کوید19، می‌برد بیمارستان امام حسین اما به‌دلیل کمبود تخت پذیرش نمی‌شود و می‌فرستند بیمارستان شهدای یافت‌آباد، آنجا هم می‌گویند امکان بستری نیست و بالاخره ساعت 11و نیم شب، در یکی از بیمارستان‌های شمال شهر او را پذیرش می‌کنند. «ساعت 11و نیم شب بستری شد و ساعت 5صبح تماس گرفتن که همسرتون فوت شده!»

شیوا مثل مسخ‌شده‌ها صحبت می‌کند. در تماس اینترنتی تصویریمان دائم به جایی غیراز دوربین گوشی نگاه می‌کند. انگار در اطرافش دنبال گمشده‌ای است یا مثلا از چیزی فرار می‌کند. پرش ذهنی دارد و هیچ جمله‌ای را به پایان نمی‌رساند. «من خودم رو رسوندم اونجا! من و برادرش رو داخل راه نمی‌دادن، ما ایستاده بودیم بیرون بیمارستان و یه آقایی اومد که لباس دکتری هم نداشت، گفت بیمار شما دیروز از دیدن پرستارها و دکترها با اون لباس‌ها شوکه شده و سکته کرده! گواهی فوت صادر شده و یک ساعت دیگه می‌تونید ببرینش. همین.»

دختر شیوا جمله‌های مادر را تکمیل می‌کند و پرسش‌های ما را یک‌بار دیگر برای مادرش تکرار می‌کند. «ما گفتیم یعنی چی سکته کرده، من انقدر بیرون بیمارستان جیغ زدم که یه پرستاری اومد و من رو آروم کرد و قسم خورد که حقیقت همینه و گفت اون از لباس‌های عجیب ما و مریضی که کنار دستش فوت شده، ترسیده و دچار سکته قلبی شده. پرستار هم گریه کرد و اونجا من دیگه تسلیم شدم.»
ندا دخترشان و امیرحسین پسرشان و هیچ‌‎کدام از اعضای خانواده و بستگان این روایت را هنوز به‌طور کامل باور نکرده‌اند و در ذهنشان ده‌ها حدس و گمان و اما و اگر وجود دارد. مراسم تشییع و تدفین با حضور 20نفر از اعضای خانواده برگزار می‌شود که برادر فوت شده و پسر دایی او دچار همین بیماری می‌شوند. «‌ما شرمنده اونا هم شدیم. برادر شوهرم بهتر شده اما پسر داییش هنوز نه. وسط این داغ، نگران اونا هم هستیم که اگر بلایی سرشون بیاد چی؟ رومون نمیشه تلفن کنیم حالشون رو بپرسیم. البته ما نگفتیم کسی بیاد، خودشون اومدن.»

آنها 3نفری از 13اسفند در خانه خودشان را قرنطینه کرده‌اند و فقط برادر شیوا برایشان خریدها را می‌کند و می‌آورد در آسانسور می‌گذارد و می‌رود. «کارمون شده خوردن قرص آرامبخش و خوابیدن. حتی بدمون میاد کسی زنگ بزنه و تسلیت بگه. دیگه خسته شدیم از این همه تکرار کردن اینکه چی شد و چه گذشت.» شیوا وسط تماس تلفنی می‌رود که نماز بخواند. «مادرم روزی 11تا 12بار نماز می‌خونه. دائم با خودش حرف میزنه و بهت زده این ور اون ور رو نگاه می‌کنه. شماره چندتا مشاوره رو از دوستام گرفتم ولی اونا هم نتونستن کاری برامون بکنن. فقط میگن شما نتونستید درست عزاداری کنید و شاید به همین‌خاطر مادرتون تو شوک مونده.»
با چند خانواده دیگر هم حرف می‌زنیم، خانواده‌ای که پدر 75ساله خانواده و پسر 50ساله‌اش به کویید19 مبتلا شده و در عرض یک هفته فوت می‌شوند. استاد دانشگاهی که در قرنطینه تنهایی با این بیماری گلاویز می‌شود و جان می‌دهد و دو تا از شاگردانش تدفینش را به‌عهده می‌گیرند. به قول ندا، دختر 20ساله آقای امینی «این بیماری که رفت و همه بیرون اومدن، تازه معلوم می‌شه چقدر غم و غصه تو هر خونه‌ای انباشته شده.»

مرد داغدار با دو دختر 11 و 8 ساله: حالا همه کار بچه‌ها شده گریه‌کردن با مادربزرگ و خاله‌های‌شان از پشت تلفن همراه و عکس مادری که هر شب بغل می‌کنند. داغون شدیم، همه‌مون و هیچ‌کس هم نمی‌تونه کمک‌مون کنه. مراسم عزاداری دسته‌جمعی آدم رو از ترس و وحشت دور می‌کنه و این امکان الان نیست و معلوم هم نیست کی بتونم ببرم‌شون سر مزار مادرشون.»

پسرجوانی که پدرش را از دست‌داده: « همسایه ها از ما می‌ترسند، این‌رو از برخوردهاشون حس کردیم. مثلا اگر همزمان در واحدهامون باز بشه، سریع می‌بندن و برمی‌گردن داخل خونه‌شون یا توی پارکینگ ببینن سوار ماشین می‌شیم، تغییر جهت می‌دن و می‌رن. عیب هم نداره. حق دارن شاید ما هم بودیم همین کار رو می‌کردیم.»

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا