خرید تور تابستان

با رنو پنج…

آرش قلعه گلاب، روزنامه نگار و طنزنویس در یادداشتی ارسالی به انصاف نیوز نوشت:

نمی‌دونم ساعد از چی دلش پُر بود ولی سخت نبود بخوام بفهمم مث همیشه سر کیف نیس و هرکسی ساعد رو می‌شناخت، اون روز می‌تونست از میمیک صورتش بفهمه چندان سرحال نیس. نودونه درصد ممکن بود هنوز دشت نکرده باشه و یک درصد باقی مونده رو هم اطمینان داشتم هنوز دشت نکرده ولی وقتی سر حرف بین‌مون باز شد و بهش گفتم فرهنگ اصطلاحات لاکان رو بیست تومن فروختم به مهدی، با دست راستش چنان زد روی کتابای چیده شده‌ی میز جلوش که یاد موشکایی افتادم که صدام می‌زد به دزفول. از شما چه پنهون، دلم بیشتر از این که برای کتابایی بسوزه که ساعد با دست محکم زده بود روشون، برای سر کچل لنین سوخت. آخه دست راست ساعد با تمام وجود به جای فرود اومدن رو سر مهدی، محکم چسبیده بود روی مجموعه آثار تک جلدی لنین ترجمه‌ی پورهرمزان. هرچند من آیزابرلینی‌ام ولی خداییش دیگه راضی نیستم کسی چنین جسارتی به سر کچل لنین بکنه ولی بازم جای شکرش باقی بود که یکی از صحابه‌ی مارکس اون روز توی کتابفروشی الف نبود. هرچند لنین اصلن سید نبوده که آهش بخواد دست ساعدو بگیره ولی از دست تکون دادنش بعد از زدن تو سر کچل لنین، می‌شد فهمید دستش درد هم گرفته. امان از دست این مارکس و انگلس و لنین که تو هر کتاب فروشی‌یی که بری و به هرجای کتابفروشی سرک بکشی، یکی‌شون حی و حاضر داره بهت زُل می‌زنه. ببخشید می‌خواستم از رنوپنج براتون بگم ولی کشید به مارکس و لنین. تا یادم نرفته اینم بگم؛ تو همین حیص و‌بیص حرف زدن من و ساعد درباره‌ی فرهنگ اصطلاحات لاکان و فروختنش به مهدی بود که یه آقایی اومد داخل کتابفروشی الف و به ساعد گفت شازده کوچولو داری؟ ساعد هم با سری شنگول جوابش داد آره و براش یه شازده کوچولو ترجمه‌ی شاملو آوُرد و داد دستش و طرف به کتاب یه نگاهی انداخت و گفت نه مرسی آقا، یه کلفتشه می‌خوام و ول کرد رفت. یه وقت پیش خودتون فکر نکنید دارم کشش می‌دما، اصل داستان درباره‌ی همان رنو و نسبتش با لاکان و مهدی است ولی خُب مگه شما با دمپختک، ماست و سبزی و پیاز نمی‌خورید. حالا چرا رنو؟ آخه از وقتی مهدی کتابفروشیش رو منتقل کرده بود چهارراه امیری نزدیکای داروخونه‌ی دکتر شامی، مغازه‌یی که کرایه کرده بود اندازش بیشتر از یک رنو نبود. نه این رنوهایی که این روزا ایران خودرو می‌سازه‌ها، اصلن منظورم خود رنوپنجه. همون‌ رنو پنج‌هایی که وقتی بچه بودیم آرزو داشتیم سوارش بشیم. ولی داستانِ فرهنگ اصطلاحات لاکان و رنوپنج چی بود که ترکشش خورده بود به سر کچل لنین به جای سر پر موی مهدی. تو نگو مهدی یکی دو ماهی می‌شد سخت دنبال فرهنگ اصطلاحات لاکان برای یکی از مشتریاش بود ولی خودش تو کتابفروشیش نداشت اما ساعد داشت. و خُب، خیلی تابلو بود، هرکی می‌اومد به کتابفروشی الف و سراغ فرهنگ اصطلاحات لاکان رو می‌گرفت، ساعد خیلی زود می‌فهمید یارو دقیقن نمی‌دونه لاکان بستنی فروش بوده، جرثقیل داشته، روانشناس بوده یا کفترباز. ولی ساعد یه چیزو خوب می‌دونست، این فقط مهدی یه که این روزا پرپر می‌زنه برای خریدن فرهنگ اصطلاحات لاکان. فک کنم اگه آخر داستان رو هم تعریف نکنم خودتون بتونید جواب معما و مثلث رنوپنج و مغازه‌ی مهدی و فرهنگ اصطلاحات لاکان رو حدس بزنید. ولی خداییش این داستان فقط وقتی بهتون می‌چسبه که از زبون خود ساعد براتون تعریفش کنم. درست وقتی می‌خواستم از کتابفروشی الف بزنم بیرون ساعد گف؛ آرش اگه فقط یه روز از عمرم باقی مونده باشه، بالاخره یه رنوپنج از اون قدیمیا که دیگه از رده خارج شدن می‌خرم، نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم که چی بشه، می‌دونستم می‌خواد چی بگه ولی دوست داشتم با زبون شیرین خودش بگه؛ گف؛ که باش یه کله برم تو مغازه‌ی مهدی.

انتهای پیام

بانک صادرات

نوشته های مشابه

یک پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا